طوطی ِ ما

مقدمه ای برای انتشار جدید

اینروزها که اندوه از دست دادن رفیقمان علی اکبر شالگونی ، بر دلمان سنگینی میکند و باران زلال ِخاطرات بر تن و جان ِ دردمندمان باریدن گرفته است ، لحظاتی در زیر این باران با خیس از زلال ِ خاطره ها و رویی شسته ازاشک ها ، بر خویشتن مسلط میشویم تا به حکم ضرورت عمل کنیم که تجلیل و تقدیر از اوست .

تجلیل از اکبر شالگونی ، تجلیل از یک فرد نیست . تجلیل از حتی یک رفیق ِ هماره همراه نیست . تجلیلی نه حتی از زندانی ِ سیاسی ِ دهه ی شصتی ست که هر گز نمیبایست گذاشت تا به بوته و کوره ی فراموشی اش بسپارند ! اینها همه هست ، اما ، همه ی این حقیقت ، اینها نیست ! تجلیل از اکبر ، تجلیل از حماسه ی مقاومتی ست که نسلی سترگ در یکی از خونبارترین و هولناک ترین ادوار تاریخ ایران ، در نبردی بکّلی نابرابر ، از خود به منصه ی ظهور گذاشت . تجلیل از خط مقاومتی ست که با تنها سلاح اش – مقاومت و پایداری – در آخرین قلعه ی مبارزه برای آزادی و برابری – زندان و اسارت – به نبرد با همه ی استراتژی و تاکتیک ِ دشمن برای درهم شکستن اش برخاست . با همین مقاومت ، شکستی اخلاقی ، تاریخی ، ایدئولوژیک و حتی فلسفی را بر فاتحان حقیر ، بر اهریمن آیه و سایه و سرمایه تحمیل ساخت . اکبر یکی از پرچمداران ِ دلیر و فروتن و بردبار این مقاومت ، بویژه در هفته ها و ماهها و سالهای حین کشتار و پس از قتل عام شصت و هفت بود و الحق تا به آخر این راه ایستاد .

انتشارمجدد و اینبار با توضیحی در مقدمه ی مثنوی ِ « طوطی ِ ما » را در همین راستا میبایست تلقی کرد که حکایتی ست که او برایمان در زندان تعریف میکرد و به او تقدیم شده و به زیور نام او آراسته شده است . متن نوشتار ما – منصور تبریزی ، وحید صممدی ، وزیر فتحی – در رثای رفیقمان اکبر به این موضوع چنین اشاره میکند :

« قصه ی « طوطی ی ما » که توسط رهیاب به شعر درآمده یکی از این حکایاتی ست که اکبر در زندان و در جریان بی غذایی و خوردن ِ بناچار ِ دور نان های خشک شده تعریف میکرد. قصه ای واقعی ست که داستانش فیمابین رفیق و همرزم شهید اش « یوسف آلیاری» و طوطی یی که در خانه ی خانواده ی اکبر نگهداری میشد و همنشین آنان بود، می گذرد. فروتنانه و خاکسار، از گفتن از خود پرهیز میکرد. بالاخره هم نگذاشت تا در مقدمه ی مثنوی «طوطی ِ ما» که تقدیمیه ای بود به وی، نامی ازاو برده شود، اگرچه شاعر، پیش تر، بیتی از همین مثنوی را به نام او آراسته بود!»

و اینک اشاره ای به موضوع :

در سال 1387 مثنوی ِ « طوطی ِ ما » را از داخل کشور برای اکبر فرستادم . اکبر با دیدن و خواندن این شعر بی نهایت هیجان زده خواست تا تخلص و نامی شاعرانه برای خود انتخاب کنم تا از حیث امنیتی مشکلی برای انتشار آن واشعار دیگرم پیش نیاید . وحید صمدی هم بر این ضرورت تأکید داشت و توصیه میکرد . سر انجام « رهیاب» را بر گزیدم و شعر را با مقدمه ای برای اکبر فرستادم . مقدمه ، تقدیمیه ای بود به وی و در ان ما برخلاف ِ رسم معمول ِ مرده پرستی ، از دلاوری پایدار و رفیقی هماره یار تجلیل کرده بودیم . اکبر ، شعر را برگرداند و برایم نوشت که « پس ! شعر را اینطوری منتشر میکنیم » ! با خواندن مقدمه ، مشاهده کردم که نام اکبر در مقدمه نیست ! مجدداً شعر را با مقدمه ی اصلاح شده برایش فرستادم و نوشتم « نه ! متن ارسالی ِ حاضر ، را منتشر کنید » ! دو بار دیگر همین حالت تکرا ر شد و سر انجام در چهارمین بار برایش نوشتم ، میخواهم حتماً اسم ات در مقدمه باشد ! اکبر نوشت « وزیر جان ! به این صورت خیلی قشنگ تر است » و البته نامش ررا از مقدمه حذف کرده بود ! پلنگ ِ مغرور ِ کوهستان ِ شهامت ، آنچنان فروتن و خاکسار بود که حتی درخواست مستقیم و صریح ِحذف نامش در تقدیمیه و تجلیلیه را هم دور از شرم و شأن خویش می دید !

مثنوی « طوطی ِ ما » سر انجام در شهریور سال 1387 در سایت روشنگری به شکلی زیبا و به همراه دو تصویر از دو طوطی منتشر شد . تصاویر را در بوشهر دز پارک پرندگان گرفته بود . طوطی یی سرخ و زیبا و در تصویر دیگر طوطی یی رو به نرده های پنجره و پشت ب بیننده با رنگی خاکستری و اندوهگین که بنظرم با متن مناسبت داشت . مسئولین سایت روشنگری بعدها برایم نوشتند که روزی که اکبر این شعر را برای انتشار آورد جقدر هیجان زده بود و خوشحال مینمود . اکبر هر حکایتی را زیبا و دلنشین تعریف میکرد . از او پرسیدم آیا حث مطلبرا توانسته ام ادا کنم و آنچنان محبت آمیز صحبت کرد که شیرینی اش را در کام تلخ ام همچنان و هنوز و هرگز فراموش نمیکنم . اکبر از متن مقدمه از حیث «قلم» و نثر و نگارش آن نیز خیلی خوشش می آمد و با اشاره به ترکیبی همچون « فاتحان ِ حقیر» – خطاب به خصم ِ مسلط و زندانبانان ِ بیرحم – این قلم و اینگونه نثر را میستود .

در مقدمه ی حاضر نام اکبر درست همانجایی که با سه نقطه خالی مانده بود مجدداً ثبت گشته است . نام ِ شهید یوسف الیاری را فراموش کرده بودم که چند ماهی پیش از محمد رضا شالگونی پرسیدم . ثبت نام یوسف آلیاری را مدیون یادآوری این رفیق عزیز هستم .

نام و یاد اکبر شالگونی گرامی باد !

16 ژانویه 2013برابر با 27 دیماه 1391

وزیر فتحی (رهیاب)

 

طوطی ِ ما

 

بيست سال پيش ، به هنگامی که قتل عام زندانيان سياسی ، انجام ؛ و« دارها برچيده ، خونها شسته» وزندان اين نماد ِ سترگ آن« اعتراض بزرگ » وتاريخی در سکوتی اندوهبار و آرام به حيات و پايداری خود که ديگر ازين پس در وفاداری و پايبندی يی مظلومانه نمود می يافتادامه ميداد ؛ و حبسبانان ِ سرمست ِ فتح کبيرِ قتل عام اسيران(!) ، ايستاده برفرازکشتارگاه و قتلگاه اين نبرد نابرابر، ديگر، آسوده و فراغبال ، خر ِ خود ميراندند و شرايط و وضع دلخواه خود اعمال ميکردند و با امکانات و غذا و بهداشت زندانيان بازمانده آن ميکردند که تنها از فاتحان حقيری چون اينان برآمدنی ست همانها که تا ديروز در برابر اعتراضات و اعتصابات زندانيان ، مستأصل و درمانده بودند – با هم مينشستيم و يادايامی ميکرديم که ما هم زمانی داشتيم ! به ياد روزهای افتاديم که در آن «اعتصاب بزرگ و تاريخی زندانيان» در سال شصت و پنج و در سالن سه بندآموزشگاه ِ زندان اوین ، بچه ها که با« تحريم متقابل » زندانبانان مواجه شده بودند و اعتصاب به بی غذايی و گرسنگی طولانی انجاميده بود ، کار به آنجا کشيده بود که نان خشک های رسيده از همقطاران و همبنديان سالن پنج را به همراه پوست هندوانه های باز گرفته شده از آب نمک را آنهم جيره بندی شده – ونه به اندازه ای که سير کند!- ميخوردند و ميزيستند! ….ميگفتيم : « اباطيمار! اندوه بس است ، اندکی شادی بايدو هرکسی خاطره ای وقصه ای تعريف ميکرد تا از تلخی طعم واقعيت بکاهد که روزی در چنين روزگاری ، رفيق همبندی و همقطار ما اکبر شالگونی حکايت طوطی يی را برايمان تعريف کرد که« طوطی ِ ما» بودو حکايت اش لبخندی بر لبان بهم چسبيده مان مينشاند وهمزمان ، قصه اش باز تصوير اين بود که چگونه «روزها و ماه ها و سالها قرن ها و قرن ها و قرن ها » با تحميل شرايطی طوطی يی را به بی حقوقی عادت ميدهند و او را رام و تسليم ميکنند! ….. مثنوی طوطی ما را به راوی اصلی آن – اکبر تقديم ميکنم که از آن روزگار همچنان ، قلب فراخ و نگاه وسيع و شانه های استوارش ، به ياد ماندنيست. (رهياب)

 

 

ای عزيز ِ آشنابا مثنوی

آشنا با مثنوی ِ معنوی

ای توخوانده قصه های طوطيان

سرگذشت و ماجرای طوطيان

طوطی يی ديدی که«يک سويی گريخت

شيشه های روغن گل را بريخت »

صاحب اش آمد کچل کردش به ضرب

«ديد پر روغن دکان و جامه چرب»

طوطی يی ديگر بديدی که چه سان

شد رها از محبس بازارگان

چون گرفتی درک مولانای ما

مغز استنتاج آن دانای ما

 

اينک ای همدرد و ای همراز ما

همد ل و هم غصه ، هم آواز ما

ای کشيده دردهای مشترک

سوزها و سردهای مشترک

ای تعمّق کرده در هر تجربه

وين تعمق ديده از هر کار به

با فراخوانی دگر اينجا رفيق

هم بسنج اين تجربه ژرف و عميق

بار ديگر ما گشوديم اين زمان

داستانی ديگر از اين طوطيان

گرچه مولاناست در اوج برين

ما وزير عشق و اينجا کمترين

چون هدف درک معانی هست، نيست

راه بربسته براين کمترز بيست

 

مارفيقی داشتيم از اهل درک

باوفا باريک بين در بند برک1

او حکايت کردمان اين قصه را

همره لبخندها و غصه ها

گفت: ماروزی در اين تهران ما

طوطی يی ميداشتيم همخوان ما

ناز و رعنا طوطی يی ارزنده بود

سرخ و مينا از وقار آ کنده بود

عضوی از ما سايه و همجوش ما

همنشين سفره و همنوش ما

آمدآن روزی که در پنجاه وهشت

بار بر بستيم عزم سير و گشت

فصل تابستان و تعطيلات بود

با سهند2اينجا درنگ؟ هيهات بود

عطر کوهستان آذربايجان

عطر بايد کرد نه شرح و بيان

 

چون فراهم گشت اسباب سفر

مشکلی پيش آمد از آن پيش تر

طوطيک را بر که بسپاريم ما

کز خيالش همچو بيماريم ما؟

از قضا آمد رفيقی بس عزيز

منضبط رهياب و فعال و تميز

خانه ای ميخواست او يکهفته ای

بهر تقرير مقالی گفته ای

ما بدنبال شکار و خود شکار

سوی ما می آيد و بس بيقرار!

 

پس بداديم اش کليد خانه را

بو سپرديم طوطی و کاشانه را

با هزاران توصيه در باره اش

خواست ها و راه ها و چاره اش

ويژه با تاکيد بر خوراک او

ظرف ومظروف تميز و پاک او

هر خورشت و ميوه ای که ميخوری

سهم او را هم بکش همچون سری

بعد از آن پرکن ز تخمه ظرف او

گاه گاهی هم نظافت طرف او

طوطی ما ناز پرورد است و بس

هست آزاد ارچه دارد او قفس

آن قفس طوطی ما را خانه است

نيست محبس بلکه چون کاشانه است

 

قفل و بند و درب و تنگی قفس

ميکند هر قصر و جايی را قفس

آن قفس کان را کليد و درب نيست

خانه و قصريست کان هم ديدنيست

بگذريم از خانه ای بی قفل و درب

که قفسگاهی است بی آيات ضرب

 

هرچه گفتيم آن رفيق ما شنفت

گفت آری و دگر چيزی نگفت !

ما هم عازم گشته و بگذاشتيم

طوطی و هر آنچه آنجا داشتيم

 

ای ديار يار سرخين جامگان

زاد گاه بابک آذربايجان

سرزمين سرفراز شاعران

يادگار خيزش ستارخان

قلعه بابک سهند و کندوان

ارک تبريز و حديث جاودان

مابر تجديد پيوند آمديم

با هزاران سوز و سوگند آمديم

 

الغرض آن هفته هم اين سان گذشت

با گذار و گشت و با خويشان گذشت

آمد آنگه نوبت برگشت ما

سوی منزل بعد از آن گلگشت ما

ای شگفتا چون رسيديم ای شگفت!

ای شگفتا زانچه ديديم ای شگفت!

طوطی آزاده و آزاد ما

آن شريک هرچه باداباد ما

سر بزير و خامش آنجا در قفس

نان خشک و آب ميخورد و نفس!

نان فرو ميبرد در کاسه و آب

می جويد اش بعد از آن با پيچ و تاب!

طوطی آنجا در قفس آرام بود

سخت تسليم و فسرده رام بود

 

ای رفيق ما بگو اين چيست اين؟

طوطی ما نيست اين اين کيست اين!

وصف حال و ماوقع گو ای رفيق

ای رفيق بس امين و بس شفيق!

آنگه او هم ماجرا را باز کرد

رفته ی يک هفته را آغاز کرد:

 

طوطی آمد آنشب آنجا پيش من

برسر سفره به سان خويش من!

گفت به به گشنمه من گشنمه

دوغ! دوغ! و تشنمه من تشنمه!

نيمرويی خوردم و دوغ از پس اش

دادم آنگه پوست سيبی نارس اش

جام او با آب پر کردم سپس

تخمه را هم ريختم اندر قفس

طوطيک غر و غری کرد و برفت

تخمه خورد و نوش کرد آن آب تفت

 

صبح فردا ديدم آنجا هرچه بود

طوطی پر اشتها پر خورده بود!

حس تحسين و تعجب حس گارد

آمد و مارا عقب زد چند يارد!

رفت اين احساس و آمد عقل زود

يادم آمد قول و تکليفی که بود

رفتم اش تخمه خريداری کنم

تا امانت را نگهداری کنم

ليکن آنجا نکته ای ديدم عجيب

قيمت تخمه گزاف و ما نجيب!

ما سبکبارانه اين ره می رويم

با سبکبالان ازاينرو همرهيم

 

باز گشتم سوی منزل لاجرم

چار گوش خانه را تا بنگرم

گونی يی ديدم در آنجا گوشه ای

نان خشک اندر برش چون توشه ای

شال واين گونی نان و راه پيش

بود کشفی بر من درويش کيش!

کشف گرديد و مسيرم باز شد

دستهايم بال شد پرواز شد!

کاسه را پر کردمش از خرده نان

گفتمش: طوطی! بخور تاميتوان!

 

طوطيک آمد نشست و بنگريست

غرولندی کرد و انگاری گريست

ناگهان جست و لگد زد کاسه را

آنچنانکه بيل ريزد ماسه را

پشت کرد ورفت وديگربرنگشت

زا ن پس احوالاتمان شد شيش و هشت!

گفتمش: طوطی! خيالت کيستم؟

از زبونان!؟ خير از آنان نيستم!

ميخوری يا نان خشک و آب را

ياگرسنگی و رنج و تاب را

رفتم و ظهر آمدم اما دريغ

بی اثر بود آن فشار و حصر و تيغ

طوطيک پشتش به ما اندر قفس

غرغری ميکرد و گه ميزد نفس

گفتمش: بسيار خوب! آمد به دست

وضع ما با تو که از چه گونه است!

 

رفتم و بار دگر شب آمدم

با کمی در اندرون تب آمدم

طوطی آيا نان خود را خورده است؟

شور و تشويش از دل ما برده است؟

طوطی اما در قفس خاموش بود

پشت بر ما بی خروش و جوش بود

ابتداگشتم هراسان و سپس

روی کردم سوی آن صاحب قفس

گفتمش: حالا که تو لج کرده ای

گردن ات را سوی ما کج کرده ای

اعتصاب و قهر ميسازی روش

قهر ما هم نيز آمد پيشکش!

تو بمان و مابمانيم و همان

تا ببينيم کيست آخر کامران!

 

صبح آمد باز طوطی گشنه بود

آب ميخورد و تو گويی تشنه بود

جام آبش پر نمودم بعد از آن

رفتم از خانه برون دل ناگران

ظهر ميگفتم به خود: نان ميخورد!

هم طريق اش را که چونان ميخورد!

طوطی يی مارا به چالش خوانده است

بس که تااکنون خر خود رانده است!؟

خير ما هرگز از آنها نيستيم

کز مسير و راه خود باز ايستيم

 

با چنين واگويه ای ما آمديم

بار ديگر سوی طوطی سرزديم

طوطی آنجا پشت کرده خفته بود

گوئيا تصميم خود را گفته بود

يا قبول باز گشت شان خويش

يا بر اين موضع و هرچ آيد به پيش!

ناگهان رعشه بر اندامم فتاد

وحشتی بر روح و بر جانم فتاد

ياس ها و ظن و شک ترديدها

سايه گستردند همچون بيد ها

ای که طوطی وار در انديشه ای

پس تو با طوطی زيک رگ – ريشه ای

آمديم و طوطيک افتاد و مرد

وعاقبت3 بر اين لجاجت جان سپرد

تو امانت دار آنها بوده ای

اين چه لجبازی بس بيهوده اي؟!

آنچه ميسازد رهامان از کلاف

انعطاف است انعطاف است انعطاف

 

اينچنين با خويش کردم مصلحت

بررسی و مشورت از هر جهت

مصلحت ديگر نديدم بيش: نيش

رفتم و شب آمدم با تخمه پيش

چون رسيدم نزد طوطی يک قدم

باز از حالی به حالاتی شدم!

ديدم او را بس مصمم تر زپيش!

وينک اينسان مقصد خود برده پيش

نفرتم ناگه ازاو بالا گرفت

چالش ما شکل بی همتا گرفت

بر اساس و حسب معلومات ما

يک شبی مانداست تا هيهات ما!

طوطيک امشب نميميرد يقين

ار نخوردی نان خشک او همچنين

صبح فردا هم نخورد ار نان خشک

ما و وضعی ديگر و بی فال و پشک

تخمه اينجا هست و ما در خدمتيم

ما امانتدار و بس بی زحمتيم!

 

صبح آمد وه چه صبحی ای رفيق!

صحنه ای ديدم بسی ژرف و عميق!

طوطی آنجا در قفس آرام ورام

در هم اش آميخته صبحانه – شام!

آبگوشت خرده نان خشک وآب

آنچنان ميخورد گويی که کباب!

 

الغرض اين است وضع طوطيک

وصف کردم مو به مو و يک به يک

اين بگفت و رفت و خنديد و نشست

رشته افکار ما از هم گسست

 

طوطی شيرين بيان خاموش بود

زين خموشی خون ما در جوش بود

ارچه درب آن قفس قفلی نداشت

طوطی اما از برون پرهيز داشت!

طوطی شاداب ما افسرده بود

طوطی بی تاب ما دلمرده بود!

طوطی آزاده ی ما ای دريغ

چون فرود آمد از آن روح ستيغ؟

 

ای که فرياد ای که درد و ای دريغ

از گرسنگی اسارت حصر و تيغ

بی پناهی يکه گی در ماندگی

از فشاری سوی عادت راندگی

روزها و ماه ها و سال ها

قرن ها و قرن ها و قرن ها

طوطی يی را گوسفندی ميکنند

رام وتسليم کمندی ميکنند!

________________________________________

 

پاورقی:

(1)برک: محکم – مقاوم

(2)کوه سهند در آذربايجان

(3)در اينجا واقبتخوانده ميشود

 

25 شهریور 1387 03:33

 

 

1 Comment

Comments are closed.