در ستایش شکلات بدون عذاب وجدان و در نکوهش ادبیات طبقاتی – به بهانۀ ادبیات کودکان؟
بهمن شفیق
هر نوری، هر چقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنائی است
صمد بهرنگی
ولفگانگ فریتز هاوگ، فیلسوف مارکسیست آلمانی، کتابی دارد در معرفی کاپیتال مارکس. او برای توصیف سرمایه به عنوان رابطهای اجتماعی تمثیلی بسیار زیبا را به کار می گیرد. صحنه ای در یک سوپر مارکت را تصویر میکند که خریداران برای پرداخت صف کشیده اند. کودکی در این میان شکلاتی را به دست میگیرد و قصد میکند که از کنار مردم منتظر رد شده و شکلاتش را بخورد. مادر شکلات را از دست او میگیرد و روی باند صندوق قرار می دهد. او به کودک توضیح میدهد که اول باید پول شکلات را پرداخت. این لحظۀ مواجهۀ کودک با روابط اجتماعی ورای شکلات است. لحظهای است که کودک آغاز به درک آن میکند که شکلات، تنها آن چیزی نیست که او دوست دارد. شکل کالائی چیزی هم هست به نام سرمایه.
این گفتار مارکس هم به اندازه کافی شناخته شده است که بشر تاریخ واقعی خود را زمانی مینویسد که طبقات از میان رفته باشند. تا آن زمان، تاریخ، تاریخی طبقاتی است.
خانم ثریا شهابی، کمونیست کارگری دو آتشه است، حکمتیست هم هست. به عنوان یک حکمتیست، یعنی به عنوان یک دست پرورده مکتب منصور حکمت و نه به عنوان عضو حزبی به این نام، خانم شهابی نه تاریخ را به رسمیت میشناسد و نه طبقات را. برای او نیز، مانند همۀ دست پروردگان این مکتب، اساس سوسیالیسم انسان است و نه دیکتاتوری پرولتاریا. او نیز مثل همۀ حکمتیستهای دیگر، چه عضو حزبشان باشند و چه عضو دیگر احزاب رقیب خانواده، ماکسیمالیست است. به چیزی کمتر از لغو فوری کار مزدی و برقراری فوری کمونیسم رضایت نمی دهد. اما او نیز، باز هم مثل همۀ دست پروردگان این مکتب، سر از همین جهان امروز در می آورد. ماکسمالیسمش نهایتاً تثبیت همین مدرنیسم آته ایستی جهان امروز میشود و سوسیالیسمش هم نغوای هدونیستی «حالی خوش باش» و سرزنش آرمانگرائی طبقاتی. هجونامۀ خانم شهابی تحت عنوان «ادبیات «برای کودکان» یا «به بهانه کودکان»» نمونۀ بارزی از این فلسفۀ توجیه گر نظم مسلط بر جهان است. فلسفهای که طنین و هیاهویش تنها برای پوشاندن محتوای پوچ و توخالی اش است. فلسفهای که هر چه پر سر و صداتر داعیۀ تغییر جهان را جار می زند، به همان اندازه بیشتر کمر به دفاع از همین جهان میبندد.
خانم شهابی این بار ظاهراً بهانۀ پاسخ به سؤالی دربارۀ ادبیات کودکان را فرصتی مناسب یافته است تا در سطح دیگری، در سطح ادبیات کودکان، به مقابله با آرمانگرائی طبقاتی نسلی از چپ ایران بپردازد. اینکه چرا خانم شهابی امروز به فکر نقد صمد بهرنگی افتاده است، قطعاً از دید ایشان ربطی به محبوب بودن میلان کوندرا و ماریوس وارگا لوسا و مهجور بودن برشت و گورکی ندارد. خانم شهابی بر فراز تاریخ ایستاده است، همچنان که کل کمونیسم کارگری خود را بر فراز تاریخ میبیند.
تز اصلی خانم شهابی این است که ادبیات صمد بهرنگی ادبیات کودکان نیست، ادبیات اپوزیسیون سیاسی است که به نام کودکان نوشته شده است، به کودک و دنیای او ربطی ندارد، اعتراض بزرگسالان است به اختناق سیاسی، بخشا عقبمانده هم هست. به کلیدیترین احکام خانم شهابی پایینتر میپردازیم. اما لازم است قبل از آن اشارهای به تحریفهای بیشرمانۀ خانم شهابی از ادبیات صمد بهرنگی و معرفی آن به عنوان ادبیاتی عقبمانده و ناسیونالیستی داشته باشیم. این اشاره از آن رو لازم است که قصد واقعی خانم شهابی را برملا میکند که نه نقد ادبیات صمد بهرنگی و علی اشرف درویشیان، بلکه تخریب آن و سازمان دادن تهاجمی دست راستی به آرمانگرائی این ادبیات است.
خانم شهابی معتقد است که ادبیات سیاسی صمد بهرنگی و امثال او عقبمانده نیز هست. میگوید این ادبیات بزرگسالی است که «به ترکی ننوشتن و نخواندن کودکان در مدارس تبریز و رضائیه و خوی اعتراض دارد. و این اعتراض و این دنیا، اعتراض و دنیای هیچ کودک دبستانی نه در تهران و نه در تبریز نیست». میگوید «چرا ترکی حرف زدن و ترکی نوشتن باید امر کودکی باشد که در تبریز و مراغه و رضائیه متولد شده است»؟ و ادامه میدهد: «نویسنده کتاب های کودکان اپوزیسیون، از اینکه کودک ترک زبان ناچار میشود در کلاس درس به زبان فارسی بگوید «نان» صدای اعتراضش بلند میشود! به اعتقاد من صمد بهرنگی از اینکه کودک متولد خانواده ترک زبان باید در خانه با مادرش ترکی حرف بزند و در مدرسه فارسی، بنوعی فاجعه میسازد. چرا؟…». راستی چرا؟ چرا خانم شهابی چنین بی پروا دروغ می گوید؟ چرا و بر چه اساس خانم شهابی مدعی میشود که صمد از ترکی حرف نزدن کودکان در مدرسه فاجعه ساخته است؟ خانم شهابی از کدام پراتیک صمد بهرنگی و نسل مبارز هم دورۀ وی به چنین حکمی رسیده است؟ کدام بررسی را در مورد ادبیات صمد بهرنگی مبنا قرار داده است؟ کدام مطالعات را در زمینه نظریات نسل اولیه چریک های فدائی در زمینه مسئلۀ ملی مبنا قرار داده است که اینچنین گستاخانه و حق به جانب یکی از تأثیر گذارترین چهرههای تاریخ معاصر ادبیات ایران را به عنوان ناسیونالیستی عقبمانده نخست بر صندلی متهم می نشاند، سپس حکم صادر میکند و سرانجام با طرح پرسش چرائی ارتکاب جرم چنان نمایشی در میآورد که کسی در اصل قضیه تردید نکند. کمترین احساس مسئولیت در سیاست ایجاب میکند که برای صدور چنین احکامی پیش و بیش از هر چیز نه به طرح چرائی عمل، بلکه نخست به اثبات وقوع عمل پرداخت. و البته این انتظاری بیهوده از یک دست پروردۀ مکتب کمونیسم کارگری است. کدام مطلب تحقیقی از این سنت بیرون آمده است که خانم شهابی دومیاش را بنویسد؟ بگذریم و بپرسیم که کجا خانم شهابی چنین چیزی را نشان داده است که حالا چرائی اش را می پرسد؟ غیر از اینکه این «چرا؟»ی آخر عبارت فقط برای این آمده است که قضیه بدیهی جلوه داده شود؟ این شامورتی بازی در این سنت پدیدهای آشناست. نخست حکم را صادر کن و بعد برایش بال و پر بچین.
اما آیا حقیقت صمد بهرنگی و جنبشی که او به آن تعلق داشت همین است که این خانم محترم امروز نشان می دهد؟ حاشا و کذا!. حقیقت کاملاً خلاف آن است. حقیقت این است که معروفترین و پرتیراژ ترین آثار ادبی صمد بهرنگی به زبان فارسی و برای معرفی داستانهای آذری به کودکان فارسی زبان نوشته شده است. حقیقت این است که نه ماهی سیاه کوچولو و نه اولدوز و کلاغها و نه اولدوز و عروسک سخنگو وداستانهای دده قورقوت و همه و همۀ داستانهای دیگر صمد، کوچکترین – و مطلقاً کوچکترین – شائبه ای از ناسیونالیسم ترکی را نشان نمیدهند. فاجعهای که این خانم محترم از آن سخن میگوید، بیشتر از یک پروپاگاند مبتنی بر دروغ نیست. میراث ادبی صمد بهرنگی مالامال از ایدۀ انسان جهانی است. نه ماهی سیاهش ملی است و نه اولدوزش و نه یاشارش. نه تنها در هیچ کدام از آثار داستانی وی مسألۀ ملی تماتیزه نمی شود، بلکه روح حاکم بر این آثار تماماً در جهتی خلاف آن سیر می کند. تنها اثری که از تعلق صمد به مردم آذربایجان در داستانهایش میتوان یافت ریشۀ آذری اکثر این داستانها و اسامی قهرمانان آن است. صمد کاراکتری به نام آرش و فرامرز و سودابه ندارد. کاراکترهایش اولدوز و یاشارند و آدی و بودی. همۀ این داستانها نیز حکایتی اند از آرزوهای برآورده نشده، شادیها و غمهای مردم سادۀ کار و زحمت، زیرکیهای کودکان خیابانی و پخمگی های بچه ننرهای لوس. از پسرک روزنامه فروش تا کچل کفترباز، از ماهی سیاه تا مجموعه داستانهای اولدوز و تا افسانههایی از قبیل کوراوغلی و دده قورقوت. خانم شهابی اما این سؤال را در مقابل صمد قرار میدهد که «چرا ناسیونالیسم و تراشیدن هویت های ملی و قومی ترک در مقابل فارس را باید به دنیای کودکان کشاند؟ چرا نباید به جای آن دنیای کودکان را همانطور که هست، باز و پذیرای دیگران، پذیرای همکلاسی و هم محله ای و همبازی، فارس و کرد و ارمنی و افغانی و عراقی و «خارجی» نگاه داشت و از آن حفاظت کرد؟ کودکان باید بدور از نفرت و جدایی های ملی و مذهبی و قومی رشد کنند و این ادبیات امری در خدمت برداشتن دیوارهای ملی نیست. در آن رشد و شکوفایی کودک تابع مشکلات ملیت تحت ستم است». آیا صمد این کار را کرده است؟ کجا و چگونه؟ کدام داستان او حاوی چنین پیامی است؟ بیهوده دنبال پاسخ نگردیم. فقط باید از خانم شهابی پرسید: دروغ چرا؟ و از آنجائی که ایشان یک پروپاگاندیست دروغ پرداز بیش نیست، راهی نمیماند جز اینکه پاسخ به این سؤال را هم خودمان کنکاش کنیم.
بستن تهمت ناسیونالیست به صمد بهرنگی برای پوشاندن حقیقت دیگری است. حقیقتی که در سیاهۀ جرائمی که خانم شهابی برای صمد بر شمرده است، نخست جایی نمی یابد تا بعد یواشکی وارد بحث شود. به این لیست دقت کنید: « کودکان باید بدور از نفرت و جدایی های ملی و مذهبی و قومی رشد کنند». فعلاً به این کاری نداشته باشیم که این نفرتها چگونه به وجود می آیند. با این آرمانی که خانم شهابی پیش پای ما و کودکان میگذارد موافقت کنیم. بپذیریم که صمد همۀ این جرایم را نیز مرتکب شده است. یک سؤال اساسی اما هنوز باقی میماند و آن هم این است که چطور خانم شهابی نفرت طبقاتی را فراموش کرده است. چرا لیست ایشان از همه گونه ستمی حرف می زند، الا ستم طبقاتی؟ آیا این سهوی است؟ به نظرم نه. کاملاً عمدی است. نه تنها این، بلکه تمام هدف بحث همین است. پرداختن به کینه پردازی ملی و مذهبی میدانهای فرعی و دکوراسیون آماده سازی و جا انداختن این بحث اساسی اند. خواهیم دید چرا و چگونه؟
صمد بهرنگی حقیقتاً نیز مجرم است. اما جرم وی هیچکدام از لاطائلاتی نیست که خانم شهابی پرت کرده است. نه کینه توزی مذهبی و نه نفرت ملی و قومی را در هیچکدام از آثار صمد بهرنگی نمیتوان دید. جرمی که صمد مرتکب شده است و خانم شهابی هیچ اشارۀ مستقیمی به آن نمی کند، این است که ادبیات وی تماماً رنگ و بوی طبقاتی دارد. کلاغی که دزدی را برای سیر کردن شکم بچه هایش روا میداند (اولدوز و کلاغها)، پسر بچهای که پشت ویترین اسباببازی فروشی آرزوی بازی با شتری را دارد که سرانجام توسط پسر بچهای پولدار خریداری میشود و از آن هم محروم می ماند (24 ساعت در خواب و بیداری) و تاری وردی لبوفروشی که برای سیر کردن خانواده اش نمیتواند تحصیل کند (پسرک لبو فروش). این جرم صمد بهرنگی است. اما خانم شهابی که جرأت پرداختن مستقیم به این جرم را ندارد، در نشئه آنتی ناسیونالیستی و آنتی مذهبی و آنتی قومی ویژه کمونیستی کارگری اش دور بر میدارد و وارد ترانس میشود تا یک بار برای همیشه کار متهم بیدفاع را تمام کرده و پرونده اش را به بایگانی بسپارد. این زمین آشنای بازی خانم شهابی است. آنتی مذهبیسم، آنتی ناسیونالیسم، آنتی قومیسم. خانم شهابی در مکتب کمونیسم کارگری غیر از این چیزی یاد نگرفته است. در این فضا است که هر کمونیست کارگری خر چسونه ای هم خود را غولی در مقابل فیلان احساس می کند. و خانم شهابی هم خود را در مقابل صمد بهرنگی بزرگ می بیند. خیلی بزرگ. اگر نه لحن تحقیرآمیز این عبارات را چگونه میتوان تبیین کرد که «صمد بهرنگی جوان روشنفکر و انقلابی و نویسنده ای است که کودکان را و کودکان فقیر را دوست دارد. معلمی است که میخواهد برای کودکان کاری بکند. این با ارزش است». این خانم شهابی است. کارشناس ادبیات کودک و آن صمد بهرنگی، جوان روشنفکر و انقلابی ای که کودکان فقیر را دوست دارد. اینجا یک کمونیست کارگری کارکشته، آنجا معلم جوانی که میخواهد برای کودکان کاری بکند. کارشناس ادبیات کودک دستی از روی تفقد به سر این جوان انقلابی میکشد که بعله، نیت او البته باارزش است. اما جوان است و نمیداند که نباید کودکان را با ناسیونالیسم و کینه مذهبی و قومی تربیت کرد. خانم کارشناس، بزرگترین نویسندۀ ادبیات کودک ایران معاصر را تبدیل میکند به جوانی روشنفکر و انقلابی اما گمراه و دربارۀ کتابهایش حکم میدهد که «کتابهای صمد … بیخود به نام ادبیات کودکان معروف شده است»!! این از نظر ایشان یک سوء تفاهم تاریخ است لابد. سوء تفاهمی که خانم کارشناس همت کرده است آن را برطرف کند. ادبیات کودک آن چیزی است که ایشان میخواهد شکل بدهد. این وارونگی، این جنون خود بزرگ بینی، این تحقیر همه و هر آنچه چپ است، ویژه خانم شهابی نیست. نظام مند است. یک جزء تفکیک ناپذیر کمونیسم کارگری است. این رجزخوانی رادیکال نما، این جایگزینی نقد با تحقیر، اکسیر نشئه آور کمونیسم کارگری است، کوکائینی است که خرچسونه ها را به حالت ترانس در میآورد، امکان میدهد حقارت خود را فراموش کنند و به آنها اعتماد کاذبی را میبخشد که با آن بتوانند خود را با بزرگتر از خود درگیر کنند. هیچ فرقی هم نمیکند که به کدام نحلۀ کمونیسم کارگری تعلق داشته باشند. میخواهد خانم شهابی باشد در ردیه نویسی بر صمد بهرنگی یا یاشار سهندی در لجن مالی کردن آدمی مثل رضا رخشان. بررسی خود را ادامه دهیم و ببینیم تکلیف کینۀ طبقاتی چه می شود؟
خانم شهابی در جمعبندی نقد همه جانبه اش به ناسیونالیسم و قومگرائی صمد بهرنگی ناگهان پای چیزی را به طور تلویحی به میان میکشد که در سیاهۀ جرائم صمد فراموش کرده بود. او در مقام جمعبندی از کار صمد ناگهان آن گم شده بحث را در قالب «فقیر و ثروتمند» وارد ماجرا میکند و مینویسد: «در دنیای تفکر او کودک ترک و فارس و کودک خانواده فقیر و ثروتمند نمی توانند به سادگی دوست هم باشند. میتوانند از هم متنفر شوند! بنظر این ادبیات، جدایی و نفرت بین کودکان به خاطر مذهب، ملیت، زبان و طبقه اجتماعی، «منطقی» است!». ما بالاتر دیدیم که در ادبیات داستانی صمد بهرنگی کوچکترین رد پائی از جدائی ترک و فارس را نمیتوان دید. برعکس، این ادبیات اگر در میان فارس زبانان بیش از آذری زبانان خواننده نداشت، قطعاً و یقیناً کمتر از آن نیز خواننده نداشت. اشاعۀ وسیع داستانهای صمد نه تنها به جدائی کودکان فارس و ترک دامن نزد، بلکه برعکس، کودک آذری را به کودک فارس نزدیکتر هم کرد. هر کودک فارسی زبانی با خواندن اولدوز و کلاغها خود را به کودک آذری نزدیکتر احساس میکرد و نه دورتر. عکس آن هم همینطور بود. اما این ادبیات در عرصۀ طبقاتی دقیقاً همان تأثیر به زعم خانم شهابی ناخوشایندی را داشت که از آن شکوه می کند. این ادبیات اتفاقاً نشان میداد که دوستی بین کودک خانوادۀ فقیر و ثروتمند ساده نیست. نشان میداد که رفتارها و هنجارها و ارزشهای حاکم بر جهان کودک خانوادۀ فقیر متفاوت از کودک خانوادۀ ثروتمند است. نه تنها این، بلکه نشان میداد که کودک خانوادۀ ثروتمند از کودک خانوادۀ فقیر متنفر نیز هست. صمد اما در ورود به این جهان آنچنان ظریف و با احساس نیز بود که عین این تنفر را به قهرمانان دنیای خویش منتقل نکند. برعکس، تا جائی که به کودک خانوادۀ فقیر برمیگردد، مهربانی و ظرفیت بالای بخشش و از خود گذشتگی و دوست داشتن است که این کودکان را خصلت نمائی می کند. اتفاقاً اهمیت کار صمد بهرنگی در همین بود که با نشان دادن این واقعیتها حتی در عرصۀ طبقاتی نیز از یک سو اعتماد به نفس کودکان محرومی را تقویت کرد که اکنون خودشان را در کتابهای صمد و در پرتوی متفاوت میدیدند و از سوی دیگر کودکان و نوجوانان بیشماری از طبقات متوسط جامعه را به کودکان طبقات محروم جامعه نزدیک کرد. نسل کاملی از کودکان و نوجوانان آن دوران با خواندن ادبیات صمد بهرنگی رشد کرد، به چپ گرایش یافت و مرزهای ترسیم شدۀ موقعیت طبقاتی خویش را پشت سر گذاشت. همین نسل بود که نیروی اصلی چپ آرمانگرای عدالتخواه دهۀ پنجاه ایران را شکل داد و در این روند تاریخی صمد از جمله کسانی بود که بیشترین تأثیر را از خود بر جا گذاشت. از قرار خانم شهابی از دایرۀ این تأثیر به دور ماند.
صمد مرزهای طبقاتی را تقدیس نمی کند، منتقد آن است. این جرم واقعی صمد است. این جرمی است که او را بر صندلی اتهام خانم شهابی نشانده است، نه نارسائیهای کار او. چه نارسائی های ادبی کار صمد و چه درک طبقاتی شفاف اما در عین حال هنوز سادۀ وی و مهمتر از آن، چه راه حلهای مبتنی بر بینش چریکی اش میتوانند مورد نقد و بررسی قرار بگیرند. و یک نقد منصفانه اتفاقاً باید بتواند با ارزیابی از همۀ این جوانب بر متن شرایط تاریخی ظهورش و محدودیتهای متناسب با آن، چشم اندازهای نوینی را در برابر ادبیات به طور کلی و ادبیات کودک به طور مشخص قرار دهد. اینها اما کار خانم شهابی نیست. او با نارسائیهای میراث صمد کاری ندارد، اصلش را تخطئه می کند. او جرأت وارد شدن به این بحث را ندارد، پشت بحث نفرت ملی و مذهبی سنگر میگیرد تا این خاکریز را بزند. او بر خلاف صمد، این مرزها را انکار می کند. میگوید اینها را وارد جهان کودکان نکنید. و این را هم با شامورتی بازی می گوید. او ادبیات صمد بهرنگی را متهم به آن میکند که «جدایی و نفرت بین کودکان [را] به خاطر مذهب، ملیت، زبان و طبقه اجتماعی، «منطقی»» می داند. در حالی که ادبیات صمد دقیقاً خلاف آن است. صمد این جدائی ها را منطقی نمی داند. تمام کار وی اتفاقاً در نشان دادن غیر «منطقی» بودن این وضعیت است. اما در عین حال همین وضعیت، وضعیت واقعی جهان امروز و جهان دوران صمد است و مهر همین وضعیت بر جهان کودکان نیز رقم خورده است. چه آن زمان، چه امروز. خانم شهابی با گزارۀ تحریف آمیز «منطقی» دانستن جدائی ها و نفرت طبقاتی نزد صمد بهرنگی، در حال انکار اصل این جدائی ها و نفرت است. او خواستار ادبیاتی است که کاری به این کارها نداشته باشد. میگوید چرا ادبیات کودکان باید به تم فقر بپردازد و استدلال میآورد که «کودک فقیر که می داند فقیر است. کودک گرسنه که می داند چه میکشد». او اما نمیگوید که کودک فقیر بابت فقرش، بابت گرسنگی اش شرمنده هم می شود. نمیگوید که کودک فقیر هنگامی که در مدرسه و خیابان چه میکشد هنگامی که با کودکی مواجه میشود که از تمامی امکاناتی که او از آن محروم است، برخوردار است. نمیگوید که این کودک فقیر در همان غرب پیشرفته نیز وقتی از مدرسه به خانه بر میگردد زندگی را برای پدر و مادرش سیاه میکند تا همان لباس مارکداری را برایش بخرند که بچههای پولدار در مدرسه می پوشند. نمیگوید که بسیاری از همین کودکان از نداشتن چنین امکاناتی احساس شرم میکنند و حتی امکان پیشرفت در تحصیل نیز از آنان سلب می شود. نمیگوید که خیلی از همین کودکان برای تحقق همین آرزوهای فروکوفته سرانجام سر از گنگ های گتوی محل خود در می آورند. نمیگوید که اتفاقاً برای غلبه بر همین شرم باید به او گفت که به این دلیل فقیر است که دیگران ثروتمندند. خانم شهابی اما ادبیاتی دیگر را مد نظر دارد. اینکه این چگونه ادبیاتی خواهد بود کمی پایینتر بدان می پردازیم. پیش از آن اما لازم است به وجه دیگری از کار تخریبی خانم شهابی و تحریف بیشرمانۀ وی از تاریخ کمونیسم در ایران نیز بپردازیم.
کینهای دیرینه در پوشش نقد ادبی
ما تا اینجا خود را به ادبیات داستانی صمد بهرنگی محدود کردیم و نشان دادیم که این ادبیات نه تنها ناسیونالیستی نیست، بلکه کاملاً در خلاف جهت آن عمل می کند. اما حقیقت این است که نه نوشتۀ خانم شهابی یک نقد ادبی است، نه این پاسخ و نه موضوع مجادله. خانم شهابی با لجن پاشیدن به ادبیات کودک دوران صمد بهرنگی، در حال لجن مالی جنبشی نیز هست که صمد به آن تعلق داشت. بیش از این، درواقع ادبیات صمد بهرنگی بیش از آنکه به خاطر محتوای خود آن ادبیات مورد حمله قرار بگیرد، به خاطر تعلق نویسندهاش به آن نسل از چپ است که اینچنین مورد هجوم و تخطئه واقع می شود. اگر نه کافی بود خانم شهابی فقط نگاهی سرسری به داستانهای صمد بیندازد تا ببیند که در آنها از نفرت قومی و ملی و مذهبی هیچ خبری نیست. تصویری که خانم شهابی از صمد به دست می دهد، تصویر مسلط بر دنیای مالیخولیائی کمونیسم کارگری از جنبشی است که صمد بدان تعلق دارد. در این دنیای مالیخولیائی هر آنچه خارج از کادر کمونیسم کارگری قرار دارد ناسیونالیست است، مذهبی است، قومی است. چه چپ باشد، چه راست. چپ ایران هم تا زمان پیدایش این عزیز دردانه یکسره عقبمانده و جهان سومی و ناسیونالیست و مذهبی است. با زایش این جریان در قالب مارکسیسم انقلابی است که عقربۀ تاریخ شروع به تیک تیک می کند. پیش از آن هر چه هست، بربریت است و جهالت. دوران پیشا تاریخ چپ است.
صمد و ادبیات او نیز بر همین بستر است که مورد تخطئه واقع می شود. می نویسد: «کتاب های صمد و نویسندگان مشابه، ادبیات علنی روشنفکر معترض و «چپ» زمان خودش است». چپ را هم در گیومه میگذارد تا نشان دهد که از نظر مبارک او این چپ اصلاً چپ هم نبوده. همۀ آن چیزهایی هم که این خانم محترم در انتقال نفرت ملی و قومی و مذهبی به درون کودکان به صمد بهرنگی نسبت داده است، درواقع نزد او خصائل همین «چپ»ند که او آنها را به صمد متصل کرده است. این تصویر اما یک ریاکاری دون مایه است و نه چیزی بیش از آن. به ویژه تا جائی که به صمد بهرنگی و جنبشی بر میگردد که او بلاواسطه بدان تعلق داشت، این تصویر خیانت به تاریخ کمونیسم در ایران، پاشاندن خاک در چشم کارگران است. به این دلیل خیلی ساده که تصویری است تماماً وارونه و دروغین از تحول درون چپ انقلابی پایان دهۀ چهل در ایران. تیری است که ریشههای تاریخی و بنیانهای معنویت چپ کمونیست در ایران را نشانه گرفته است.
صمد بهرنگی نویسندهای تنها نبود. او صرفاً به اعتبار زیستن در زمانش نبود که در زمرۀ روشنفکران انقلابی و معترض به بیعدالتیهای اجتماعی قرار می گرفت. او در عین حال به طور مشخص به جمع ویژه ای نیز تعلق داشت. جمعی که درگیر در جدالی سیاسی – طبقاتی بود و از پیشروترین جمعهای چپ انقلابی سالهای پایانی دهۀ چهل و سالهای آغازین دهۀ پنجاه را تشکیل می داد. جمعی که تنها در هیأت صمد بر چپ ایران تأثیر نگذاشت، بلکه با امثال بهروز دهقانی و علیرضا نابدل نام آوران فرهیخته و پاک باختۀ دیگری را نیز در دل خود جا داده بود و دامنۀ تأثیرگذاری اش تنها به ادبیات کودکان محدود نمی شد.
به اتهام سخیف خانم شهابی در زمینه اشاعه نفرت مذهبی در ادبیات صمد بهرنگی لازم نیست بپردازیم. همگان میدانند که نه صمد و نه تمام جنبشی که صمد متعلق به آن بود، نه تنها کمترین شائبه ای از مذهبی بودن را با خود حمل نمی کردند، بلکه در ایران دهۀ چهل و پنجاه، یکی از معضلات و موانع عمدۀ جریان مذهبی در ایران را شکل می دادند. کافی است به کمپینهای ضد مارکسیستی امثال ناصر مکارم شیرازی و مرتضی مطهری و شریعتی نگاهی انداخت تا این واقعیت عیان شود. میتوان به روش برخورد صمد و دیگران به مذهب انتقاد داشت. اما اتهام اشاعۀ تنفر مذهبی به صمد تنها رذالت اتهام زننده را نشان می دهد. چنین اتهامی فقط تف سر بالا برای خود اتهام زننده است. به این اتهام مدعی العموم کودکان نمی پردازیم.
اما تا جائی که به مسألۀ ملی مربوط می شود، دیدگاههای حاکم بر این جمع نه تنها در دوران خودش به پیشروترین دیدگاههای سوسیالیستی تعلق داشت، بلکه همچنین تا سالهای بسیاری پس از آن نیز از دیدگاههای عقبمانده متمایز ماند. کسی که «آذربایجان و مسألۀ ملی» علیرضا نابدل را خوانده باشد میداند که این رسالۀ کوتاه نه در تقدیس ناسیونالیسم، بلکه سدی بر سر راه رشد و نفوذ آن به حساب می آمد. مسألۀ ملی در این دیدگاه نه بستر رشد مبارزۀ طبقاتی، بلکه مانع آن تلقی می شد. دقیقاً همین دیدگاه است که در مقدمههای مختلف صمد بهرنگی در کتابهایش نیز منعکس می شود. وظیفۀ روشنفکر انقلابی در این دیدگاه نه تقدیس مسألۀ ملی، بلکه تقابل با ناسیونالیسم، نه تبعیت مبارزه طبقاتی از مسألۀ ملی، بلکه گسترش مبارزه بر سر عدالت اجتماعی در همۀ بخشهای ایران و تقویت وحدت طبقاتی زحمتکشان بود. «اتحاد خلقهای ایران» نزد این مبارزان نه شعاری برای دامن زدن به ملی گرائی و تفکیک ملیتها، بلکه برای فایق آمدن بر مرزهای ملی و برجسته کردن وحدت زحمتکشان همۀ ملل در مقابل ستمگران خودی و غیر خودی بود. فرمول نابدل برای پاسخگوئی به این مسأله تحت عنوان «مبارزه با شوینیسم مسلط و ولایتگرائی» و نقد وی به جنبشهای ملی پیشین در کردستان و آذربایجان و فراخوان او به مبارزه با مرتجعین در این مناطق و جستجوی وحدت با زحمتکشان سایر خلقهای ایران به خوبی نشان میدهد که دیدگاه حاکم بر جریان بهرنگی- نابدل- دهقانی هیچ و مطلقاً هیچگونه قرابتی با ناسیونالیسم ندارد. نابدل البته هنوز به نادرست از ناسیونالیسم ترقیخواه حرف می زد، اما این ترقیخواهی را آشکارا بر بستر مبارزۀ ضد امپریالیستی و در راستای مبارزه طبقاتی تبیین می کرد. اذعان به این ناسیونالیسم ترقیخواه اما تغییری در این واقعیت به وجود نمیآورد که لبۀ تیز پراتیک او و همفکرانش نه در راستای اشاعۀ ایدههای ناسیونالیستی، بلکه در راستای تقابل با آن بود. مبارزه نابدل با پان ترکیسم یکی از مهمترین دلایل این تحول بود که در آذربایجان نیم قرن گذشته جنبش ملی نتوانست هیچگاه از قوام و استحکامی برخوردار شود که در کردستان از آن برخوردار گردید. پرداختن به زمینه های تاریخی و شرایط مادی زندگی اجتماعی در آذربایجان و تفاوتهای آن با کردستان موضوع نوشتۀ حاضر نیست. مسألۀ مهم اما این است که جریان بهرنگی-نابدل- دهقانی دقیقاً پراتیکی را شکل میدادند که در سنت دیرینه بلشویستی در آذربایجان ریشه داشت و با روند بالندۀ مبارزه طبقاتی در آذربایجان و ایران خوانائی داشت. دیدگاه این جریان حتی از دیدگاه سایر محافل تشکیل دهندۀ جنبش فدائی نیز پیشروتر بود. در تأثیر این دیدگاه بر روند مبارزۀ طبقاتی در آذربایجان و خنثی کردن تلاشهای ناسیونالیستی همین قدر کافی است که یادآوری شود که هنوز هم که هنوز است، نابدل و رساله اش مورد تعرض و انتقاد هم پان ترکیستها و هم کیف کشهای اکثریتی اند. یک ناسیونالیست آذری در این باره می نویسد: «با نگاهی به آثار بنیان گذاران جنبش فدائی همچون بیژن جزنی، علیرضا نابدل و دیگران، می توان دید که اینها حرکت ملی آذربایجان را جنبشی مزاحم و در بهترین حالت حرکتی خرده بورژوائی می دانستند». صرفنظر از اشتباه نویسنده دربارۀ نقش جزنی دربارۀ مسألۀ ملی، بیش از چهل سال پس از مرگ نابدل، هنوز هم ناسیونالیسم آذری نتوانسته است «خیانت» امثال نابدل ها به غرور ملی خویش را هضم کند. از نظر ناسیونالیست آذری، نابدل و جنبش وی حرکت ملی آذربایجان را جنبشی مزاحم می دانستند، خانم شهابی اما امروز ادعا می کند که این جنبش تخم ناسیونالیسم و قومگرائی را در جامعه می کاشت. وآقای بهزاد کریمی از سران اکثریت به طور مشخص درباره رسالۀ نابدل معتقد است که «این نوشته محبوس الگوی نظری لنینی و پارادایم ناظر بر کتاب معروف ” مارکسیسم و مسئله ملی” استالین است ولی در همانحال از موضع محققی دست بر آتش در واقعیت های مشخص و صاحب نظری موشکاف در روند های جاری است.این اثر، حاوی نکات بدیع وخلاقانه بسیار درچند و چون مسئله ملی در آذربایجان اما در قالب نگاه ایدیولوژیک محض و در خدمت آن ایدیولوژی است. و نیزبیانگرواقع بینی تاریخی در نگاه به تکوین مسئله ملی در آذربایجان که علیه “ولایت گرایی” می شورد وهمزمان اما، نشاندن حال و امروز آن در تنگنای غل و زنجیر نگاه طبقاتی. اهمیت نوشته نابدل فقط در آن جنبه مثبت نیست که در زمان خود با نوشتن این جزوه توجه به مسئله ملی را برمی انگیزد و پرچم مبارزه علیه ناسیونالیسم حاکم و انتقاد از ناسیونالیسم محکوم را بالا می برد، در آن بدآموزی های بزرگ و منفی نیز است که مطالبه ملی را نه در پیوند با امر دمکراسی که در خدمت مبارزه طبقاتی و درارتباط با سرنوشت آن تئوریزه می کند. در صبحگاه شروع جنبش فداییان خلق، هیچ کس به اندازه نابدل اهمیت توجه به مسئله ملی را درک نمی کرد و هیچکس هم به اندازه او حل آنرا در زرورق ایدیولوژی مارکسیستی آنهم با افراطی ترین خوانش نپیچاند.». آقای کریمی این غل و زنجیر نگاه طبقاتی را در عرصۀ سیاست مورد حمله قرار می دهد، خانم شهابی در عرصۀ ادبیات.
صمد البته در زمان نگارش رسالۀ نابدل در قید حیات نبود. اما دیدگاه این رساله دیدگاه تازهای نبود. نابدل پیش از آن و در سال 1345 در نوشتۀ کوتاهی به نام «آقای پان و احوالاتش» رئوس این دیدگاه نقادانه را به میان کشیده بود (این نوشته ضمیمه است). دقیقاً همین نگاه جهانی به انسان است که صمد در مقدمه بر داستان «دومرول» (این داستان هم ضمیمه است) با خوانندگانش، یعنی با کودکان و نوجوانان آن زمان طرح می کند: «ما باید افکار و گفتگوها و رفتارمان را از زمان و مکان خودمان بگیریم. ما باید قهرمانان زمان خودمان را جستجو کنیم و خودمان را در یک زمان و یک مکان محدود نکنیم. قرن بیستم زمان ماست و سراسر دنیا مکان ما». کسی که صاحب این دیدگاه را به اشاعۀ تنفر ملی و مذهبی و قومی متهم میکند، خائن به حقیقت است. این حملۀ یک بورژوا در لباس چپ به تاریخ کمونیسم است.
بحث در این زمینه را با طرح یک سؤال به پایان میبریم تا به نظرات ایجابی خانم شهابی در باب ادبیات کودک نیز بپردازیم. سؤال این است: چه کسی در مقابل ناسیونالیسم کرنش کرد؟ صمد بهرنگی یا کسانی که درچهارچوب حزبی باصطلاح کمونیستی برای سازمانی در چهارچوب ملی حق ویژه قائل شدند؟ جنبش فدائی دهۀ پنجاه به ناسیونالیسم آذری و کرد بال و پر داد یا جریان سوپر رادیکال مارکسیسم انقلابی خانم شهابی با حق ویژه اش به کومه له در دهۀ شصت؟
و سرانجام بپردازیم به این سؤال که ادبیات کودک مطلوب خانم شهابی چیست؟ در این کنکاش علت واقعی حملۀ خانم شهابی به صمد بهرنگی بیشتر روشن خواهد شد.
کدام ادبیات کودک؟ کدام دنیای کودک
دیدیم که خانم شهابی مخالف آن است که ادبیات کودکان از مضمونی طبقاتی برخوردار باشد. او مضمون طبقاتی چنین ادبیاتی را به همان اندازه مضر به حال کودک تشخیص میدهد که مضامین ملی و مذهبی و قومی مضرند. همین واقعیت به اندازه کافی نشان دهندۀ بینش وی و نقش طبقات و مبارزه طبقاتی در دیدگاه وی هست. با این حال جا دارد که درک ایشان از ادبیات مورد نظر و مطلوب کودکان مورد مداقۀ بیشتری نیز قرار بگیرد. این درک فقط مختص خانم شهابی نیست. کسی که با ادبیات مکتب حکمت آشنا باشد حتماً متوجه این نیز شده است که مسألۀ کودکان بخش قابل توجهی از فعالیتهای پیروان این مکتب را تشکیل می دهد. تأکید بر حق کودک از برخورداری از یک زندگی شاد محور اصلی برخورد پیروان این مکتب به کودک و جهان اوست. خانم شهابی این را نخست با این عبارت فرموله میکند که « کودکان باید بدور از نفرت و جدایی های ملی و مذهبی و قومی رشد کنند». منظور او اما جداییهای طبقاتی نیز هست. در نقد خویش از ادبیات صمد بهرنگی از جمله عنوان میکند که: «…بنظر این ادبیات، جدایی و نفرت بین کودکان به خاطر مذهب، ملیت، زبان و طبقه اجتماعی، «منطقی» است! و منطق آن می دانیم از تعلقات قومی، طبقاتی، ملی و مذهبی والدین کودک سرچشمه میگیرد. این منطق و منفعت مال هر طبقه و قشر اجتماعی باشد، مال هر ایدئولوژی و عقیده سیاسی باشد، مال هر گرایش و جریان سیاسی باشد، مال کودک نیست». بنا بر این در دیدگاه خانم شهابی منطقی هست که طبقاتی است، اما مال کودکان نیست. دنیای کودکان نزد ایشان دنیائی است برای خود. دنیائی غیر طبقاتی. میگوید منطق طبقاتی نباید به این دنیا راه داشته باشد. بسیار خوب. سؤال اما این است که آیا منطق طبقاتی در جهان کودکان هم عمل میکند یا نه؟ و اگر عمل می کند، پاسخ خانم شهابی به آن چیست؟
تا جائی که به ادبیات چپ کودکان بر میگردد، البته خانم شهابی متوجه عملکرد منطق طبقاتی در کودکان هست. اما از نظر ایشان این منطق را والدین به جهان کودکان حقنه می کنند. آن هم والدین چپ. بسیار خوب. تکلیف والدین راست چه می شود؟ آیا آنها هم منطق طبقاتی خودشان را وارد دنیای کودکان میکنند یا نه؟ اگر آنها هم چنین می کنند، تنها و تنها یک نتیجه میتوان گرفت و آن هم این است که هم طبقات حاکم و هم طبقات تحت ستم دیدگاههایشان را به کودکانشان نیز منتقل میکنند و لاغیر. اما مگر در یک جامعه تماماً طبقاتی غیر از این هم میتواند باشد؟ خانم شهابی و مکتب ایشان مدعی اند که آری. در جهان کودکان میتوان غیر از این عمل کرد. نه تنها این، بلکه باید هم غیر از این عمل کرد. ادبیات کودکان از نظر ایشان باید منعکس کنندۀ « نیازهای کودکان» باشد و با «خواست ها و بلند پروازی های کودکانه» تقابلی نداشته باشد. ایشان البته تفصیل دیدگاههایش را به آغاز کار مجله و تلویزیونی حواله داده است که گویا در شرف راه اندازی اند. اما همین اندازه هم به قدر کافی گویای نظر ایشان هست.
«نیازهای کودکان»، «خواست ها و بلند پروازی های کودکانه». از کدام نیازهای کدام کودکان حرف می زند؟ کدام بلند پروازیهای کودکانه را مد نظر دارد؟ حقیقتاً در جهانی که روزانه بیست هزار کودک در اثر سوء تغذیه می میرند، از کدام بلند پروازیهای کودکانه حرف می زند؟ نیازهای کودکان کدامند که همۀ کودکان را فارغ از مرزهای طبقاتی در یک گروهبندی قرار می دهند؟ آیا نیاز به کفش اسکی جدید و نیاز به دکوراسیون جدید اتاق خواب کودک و نیاز به آخرین نیتندو و ایکس باکس به همان اندازه نیاز کودک است و در ادبیات کودک جا دارد که نیاز به یک جفت کفش سالم و شلوار وصله نشده و یک لقمۀ سیر شام؟ خانم شهابی به نویسنده چپ میگوید از این نیازهای ابتدائی حرف نزن. اینها جهان کودک را طبقاتی می کنند. بسیار خوب. اما خود ایشان از کدام نیازهای کودکان میخواهد حرف بزند؟ نیاز به شادی؟ شادی اما برای یک کودک با اتاق پر از اسباب بازیهای لوکس یک بار مصرف تأمین میشود و برای کودک دیگری با یک دفتر و مداد تازه. کسی که حتی بوئی از جامعه شناسی وبری برده باشد میداند که نیاز، خواست و آرزو حتی در کودکان هم با موقعیت اجتماعی شان تعیین میشود تا چه رسد به یک مدعی کمونیسم. دنیای کودکان البته دنیای فانتزی و تخیلات هم هست. اما کیست که نداند که خود این فانتزی ها و تخیلات را هم موقعیت کودک و جایگاه طبقاتی اش است که شکل می دهد. همانطور که هیچ هیولای تخیلی ای را نمیتوان تصور کرد که اجزای آن در جهان واقعیت وجود نداشته باشند، هیچ فانتزی کودکی را هم نمیتوان تصور کرد که از شرایط عینی زندگی وی متأثر نباشد. یا شاید خانم شهابی فکر میکند که کودکی که شبها گرسنه سر به بالین میگذارد هم در دنیای تخیلاتش خود را به عنوان فضانورد و منیجر و جراح تصور می کند؟ حتی در همین غرب پیشرفته ای که اکنون مأمن خانم شهابی است، کودکان خانوادههایی که از محل خدمات اجتماعی زندگی میکنند، کودکان میلیونها خانواده مهاجرین فقیر نمیتوانند با همان فانتزیها و تخیلات به خواب روند که کودک طبقات مرفه. حقیقتاً خانم شهابی از کدام ادبیات کودک حرف می زند؟ سیندرلا را برای کودکان تجویز میکند یا هری پاتر را؟ یا نکند که اینها هم از نظر ایشان ادبیات کودک نیستند و ادبیات بزرگسالان برای کودکانند؟ اگر نیستند، پس چرا خانم شهابی به صمد و ماهی سیاه و اولدوز گیر داده است و نه به هری پاتر؟ آیا ماجراهای هاکلبری فین از نظر ایشان ادبیات کودک هست یا نیست؟ شاید هم منظور ایشان داستانهای آسترید لیندگرن و هانس کریستین آندرسن است؟ اما مگر اینها هم ادبیات نوشته شده توسط بزرگسالان برای کودکان نیستند؟ مگر اینها هم ناقل دیدگاههای نویسندگانشان به کودکان نیستند؟
واقعیت این است که ادبیات و هنر کودکان هم مثل هر پدیدۀ دیگر اجتماعی مهر شرایط تاریخی و اجتماعی ویژه را بر خود حمل می کند. از افسانههای سنتی گرفته تا ادبیات و هنر مدرن کودک، همه و همه حاملین دیدگاههای معینی نسبت به زندگی اجتماعی دوران خویش به میان کودکان هستند. ارزشها و ضد ارزشهای این داستانها نیز ارزشها و ضد ارزشهای طبقات اجتماعی مشخصند و لاغیر. اولیورتویست ادبیات بورژوازی مصلح اجتماعی برای کودکان است، سیندرلا ادبیات اشرافیت است برای کودکان و کوراوغلو و کچل حمزه هم ادبیات دهقانی ضد ارباب و ضد اشرافی، کتاب جنگل ادبیات بورژوازی هدونیست شهرنشین، داستانهای هانس کریستین آدرسون و آسترید لیندگرن هم ادبیات دوران رمانتیک و دوران دولت رفاه اسکاندیناوی برای کودکان و هری پاتر و سلطان حلقه ها هم ادبیات فرار از واقعیت، ادبیات جمبل و جادو و خرافۀ بورژوازی پست مدرن.
خانم شهابی اما همۀ اینها را کنار گذاشته است و موعظه ادبیاتی غیر طبقاتی را سر داده است. این را میشد به پای نادانی ایشان نوشت. اما زمانی میشد این را به نادانی تأویل کرد که ایشان نه تنها ادبیات مبارزه جو و «حقیقت»جوی صمد بهرنگی را مورد تعرض قرار می داد، بلکه همراه با آن و همزمان با آن به ادبیات طبقاتی طبقات حاکم برای کودکان نیز تعرض می کرد. و جان کلام موضوع هم در همین جاست. خانم شهابی در آستانه تأسیس مجله و تلویزیونی برای کودکان، حمله به ادبیات چپ کودکان را لازم دیده است. او از چپ میخواهد که دیدگاه طبقاتی را وارد جهان کودکان نکند. آن هم در شرایطی که هر جلد تازه هری پاتر در تیراژ دهها میلیونی به فروش میرسد. معنای واقعی این کار روشن است. ایشان دارد مجله و تلویزیون در حال تأسیسشان را در مقابل ادبیات چپ واکسینه می کند. از این نگران است که مبادا در تلویزیونشان از اولدوز و کلاغها حرف بزنند و بچههای از مابهتران و والدین محترمشان را برمانند. ایشان با کوبیدن ادبیات چپ در حال باز کردن راه برای ادبیات بورژوازی است. ادبیاتی را میخواهد که در آن کودک هنگام خوردن «شکلات عذاب وجدان» نگیرد. ادبیاتی برای کودکی که مادرش پول خرید شکلات را ندارد نمی خواهد. به لجن کشیدن اعتبار صمد بهرنگی برای محبوب شدن نزد این دسته از بینندگان «مدرن» و «سکولار» و صد البته مرفه مورد علاقۀ ایشان است. برائت نامهای است برای کسب جواز ورود به دنیای خانمها و آقایان محترم بورژوا و خرده بورژواهای دنباله رو آنان. این مضمون واقعی هجونامۀ خانم شهابی بر علیه صمد بهرنگی است.
کمونیسم کارگری اسب تروآی بورژوازی بود که وارد چپ کمونیست در ایران شد و بخشهای وسیعی از آن را از درون پوساند. امروز این موجود به احتضار افتاده است. اگر زمانی عبارت پردازیهای آنتی پوپولیستی اش هنوز میتوانست توهمی از رادیکالیسم طبقاتی را به نمایش بگذارد، امروز دیگر با آنتی پوپولیسمش فقط و فقط چهرۀ بورژوائی خود را عریان تر می کند. آن اسب تروآ امروز یابوئی بیش نیست. یابوئی که سرنوشت آن انتظار پشت درهای بستۀ چپ کمونیست خواهد بود و لاغیر.
بهمن شفیق
18 آبان 1391
7 نوامبر 2012
ضمیمه شمارۀ 1
علیرضا نابدل: آقای پان و احوالاتش
ضمیمه شمارۀ 2
ضمیمۀ شمارۀ 3
ثریا شهابی: ادبیات «برای کودکان» یا «به بهانه کودکان»
پاسخی کوتاه به یک سوال در مورد «اول کودکان»
به نقل از همبستگی ماهیانه ۱۰۳- ۱۰۲
سال ۲۰۰۰- ۱۹۹۹
از «اول کودکان» سئوال میشود که در مورد ادبیات کودکان، بخصوص ادبیات اپوزیسیون، چون صمد بهرنگی، چه فکر میکند! «اول کودکان» نهادی است که در این مورد نظری ابراز نکرده است. پاسخی که در زیر میخوانید جواب کوتاه ثریا شهابی، رئیس «اول کودکان» است، به این سئوال!
ثریا شهابی
من به بسیاری از کتب و داستانهایی که برای کودکان نوشته شده است نام ادبیات «اپوزیسیون – سیاسی» می دهم تا ادبیات برای کودکان. به اعتقاد من ادبیات «اپوزیسیونی» برای کودکان، منظور آن دسته از کتابهای کودکان که در چهارچوب ادبیات رسمی و دولتی نیست، مثل ادبیات نویسندگانی چون صمد بهرنگی، برای کودکان نوشته نشده است.
به اعتقاد من ادبیات صمد بهرنگی و علی اشرف درویشینان و نویسندگانی چون آنها، ادبیات کودکان نیست، حتی اگر کودکان آن را بخوانند. این کتاب ها را برای کودکان ننوشته اند. مخاطب آن غالبا کودکان نیست. ماهی سیاه کوچولو که معروف ترین این نوع ادبیات است و حایزه ای هم برده بود، هرقدر نثر قوی و داستان پردازی خوبی داشته باشد، اما اساسا برای کودکان نوشته نشده است. این کتابی است که در شرایط خفقان و سانسوری که نمی توان در آن علنا از مبارزه برای تغییر صحبت کرد ( یعنی زمان شاه) برای روشنفکران جوان متعرض نوشته شده است. نمونه هایی از این قبیل در شرایط خففان اسلامی هم تولید شده است. ماهی سیاه کوچولو، با هر نیتی که صمد بهرنگی آن را نوشته باشد، به نوعی کتاب درسی چریک های زمان شاه بود تا کتابی که کودک من و شما با خواندن آن بتواند پلی از واقعیت بزند به دنیای تخیل کودکانه اش! مثل داستان «سیمرغ» قرار است درس اتحاد و مبارزه و از خود گذشتگی در امر مبارزه و دستیابی به «حقیقت» را بدهد. به کودک و دنیای او ربطی ندارد.
کتاب های صمد و نویسندگان مشابه، ادبیات علنی روشنفکر معترض و «چپ» زمان خودش است. به توقعات و نیازهای دانشجویان معترض در امر مبارزه پاسخ می دهد تا نیازهای کودکان. بیخود به نام ادبیات کودکان معروف شده است. برخی از آنها رنگ و بوی غلیظ عقب ماندگی دارد و در تقابل با خواست ها و بلند پروازی های کودکانه است. این کتباها به دیکتاتوری پهلوی از نفطه نظر یک آدم بزرگسال اعتراض دارد. آن آدم بزرگسال هم اعتراض اش گاها مترقی نیست. او به ترکی ننوشتن و نخواندن کودکان در مدارس تبریز و رضائیه و خوی اعتراض دارد. و این اعتراض و این دنیا، اعتراض و دنیای هیچ کودک دبستانی نه در تهران و نه در تبریز نیست.
چرا ترکی حرف زدن و ترکی نوشتن باید امر کودکی باشد که در تبریز و مراغه و رضائیه متولد شده است؟ مگر کودک با یادگیری زبان دوم و سوم مشکل دارد؟ مگر برای کودک فرق میکند که معلم او فارس زبان باشد یا ترک زبان؟ آیا معلم ترک زبان، دنیای او و مشکلات او را بهتر درک میکند؟ چه کسی این را گفته است؟ امروز در کشورهای پیشرفته کودکان را به مدارسی که در آنها همزمان پنج زبان می آموزند میفرستند و به این استعداد کودک که میتواند بسرعت زبانش را طبق شرایط محیطی که در آن بسر میبرد عوض کند، امکان شکوفایی می دهند. این استعداد را در خدمت ایجاد ارتباط با دنیای وسیع تر و متنوع تر برای کودک، پرورش می دهند. آنوقت نویسنده کتاب های کودکان اپوزیسیون، از اینکه کودک ترک زبان ناچار میشود در کلاس درس به زبان فارسی بگوید «نان» صدای اعتراضش بلند میشود! به اعتقاد من صمد بهرنگی از اینکه کودک متولد خانواده ترک زبان باید در خانه با مادرش ترکی حرف بزند و در مدرسه فارسی، بنوعی فاجعه میسازد. چرا؟ کجای این منفعت کودک است؟ این منفعت کودک است یا منفعت «ملیت» مادری؟ چرا ناسیونالیسم و تراشیدن هویت های ملی و قومی ترک در مقابل فارس را باید به دنیای کودکان کشاند؟ چرا نباید به جای آن دنیای کودکان را همانطور که هست، باز و پذیرای دیگران، پذیرای همکلاسی و هم محله ای و همبازی، فارس و کرد و ارمنی و افغانی و عراقی و «خارجی» نگاه داشت و از آن حفاظت کرد؟ کودکان باید بدور از نفرت و جدایی های ملی و مذهبی و قومی رشد کنند و این ادبیات امری در خدمت برداشتن دیوارهای ملی نیست. در آن رشد و شکوفایی کودک تابع مشکلات ملیت تحت ستم است.
صمد بهرنگی جوان روشنفکر و انقلابی و نویسنده ای است که کودکان را و کودکان فقیر را دوست دارد. معلمی است که میخواهد برای کودکان کاری بکند. این با ارزش است. اما به اعتقاد من در کتابهایش غالبا از نگاه یک بزرگسال و اعتراض او به حکومت و سیستم حاکم برای کودکان داستان می نویسد. یک لحظه نقطه عزیمت او و فداکاری و از خودگذشتگی اش را کنار بگذارید، می بینید که در دنیای تفکر او کودک ترک و فارس و کودک خانواده فقیر و ثروتمند نمی توانند به سادگی دوست هم باشند. میتوانند از هم متنفر شوند! بنظر این ادبیات، جدایی و نفرت بین کودکان به خاطر مذهب، ملیت، زبان و طبقه اجتماعی، «منطقی» است! و منطق آن می دانیم از تعلقات قومی، طبقاتی، ملی و مذهبی والدین کودک سرچشمه میگیرد. این منطق و منفعت مال هر طبقه و قشر اجتماعی باشد، مال هر ایدئولوژی و عقیده سیاسی باشد، مال هر گرایش و جریان سیاسی باشد، مال کودک نیست.
واقعیت این است که «کودک» در این ادبیات محملی برای روشنکفر معترض است که حرف خودش و اعتراض خودش را علنا چاپ کند. ربطی به کودک ندارد. «تقدیس» فقر و «لعنت» به رفاه و تمدن هم وجه دیگری از این ادبیات است.
سرتاپای برخی از این کتب نشان دادن این واقعیت است که در جامعه فقر و ثروت وجود دارد. نویسنده میخواهد آن را هرچه لخت و عریانتر در مقابل چشمان کودکان بگذارد. اگر از خود نویسنده بپرسید چرا، می گوید که دولت های حاکم اجازه نمی دهند که کودکان این چهره جامعه را ببینند. و او میخواهد کودکان را با واقعیاتی که در ادبیات رسمی سانسور میشود آشنا کند! در واقع آن را یک کار «آگاهگرانه» میداند! این توضیح واقعیت ندارد. کودک فقیر که می داند فقیر است. کودک گرسنه که می داند چه میکشد. این کتابها برای روشنفکران و دانشجوبان معترض و متعلق به طبقه متوسط و مرفه نوشته شده است تا برای کودکان! قرار است با خواندن آنها و شریک شدن در احساس فقر و نداری خانواده های کودکان گرسنه، وجدان دانشجوی شریف طبقه متوسط، کمی «آسوده» شود و انگیزه ای برای مبارزه بیابد! این ادبیات به کودکان ربطی ندارد. کودک در آن محمل و وسیله ای است که قرار است توسط آن قشر معترض اعتراضش را بکند و اعتراضش را سازمان دهد.
اما ممکن است کسی بگوید که خوب این چه عیبی دارد؟ اگر بشود بنام کودکان ادبیات علنی و قانونی اپوزیسیون را منتشر کرد؟ شما چه اعتراضی دارید؟ آنوقت من میگویم اعتراض ما آنجا است که این کتب و ادبیات را بعنوان کتب کودکان به خورد کودکان هم میدهند. بعنوان یک بزرگسال اختلاف من با این نوع «انقلابیگیری» به جای خود، میتوانیم در مورد آن بحث کنیم. اما چرا پای کودکان را به میان میکشند؟ بنام کودک کتاب مینویسند، تا کودک بیچاره (مهم نیست از کدام طبقه و قشر و خانواده) با خوردن هر آب نبات اضافی احساس گناه کند. تا عشق و علاقه اش به یادگیری زبان جدید، زبان فارسی یا انگلیسی یا ترکی یا کردی، سرکوب شود. تا نسبت به کودکان با زبانهای دیگر احساس کینه و نفرت کند. به اعتقاد من اغلب نویسندگان داستانهای کودکان، بیشتر نویسندگان سیاسی ادبیات کودک، به خاطر کودکان نیست که مینویسند.
ادبیات کودک و بعلاوه تربیت و تئوری های مختلف تربیتی، مباحث مفصلی است که حتما در باره آنها در مجله و تلویزیون اول کودکان، بیشتر صحبت خواهیم کرد. تلویزیون و مجله اول کودکان بعلاوه جای پرداختن به این کارها هم هست. و این هردو بزودی آغاز بکار خواهند کرد.
سایت اول کودکان
http://www.childrenfirstinternational.org
…………………………………………………………….
به درخواست خانم شهابی پاسخ به مقاله بالا منتشر میشود
«موتورهای کوچک» در جهان «پست دیجیتال«
پاسخی به بهمن شفیق در مورد صمد بهرنگی
ثریا شهابی
بهمن شفیق به بهانه یک مطلب قدیمی دوازده سال قبل من، بنام » ادبیات برای کودکان یا به بهانه کودکان» ، که در مورد ادبیات صمد بهرنگی، نوشته شده بود، «نقدی» نوشته است. و این ادعای من، که این ادبیات نه برای کودکان که برای قشر معینی از نوجوانان و جوانان، و به منظور معینی یعنی تشویق به مبارزه، آنهم نوع معینی از مبارزه، نوشته شده است، را «نقد» کرده است.
او در این مطلب، تحت عنون «در ستایش شکلات بدون عذاب وجدان و در نکوهش ادبیات طبقاتی– به بهانه ادبیات کودکان؟«، گنجینه ای از مسائل جهان مادی و دنیای ذهنی همان «چپی» را که من در آن مطلب کوتاه به آن اشاره کوتاهی کرده بودم، را در اختیار خوانندگان گذاشته است. از این نظر کالبدشکافی این رساله طولانی و متنوع، میتواند مفید و آموزنده باشد.
بهمن شفیق مطلب اش را با نقل قولی از «ولفگانگ فریتز هاوگ، فیلسوف مارکسیست آلمانی» و نقل قول های بی ربط از مارکس، شروع میکند. او میخواهد چهره یک منقد«تئوریک«، «آگاه» و منصف به خود بگیرد. چهره ای که بسرعت محو میشود و خواننده تصویر تمام قدی از «منتقد» کت و شلوار مشکی برتن و کلاه مخملی برسری را مشاهده میکند که با کفش پاشنه خوابیده، پیراهن یقه باز و دستمال یزدی دور گردنش، به خواننده نشان میدهد که با چه تیپ «منتقدی» طرف است.
فحاشی های رکیک مطلب و زبان بیمار آن، که بیش از هرکس برازنده خود آقای شفیق است، را کنار بگذاریم. و به اصل مطلب بپردازیم.
مقدمتا: در جامعه هفتاد میلیونی و صنعتی ایران، در عصر «پست دیجیتال«، و بخصوص پس از تولید کوهی از ادبیات مارکسیستی و تجربه آموزنده و زنده نسلی از مارکسیست های ایران در نقد جنبش، مشغله ها، فضا و فرهنگی که امثال بهمن شفیق سی – چهل سال پیش در چنبره آن اسیر بودند، تصور اینکه هنوز کسی پیدا میشود که چون بهمن شفیق به نام چپ و کمونیسم، از امثال آل احمد و علی شریعتی و همفکران «چپ» آنها دفاع کند، حیرت آور است. تصور اینکه پس از آن تجربه تاریخی تلخ و محصولات آن چپ دهقانی شیفته حجره های بازار تهران، هنوز کسی بنام «مارکسیست«، آمال و آرمانهای مبارزاتی اش را نه از بی حقوقی کارگر مدرن و صنعتی، که از اعتراض دهقانان و محیط روستا و آفتابه لگن و سجاده میگیرد، به آن خیلی هم مفتخر است، و از آن جالب تر اینکه نام آن را هم «تاریخ پرافتخار مبارزه طبقه کارگر» ایران میگذارد، باورنکردنی است.
تصور همگان این بود که آن «چپ» مذهبی و شرقی، از بند آن خرافه قدیمی آزاد شده باشد. ادعانامه بهمن شفیق معلوم میکند که اینطور نبوده است. ادعانامه جنبشی که انقلاب ۵۷ و ورود طبقه کارگر به صحنه سیاست آنرا از نظر اجتماعی به شکست کشاند، و تعرض فکری «مارکسیسم انقلابی» به بنیادهای فکری آن چپ، شکست سیاسی و تئوریکی آن را قطعی کرد. نفرت پراکنی نسبت به منصور حکمت و «مارکسیسم انقلابی» و کمونیسم کارگری، با توسل جستن به همان ادعانامه دفن شده قدیمی، نشان میدهد که روح آن «مرحوم» هنوز در دالانهای فکری امثال بهمن شفیق، در پرواز است.
به نقد، و موضع منقد بپردازیم. مطلب بهمن شفیق چند تز و مقدار زیادی تبلیغات و تحریکات دارد.
تز اول
بهمن شفیق ادعا میکند که صمد بهرنگی و طیف همفکران او در سنت چریکی دهه چهل و پنجاه ایران، آگاهگرانه ترین ادبیات چپ و کارگری زمان خود را تولید کرده اند و از بزرگترین نظریه پردازان انقلابی و «مارکسیست» اند!
از صمد بهرنگی و اثر مهم او تحت عنوان «کند و کاو در مسائل تربیتی ایران» بخوانید:
«نخست باید دانست که این «آموزش و پرورش نوین» و «ممنوعیت تربیت بدنی» ارمغان نفود طرز تربیت آموزش و پرورش آمریکایی است در ایران.
به تقلید ینگه دنیایی ها «آموزش و پرورش صمعی و بصری» راه میآندازیم و هیاهو برپا میکنیم و فایده ای هم نمی رسانیم. …. آمریکا خود با این همه مربی دلسوز و انساندوست و روشهای تربیتی مبتنی بر آزادی و همزیستی، چه گلی برسرملت خود زده است و به کجا رسیده است که ما میخواهیم برسیم. آیا این ملت همان مربیان و روانشناسان خوش بین نیست که هنوز چشم دیدن سیاهان را ندارد….
آیا این ملت همان مربی ها و روان شناسان خوش بین سطحی فکر نیست که «گلدواتر» ها میآورند با آن خوی درندگان جنگی و جنگ طلبانه و جاه طلب. آیا این ملت همان مربی ها و روانشناسان خوش بین و «نزدیک بین» نیست که نمی فهمد همه مردم دنیا حق زندگی دارند؟ … حضرات – مترجمان و نویسندگان تربیتی! می بینید ما چشم بسته و چهار اسبه به کجا می تازیم؟ که یک مشت جوان گیج و گول و «جهان در گذرستی» بار آوریم که دستی در بند «پاچه» داشته باشد و پایی در گرو «چاچا«. رونوشت را مطابق اصل میکنیم که هرگز به صرافت چیزی نیفتد جز «پاچه» و «چاچا«.
«قدغن کردن تنبه بدنی در تمام مدرسه ها یکسان و به کلی، اشتباه است. نمی شود همه را با یک چوب زد. امکان و اقتصای محلی و وضع و محیط رفتار خانوادگی هم باید در نظر گرفته شود.
شاگرد باید کاملا بداند که چرا کتک میخورد و اگر گناهکار است خود به گناهش واقف باشد. پدران و مادران هم متوجه موضوع باشند. به این طرز و شرط ها تنبیه بدنی زیان ندارد و مفید هم هست. البته باید کم کم از شدت آن کاست تا به صفر برسد. اگر شاگرد به ترتیبی که گفتم، تربیت یابد و سال به سال بالا بیآید، میتوان در دوره دبیرستان – و حتی پیش از آن – تنبیه بدنی را در باره او قدغن کرد.»
صمد بهرنگی فرمایشات بالا را در مقابل بخشنامه های دولت در مورد ممنوعیت تنبیه بدنی، ضرورت استفاده از وسائل صمعی و بصری، و بکار گیری روشهای مخصوص برای تدریس کودکان با توانایی های ذهنی محدود، فرموده اند. اعتراض او: به استفاده از کتاب تربیتی خاصی است که یک متخصص تربیت کودکان که خون «آمریکایی» در رگ هایی او جاری است، نوشته است.
او به این بهانه، حکم «گناه جمعی» همه «آمریکائیان» را صادر میفرماید. البته مهمترین جرم این مجرمان عبارت است از: حمایت از کودکان در مقابل تنبیه بدنی و حمایت از کودکان با توانایی های ذهنی محدود! به این جرم، آقای بهرنگی به سادگی همه مردم آمریکا را نژاد پرست، «نجس» و «پست» مینامد.
این در حالی است که درست همزمان با انتشار این کتاب در آمریکا و غرب، نه تنها در زمینه حقوق کودک دستآوردهای «لعنت شده» مورد اعتراض بهرنگی کسب شده بود، بلکه پرطپش ترین جنبشهای مترقی علیه جنگ ویتنام در جریان است. اگر روشنفکر گذشته پرست ما مشغول جنگ با تکنولوژی غربی و استفاده از آن برای آموزش کودکان است، در آمریکا میلیونها نفر در اعتراض به جنگ ویتنام اعتراض میکنند. مقطعی است که انقلاب جنسی و مسئله جلوگیری از بارداری و خواست برابری دستمز زن و مرد، در حال پا گرفتن است. هنر و موسیقی از سالن های اشرافیت اوپراها و موسیقی کلاسیک، به خیابانها و میان عوام سرازیر شده است. مقطعی است که شادی و رقص از انحصار اقشار مرفه در آمد، عمومی شده است و «عوام» هم به آن دسترسی پیدا کرده اند. مثل امروز و «همگانی» شدن دسترسی به اینترنت و ماهواره! مقطع رشد موسیقی پاپ و مردمی در غرب است. پدیده ای که بهرنگی با القاب «چاروادارانه» پاچه و چاچا با آن میجنگد!
نفرت ملی – مذهبی، بهرنگی و طیف روشنفکرانی چون او و آل احمد، از هرچه که رنگ و بوی غربی دارد، و از جمله از دستآوردهای متمدنانه آن، دستآوردهایی که بیش از هرکس و هرچیز دستآورد جنبش های، چپ و سوسیالیستی در غرب است، ذهن آن طیف از «روشنفکران و «مربیانی» که بهمن شفیق در مکتب آنها «چپ» شده است را منهدم کرده است. و از آنها ناسیونالیستهای تمام عیار، طرفدار «نسبیت فرهنگی» در امر حق کودکان، عناصر مردسالار و مذهبی ساخته است. این همان چپی است که در بنیاد اعتراضش به نظام حاکم، با خمینی فاصله چندانی ندارد.
بهرنگی «مدافع کودک«، نه تنها طرفدار تنبیه بدنی کودکان است بلکه معتقد است که این روش بخصوص برای برخی از کودکان، و آنهایی که به کتک خوردن عادت کرده اند و با آن تا سن مدرسه تربیت شده اند، یعنی از جمله برای کودکان فقیر روستاهای آذربایجان، نه تنها مجاز است که تنها راه است! او معتقد است که آموختن روش تدریس به کودکان «کند ذهن» روستایی، لازم نیست. «از سرشان زیاد» است. چرا که آنها «فعلا درد گرسنگی» دارند! آموزش ویژه «کودکان کند ذهن» و تدریس انگلیسی در مدارس را تحقیر میکند، و آن را اشرافی میداند. هرچند که خود، داوطلبانه ادبیات انگلیسی خوانده و در رشته زبان انگلیسی، لیسانس هم گرفته است. ریاکاری و استاندارد دوگانه، خصلت برجسته این تیپ از روشنفکران«چپی» و «خلقی» است.
فقر کودکان روستاهای عقب مانده را توجیهی برای عدم دسترسی آنها به فرهنگ شهری، تکنولوژی و دستآوردهای زمان خود میکند. مثل آن است که امروز با همین استدلال کسی در روستاها و محیط های فقر زده، درها را برروی دسترسی به اینترنت و تلویزیون و ورزش و ماهواره، ببندد. از جنس استدلال «چپهای» امروزی طرفدار «نسبیت فرهنگی» در غرب است. که طبق آن حمایت از زن گرفتار در محیط های فقر زده، اسلام زده و عقب مانده، دفاع از آنها در مقابل خشونت سیستم و خانواده، و تلاش برای پس زدن اخلاقیات عقب مانده را، برای این زنان «زیاده روی» میداند! حقوق کودک برای بهرنگی «جهانشمول» نیست، «نسبی» است!
از همین کتاب بیشتر بخوانید. نگاه بهرنگی به «مقام» زن، را مشاهده کنیم. او در اعتراض به طبقه متوسط شهری، معلمان، که چرا «ساکت» اند، مینویسد که:
«یک روز هفته – حتی گاهی یک روز معین – دست زن و بچه را می گیرند و می روند به سینما – … از رقص ، آواز، خوشمزگی، خنداندن، «لیلی و مجنون بازی» های شکل امروزی یافته، و …. خوششان می آید. این استدلال آن ها است. به سینما میروند که سرگرم بشوند و خوششان بیاید.
«خانم معلم ها گاهی مطبوعات ویژه می خوانند: رنگین نامه های زنانه که همان «زنانه تر» اولی است. این بیشتر به تظاهر و عقده گشایی است. برای این است که خود را وابسته به طبقه ی زنان کیابیا بکنند که بعضی شان انجمن راه می اندازند و بعضی شان از رادیو درس اخلاق می دهند و دست رد به سینه هیچ مردی نمی زنند» .. «موسیقی صددرصد برای سرگرم شدن است. برای عشق کردن و یاد خاطره های عشقی افتادن. ارکستر مرکستر سرشان نمی شود. .. ناگفته نگذاریم که چشم و گوش بازهایشان و بالانشین هاشان نوعی موسیقی رقص و چاچا ماچا هم سرشان می شود. »
«گاه گاهی عرق خوری میکنند، زنانشان بی چادر و چاقچور به کوچه و خیابان می آید و کار معلمی هم ممکن است بکند و نماز هم نمی خوانند. به نظرشان این ها عیبی ندارد اگر چه خلاف مذهب است. از طرف دیگر منتظر ظهورند، شربت و شله زرد نذری و … مذهبی درست و حسابی نمی شوند که بتوانند از مظاهر «زندگی نو» بهرمند شوند و عقب مانده نامیده نشوند.»
«سرگرمی هاشان برای وقت کشی و تفنن است. وقت بیکاری به بطالت و تفنن می گذرد. نیروها صرف ارضا شکم و متعلقاتش می شود. و نتیجه همه این ها: آدم هایی سطحی و محافظه کار بار می آیند. کله شان مثل اعلای کاهدان می شود. به هرچیز مبتذل دل می بندند (فیلم موسیقی، کتاب، آدم، روزنامه و مجله و …)..»
پارانتز و مثالها، از اصل مطلب است.
ظهور مشی چریکی در دل سنت جبهه ملی، از جمله از این یاس روشنفکران تحصیل کرده، سرچشمه میگیرد. در مرام این «چپ» قرار بود انقلاب کارگری و کمونیسم به نیروی دهقانان محبوس در روستاهای عقب مانده که توسط امثال آل احمد و بهرنگی از تمدن شهری و تکنولوژی و دستآوردهای جهان متمدن به اندازه کافی فراری داده شده اند، و توسط خرده بورژوا شهری که به اندازه کافی روستایی، شرقی و مذهبی شده است، صورت بگیرد. در حالیکه برخلاف علائق شخصی این طیف، طبقه متوسط شهری که به وصف این روشنفکران متفرعن و از خود راضی، به » شکم سیر» ملقب شده اند، به خاطر دسترسی به سینما و زندگی و خوشی، متجدد، «غیرسیاسی» و «غیرانقلابی» شده اند.
بنابراین! «پیش بسوی» بستن در و پنجره هوای آزاد و قطع دسترسی مردم به شادی و خوشی و مجله و سینما و … تا «روشنفکر» طبقه متوسط مجبور شود یک دست تفنگ بردارد و دست دیگر رسالات «تشیع سرخ علوی«، تنها تئوری دم دستی که کمترین شائبه ای از مصالحه با زندگی و شادی و نشاط، در خود ندارد!
پس باید مارکس را که درسهایش برای انقلاب کارگری توسط طبقه کارگر و در جهان متمدن و صنعتی است، و از جمله برای زندگی و شادی است، بدور انداخت! و به نام مارکس و مارکسیسم، دست در کیسه انواع تئوریسن های جنگهای چریکی ضد استعماری در آمریکای لاتین و جنگ دهقانی در چین، مهمترین آنها یعنی «رژی دبره» و «مائو» برد! کسانی که کتابهایشان از جمله نسل جوان چریکهای چهل سال پیش، کسانی چون بهمن شفیق و بیژن جزنی و .. را «مارکسیست«، کرد. برای این چپ، تئوریهایی چون «مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک«، «محاصره شهرها از طریق روستاها«، و «جنگ چریکی روشنفکران، موتور کوچکی است که موتور بزرگ توده ها را سرانجام به حرکت در خواهد آورد«، به اضافه کوهی از ادبیات روستایی، «تسبیح به دست«، گذشته پرست، مذهبی و مردسالارانه، تمام سرمایه تئوریکی و چراغ راهنما بود. برای این چپ «مانیفست کمونیست» و کاپیتال، که کتاب هایی برای محافل کارگری و مارکسیستی بود، جایی نداشت. بر این بستر دو نوع چریک، یکی فدایی غیر مسلمان و دیگری مجاهد مسلمان، خود را بعنوان «پیشآهنگان» و موتورهای کوچکی که قرار بود توده خاموش و«به خلسه» رفته، موتور بزرگ، را با مبارزه مسلحانه خود بیدار کنند، متولد شد. و رنگ خود را به فضای اعتراض، اساسا دانشگاهها، زد. و فضای عقب مانده، ناسیونالیستی، اسلامی، و ضد زن را به محیط های روشنفکری در دانشگاهها، کشاند.
«مارکسیسم انقلابی» که اصلی ترین تئوریسین آن منصور حکمت بود، بازتاب اعتراض طبقه کارگر صنعتی و مدرن جامعه ایران، به سرمایه داری بعنوان یک نظام اقتصادی و بورژوازی بعنوان طبقه حاکم بود. مارکسیسمی که اعتراض به نظام سرمایه، استثمار، بهرکشی و کار مزدی، نقطه رجوع آن بود. مارکسیسم انقلابی در جدال با بنیادهای فکری این «چپ«، شرقی، مذهبی و مردسالار، عروج کرد. نقد مارکسیسم انقلابی نسبت به دفاع این «چپ» از بورژازی ملی و مترقی، و کوباندن این میخ که ایران یک جامعه سرمایه داری است، که در آن جدال اصلی طبقاتی میان دو طبقه اصلی آن، یعنی طبقه کارگر و بورژوازی جریان دارد، حاصل جدال تئوریک فشرده ای بود که موجب احیا مارکسیسم در جنبش چپ و کمونیستی ایران شد.
جدال مارکسیسم انقلابی با حمایت چپ سنتی از ارتجاع اسلامی، که عنوان نیروی صف خلق و «ضدامپریالیست» گرفته بود، افشا نامربوطی آن چپ به زندگی و مبارزه طبقه کارگر، توانست مارکسیسم را در ایران از زیر دست و بال انواع تئوریهای نامربوط چریکی و تئوری انقلابات ضداستعماری و جنبش های غیرکارگری، بیرون آورد و احیا کند. امری که امروز برای بخش اعظم چپ حداقل در حد ادعا الفبا بنظر میآید، حاصل جدال تئوریک وسیعی بود. کوباندن این میخ بر ذهن منجمد آن چپ، که ایران یک جامعه سرمایه داری، و نه فئودالی یا نیمه فئودالی است! و قرار نیست دهقانان یا کسبه یا بازار یا اتحاد «دانشگاه و فیضیه» یا محیط های اعتراضی دیگر، نیروی به پیروزی رساندن انقلاب ضدسرمایه داری ایران باشند، جدال تحمیل شده ای بود که «مارکسیسم انقلابی» در دل آن، دستآوردهای مهمی را در عقب راندن آن«چپ«، تثبیت کرد. «چپ» ی که بهمن شفیق هنوز جنازه آن را بردوش میکشد، و حاضر نیست آن را به خاک بسپارد.
این همان مارکسیسم انقلابی است که آقای شفیق ادعا میکند که باید طبقه کارگر ایران، در مقابل تراوشات امثال صمد و آل احمد، که اعتراضشان به نظام حاکم، از جنس اعتراض خمینی و جنبش اسلامی بود، از آن فاصله بگیرند! بهمن شفیق در محفل مبارزاتی خود، میتواند خود را به روغن کاری موتور کوچک دست سازش، مشغول نگاه دارد. طبقه کارگر و مارکسیست ها در ایران، را نمی توان به صمد و آل احمد، مشغول نگاه داشت، آنهم بعد از اینکه طالبان تلویزیون ها و همه جلوه های «شادی» را دار زد! دنیای «پست دیخیتال» پرسوناژهای امروزی تری میخواهد.
تز دوم
بهمن شفیق یک مربی و متفکر «انقلابی» و «طبقاتی«!
مژده به علاقمندان سنت بهرنگی و آل احمد، که بهمن شفیق جلد دوم کتاب «مسائل تربیتی کودکان«، البته این بار نسخه جهانی آن را منتشر کرده است. پس از به آتش کشیده شدن سینما رکس آبادان و اعدام تلویزیونها توسط طالبان، و تاریخی از جنگ جمهوری اسلامی با ماهواره ها و آنتن های تلویزیونی منازل مردم، بسیار دور از ذهن به نظر میآید که این کتاب و تئوریهای انقلابیگری ملی – مذهبی و جهان سومی، در ایران از اقبال چندانی برخوردار شود. بخصوص اینکه اخیرا و پس از آن تجربه، مدل جدید تر و «امروزی» تری از آن نوع «انقلابیگری» به بازار عرضه شده است. مدل «آپ دیت» شده بهرنگی و آل احمد برای دنیای «پست دیجیتال» امروز، مهندسی صف خلق و ضدخلق دیگری است. صفی که در آن خمینی و شرکا و جنبش ملی اسلامی راست و چپ از آن اخراج شده اند، و جای خود را به نیروهای ناتو و امثال آقای سارکوزی و خانم مرکل داده است. دیروز فدایی و مجاهد و خمینی و فدائیان اسلام و جبهه ملی و دهقان و فئودال و کارگر، همه توسط آن «چپ» در صف خلق گنجانده شده بودند، تا «همه با هم» علیه شیطان بزرگ آمریکا و «سگ زنجیریش«، شاه، متحد شوند و نسخه «ملی» تری از سرمایه و بورژوازی را به قدرت برسانند. انتشار کتاب «اسطوره بورژوازی ملی – مترقی» توسط مارکسیسم انقلابی، و تجربه در حاکمیت بودن یک بورژازی خیلی ملی و «ضد امپریالیست«، پروند آن «چپ» را بست.
امروز نسخه «آپ دیت شده» آن چپ مدفون شده، «عاقل» شده است و به جبهه متحد دیگری پیوسته است. این چپ، که امروز هم به اندازه دیروز «سرنگونی طلب» است، خود را چریک و «موتورکوچک» و محرک به حرکت در آوردن «توده ها» میداند! «چپ» و «انقلابیونی» که جای صف «خلقهای قهرمان» دیروزشان را، با صف امروز طرفداران «انقلاب مردم» عوض کرده اند! تا بخش «خوب» سرمایه، بتواند با در آمیختگی با مکانیزمهای بورژوازی جهانی غرب، «رشد» کند! نام این معجون تلخ را هم دوای درد طبقه کارگر، «آزادی زن«، «سوسیالیسم» و «مارکسیسم» گذاشته است. این «چپ» که هم «امروزی تر» است و مردم تجربه آن فاجعه نسل قبلی تر آن را که طی آن «اشتباها» هارترین نیروهای فاشیستی و بورژوایی را در صف «خلق» جا دادند، و با آن متحد شدند را در مقابل چشم ندارند، از اقبال بیشتری برخوردار است تا نسخه امروزی آل بهمن!
در این مورد، من در مطلبی تحت عنوان «سرمایه داری ایران، دو نقطه عطف مهم تاریخی» به تفصیل پرداخته ام، که علاقمندان میتوانند آن را از آدرس زیر دریافت کنند:
http://www.hekmatist.com/2011/kf163-soraya.html
تزسوم
پدیده ها را باید در زمان و مکان خود، بررسی کرد. نقد من به نوع معینی از ادبیات چپ سنتی، خارج از زمان و مکان است.
این ادعا، شعبده بازی بیش نیست. آل احمد و صمد بهرنگی و همه نام آورانی که استاد بهمن شفیق بوده اند، در شرایطی به تئوریهایی «رژی دبره» و «صدر مائو» و فرهنگ گذشته پرست ضد تمدن و ضد شهرنشینی، دشمنی با موسیقی پاپ و مبارزه با آموزش زبان انگلیسی در مدارس روی آوردند، که شخصیت هایی چون ایراج میرزا و طیفی از روشنفکران سکولار و تجدد خواه انقلاب مشروطه ایران را پشت سر داشتند. علاقمندی به آموزش یک زبان دوم اروپایی، زبان فرانسه، در فضای روشنفکری ایران تاریخی پشت سر داشت. با حتی مقیاس «درون کشوری«، فخر فروشی این فرهنگ و ادبیات روستایی و حجره بازاری، به صادق هدایت و فروغ فرخزاد و عبید زاکانی و پرویز صیاد و فریدون فرخ زاد و ویگن و ایرج پزشکزاد، دهان کجی بیش نیست.
امروز در تاریخ معاصر فضای روشنفکری ایران، سیاه بر سفید نوشته شده است که: علی شریعتی و جلال آل احمد، «میخ هایی بر تابوت نوزاد نیمه جان تجدد ایران» شدند. کسانی که روشنفکران مشروطه را به باد انتقاد گرفتند و از این متاسف بودند که قانون مشروطه از انقلاب کبیر فرانسه، و نه از اسلام، الهام گرفته است! شریعتی و آل احمد، مروجین «بازگشت به خویش«، به موجی در فضای روشنفکری ایران دامن زدند، که نه تنها فضای مدرن و کمونیستی را عقب زد، که زمینه های فکری عروج یکی از عقب مانده ترین و پوسیده ترین سنت اعتراضی جامعه، یعنی ارتجاع ملی – مذهبی که خمینی در راس آن قرار گرفت، را فراهم کرد. صمد بهرنگی یکی از روشنفکران همین طیف، اما «ورسیون» چپ و مسلح آن است.
سالها سخنرانی و ادبیات بی ذغدغه سانسور در مورد مذهب شیعه، بعنوان سنگری برای مبارزه با «غرب زدگی«، توانست اپوزیسیون چپ روشنفکری و غیراسلامی را در سالهای دهه چهل و پنجاه یا کنار بزند یا در خود حل کند. تا جایی که توانست تاثیرات نوع معینی از کمونیسم در ایران، که در دوران مشروطه از بلشویسم و انقلاب اکتبر تاثیر گرفته بود و از آموزش های مارکس و لنین آموخته بود، را کنار بزند. این موج فکری ارتجاعی «بازگشت به خود«، چیزی که بهمن شفیق به آن «آرمانگرایی انقلابی میگوید«، توانست در فضای روشنفکری ایران تاثیرات نسلی از کمونیست ها در ایران را، که اولین احزاب سوسیال دمکرات و حزب کمونیست ایران را تاسیس کرده بودند، از بین ببرد. در فضای روشنفکری و چپ ایران، تاثیرات حیدر عمواغلی و سلطانزاده، کمونیست های دهه بیست، تاثیر بلشویکها و انترناسیونال، جای خود را به ترهات «مولا علی» و اراجیف «تشیع سرخ علوی» داد!
این جا و در چنین فضایی است، که روشنفکران چپی چون خسرو گل سرخی، در دفاع از خود ناچار میشود دست در کیسه شریعتی و آل احمد کند، و بگوید که مارکسیسم اش را از «مولا علی» گرفته است. این فضای عقب مانده و مذهبی، بستر اصلی و رسمی چپ در مقطع انقلاب ۵۷، و یکی از عناصر به قدرت رسیدن جریان خمینی، و ملی – مذهبیون، در ایران است.
در انقلاب ۵۷ و با به میدان آمدن کارگر صنعتی، مارکسیسم و کمونیسم طبقه کارگر، در قالب «مارکسیسم انقلابی«، پا به میدان میگذارد. «مارکسیسم انقلابی» با رفتن به جنگ فکری وسیعی علیه این چپ، مارکسیسم و کمونیسم در ایران را از زیر دست و بال این موج واپسگرا، بیرون میکشد و احیا میکند. عداوت بهمن شفیق با منصور حکمت، از جمله به خاطر این نقش تاریخی حکمت است.
اما با مقیاس جهانی، تراوشات عقب مانده آل احمد و صمد، در شرایطی خود را به محیط های روشنفکری ایران تحمیل کرد که در آن مارکس و انگلس و هگل و روسو و امیل زولا و رمن رلان و .. روشنفکران دنیای مدرن و صنعتی، در ایران پرطرفدار بودند. در زمینه داستان کودکان نویسی، «تام سایر» و «ماجراهای هایکلبریفینگ» ، «جوجه اردک زشت» ، و «شازده کوچولو» در دسترس بود. مارک تواین و هانس کریسن اندرسون و آنتوان دو سن اگزوپری، شخصیت های جهانی داستانویسی کودکان بودند. این کتابها و این ادبیات را در کنار کتاب «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» صمد بگذارید که در آن کودک فقیر در خشم از دست دادن اسباب بازی که قدرت خریدش را نداشت، آروز میکند که مسلسل پشت شیشه مال او بود تا کودک ثروتمندی که آن اسباب بازی را خریده است…. کند! بیماری آن ادبیات که نه برای کودکان که برای خود صمد و بهمن، نوشته شده است، دلخراش است. کتاب «ماهی سیاه کوچولو«، «یک هلو و هزار هلو«، «کچل کفتر باز» و … کتب کتابخانه کودکانی که معذرتا، فقیر یا غنی، گاهی هم شادی میکنند و به شادی نیاز دارند، نبود. این کتب آموزشی نسلی از چپ های دانشگاهی ایران بود. تا با خواندن آن «حس» مبارزاتی شان، تقویت شود و تفنگ بدست و با عملیات چریکی موتور بزرگ «مردم بی خیال و مصرفی» را به حرکت درآورند. نام این ادبیات را هم شیادانه «ادبیات کارگری و مارکسیستی» گذاشته اند.
توصیه میکنم که علاقمندن «کند و کاو در مسائل تربیتی ایران» اثر صمد بهرنگی، که تحت عنوان «تاریخ و ادبیات مارکسیسی، مسئول نشر کارگری سوسیالیستی، یاشار آزادی، تاریخ بازنویسی ۱۳۸۶» در سایت ، www.nashr.de/3/smad/kndkw/pdf.htmتجدید چاپ شده است، را بخوانند.
تز چهارم
ادبیات طبقاتی است. کتب کودکان طبقاتی است!
هیچ چیز به اندازه این حکم درست مارکسیستی، که در یک جامعه طبقاتی فرهنگ طبقه حاکم رنگ خود را به همه پدیده ها میزند، و اینکه روبنا، فرهنگ و سیاست و هنر و اخلاق و ایدئولوژی و زندگی شخصی و اجتماعی همه و همه بازتاب مناسبات طبقاتی است، از طرف این چپ مسخ نشده و چون مذهبیون به آئین های خشک و مقدس حرام و حلال کردنهای ایدئولوژیک تبدیل نشده است.
تبدیل کردن این حکم درست، به خط کش اندازه گیری «طبقاتی» خورد و خوراک و مزه و سلیقه موسیقی و شادی و غم ورزش و نت موسیقی، کمدی بیش نیست. از مارکس و انگلس و لنین، «مانیفست حزب کمونیست«، «مبارزه طبقاتی در انگلستان«،«کاپیتال«، «گروندریسه«، «ایدئولوژی آلمانی«، «در باره مسئله یهود«، «هجدهم برومر«، «نقد برنامه گوتا«، «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت«، «چه باید کرد» و «دو تاکتیک سوسیال دمکراسی روسیه» و دهها و دهها کتاب تئوریک و سیاسی نظریه پردازان کمونیسم، همه و همه را باید بدور انداخت و طبقه کارگر را فراخواند که حول ترواشات ذهن بیمار این چپ، به «جنگ طبقات» برود! و تلویزیون ها و ماهواره ها و پارک های بازی و شکلات و جشن های سال نو و … را «دار» بزند! به جای شنیدن موزیک پاپ و بیتلز و رولینگ ستون و .. به چهچه و نوحه خوانی موسیقی سنتی گوش دهند. تا از نظر سلیقه «طبقاتی» لذت بردن، «خارج» نزده باشند! رقت آور است!
باید کتاب «بچه اردک زشت«، «شازده کوچولو«، و «سمفونی ۹» بتهون، و کتاب «آشپزی رزا منتظری«، و بازی های «اتل و متل» و «حمومک مورچه داره» و «هولاهوپ» و .. را در اختیار آیات عظامی چون بهمن شفیق قرار داد تا برای عموم «تعلق طبقاتی» آنها را، که معلوم نیست از تعلق نویسنده و مخترع ناشی میشود یا از «نوای ساز» یا «فانت مطلب» یا «شیوه حرکت» و «طعم غذا» معلوم کنند و نقد طبقاتی آنها را منتشر کنند! و اعلام کنند که استفاده از این جلوه های زندگی کدام «حرام» و کدام «حلال» است!
تبدیل جنگ طبقاتی به جنگ با آحاد یک طبقه، و چون بهمن شفیق حتی کشاندن پای مبارزه طبقاتی به «مسئله سلامت فعال کارگری و نیاز او به عمل پیوند کلیه«، و صدور این فرمان که عمل کلیه فعال کارگری «بورژوایی» است، و با سر برافراشته اعلام کرد که این تئوری نجات بخش طبقه کارگر است، به سخره گرفتن هم مارکس است و هم عمل جراحی و دکتر و دوا و مسئله سلامت! بهمن شفیق در این مطلب نشان داده است که توقع از او نباید از دایره کسی که با خواندن «یک هلو هزار هلو» چپ و مارکسیست شده است، فراتر رود.
این گونه طبقاتی کردن هر دم باز دم فردی و شخصی و اجتماعی انسانها، بیش از هرچیز میراث کمونیسم چینی و آموزش های چپ ارودگاهی است. بر سر امثال بهمن شفیق هنوز آموزشهای مائو و کتاب سرخ او، فرامین مذهبی «علیه لیبرالیسم» و «علیه پوچی«، «علیه نظامیگری» و تبلیغات ایدئولوژیک کمونیسم اردوگاهی و اراجیفی چون «زنآشویی پرولتری«، سنگینی میکند. تصور همگان این بود که این آئینامه های مذهبی «چپ مریخی«، در ایران به خاک سپرده شده باشد. تصور میشد که چپ روشنفکری در ایران، جنگ شخصی و فردی با مظاهر زندگی در یک جامعه سرمایه داری و تحریم روبنای فرهنگی و …، را جایگزین جنگ در عرصه های اجتماعی و سیاسی کرده باشد! اما پدیده بهمن شفیق نشان میدهد این سنت جاندارتر از اینها است.
مدل «رنگین کمان» این چپ در غرب، همان قشر روشنفکری است که از منش و سلیقه زندگی شخصی خود، پلاتفرم سیاسی ساخته است. تا تحت عنوان مبارزه «ضد راسیستی» به جای شرکت در تحرکات اجتماعی علیه نژاد پرستی، با تحریم غذای «مک دونالد» بعنوان محصول «طبقاتی» انحصارات امپریالیستی، از فروشگاههای خارجی و قومی و مذهبی، خرید کند. کمپانی های بزرگ را که در آنها طبقه کارگر از حداقل حقوق و تامینی برخوردارد است را تحریم میکنند و در مقابل تجارت و صنعت عقب مانده ارباب و رعیتی حاشیه شهرهای بزرگ را که در کارگاههای آن کارگرش ۱۶ ساعت بدون حداقلی از تامین اجتماعی چون برده کار میکند، را تقدیس میکنند! چرا که این کسب و کار حاشیه ای و این خرده بورژوای عقب مانده را به مقام «خلق» ارتقا داده است. تا با نشست و برخاست با او، و معاشرت با «خلق و «عوام«، احساسات انقلابیگری خود را تسکین دهد! این همان چپی است که مراسم جشن و شادی اجتماعی را برای کودکان خود تحریم میکند، و به جای آن موعظه هایی از جنس موعظه های بهرنگی، در مورد معایب و مضار تمدن و مصرف، سر میدهد.
در توصیف این چپ و نوع انقلابیگری آن، هیچ چیز گویا تر از دیدن سریالهای تلویزیونی شهروند اسمیت، «سیتیزن اسمیت«، نیست. شهروند اسمیت یک سریال قدیمی انگلیسی است که اواخر دهه هفتاد میلادی ساخته شده است. و داستان یک گروه کوچک و جوان چند نفره پارتیزان – انقلابی شهری، ساکن توتینگ، یکی از محلات جنوب لندن است. گروهی که خود را «جبهه خلق توتینگ» می نامد که برای «پیروزی خلق» و «آزادی توتینگ» میجنگد. این گروه درعین حال خود را مارکسیست های جوان هم مینامد که شهروند اسمیت رهبر آن چند نفر است که قرار است انقلاب را رهبری و به پیروزی برسانند! شهروند اسمیت که ریخت و قیافه چپی و منحصر به فردی دارد، هر روز از «پاپ» و بار محل زندگی اش، تا خواروبار فروشی سرکوچه، با مشت های گره کرده و قیافه ای طلبکار، مشغول «مبارزه طبقاتی» از نوعی است که بهمن شفیق توصیه میکند! او هم، در هر دم و بازدم، قدم زدن و خوردن و خوابیدن، برهرچه که می بیند و می شنود مهر «طبقاتی» میزند! و مدام فریاد «زنده باد خلق قهرمان» هم سرمیدهد! و به این ترتیب هر روز مراسم مذهبی خود را به جا میآورد. بیننده تصور میکند که این موجود نا مربوط به زندگی و کار و سوخت و ساز اجتماعی، احتمالا از کرات دیگر نزول کرده باشد و اگر خون رگهایش را هم تست کنی، احتمالا سبز رنگ از آب در خواهد آمد. باید از بهمن شفیق خواست که با دیدن این فیلم بار طبقاتی آن را معلوم کند، تا مریدان مکتب ایشان بدانند که آیا دیدن آن از نظر طبقاتی مجاز است یا نه.
تز پنجم
کودکان مرفه از کودکان فقیر بیزارند، به این خاطر باید احساس گناه کنند!
بهمن شفیق برای تبدیل کردن رساله مذهبی خود به یک نقد سیاسی، از هیچ تلاشی فروگذار نکرده است. علاوه بر فحاشی های شخصی، دست در انبان عقب مانده ترین تفکرات مذهبی و خرافی کرده است و میلیونها و میلیونها کودک متولد خانواده های مرفه را متهم میکند که از کودک خانواده های فقیر «متنفر» اند! تا با این «مجرمیت» بتواند تئوریهای تفرقه افکنانه و عقب مانده صمد را توجیه کند. همچون اعقابش صمد بهرنگی او هم یک «گناه جمعی» برای میلیونها کودکی که کمترین نقشی در سازمان دادن تبعیض و استثمار و فقر ندارند، را متهم میکند که با نفرت از فقرا متولد میشوند! و به این خاطر حق شان است که مجازات شوند و «احساس گناه» کنند! این تبین شنیع از انسانی که ذاتا گناهکار بدنیا میآید و باید مجازات شود، روی دیگر سکه مذاهب قرون وسطایی است که معتقد است که فقرا و بی نوایان، گناه کار متولد میشوند و خداوند با نوشتن سرنوشت فقر و محرومیت برایشان، از آنها انتقام میگیرد.
این تببین متکی به همان منطق بیمار و ضد انسانی از زن در مذاهب است. که زن پلید و فاسد بدینا می آید و مستحق مجازات، کنترل و… از جانب مرد است. این تبیین به همان منطقی متکی است که کودک فلسطینی را محق میداند که از کودک اسرائیلی تنفر داشته باشد و کودک اسرائیلی را تشویق به امضا بمب هایی میکند که قرار است بر سر کودک فلسطینی فروآید! و کودک فلسطینی را به عملیات انتحاری علیه کودک اسرائیلی میکشاند. منطق یکی است! یکی به نام ملت و ستم ملی و دیگری به نام طبقه و تنفر طبقاتی! باید محیط رشد و پرروش کودکان را از این سموم، که منافع کودک را فدای منافع ایدئولوژیک، مذهبی، ملی و قومی، خانواده، جنبش های سیاسی و مذهبی و قومی میکند، محفوظ نگاه داشت. در این مورد علاقمندان میتوانند به ادبیاتی که در سایت «اول کودکان«، سایت زیر، منتشر شده است، رجوع کنند.
www.childrenfirstinternational.org/farsi/av-asnad/av-sanadtasis.htm
برای دانشجوی معترض طبقه متوسط، که از کتابهای «کودکانه«، صمد و علی اشرف درویشیان، و نه مارکس و انگلس و یا حداقل موقعیت طبقاتی خود، متوجه شده است که در جامعه شکاف طبقاتی و فاصله فقر و ثروت هست، راهی جز «احساس گناه» و تلاش برای پاک کردن این «احساس گناه«، باقی نمی ماند. این گرایش شناخته شده ای در جهان است. که خود بورژوازی در سراسر جهان در مقابل فجایعی که آفریده است، به آحاد و افراد بورژوا، طبقه متوسط، و طبقه کارگر، تزریق میکند.
صدها میلیون سفید در آمریکای شمالی را، کودک و بزرگ، کسانی که در فجایعی که نسل های قبل تر مهاجرین به این قاره برسر سرخپوستان آورده اند دخالتی نداشته اند، «گناهکار» میخوانند! و آنها را به سرخپوستان «بدهکار«! سفیدان به خاطر رنگ و خونشان دستجمعی «شریک جرم» اعلام شده اند! و نام همه «سرخپوست زادگان» نسل های جدید را بعنوان «قربانیان» و «صاحبان اصلی آمریکا» ثبت کرده اند! نسلهای جدید «قربانیان» را در قبایل سرخپوستی حفاظت شده در کانادا و آمریکا، که بدویت و عقب ماندگی شان کاملا از گزند تمدن و بهداشت و آموزش و «انتگره شدن» در جامعه مدرن امروز «محفوظ» نگاه داشته است، محبوس کرده اند. تا رهبران مفت خور و «خودگماره» این قبایل سرخپوست، بتوانند از امتیازات ویژه برخوردار شوند. و بعلاوه و مهمتر این که به این ترتیب با ابدی کردن فاصله و . شکاف نژادی بین دو بخش از شهروندان جامعه، بر نژاد پرستی و تبعیض بنیادینی که در نظام هایشان تولید و بازتولید میشود، سرپوش بگذارند.
افسار نژادپرستی علیه سرخپوستان و سیاه پوستان و مهاجرین را رها نگاه داشته اند. و با دامن زدن به «احساس گناه» و باز کردن راههای تسکین آن، سیستم شان را از گزند جنبشهای اعتراضی اجتماعی طبقه کارگر علیه نژاد پرستی و تبعیض و فقر، محفوظ نگاه میدارند. و بهمن شفیق این مکانیزم را «مبارزه طبقه کارگر» میخواند!
برای تسکین احساس گناه این طبقه متوسط و مرفه، دو راه باز است. یا خود زنی به شیوه مذهبیون، و همدردی با حسین وشهدای کربلا! و یا پیدا کردن جای خود در سلسله مراتب یکی از نهادهای خیریه ای بورژوایی، پرداخت دیه و جزای «گناههای» نظام و سیستم! بهمن شفیق برای انقلابیونی از جنس خود، راه اول، یعنی «خود زنی» علوی، را توصیه میکند.
این تراوشات مذهبی، ربطی به مارکسیسم که نقطه عزیت اش که انسان است، ندارد. این اراجیف ربطی به مارکسیسم که علم رهایی طبقه کارگر و علم رهایی بشریت از جامعه طبقاتی با همه تناقضاتش است، ندارد. کمونیسم گرایشی در درون خود طبقه کارگر است، گرایشی که برای پیروزی به علم رهایی خود، یعنی مارکسیسم، نیاز دارد. و مارکسیسم را نه با احساس گناه مذهبی یا تنفر بیمارگونه که با آگاهی باید آموخت. مارکسیسم به اخلاقیات مذهبی برای رسوخ در میان طبقه کارگر و کمونیسم طبقه کارگر نیازی ندارد. و روشنفکر کمونیست، از هر طبقه و با هر زبان و نژاد و جنسیت و … تنها و تنها با اتکا به تعلقات انسانی خود، «امانیسم» و همدردی انسانگرایانه اش، و در جستجوی پاسخی به تناقضات جامعه سرمایه داری است، که به مارکسیسم، علم رهایی طبقه کارگر، روی میآورد. روشنفکر کمونیستی که در دنیای ذهنی و مادی خود، طبقه کارگر را، بعنوان تنها نیروی نجات بخش در یک نظام سرمایه داری، با نگاه مارکس کشف میکند. نفرت پراکنی روشنفکر ناراضی خرده بورژا در اعتراض به مصائب جامعه سرمایه داری، و رویکرد عقب گرا و گذشته پرست اش، ربطی به مارکسیسم و طبقه کارگر ندارد.
کمونیسم جنبش رفع موانع و حل تناقضاتی است که در مقابل انفجار رفاه و سعادت و خوشبختی برای همگان، سد بسته است. یعنی جنبش لغو مناسبات تولیدی سرمایه داری، و لغو طبقات به تبع آن، است! کمونیسم ربطی به نظریه های جهان سومی و «پولپتی«، «فقر به تساوی«، و «اردوی کار اجباری» ندارد. طبقه کارگر برخلاف خرده بورژوای ناراضی از کم رونقی کسب و کارش، نه یک عنصر گله مند و «مخالف جامعه مصرفی«، که طبقه ای پویا و پیشرو است. طبقه کارگر خواهان دسترسی خود، سازندگان این جهان سرشار از رفاه و سعادت، به تمام «مصرفی» است که شایسته او و همه احاد جامعه است. انقلاب کارگری و سوسیالیسم، با لغو استثمار و محو طبقات، قرار است این هدف را برآورده کند.
آرمانخواهی کمونیستی که مانیفست مارکس و انگلس، بعنوان هدف غائی کمونیستها، اعلام میکنند، میگوید که:
«بجاى جامعه کهن بورژوازى، با طبقات و تناقضات طبقاتيش، اجتماعى از افراد پديد ميآيد که در آن، تکامل آزادانه هر فرد شرط تکامل آزادانه همگان است.»
و آرمانخواهی امثال صمد بهرنگی و بیژن جزنی که بهمن شفیق به آنها مفتخز است، عبارت است از بازگشت به گذشته از نظر فرهنگی، و از نظر اقتصادی، ساختن یک جامعه سرمایه داری «مستقل» با صنایع «مستقل» از امپریالیست.
مارکسیسم معتقد است که انسانها با قرار گرفتن در مناسبات تولیدی معینی، و قرار گرفتن در موقعیت های متفاوت و متضادی در این مناسبات تولیدی، از خود بیگانه میشوند. و مقهور همان نیرویی میشوند که خود به آن شکل داده اند و آن را همچون پروردگاری بر فراز سر خود، نشانده اند. طبقات، محصول مناسبات تولیدی است. و مناسبات تولیدی طبقات را تولید و بازتولید میکند. در نظام سرمایه داری، که همه چیز در آن بصورت کالا قابل خرید و فروش است، یک طرف این مناسبات صاحب سرمایه است و طرف دیگر صاحب کالایی بنام نیروی کار. صاحب سرمایه، با در اختیار داشتن و خرید نیروی کار، آن را در پروسه تولید مصرف میکند. نیروی کار، تنها کالایی است که طی مصرف آن، ارزشی بیش از ارزش مصرف شده خود تولید میکند. یعنی ارزش افزایی میکند. ارزش اضافه ای که به خود او باز نمی گردد، بلکه به تصاحب صاحب سرمایه در میآید. و این استثمار و لغو آن شاه کلید حل معمای مبارزه با نظام سرمایه است.
کارگر در نظام سرمایه، برده مزدی، است که برخلاف اعقاب برده خود، صاحب کار و صاحب سرمایه مسئولیتی در قبال زندگی او و خانواده اش ندارد. صاحب سرمایه نیروی کار کارگر را مصرف میکند، و به اندازه ای که کارگر بتواند زنده بماند و روز بعد باز مصرف شود، به او بخش ناچیزی از محصول کارش را بعنوان دستمزد، میپردازد. به اندازه ای که برای معاش و زنده ماندنش، کافی باشد. و هر زمانی هم که سرمایه به نیروی کار کارگر نیاز نداشت، آن را بدور میآندازد و «بیکار» میکند.
تولد یک انسان در این رابطه و این مناسبات استثمارگرانه، در هر طرف این مناسبات، کارگر یا بورژوا، یک قرعه کشی، و شروع انسانی است که باید انساندوستی غریزی اش، در محیطی شاد و مرفه و سالم، و از جمله با ممنوعیت خشونت علیه او، گسترش یابد و با آگاهی و عشق به همنوع و نه احساس گناه، بتواند برای تناقضات جامعه ای که در آن زندگی میکند، پاسخ خود را بیابد.
رفاه و شادی و خوشبختی و تکامل آزادنه انسان، جایی در آرمانخواهی شرقی و مذهب زده امثال بهمن شفیق ندارد. «سوسیالیسم» پل پتی، فقر به تساوی، نهایت خوشبختی است که آرمانشان را می سازد! عشق و علاقه صمد و بهمن شفیق به کودکان فقیر، تغییری در این واقعیت نمی دهد.
تز ششم
ثریا شهابی ظاهرا از آن موج انقلابیگری، دهه چهل و پنجاه، تاثیر نگرفته است.
خوشبختانه این تز کاملا درستی است.
تز هفتم
«لعنت شیطان» بر منصور حکمت!
یک بار جنبشی که امثال شریعتی و آل احمد و بهرنگی و بیژن جزنی شخصیتهای آنند، و برخی شان به خود «مارکسیست» میگفتند، تلاش کرد و در مقاطعی موفق شد، که مارکس را از دسترس طبقه کارگر و کمونیست ها در ایران، دور نگاه دارد!
امروز بهمن شفیق، نماینده آن جنبش شکست خورده، لبریز از نفرت و خشم از شکست اجتماعی جنبش خود، نفرت از جنبش و کسی که به این شکست قطعیت سیاسی و تئوریک داد، میخواهد در مقابل دستآوردهای جنبش کمونیستی و مارکسیستی ایران، دستآوردهای منصور حکمت، همان نقش را بازی کند. آنهم به شیوه مقاله مربوطه.
و برای این کار، لازم است دست در تابوت جنازه ای دفن شده «موتور کوچک و بزرگ» کند تا بهروسیله «حکمت» و گنجینه غنی تئوریکی او را از دسترس طبقه کارگر دور کند. این تلاش بی حاصلی است. برای این کار باید به اندازه همه تئوریهای و جنگ های نظری و پراتیکی حکمت، کار جدی کرد و زحمت کشید.
به علاقمندان توصیه میکنم که بخصوص مقالات زیر از منصور حکمت را بخوانند. آنها را میتوان از سایت آرشیو حکمت، http://www.hekmat.public-archive.net، دریافت کرد.
ماهواره و آل احمد های پلاستیکی
اسطوره بورژوازی ملی و مترقی ، یک و دو
از منظر اژدها
تاریخ شکست نخوردگان
۱۹ نوامبر ۲۰۱۲
سه پاسخ محترمانه بهآقا (یا خانم) زندیک، حسآقا و آقا رسول.
کامنتنویسان محترم، مقدمتاً لازم بهتوضیح استکه تربیت شخصی من بهگونهای استکه کلمات «گرامی» و «عزیز» را برای افرادی بهکار میبرم که با آنها رابطهای شخصی و عاطفیِ قابل بیان داشته باشم. حتی از این هم فراتر، در جاییکه رابطهی نزدیک و عاطفی دربین نباشد، استفاده از اینگونه کلمات را شکل خاصی از ریاکاری میدانم. بههرروی، همچنان که تربیت عباس فرد بدینگونه است، دیگران نیز دارای این حق هستند که هرنوع تربیتی که دوست دارند برای خود انتخاب کنند.
1ـ آقا رسول محترم باور بفرمایید که من نه تنها تاب تحمل زندگی در دو نقش و با دو نام را ندارم، بلکه اینگونه زندگی و «نویسندگی» را نیز شکلی از ریاکارانه میدانم که غالباً کم ضرر و بعضاً بسیار زیانبار است. بههرروی، عباس فرد، عباس فرد است؛ و هرگز خودرا «ستاره جون» معرفی نمیکند.
2ـ حسنآقای محترم:
الف) باور بفرمایید که نمیدانم «محتوای شناخت کجاست»؛ و بازهم باور بفرمایید که هرگز در جستجوی جای «محتوای شناخت» هم برنخواهم آمد! اگر کمی فکر کنید و از دیگران هم بپرسید و در نقش خودتان ظاهر شوید، شاید دلیل اینگونه پاسخ دریابید. نمیدانم. بنابراین، لطفاً بهنکات زیر توجه فرمایید:
ب) من ضمن اینکه در زندگیام هرگز کسی را «وابسته به رژیم شاه و شیخ جا» نزده و اصولاً چنین ننامیدهام؛ جای «تحلیل عینی آثار» صمد بهرنگی در کامنت شما و آقای محوی نیز خالی است. اگر یکبار دیگر کامنتهای همین صفحه را بخوانید متوجه حرف من میشوید.
پ) این عبارت که «عباس و بهمن ظاهرا جانشینان مارکس و انگلس در میهن بلا زده ما هستند»، با بیان نیمی از حقیقت، تمامیت آن را انکار میکند. چرا؟ برای اینکه: اولاًـ سیستم مارکس و انگلس «جا» داشتن و جانشینداری نبود و هیچکس نمیتواند جانشین آنها باشد؛ و دوماًـ شما همراستایی با مارکس و انگلس، و نیز استفاده از شیوهی تحقیق آنها را بهغلط «جانشین» نامگذاری میکنید.
ت) اگر از منظر مارکس و انگلس بهزندگی و جامعه نگاه کنیم پاسخ این سؤال که «انسانها را بر اساس «شعور» طبقه بندی» میکنند یا «براساس «وجود»»[؟]، این خواهد بود: براساس هیچکدام و براساس هردو! بهعبارت دیگر، انسانها را فقط براساس ترکیب وجود اجتماعیـطبقاتی و شعور و ارادهی آنهاست که میتوان بهدرستی و بهگونهای انسانی طبقهبندی کرد. صرفنظر از توضیح این مسئله که شاید بهطور جداگانه بهآن پرداختم، اگر بهکامنتهای همین صفحه هم مراجعه کنید، آنجا که به»موضع و موقع» اشخاص اشاره میشود، منظور همان ترکیب یا دیالکتیک «وجود» و «شعور» است.
ث) گرچه من منظور حسنآقا را میفهمم؛ اما چیزی هم در مورد عبارت مجعول «دیکتاتوری فلانتاریا» نمیدام. بنابراین، هرگاه حسنآقا از این اشتباه لپی معذرت خواهی کرد و بهدرستی از عبارت «دیکتاتوری پرولتاریا» حرف زد، آنگاه در محدودهی کامنت برای او مینویسم که چه رابطهای بین «دیکتاتوری پرولتاریا» و تحلیل قصههای صمد بهرنگی و بهطورکلی چپ دهههای 40 و 50 وجود دارد.
3ـ آقا (یا خانم) زندیک محترم:
Iـ «اعتبار اجتماعی» بهطورکلی و بهویژه در جامعهی سرمایهداری بیانگر یکی از ابعاد سهگانهی قدرتِ سیاسی و اقتصادی و اجتماعی است که در عینحال قابل تبدیل بهیکدیگر نیز میباشند. بررسی انتزاعیـعقلی این مسئله را میتوان بهعنوان زیر مجموعهی مجموعههای متقاطع و نیز زیرمجموعهی «اصل تضاد» مورد بررسی بیشتر قرار داد.
IIـ بهعبارتی میتوان همهی ابعاد سهگانهی قدرت را در «اعتبار اجتماعی» یا قدرت اجتماعی خلاصه کرد. چرا؟ برای اینکه ابعاد قدرت قابل تبدیل بهیکدیگرند و «دیکتاتوری پرولتاریا» مقطع معینی از گسترش «اعتبار اجتماعی» یا پروسهی پرولتاریزاسیون طبقهی کارگر است. این مقطع، همان مقطعی استکه قدرت اجتماعی طبقهی کارگر بهآن اندازه تکامل پیدا کرده که بتواند پروسهی نفی خویش، نفی دولت و نفی مالکیت خصوصی را بیاغازد.
IIIـ طبقهی کارگر و همچنین پرولتاریا بدون «اعتبار اجتماعی» چیزی جز بردههای پراکندهای نیستند که حتی از امنیت بردگان نیز بیبهرهاند. بههرروی، «اعتبار اجتماعی» در مراحل و مقاطع مختلف بهگونههای متفاوت چهرهی استراتژیک پرولتاریا را بهتبادل درمیآورد و زمینهی شکلگیری دیگر ابعاد قدرت پرولتری را نیز فراهم میآورد. بدینترتیب، کسب اعتبار اجتماعی برای طبقهی کارگر خاصهی تاکتیکی دارد و هم استراتژیک. بنابراین، انکار جایگاه اعتبار اجتماعی و صرف نیروی برای کسب آن ـدر تبادلات کارگری و کمونیستی و پرولتریـ دانسته یا نادانسته، ممانعت از حرکت طبقه در این راستاست و بهاین اعتبار ضدکارگری و ضدکمونیستی و ضدپرولتری است.
IVـ اگر انسان طبیعی است و طبیعت نیز انسانی است؛ پس، جوهرهی درونی رابطهی انسان و طبیعت (فراتر از تحلیل واژهشناسانهی زبان فارسی و عربی و غیره)، اساساً در کلمهی «فهم» قابل بیان است ـ همچنانکه جنبهی بیرونی این رابطه با «کار» قابل توضیخ است.
Vـ هستی بیکرانه فاقد مکانیزم بیرونی است و تماماً براساس دیاکتیکِ تضاد که در درون خودمینمایاند، قابل تبیین و بررسی است؛ همچنانکه رابطهی یکسویه تنها میتواند بیانگر دو حالت باشد: یکی، دینامیک؛ یعنی: تبدیل تضاد بهتناقض در مرحلهی «اساسی» (یعنی: در مرحلهی زایش نو از درون کهنه). و دیگری، مکانیکی؛ یعنی: برخورد دو مجموعه که هریک دینامیزم ویژهی خود را دارند. بههرروی، بسیاری از جدلها و جدالهای سیاسی بهمنظور متقاعد کردن کسانی استکه ناظر جدل و حدال هستند، نه متقاعد کردن طرف مورد خطاب. در دنیای سیاست پرولتری، این را بهویژه باید آموخت.
VIـ هستی بیکران، بیکرانیاش را در این حقیقت نیز نشان میدهد و نیز بهاثبات میرساند که هرچیز و همهچیز دارای تاریخ مصرف محدودی است و گریزی از نفی ندارد. بدینترتیب استکه نفی واقعیت، اثبات حقیقت را درپی دارد. بههرروی، نفی اعتبار اجتماعی سرمایه ـبهطور خودبهخودـ اثبات حقیقتِ اعتبار اجتماعی کار است.
VIIـ منهای اینکه عبارت «عشوههای کلامی» با سن و سال عباس فرد جور درنمیآید و نهایتاً او میتواند بهکرشمهی کلام متوسل شود؛ اما آنچه زندیک «سایر توضیحات» نامگذاری میکند، کنایه بهحقایقی است که بیان آشکار آنها از جانب من با پرنسیپهای زیباییشناسانهی پرولتری ناهمخوان است[«سایر توضیحات شما را دربارۀ «بهریل ادبی انداختن» و «رابطهای نزدیک و احتمالاً عاطفی با خانم شهابی» و «یک بام و دو هوا» و غیره را میگذاریم بهحساب استعارات و عشوههای کلامی که البته همیشه برای جدلیکردن و خستهکننده نبودن یک گفتگو لازمند».] چرا؟ برای اینکه کسی را «عزیز» و «گرامی» خطاب کردن، بدون اینکه شخصاً یا بهشکل آرمانی دوستش داشته باشیم، برخوردی نازیبا، نخبهگرایانه و استادـشاگردی است. حتی مادران بههنگام گفتگوی جدی با فرزندانشان، بهخاطر احترامی که برای آنها قائلاند، «گرامی» و «عزیز» خطابشان نمیکنند. همچنان که کسی را بیهوده مورد دشنام قراردادن نشان از بیاحترامی بهنوع انسان است و باور کنید که ما در سایت امید کامنتهایی را تغییر داده و یا درج نکردهایم که بههمین خانم شهابی و دوستانشان بیهوده دشنام داده بودند.
VIIIـ از هرچه بگذریم، از این نباید بگذریم که زندیک آدم زیرکی است؛ و از همهی زمانها و مکانها برای تبلیغ سایت خود و کسب قدری اعتبار اجتماعی بهدقت استفاده میکند.
لایکلایک
دوستان گرامی، این طبیعت یک برخورد نازیبای شخصی است. تمامی بحثهای ارزشمند و نکات جدی آن در زیر خروارها خاکستر غلیظ مدفون میشود. امیدوارم دوستان گرامی توجه کنند که «کسب اعتبار اجتماعی» برای سوسیالیسم کار بسیار ظریفی است، یعنی کیلوئی نیست، «پستمدرن» نیست و مانند سرمایه خود را بهرایگان بازتولید نمیکند. این شکل ویژۀ «اعتبار اجتماعی» حاصل کار است و نابرده رنج کسب نمیشود و شدت حساسیتش نیز مانند گلخانهای در تابستان است که یک کبریت زیر آن میتواند لاله و گلسرخ و خار و تارعنکبوت را همه باهم بسوزاند. این یک درس کوتاه خوب برای امروزمان… تا که فردا چه پیش آید و هر کدام از ما بهکدام سو گام برداریم.
لایکلایک
آقای فرد شما چرا ستاره جون را از لیست خودتان جاانداختید؟ستاره جون که اظهار نظرهای مفصلی این جا کرده گرچه همه حرفهایش مربوط به موضوع نبوده.شاید هم شما و ستاره جون یک روح در دو بدن باشید وگرنه چه دلیلی دارد که از همه اسم آوردید جز از او
لایکلایک
چند سؤال ناقابل از عباس فرد عزیز:
بنظر عباس محتوای شناخت کجا ست؟
وقتی کسی در باره آثار کسی ـ مثلا صمد بهرنگی ـ می خواهد ابراز نظر کند، چه باید بکند؟
آثار او را ـ قبل از همه ـ مورد حلاجی قرار دهد و به قول حمید محوی جزء به جزء تحلیل کند و یا به صحرای کربلا بزند و به بهانه دفاع از جنبش کذائی چپ سال های فلان، سریشی قوی سرهم بندی کند و آسمان را به ریسمان بچسباند؟
و ضمنا کسانی را که جرئت تحلیل عینی آثار کسی را داشته اند، به دلایل سوبژکتیف، مثلا اختلاف دید با بهمن و عباس، وابسته به رژیم شاه و شیخ جا بزند؟
عباس و بهمن ظاهرا جانشینان مارکس و انگلس در میهن بلا زده ما هستند.
معلوم نیست که کدام مارکس است و کدام انگلس.
حتما بر اساس سن شان طبقه بندی می شوند.
چه عیبی دارد که مارکس و انگلس جدیدی از کشور اهورا ظهور کند.
اما مارکس و انگلس اگر جای ایشان بودند، همین جوری مسائل را «تحلیل» می کردند؟
مثلا به جای تحلیل یاوه های پسیکولوژیستی زندیک دنبال بهانه ای برای چسباندن ایشان به ثریای عزیز و حزب کمونیست بورژوائی و یا پرولتری و دهقانی و فئودالی می جستند؟
آیا مارکس و انگلس هم می گفتند که چون طرف به جای توهین به ثریا، با عزت و احترام از دگراندیشی نام برده اند، باید سر و سری با او داشته باشند؟
اگر مارکس و انگلس به جای عباس وبهمن بودند، انسان ها را بر اساس «شعور» طبقه بندی می کردند و یا بر اساس «وجود» ؟
مثلا از حمید ادیب، حسن فلسفه دان و غیره دم می زدند، تعلقات حزبی و گروهی کسی را عمده می کردند و بر سرش می کوبیدند؟
آخر دیکتاتوری فلانتاریا چه ربطی به تحلیل قصه محبت بهرنگی دارد؟
لایکلایک
عباس عزیز،
بعید میدانم که حمید، حسن، روزبه و ثریای گرامی، دقت، حوصله و تمنای این را داشته باشند که در عبارت مورد اشارۀ شما، بهدنبال مفاهیمی بگردند که نظریاتشان را تأیید کند.
از این سرافرازم که شما به دقت به این عبارت پرداختهاید، اما از این اندوهگینم که فهم شما نیز از این عبارت نارسا است، این فهم نارسا بیشک از نقص نگارش من بوده است، بنابراین ضروری است که با تشریح این عبارت، نواقص نگارش از میان بروند.
بدیهی است که هر نویسنده، شاعر، مبارز سیاسی و یا یک رهبر انقلابی، بههمان اندازه که با جامعه خود از سر رهگشائی، صداقت، نیکپنداری و نیکرفتاری به میدان مبادلۀ ارزش گام بگذارد، بههمان اندازه اعتبار اجتماعی کسب میکند، فارغ از اینکه «من»در جهان ذهنیات خویش با آن موافق باشم یا خیر.
اما کسب اعتبار اجتماعی برای آن نویسنده و شاعر و رهبر، «جهت» و «هدف» حرکت آنان نیست، بلکه دستاوردی بدیهی است در راستای جهت و هدفی دیگر. بیان این حقیقت ساده، به معنای انکار هژمونی طبقۀ کارگر و اعتبار اجتماعی او نیست. طبقۀ کارگر و نظریهپردازان وی، «در جهت» دیکتاتوری پرولتاریا گام برمیدارند و نه «در جهت» کسب اعتبار اجتماعی. اعتبار اجتماعی حاصل بدیهی جهتمندی آنان است ولی نه خود جهت.
نیز استفاده من از واژۀ «جدال سیاسی» بهجای واژۀ معمول «مجادله سیاسی»، از روی سهو و بیدقتی نبوده است. واژۀ جدال (از باب فعال) بهکنشی یکسویه اشاره میکند، و در زبان فارسی بیانگر رودروئی میان دو نیرو است، بدون آنکه میان آنها شیوهای برای فهم و گفتگوی همزبان وجود داشته باشد، مانند «جدال انسان و طبیعت» و یا «جدال با گرگها». از آنجا که جدال ثریای عزیز در برابر انتقادات بهمن عزیز، به فریادهای یک ناشنوا در برهوت میماند، و در میان این دو نیروی نظری گفتگو و مفاهمۀ دوسویهای را نمیتوان یافت، بهدرستی میتوان تمامی این بحث را یک جدال سیاسی نام نهاد. اما واژۀ مجادله (از باب مفاعله) همواره به یک رابطه و (حداقل) دوسویگی رابطه دلالت دارد. تمامی واژگان این باب بیانگر همین چندسویگی در بستر مفهوم مصدر خویش هستند: مانند مبادله، معاشقه، مناقشه و غیره.
ضمناً توجه کنید که میان دو جمله اول و دوم، هیچ ارتباط علت و معلولی وجود ندارد. یعنی جدالهای سیاسی «معمولا» ماندگار نیستند و تاریخ مصرف دارند اما این «به دلیل» جهتمندی آنها در کسب اعتبار اجتماعی نیست. این دو جمله از یکدیگر مستقلند.
استفاده از عبارت «معمولاً» نیز در اینجا سهوی نبوده است، یعنی این بههیچوجه یک حکم کلی نیست و دارای استثنائات بسیاری میتواند باشد. به عنوان مثال «آنتی دورینگ» یک جدال سیاسی است اما ماندگار نیز هست و تاریخ مصرفی ندارد.
امیدوارم همین اشارات اندک به رفع نواقص و نارسائی نگارش من منجر شود و با این فهم جدید، دریابیم که عبارت فوق نمیتواند پستمدرنیستی (و شاید ضدکمونیستی) باشد.
اگر با این توضیحات، هنوز به پستمدرنیستی بودن گفته من پافشاری کنید، در آنصورت نیاز به توضیح و تشریح مفصلتری خواهد بود، و وارد گفتگوهائی خواهیم شد بسیار وقتگیر (اما ارزشافزا) دربارۀ رابطۀ پستمدرنیسم و اعتبار اجتماعی. بعید میدانم که چنین گفتگوهائی لازم باشد مگر اینکه بخواهید آنرا بهعنوان مطلبی مستقل و آموزشی در اختیار خوانندگان سایت امید قرار دهید.
سایر توضیحات شما را دربارۀ «بهریل ادبی انداختن» و «رابطهای نزدیک و احتمالاً عاطفی با خانم شهابی» و «یک بام و دو هوا» و غیره را میگذاریم بهحساب استعارات و عشوههای کلامی که البته همیشه برای جدلیکردن و خستهکننده نبودن یک گفتگو لازمند.
اما در مورد «ریل ادبی» لازم است گفته شود که انتقادات حمید عزیز از سرودۀ افسانه محبت بر چنین «ریل»ای بود و من نیز بهدلیل اینکه از هیچ «ریل ادبی» هراسی ندارم، در همین بستر به او پاسخ گفتم.
در مورد سایر «ریل»های گفتگو، یعنی انتقادات صریح و سیاسی من به ثریای عزیز و جریانی که ایشان آنرا نمایندگی میکنند (کمونیسم کارگری) بهسایر نوشتههای کاملاً تکچهره، مستقیم و بیتعارف من مراجعه کنید:
سوسیالیسم جنبش بازگرداندن اختیار به انسان نیست! – فوریه 2012
http://www.zendic.org/?p=281
نقد یک دنیای بهتر (قسمت اول) – ژوئن 2012
http://www.zendic.org/?p=400
نقد یک دنیای بهتر (قسمت دوم) – ژوئن 2012
http://www.zendic.org/?p=423
نقد یک دنیای بهتر (قسمت سوم) – جولای 2012
http://www.zendic.org/?p=494
نقد یک دنیای بهتر (قسمت چهارم) – سپتامبر 2012
http://www.zendic.org/?p=590
نقد یک دنیای بهتر (قسمت پنجم) – نوامبر 2012
http://www.zendic.org/?p=901
البته مجموعه مقالات نقد یک دنیای بهتر هنوز به پایان نرسیده اند و مباحث مربوط به اشکال دولت و هژمونی طبقاتی و غیره هنوز مورد بررسی قرار نگرفته اند. وقت اندک است و کار بسیار.
همیشه شاد و سربلند و تندرست باشید
زندیک
لایکلایک
آقا یا خانم زندیک:
منهای بررسی این مسئله که «گفتگو»ها ـعلاوه براحتمال و امکان سازندگیـ چگونه، تا کجا و در کدام مناسبات معین اجتماعیـطبقاتی میتوانند بهطورکلی «مولد ارزش» باشند، و صرف نظر از اینکه «ارزش» را بهطورکلی چگونه باید (یا میتوان) تعریف کرد[!؟]؛ اما حقیقت این استکه همهی حرفهای آقای محویِ (ادیب)، حسن آقایِ (فلسفهدان)، آقا روزبه (انگولکچی) و طبعاً خانم شهابیِ (سوپر انقلابی) این استکه سیاست را نباید بهدنیای کودکان راه داد. اگر از این آدمها بخواهیم که منظور خودرا در چند کلام تعریف کنند؛ بهاحتمال بسیار قوی چیزی شبیه این جملهی زندیک را بهعنوان جوهرهی مقصود خود بیان خواهند کرد: {جدالهای سیاسی در جهت کسب «اعتبار اجتماعی» افروخته میشوند و معمولاً گفتگوهای ماندگاری نیستند و تاریخ مصرف معینی دارند}. در نقد این ادعای پستمدرنیستی و طبعاً ضدکمونیستی باید توضیح داد که:
اولاً) ریشهی همهی جدالهای سیاسی ـنه الزاماً بهطور مستقیم، اما بهنوعی طبقاتی است؛ بهمبارزهی طبقهی مولد و تحت ستم برعلیه طبقهی تصاحبکنندهی تولید و ستمگر برمیگردد.
ب) از آنجاکه هرشکلی از مبارزهی سیاسی (و حتی هرشکلی از «جدال سیاسی»)، طبقاتی است و بهتوازن قوا یا قدرت سیاسی برمیگردد؛ از اینرو، در مبارزهی سیاسی (یا حتی «جدال سیاسی») از کسب هرچه بیشتر و پیچیدهتر «اعتبار اجتماعی» گریزی نیست. بههرصورت، ازآنجاکه هژمونی سیاسی بدون «اعتبار اجتماعی» فاقد معنی است، تصویرِ «اعتبار اجتماعی» بهمثابهی چیزی تاریک و نازیبا ـدر عملـ معنای دیگری جز انکار هژمونی طبقهی کارگر (بهمثابهی مقدمهی دیکتاتوری پرولتاریا) ندارد که بازهم در عمل معنای دیگری جز تثبیت رنگکاری شدهی همین وضعیت ضدانسانی موجود (یعنی: نظام سرمایهداری) ندارد.
پ) گرچه این احتمال وجود دارد که پارهای از جدالهای سیاسی [مانند جدال سیاسی بسیاری از دارودستههایی که زیر عبارتپردازیهای ظاهراً مارکسیستی، عملاً در راستای جنایتکارترین باندهای سرمایه جهانی حرکت میکنند] فاقد حقیقت طبقاتیـتاریحی باشند و ناظر بر گفتگوی بهاصطلاح «ماندگاری» نیز نباشند؛ اما آن گفتگوی «ماندگاری» که صراحتاً یا بهطور ضمنی از «اعتبار اجتماعی» فاصله بگیرد، چیزی جز دریافت صوفیمسلکانه از مبارزهی طبقاتی و سیاسی نیستکه بیان بسیار فریبندهای از تثبیتگری طبقاتی است و نوع محتالی از سرکوب اجتماعی را در تقویت «اعتبار اجتماعی» برای بورژوازی مبادله میگذارد. این تبادل بهعبارتی تولید ارزشهای بورژوایی و ضد ارزشهای کارگری و کمونیستی است.
ت) از همهی اینها مهمتر اینکه محور بحث و نوشتهی بهمن شفیق، دفاع از سنتها، دستآوردها و ارزشهای تاریحی چپِ دهههای 40 و 50 استکه «کمونیسم کارگری» از همان آغاز ـهمـ بهواسطهی بیسوادی و ـهمـ در اثر افادهفروشی و خودـمحوربینیِ خردهبورژوایی بهانکار آن پرداخت و تصویرهای کاریکاتورگونه را جایگزین حقیقت کرد که نتیجهاش بههرصورت ضدکمونیستی است. منهای جنبهی حقیقتجویی تلاشهای بهمن؛ اما او بهدنبال کسب «اعتبار اجتماعی» برای جنبش کارگری و ارزشهای حقیقتاً چپ و کمونیستی است. بدینترتیب، دفاع از حقیقت و ارزشهای صمد بهرنگی و بهطورکلی بحث در مورد چیستی و چگونگی ادبیات کودکان پاساژهای لازمی در دفاع از کلیت ارزشهای آن چپ است. این دفاع را بهریل صرفاً ادبی انداختن، علیرغم دفاع نظری از بحث بهمن، اما عملاً حرکت برعلیه حقیقت کمونیستی و کارگری مقالهی اوست. شاید هم اینگونه برخوردها ناشی از رابطهی نزدیک و احتمالاً عاطفی بین خانم شهابی و زندیک است. شاید هم زندیک دوست دارد که خود را در دو یا چند چهره بهمبادله بگذارد. اگر چنین نبود، زندیک، خانم شهابی را «ثریای گرامی» و «ثریای عزیز» خطاب نمیکرد.
ث) بهراستی اگر بحثهای سیاسی (و مثلاً بحث سیاسی بهمن) «ماندگار» نیست؛ چرا زندیک بحث ادبی و مجادلهی ادبی خود با آقای محوی را سوار یک بحث سیاسی میکند؟ این یک بام و دو «هوا» چه معنایی میتواند داشته باشد؟
لایکلایک
دوست گرامی آقای حمید محوی از گاهنامه هنر،
آگاه شدم که نسترن عزیز شعر «افسانه محبت»را در اینجا (http://www.hafteh.de/?p=34892) لینک کرده و حتی درباره آن وارد گفتگو شده است.
هرچند که همواره کوشش میکنم از گفتگوهای کامنتی در وبسایتهائی که با آنها ارتباطی ندارم پرهیز کنم، اما از آنجا که شما این شعر را بهدقت خواندهاید و آشکارا بر آن انتقاداتی دارید، ضمن تشکر از دقت شما لازم میدانم به برخی از دیدگاههایتان پاسخ دهم، با این امید که گفتگوئی سازنده و مولد ارزش آغاز شود.
پیش از هرچیز باید بگویم که من وبلاگ کوچکی دارم و نوشتههای محدودی، چند شعر و داستان کوتاه و مقاله و ترجمه کتاب تمام محتویات آن است، که بیانگر سعی و تلاشی است در حد توان و امکان برای انجام وظیفه خویش برای ادبیات چپ و سوسیالیست ایرانی.
اشعار «افسانه محبت» و «ماهی سیاه کوچولو» نوشته صمد بهرنگی نیست، بلکه سرودۀ من است؛ سرودههائی است بهسبب خاطراتم از دوران نوجوانی، که قصههای بهرنگ برایم به ارمغان گذاشته است، سروده شده است. من هرگز چریک نبودهام و به این موضوع نه مفتخرم و نه از آن شرمندهام. این سرودهها نه خط سیاسیای را دنبال میکنند و نه اصولاً باید به شعر بهمثابه یک مقالۀ تحلیلی ـ سیاسی نگاه کرد.
تا جائیکه قلم نارسا و ناتوانم اجازه میداد سعی کردهام که گام به گام با وقایع این داستانها همگام و همراه شوم و به متن اصلی داستانهای صمد وفادار بمانم. البته واضح است که در هنگام ترجمۀ نثر به زبان شعر اینکار همواره ممکن نیست و بهخاطر محدودیتهای نظم کهنه و نوی فارسی ممکن است بسیاری از دقایق از قلم افتاده و یا دیگرگونه بیان شوند. «فاعلاتن فاعلات» بسیار دست و پا گیر است، اما من «شعر نو» نقطهسرخطی را نیز چندان نمیپسندم.
اما بپردازیم به نقد شما: مصراع «بهصورت بسی ناز و خوشگل بدی» اشاره به زیبائی دختر پادشاه از نگاه قوچعلی هفت، هشت ساله دارد. شاید این دلیل اصلی عاشق شدن او نباشد، ولی همین که قوچعلی او را «ناز و خوشگل» میبیند، یکی از دلایل آغاز دلبستگیهای او است. اینکه عاشقی معشوق خود را «ناز و خوشگل» ببیند به این معنا نیست که وی برای دیگران نیز همینگونه است. چنانچه در اثر ابدی و ماندگار استاد پرآوازۀ سخن، نظامی گنجوی، یعنی «لیلی و مجنون» میبینیم که قیسبنملوح (مشهور به مجنون)، لیلیاش را «ماه عربی به دلربائی» میبیند و در نگاه او لیلی بهزیبائی قرص ماه عرب است. دیگران البته لیلی را اینگونه نمیبینند. اما مقصر مجنون نیست.
فروید و در پی او جان.بی.واتسون، اسکینر و آلبرت باندورا با مشاهدات رفتارشناسانه و بالینی، مطالعۀ موضوع جنسیت و سرکوب جنسی را از کودکان آغاز میکنند، تا جائیکه فروید ایمان دارد که اصولاً مسئله سرکوب جنسی، بخشی از رفتارشناسی کودکان است و نه رفتارشناسی بزرگسالان. از سوی دیگر تنشزدائی جنسی از کودکان و تشفای نیازهای جنسی آنان (بر سرم فریاد نکشید، بله، کودکان بهشیوهای متفاوت از بزرگسالان دارای نیاز جنسی هستند اما این نیازها بهسبب نامتکامل بودن ساختارهای اندامی، بههیچوجه بهمعنی تنشهای مربوط به اعمال معین جنسی و تولید مثل نیست) موضوعی است که در روانشناسی مدرن، از جمله در تحقیقات کیفی کارل یونگ، موسکویکی، هب و شرینگتون به آن بسیار پرداخته شده است. نتایج این کوششها را در شیوههای آموزشی غیرمذهبی در کشورهای اروپائی، مانند شیوۀ آموزشی مدارس مونتهسوری و مانند آن میتوان مشاهده کرد.
یکی از روشهای این تنشزدائی، ایجاد محیط آزاد برای کودک در ابراز مرجحات و نیازهای تکاملی جنسی خویش است. در این شیوهها بوسیدن و دیدن بدن لخت جنس مخالف برای کودکان گناه نیست، عمل قبیحی نیست، طبیعی و عادی است، یعنی نه ترغیب میشود و نه تقبیح، بلکه آزاد گذارده میشود و البته مراقبت میگردد. تجربههای رفتارشناختی کودکان از شیوۀ مونتهسوری ثابت میکند که کودکان مونتهسوری، کودکانی با ضریب انتقال بالاتر و فارغ از تنشهای جنسی کودکان سنین مشابه در مدارس دگم مذهبی هستند. کنجکاوی تنشمند این کودکان درباره موضوعات جنسی نیز بهطور متوسط از دوستان خود در مدرسههای مذهبی بسیار کمتر است.
از اینرو، تنشزدائی جنسی، بهطور آگاهانه و خردمندانه، نهتنها به «پورنوگرافی کودکان» (آنگونه که شما بیان کردهاید) منجر نمیشود، بلکه برعکس با فراغت کودک از تنش، بهگرایش طبیعی کودک به بازیهای فکری و سایر کنشهای غیرجنسی رهنمون میشود. اگر جز این میبود، مذهبیت در جمهوری اسلامی که در آن تقریباً هر اثری از محبت به جنس مخالف از ادبیات کودکان سانسور میشود، میبایست خردمندانهترین و غیرپورنوگرافیکترین روش آموزش کودکان محسوب میشد. اینگونه نیست: کودکان و نوجوانان ایرانی در داشتن تنشها، حرصها و نابسامانیهای جنسی در جهان پیشتاز هستند و روش آموزشی معمول در جمهوری اسلامی، روشی غلط و تنشافزا است. از همین دیدگاه بود که سرودم:
بگفتا تو را دوست میدارمی
تو را معبد عشق پندارمی
به وقت بزرگی بیا در برم
و روزی زنم شو تو ای سرورم
همانروز لب بر لبانم گذار
که افسون شود این دل داغدار
و عشق مرا در دلت میپذیر
تو ای دختر واله و دلپذیر
اگر بپذیریم که لب بر لب گذاشتن در داستانهای کودکان «پورنوگرافیک» است، در اینصورت میبایست تقریباً تمامی داستانهای عاشقانه کودکان، مثلاً سفیدبرفی و هفت کوتوله، پری دریائی و از همه بدتر «زیبای خفته» را که با گذاشتن لب شاهزاده بر روی لبان زیبای خفته دوباره به زندگی بازمیگردد، در همین مقوله طبقهبندی کنیم. چنین نیست.
اگر از دیدگاه تنشزدائی بنگریم، کودکان غربی نسبت به دوستان خود در کشورهای مذهبی مانند ایران که در معرض حدود و صغور اخلاقی و مذهبی واپسگرا هستند، کمتر نسبت به این مسائل کنجکاوی نشان میدهند.
کبوتری که در افسانه محبت با دختر راز و نیاز میکند و میخواهد بدن دختر را ببیند، هم تنشزدا است و هم نشانۀ دیگری از نجابت صمد است. کبوتر از گونۀ پرندگان خونگرم نمیتواند دارای نیاز مستقیم، بیولوژیک و جنسی به گونهای از پستانداران (یعنی انسان) باشد، بنابراین نیاز کبوتر به دیدن بدن لخت دخترک، یک نیاز شهوانی برای ارضای بیولوژیک تنشهای جنسی نیست. این نجابت صمد در قصهپردازی و در عین حال دلیری صمد در آزاداندیشی، تابوشکنی و تنشزدائی را اینگونه بهشعر ترجمه کردم:
کبوتر به ناگه سخن باز کرد
سرودی چه پر مهر آغاز کرد
که ای جان شیرین فدای تو باد
تو ای نوگل خاطراتم به یاد
من آن عاشق خسته بال توام
به امید عشق محال توام
مرا جز دو چشم توام یار نیست
نبیند دو چشمی که بیدار نیست!
ز استخر بیرون بیا از برت
که بینم بلورین تن مرمرت
بگفتا که دختر نگاهم نکن
مرا داغدار گناهم نکن
امیدوارم که در این ابیات، نظم نارسای من توانسته باشد بخشی از نجابت و درستکاری و نیکاندیشی صمد را منتقل کند. اگر اینطور نیست البته نقص از شعر من است و نه از داستان اصلی.
در تحقیقاتی که هاگلند و گیزه (۱۹۷۶) و استانسلاوسکی و کاخ (۱۹۷۵) با مشاهده رفتارهای کودکان در دیدن بدن لخت کودکان همسن و سال و از جنس مخالف خویش انجام دادند، از جمله روشن ساختند که آنچه بزرگسالان ظاهراً بدیهی میپندارند، در مورد کودکان صحیح نیست. در این برخوردها، قریب به اتفاق کودکان، نه آنطور که ما میپنداریم نسبت به اعضای جنسی کودک مقابل، بلکه نسبت به عضو خاص دیگری توجه نشان میدهند که برای بزرگسالان بیاهمیت است، یعنی «ناف»، همان سوراخ بیمعنی در وسط شکم. چرائیاش از نگاه صمیمی و سادۀ کودکان کاملاً قابل فهم است؛ آنان برای تمام اعضای دیگر بدن خود از جمله اعضای جنسی کاربردی عملی در زندگی خود یافتهاند (با اعضای جنسی میشود جیش کرد) اما این سوراخ بیمعنی در وسط شکم باعث کنجکاوی بیش از حد آنان است، زیرا در جهانشان هیچ محل کاربردی ندارد. زائد است. قابل توضیح نیست. بنابراین موضوع سؤال و کنجکاوی است. چرا این سوراخ بیمعنی در بدن تو هم وجود دارد؟ من فکر میکردم که فقط من آنرا دارم!
بگذریم. قضاوتهایمان گاهی بسیار تند است. هر قطعه شعری را که از «بلورین تن مرمر» سخن گفته است را نمیتوان پورنوگرافیک نامید. البته میتوان نامید، ولی بعید است که شنونده این نامگذاری نارسا را جدی بگیرد.
اما به موضوع پراهمیتتری بازگردیم؛ یعنی ماهی سیاه کوچولو و شهادتطلبیهای او: ثریای عزیز، شما و ستاره جون پافشاری میکنید که ماهی سیاه کوچولو داستانی مرگمحور و شهادتطلبانه است. چنان پافشاری میکنید که حتی تصاویر شهادتطلبی تروریستهای اقدامات انتحاری اسلامی به ذهن برمیآید.
ضروری است که هم ثریای گرامی و هم شما از این برخورد اکستریم با مسئله اندکی کوتاه بیائید، تا سعی کنم سخنان شما را جدی بگیرم. مرگ حق است و از آن گریزی نیست. من و شما میمیریم. همه میمیرند. اگر جز این باشد، تصویر وحشتانگیزی که سیمون دوبوار از مرد نامیرا میدهد، واقع خواهد شد. کودکان با وجود و حقیقت مرگ آشنایند و اگر نیستند، این وظیفۀ والدین است که دلبندشان را بهسوی این آشنائی راهنمائی کنند تا با تنشزدائی از مسئلۀ مرگ، کودک سعی نکند که خود حقایق مرگ را کشف کند. زیرا این کشفی است که گهگاه به قیمت بسیار گرانی تمام میشود.
اما با همۀ اینها، ماهی سیاه کوچولو، مرگ محور نیست، بلکه محور اصلی داستان وی، آزادی است. او نمیخواهد در مانداب کوچکی که وی را احاطه کرده است، زمینگیر شود. من این شوق و شور آزادیخواهی کوچولو را اینگونه به نظم نو آوردم:
من میخوام آخر جوبو بدونم
من میخوام آخر جوب،
برسم به موجای خوب و قشنگ
اونجا آواز بخونم
نمیخوام ماهی باشم، من میخوام «ماهی» بشم
من میخوام با ماهیای دیگه همراهی بشم
عاشق روی گل ماهی بشم
من میخوام معنی راه، توی بیراهی بشم
من میخوام معنی ایمان دل و زمزمۀ آهی بشم
من میخوام راهی بشم…
نه این شعر و نه داستان اصلی بر محور مرگ نیستند. ماهی سیاه بهسوی مرگ نمیرود و نمیخواهد هم برود. او حتی از شدت نگرانی اسیر شدن بهدست ماهیخوار و مرگ حتمی، خود را به یک خنجر مسلح میکند و برای مبارزه آماده میشود. اما او از «خطر مرگ» بهسبب «آرمان» خویش برای آزادی «آگاه» است. اگر آرمانخواهی و پذیرفتن ریسک و خطر مرگ را از ادبیات حذف کنیم، آرمانگرائی را بهطور عام و کمونیسم را بهطور خاص از سپهر ادبیات جهان حذف کردهایم.
آنچه که باعث گم شدن (نه مرگ) ماهی سیاه کوچولو میشود، نه خود او، بلکه مرغ ماهیخوار است. اگر بر مرگمحور بودن این داستان چنین پافشاری کنید، جنایت و مسئولیت مرغ ماهیخوار را نادیده گرفتهاید. این ماهیخوار است که قصد جان ماهیان را کرده است، نه ماهی سیاه کوچولو.
اما بار دیگر صمد، با نجابت و حساسیتی بینظیر و برخلاف همۀ روایات، تفاسیر و کارتونهائی که از ماهی سیاه کوچولو ساخته شده است، کوچولوی ما را در آخر داستان با مرگ قطعی آشنا نمیکند. صمد با حساسیت روح کودک دیر آشنا است. ماهی سیاه کوچولو در آخر داستان و پس از مبارزه و نجات دوستانش نمیمیرد، بلکه «گم» میشود و دیگر جستجوکنندگان او را نمییابند و دلتنگ میشوند. او ممکن است هنوز در جائی زنده باشد، یعنی در صورت ضربۀ اندوه بیش از حد بر کودک در هنگام شنیدن این داستان، میتوان هنوز زنده بودن او را بهکودک امید داد. از دیگر سو، زنده بودن او در وجود ماهی سرخ کوچولوئی بعدی جلوهگر میشود. در اینجا موضوع خود زندگی و پیوستار و بازتکرار زندگی است:
وقتی مرغ ماهیخوار
مرد و ماهیا همه رها شدن
منتظر موندن و بیصدا شدن:
پس کجاست ماهی سیاه کوچولو؟…
تا به امروز دیگه
هیچکسی ماهی سیاه کوچولو رو ندیده…
مقایسۀ صحیحی که ثریا میان ماهی سیاه کوچولو و شازده کوچولو (اگزوپری) میکند، این مسئله را آشکارتر میسازد، اما درست صد و هشتاد درجه در تخالف با نتیجهگیری او: در شازده کوچولو، مرگ شازده، دلبخواه اوست. او مرگ را میخواهد زیرا «بدن سنگین»اش را نمیتواند با خود به سیارهاش حمل کند. او از «بدن» خویش انتزاعاً جدا میشود، از مار صحرائی میخواهد که او را نیش بزند و بکشد. در اینجا مرگ یک خطر نیست که باید آنرا آگاهانه در جهت آرمان خویش پذیرفت، بلکه مرگ یک خواسته است که در جهت هدف خویش (سفر بازگشت به سیاره) باید انجام شود. شازده کوچولو خود مرگ را انتخاب میکند، اما ماهی سیاه کوچولو مرگ را انتخاب نمیکند، بلکه با خنجر کوچکش با مرگ و مرگآفرینان مبارزه میکند. ماهی سیاه کوچولو عاشق آزادی است و از مرگ بیزار است. شازده کوچولو نه. این چگونگی وقوع ایندو داستان است، اما چرائیهایش بحثی بسیار طولانیتر است.
اگر بخواهیم کودکان را همانند کودکی «سیذارتا»، از حقیقت عشق، حقیقت جنسیت، حقیقت مرگ و حقیقت آرمان جدا سازیم و این انسانهای آینده را آدمهائی ذهناً پاستوریزه و نظراً هموژنیزه شده بهبار آوریم (البته این کار کاملاً شدنی است) تنها یک قطعه شعر در ادبیات فارسی برایمان باقی میماند که ناگزیریم هرشب آنرا برایشان بخوانیم:
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید و آبیه
میزنم زمین هوا میره
نمیدونی تا کجا میره….
دوست من، سخن طولانی شد ولی بیان آخرین نکته را ضروری میدانم. آنهم عذرخواهی من است بهجهت استفادۀ نسترن عزیز از عبارت مبهم «کلیگوئی»، من این عبارت را به او گفتم و او نیز بیمهابا در کامنتش استفاده کرد. جوانها جدل را دوست دارند. مسئولیت این کوتاهی با من است. اما مقصرش تا اندازهای خود شما نیز هستید که در هر کامنت خود ثابت کردهاید که داستان افسانه محبت را اصلاً نخواندهاید، تا جائیکه حتی مرا با صمد بهرنگی اشتباه گرفتهاید. و در این فرض، خود را نیز در مقام صدور مجوز برای ورود یک شعر به دنیای هنر مفروض داشتهاید. این فرض شما، بیش از هر چیز دلبستگی، تعلق شخصی و ایدهمندی شما را نسبت به ادبیات فارسی میرساند.
اما شاعران شعر میگویند چرا که زبان دیگری برای بیان عواطف خویش نمییابند. مجوزی در جهان هنر در کار نیست، مگر مجوزات ادارۀ ارشاد (که القضا به امثال من مجوز سلام کردن را هم نمیدهند) بنابراین نگرانی من داشتن مجوز و امثالهم نیست. نگرانی من مانند هر شاعری اینست که آیا سرودهاش «ماندگار» خواهد شد؟ و یا اینکه پس از چندی در پس خروارها گرد و غبار ادبیات فارسی، مدفون خواهد گشت؟
برای نقد ادبیات و بهخصوص یک داستان، البته داشتن تخصص الزامی نیست و هر کس میتواند عاطفه و احساس و دریافت خود را از یک اثر ادبی، بهعنوان نقد بیان کند. اما از ملزومات بدیهی نظرمندی، حداقل یکبار خواندن آن اثر ادبی است. نقد آثار صمد نیز استثناء نیستند.
جدالهای سیاسی در جهت کسب «اعتبار اجتماعی» افروخته میشوند و معمولاً گفتگوهای ماندگاری نیستند و تاریخ مصرف معینی دارند.
هدف من از این گفتار اینست که در یک جدال سیاسی از یک چاله بیرون نیائیم تا بیافتیم بهدیگر چاهی، و نیز طمعی از شما ندارم بهجز گفتگوئی ارزشآفرین در مسیر آگاهی…
تا که عشق آید به همراهی
زندیک
لایکلایک
آقای محوی محترم، توجه شما را به این مسأله جلب میکنم که تولید که در هرصورت در بازتولید معنی پیدا می کند، با معیارهای مبتنی بر مالکیت خصوصی نوعی دزدی به حساب می آید. منهای بیان جامع این مسأله که فرصت دیگری میطلبد، از زاویه هنری که ظاهراً بیشتر هم با شیوه ی شما جور در می آید، به لینک زیر مراجعه میدهم که از جیم جارموش (یکی از معتبرترین فیلمسازان و کارگردانهای آمریکایی) است و دزدی را به گونه ی بسیار زیبایی به شعر درآورده است.
درمورد نوشتههای بهمن شفیق هم به شما توصیه میکنم که فرصت را از دست ندهید و با تمام قوا نوشتههای اساسی او را مطالعه کنید که به لحاظ روش بررسی و تحقیق از زیبایی خاصی برخوردار است. بازهم به شما توصیه میکنم که مطالعه ی نوشتههای بهمن را از همین نوشته ی «از قوها و از اردکها – هدونیسم، ادبیات و انقلاب» شروع کنید که در سایت هفته هم قابل دسترسی است. من این کامنت را زیر آن مقاله هم می گذارم. امیدوارم که نظر شما را در مورد این نوشته به عنوان کامنت زیر آن نوشته هم ببینیم و بحث را در آنجا ادامه دهیم.
دزدی: http://omied.de/issues/item/602-2012-12-16-jarmush.html
لایکلایک
با حسن و حميد محوی و ستاره جون و دو سه نفر ديگر موافقم که نوشته های صمدبهرنگي هيج ربطي که به ادبيات کودکان ندارد،اصلأ با زبان و ويژگي های ادبيات بزرگسالان و کلأ ادبيات هم بيگانه است. مگر اينکه به«هنر وادبيات سياسي» اعتقاد داشته باشيم
لایکلایک
سیری در جهان بینی صمد بهرنگی
http://hadgarie.blogspot.de/2011/03/1_15.html?spref=fb
http://hadgarie.blogspot.de/2012/02/2_09.html?spref=fb
http://hadgarie.blogspot.de/2012/02/3_10.html?spref=fb
لایکلایک
حسن گرامی ممنونم بخاطر لینک ها
بخش اول را خواندم و یک بسیار عالی هم برایش نوشتم.واقعا مروارید است.
البته این دوست منتقد از دیدگاه فلسفۀ دیالکتیکی سعی کرده است به همان نتیجه ای برسد که من طی کامنت های پیشین سعی کردم نشان دهم.
موضوع اینجاست که صمد بهرنگی تنها در الدوز و کلاغ به تخریب رابطۀ والدین و فرزند نمی پردازد، و این یکی از وجوه مشخصه در تمام نوشته های صمد بهرنگی است، و به همین علت نیز من از کامنت های پیشین از «عملکرد پدرانه» یاد کردم. به عبارت دیگر بی اعتبار سازی والدین به بی اعتبار سازی خود نویسنده و نوشته هایش می انجامد. البته این مورد و موارد دیگر را باید در داستان ها، کلمه به کلمه و جمله به جمله مورد بررسی قرار داد. تا حساب درست تر از آب بیاید
نتیجه این که خداحافظ صمد بهرنگی. مطمئنا چنین تحلیلی با مقاومت بتون آرمه ای روبرو خواهد شد. ولی چه باک.. ولی در آن چه تردیدی وجود ندارد، این است که صمد بهرنگی به عنوان پداگوگ و یا نویسندۀ داستان های کودکان مردود است. و حالا می توانیم بگوییم ما این موضوع را ثابت کرده ایم، و در آینده نیز این موضوع را به شکل روشنتر و گسترده تری مطرح خواهیم کرد.
لایکلایک
آقای محوی ستاره جون بلیت داشت رفت اما این چند خط را نوشت گفت برایتان بفرستم
تیتر وار بگویم به نظرم ادبیات بهرنگی درباره ی کودکان است اما برای کودکان نیست کودک را بیش از حد متعارف با واقعیت درگیر می کندایدئولوژی طبقاتی به شکل گل درشت دنیای متعارف کودکان را تخریب می کند(فرضا اگر دزدی نکنم بچه هایم گرسنه می مانند به دنیای کودک ربطی ندارد) به طور اخص ماهی سیاه کوچولو مرگ محور است در این داستان زندگی ادامه ندارد(برای کودک) فقدان خلاقیت را به کودک انتقال میدهد تو گویی این نویسنده در گذشته مانده است البته سلیقه ی آدمها متفاوت است من با این ادبیات مشکل دارم من برای شخصیت سیاسی صمد بهرنگی احترام قائلم ممنون بابت معرفی کتاب متاسفانه الان وقت ندارم بیشتر بنویسم
لایکلایک
البته کاملا درست است، داستان ماهی سیاه کوچولو که یکی دیگر از دزدی های ادبی صمد بهرنگی را تشکیل می دهد، مرگ محور و بهتر است بگوییم شهادت طلب است. یعنی موضوعی که خصوصا در متن فرهنگی و مشخصا فرهنگ مذهبی ایرانیان نوآوری بحساب نمی آید. و مستقیما به نام برخی گروه ها و سازمانی های چپ مثل فدائیان خلق بازمی گردد. و نشان می دهد که دست کم بخشی از جنبش چپ ایران از مفاهیم مذهبی – مثل شهادت – فاصله نگرفته است.
تنها همین می ماند تا نشان دهیم که چرا شهادت طلبی مانع پیشرفت و شکوفائی خلاقیت فردی و اجتماعی است.
علاوه بر این ماهید سیاه کوچولو به عنوان داستان برای کودکان از زاویۀ دیگری نیز امتیاز منفی می گیرد زیرا والدین را نزد کودکان بی اعتبار می سازد. …
لایکلایک
در پاسخ به آقای محوی
آقای محوی، اگر فراموش نکرده باشید، کامنتهای موجود در این صفحه از آنجایی شروع شد که بحث شما و حسن -خواسته یا ناخواسته- نظرات خانم شهابی را در مورد جنبه ی ارتجاعی قصه های صمد و کلیت چپ دهه 50 را تأیید می کرد. بنابراین، این کامنتها وقتی به پایان منطقی و علمی خود میرسند که شما یک بار دیگر (البته این بار صریحتر و روشنتر از قبل) نظر خودرا درباره ی درستی یا نادرستی تقابل بهمن (در دفاع از چپ دهه ی50) با خانم شهابی (در حمله به ارزشهای برخاسته از کنشهای انقلابی دهه ی 50) به طور مستدل اعلام کنید.
بحث قصه نویسی پیش میآید، معلوم میشود که شما هنوز آن قصه را به درستی نخوانده اید؛ بحث تأثیر روان کاوی برمبارزه و جنبشهای طبقاتی پیش می آید، شما ضمن تأیید آن، می نویسید که مارکس «روانکاو تاریخ بود»؛ بحث روش تحقیق ماتریالیستی دیالکتیکی پیش می آید، در باره ی آن سکوت می کنید. لطفاً توجه داشته باشید: وقتی شما در آغاز کامنت خود بحث من در مورد روانکاوی را تأیید می کنید، من دیگر لزومی در ادامه ی آن نمی بینم. چراکه قصدمان بحث و آموزش است. نتیجه اینکه به نظر من شما ضمن اینکه تا اندازه ی زیادی حق را به بهمن شفیق می دهید، اما از ابراز آن پرهیز می کنید. چرا چنین است؟ اما قبل از ابراز نظر نهایی خود نوشته دیگر بهمن شفیق که در پاسخ به خانم شهابی است را بخوانید. لینک آن را در زیر میآورم که زحمت جستجو کمتر باشد.
به هرروی، من ضمن اینکه ترجیح میدهم ادامه ی بحث در مورد ارزشهای اجتماعی و مارکسیستی چپ دهه ی 50 را در زیر مقالهای که لینک آن را در زیر کپی کرده ام، ادامه بدهم؛ اما لازم به یادآوری است که در جامعه ی طبقاتی نه تنها قصه، بلکه زبان (نه الزاماً ساختارهای بیانی آن) که از همان واگویی های فراگرفته از مادر شروع می شود، طبقاتی است.
اگر ژان کوکتو براین بود که از شعر گریزی نیست، مارکسیسم براین است که در جامعه ی طبقاتی هرچیز و همه چیز طبقاتی است و گریز از آن فقط به واسطه ی مبارزه با آن ممکن است.
قصه و هنر به طور کلی (برخلاف علم) بیان شخصی تر و درونی تر آن مناسباتی است که انسان کارگر و زحمتکش را در بیرون به چنبره گرفته است؛ و او در رهایی خویش چارهای جز مبارزه ندارد. تا اینجا همه چیز قابل قبول می نماید، اما مشکل از آنجا شروع میشود که باید به انکشاف و تکامل آن ارزشهایی برخاست که در پروسه ی این مبارزه شکل گرفتهاند و باید بازتولید شوند. انکار این ارزشها (خصوصاً در عمل) معنای دیگری جز حمایت از وضعیت موجود ندارد. وضعیتی که در هر 5 ثانیهاش یک کودک از گرسنگی می میرد. همه ی ما میدانیم که مرگ در اثر گرسنگی چیزی جز مرگ در اثر شکنجه نیست. پنهان کردن این جنایت از کودکان، خیانت به نوعیت انسانی است. صمد با ایماژهای برگرفته از زبان آذری و در درک طبقاتی عمیق و لطیف خویش میتوانست این جنایت برعلیه نوعیت انسانی را به گونهای بیان کند که کودک را در بازتولید نوعیت انسانی بازتولید کند. این بازسازی برای بازسازی اوج معنا و تصور عشق و محبت را به نمایش می گذارد. از صمد و جنبش چپ دهه 50 باید آموخت تا از آن بتوان فراتر رفت. انکار ارزشهای آن جنبش بازگشت به ناکجاآباد است.
http://www.hafteh.de/?p=35190
لایکلایک
پاسخ به عباس فرد
مطالب ارزشمندی نوشته اید خصوصا در رابطه با ماهیت طبقاتی و ایدئولوژیک زبان. در نظریۀ روانکاوی نیز که می گوید «زبان خانۀ غیر است» به این معنا که ناخودآگاه در زبان خودش را بیان می کند، یا مثل زبا نی است که باید کدهای آن را کشف کرد…دقیقا به موضوع شما مرتبط می شود و می بینید که چندان هم بی فایده و بی منتسبت نیست.
در مورد بحثی که در اینجا مطرح شد من از همان آغاز عرض کردم که متن بهمن شفیق را سرسری خواندم، مضافا بر این که با نوشته های ثریا شهابی نیز آشنائی ندارم. ولی چندان تمایلی به این گونه مقالات ندارم، باید حیلی انگیزه داشته باشم تا به دقت آنها را بخوانم. از همان آغاز عرض کردم که اگر بنابر این است که کارهای نویسنده ای مورد بررسی قرار گیرد، باید مستقیما رفت سراغ نوشته های او.
علاوه بر این مخالفت و یا موافقد، تأیید و یا رد کارهای صمد بهرنگی نیز به این شکلی که ما در انیجا می بینیم مشکلی را حل نمی کند. در هر صورت به ضرورت هائی که در این زمینه وجود دارد پاسخ نمی گوید، و به شما اطمینان می دهم چنین کارهائی کاری کمتر از یک یا چند تز دکترا نیست.
به عنوان مثال موضوع «نیاز به نمادینه سازی نزد کودکان برای حل برخی رانش های جهانشمول و کهن» و سپس تلاقی دادن این نیاز با اثار ادبی و احتمالا آثار صمد بهرنگی. و یا طرح مسائلی مثل موضوع پدیدۀ متامورفوز (تغییر شکل انسان به حیوان و غیره) با عالم باطنی (کودک)
در نتیجه موافقت و یا مخالفتی که با آثار صمد ابراز شده مسئله ای را حل نمی کند. و تلاش من نز این بود که در انیجا ابتدا تعدادی از این مسائل را مطرح کنم.
بحث بهمن و ثریا در مورد «کنش های دهۀ 50» موضوع من نیست. البته دانش و آگاهی و کیفیت فکری این دوره از دیدگاه موضوع مورد بررسی یعنی ادبیات و بطور مشخص ادبیات انقلابی برای کودکان قویا مطرح می باشد. مرجع اصلی من همان کتابی است که درویشیان منتشر کرد که حدود بیش از هشتاد مقاله دربارۀ صمد بهرنگی را در آن گردآوری کرده بود. و من هم در مقدمۀ تحلیلم از داستان تلخون و مقایسۀ آن با چگاوک خواننده و پرنده محتوای (ارتجاعی] آن را نشان داده ام. و باز هم می شود در این باره حرف زد.
و امّا مسدله ای که شما مطرح می کنید، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک، و ماتریالیسن تاریخی، به عنوان روش – در رابطه با عالم هنر و ادبیات
واقعا موضوع بسیار بسیار مهم و فریبنده به معنای خوب کلمه است
ولی این گونه مسائل در چهار چوب تحقیقاتی گسترده امکان پذیر است
در حال حاضر من در حال ترجمۀ یک تاب از هاتیرلوفور فیلسوف کمونیست فرانسوی هستم ، تحت عنوان «تأملاتی در بارۀ زیبائی شناسی» که مستقیما با موضوعی که شما مطرح کرده اید مرتبط می باشد. ولی البته از حالا بگویم که کافی نخواهد بود. چون که تا چند وقت دیگر (؟) منتشر خواهد شد.
ولی شما که از ماتریالیسم دیالکتیک به عنوان روش در تحقیقات ادبی صحبت می کنید، من به شما به قول عامیانه می گویم دمتان گرم، خیلی خوشوقت خواهم شد که مطالبتان را بخوانم
درپایان باید عرض کنم که ما باید بین نیازهای عاطفی و باطنی کودکان و نیازهای تحول اجتماعی یا انقلاب تفکیک قائل شویم
با این وجود طبقۀ حاکم همواره بر آن است که آموزش را در تمام سطوح در اختیار خودش بگیرد و ایدئولوژی موردنظرش را به شاگردان تزریق کند و به همین علت نیز بورژوازی در تمام جهان از نهادهای آموزشی اش دفاع می کند
البته تفاوتی هست بین بورژوازی ایران و فرانسه، به این علت که – به عنوان مثال – در حالی که دولت ایران اجازه می دهد که مراسم عاشورا والدین سر کودکانشان را با قمه دچار خونریزی کنند، دولت فرانسه برای قصه های قدیمی مثل «پوسه کوچولو» در کودکستانها بودجه اختصاص می دهد. یعنی قصه هائی که به کودکان اجاره می دهد که ترس های قدیمی یا رانش های کهن را نمادینه سازی کنند و احتمالا از تعادل روانی بیشتری برخوردار شوند و خلاقیت های آنها از این طریق شکوفا تر شود
لایکلایک
یک توضیح آخر برای ستاره جون
ببینید شما می توانید آدمها را بخاطر ضعفهایشان دوست داشته باشید، بسیار نیکو، و یا از هنرمندان شکست خورده و تمامی نیمه خداهائی که با بال سوخته به روی زمین سقوط کرده اند همدردی کنید..دوستشان داشته باشید.
ولی موضوع بحث ما در اینجا نقش ادبیات در رابطه با تعلیم و تربیت و رشد شخصیتی- روانی کودکان است. و بطور مشخص در اینجا می خواهیم بدانیم که آیا آثار صمد بهرنگی از عهدۀ چنین کاری برمی آید یا نه؟
متأسفانه در سر تا سر رسانه هائی که از صمد حرف می زند و یا صمد را پیشنهاد می کند، حتی یک مقاله که داستان های صمد را در چشم انداز تعلیم و تربیتی و روانشناختی نشان دهد دیده نمی شود.
همین فقدان نظریه پرداختی در ادبیات برای کودکان معنی دار است. اینطور نیست؟
لایکلایک
این حرفهای شما من را به فکر وا داشت.!
در مورد موضوع نبوغ ، احتمالا نویسنده و کتاب زیر ممکن است برایتان جالب باشد. البته بیشتر به خلاقیت و روانشناسی کشفیات و اختراعات مرتبط می باشد
MIHALY CSIKSZENTMIHALYI
La créativité : psychologie de la découverte et de l’invention
عنوان کتاب به انگلیسی
creativity: 1996
لایکلایک
یک توضیح آخر برای آقای محوی بدهم که جمع بندی کرده باشم
۱-صمد بهرنگی یک نویسنده زمان خودش بود با همه ضغف هایش من هم با شما تفاهم دارم که نابغه که نبود هیچ حتی کاریکاتوری از یک نابغه هم نبود اما به آن دسته از آدمهایی تعلق داشت که در شرایط نامتعارف زندگی که قدرت حل تضادهای فکری را از انسان میگیرد بی تفارت نبودوآن کاری را که فکر میکرد درست است راانجام داد.و همین یک خصلت کافیست که به او احترام بگذاریم.ژان ژاک آنو میگفت آدمها را به خاطر ضعف هایشان دوست دارم من هم به این حرف عمیقا باور دارم.
۲- بحث درباره ی نبوغ هم برایم جالب است و هر جا مقاله ای پیدا کنم مطالعه می کنم و گرنه اینکه ۹۹ در صد آدمها باید مسیر دیگری را طی کنند کاملا درست است.
لایکلایک
دوست عزیز، مسعود
مثل اینکه طنزی که من در مورد روزبه نوشتم، چندان هم با ظرافت نبود؛ وگرنه این استنباط را در شما ایحاد نمی کرد که من از او دعوت به همکاری کرده ام.
گذشته از این، لازم به توضیح است که تولید بهترین آثار مارکسیستی در این زمانه و در میان گروه های مدعی چپ به اصطلاح ایرانی تا ایجاد آثاری با ارزش تاریخی همانند کاپیتال و تئوری های ارزش اضافی مثل کار تدارکاتی برای انقلاب سوسیالیستی و تحقق واقعی این انقلاب در عرصه ی جهانی است.
این راهی است باید پیموده شود
گرچه این روشن است که ما در سایت امید بیشترین تلاشها را در این زمینه کرده و می کنیم؛ اما دست آوردهای تاکنونی هنوز خود ما را راضی نمی کند. پس، باید بیشتر و گسترده تر کار کرد و می دانیم که روزبه و امثالهم اهل چنین کارهایی نیستند و فقط با این کامنت ها ارضا می شوند.
لایکلایک
حمید گرامی، متأسفانه در اینجا سؤتفاهم شده، شما دارید یک شعر نو را که لینک کردم با داستان اصلی اشتباه میگیرید، قبلاز اینکه داستان افسانه محبت را نقد کنید، آنرا در وبسایت داروگ بخوانید لطفاً:
http://www.darvag.com/sher-ghese/afsane-mohebat.htm
تمام کتابهای صمدبهرنگی را میتوانید از سایت کتابناک دانلود کنید:
http://ketabnak.com/index.php?subcat=30
من درباره داستانهای بهرنگی و موضوعات سیاسی انها اصلاعات اندکی دارم ولی چند داستانش را خوانده ام و نوشته های شما به نظر من زیاد به صمد بهرنگی مربوط نمیشود. بیشترین اطلاعات درباره زندگی صمد بهرنگی را در این سایت میتوانید به دست بیاورید:
http://samadbehrangi.com/
سایت داروگ هم منبع بسیار خوبی برای داستانهای کودکان است:
http://www.darvag.com
لایکلایک
ممنونم نسترن گرامی، شما واقعا هوشیار تر از همه در اینجا هستید. به مشکل کار پی ببردید. باز هم سپاسگذارم در فرصت مناسب آن را خواهم خواند. من دو سروده را خوانده بودم، یعنی دو قطعه ای که به شکل شعر نوشته شده …در هر این قطعه نیز نوشتۀ صمد بوده و مطالبی که من به سرعت نوشتم، با این وجود مربوط به او می شود. حالا شما می گویید که ارتباطی به او ندارد…
نقد «تلخون» را من هنوز برای مجلۀ هفته نفرستاده ام. در اینده پایان اسطورۀ صمد را خواهم فرستاد که مورد قضاوت عمومی قرار گیرد.
لایکلایک
یک توضیح برای آقای محوی:
متن کاملی که مربوط به بیماری «اوتیسم» بود را پیدا کردم که سخنرانی دکتر میشل فیتز جرالد پروفسور روانپزشکی در دانشگاه ترینیتی دوبلین ایرلند است و این بیماری اوتیسم که در متن اشاره شده است ربطی به فقدان ارضا نیاز جنسی ندارد این یک بیماری است که ظاهرا بر اثراختلالات ژنی ایجاد میشود که آنگونه که پروفسور فیتز جرالد اشاره میکند یک تغییر ژنی کوچک در زنجیره ی ژنها می تواند فرد را دچار نبوغ کند که تو ضیحات کاملش را در انتها میاورم.
حالا اینها به کنار درباره ادبیات صمد بهرنگی سوال این است آیا در دنیایی که شاهکارهایی مثل «گربه سگ» و «شرک» و»ای تی» و شاهکارهای کمپانی والت دیزنی(شما فرض کنید امپریالیستی است) آفریده شده است علی الاصول چه دلیلی دارد که کودک امروزی رغبتی به دنبال کردن زندگی کچل حمزه و قوچ علی نشان بدهد؟ایضابهرنگی در ماهی سیاه کوچولو تنها کاری که می کند این است که یاغی گری نامتعارفی را به دنیای کودکان انتقال میدهد. مشکل واقعی ادبیات بهرنگی در چگونه گفتن است.
یک مثال از چگونه گفتن:کسانی که سکانس دزدی فیلم «ریفی فی» ژول داسن را دیده اند می دانند این سکانس چنان با پیچیدگی حیرت انگیز و جزئی نگری چشم گیر از کار در آمده بود که فیلم در فرانسه توقیف شد برای اینکه این سکانس به الگوی اورژینالی برای دزدها تبدیل شده بود.دزدی را در فرانسه افزایش داده بود.
من که نمی خواهم بچه دار بشم و هیچ کسی را از خودم در این دنیا به جا بگذارم(آیدا میگه بهتر) اما اگر من کودکی داشتم از همان کودکی او را با رمانهای علمی نابغه ی تکرار ناپذیری مانند «اچ جی ولز » آشنا میکردم .اچ جی ولز سوسیالیست بود.
توضیح کامل بیماری اوتیسم:
نوابغ اتيسم و آسپرگر
متخصيص سرشناس روانپزشکي معتقد هستند. بسياري از چهره هاي سرشناس حيطه هاي علوم، سياست و هنر به اين دليل موفق شده اند که دچار بيماري «اوتيسم» بوده اند. ميشل فيتزجرالد پروفسور روانپزشکي در دانشگاه ترينيتي در دوبلين ايرلند معتقد است که بسياري از نوابغ جهان از گروه بيماران زيرگروه هاي اوتيسم (ASD) بوده اند که به دليل داشتن ژن هاي نبوغ خاص بدل به چهره هايي سرشناس شده اند.
پروفسور معتقد است ايزاک نيوتن، آلبرت اينشتين، جرج اورول، اچ جي ولز و لودويگ ويتگنشتاين از چهره هاي مطرح و معتبر جهان هستند که علامت هايي از بيماري هاي مشابه اوتيسم، يا سندرم آسپرگر، بوده اند.
اين پروفسور ايرلندي در سخنراني که در لندن داشت اعلام کرد که ارتباط هايي ميان بيماري و ASD، خلاقيت و نبوغ يافته است که تمام اين مسائل ناشي از علت هاي ژنتيکي است. «اختلالات روحي مي تواند تاثيرات مثبتي هم داشته باشد، به نظر مي رسد که بعضي از اختلالات ژني که باعث بروز بيماري هايي مثل اوتيسم يا سندرم آسپرگر مي شوند در عين حال مي توانند خلاقيت و توانايي هاي خاصي را در فرد ايجاد کنند: توانايي هايي که باعث مي شود فرد «نابغه» لقب بگيرد. ما دقيقاً نمي توانيم از يک يا چند ژن خاص در اين زمينه نام ببريم، حتي نمي توانيم بگوييم که چه تعداد ژن در اين پروسه دخيل هستند، اما مي توانيم بگوييم که تغييرات بسيار کوچک در تعداد زيادي از ژن ها باعث اين مساله است. يک تغيير ژني کوچک در اين زنجيره ممکن است تاثير مثبت داشته باشد و باعث به وجود آمدن نبوغ در يک شاخه خاص در فرد شود.»
براساس گفته هاي دکتر فيتزجرالد اين گونه از نوابغ نمي توانند در سيستم آموزشي معمول موفقيت چنداني داشته باشند و براي همين معمولاً از مدارس متعدد اخراج مي شوند و حتي معمولاً نمي توانند تحصيل آکادميک خود را به پايان ببرند. آنها معمولاً ارتباطات خوبي با ساير هم شاگردي ها و معلمان خود برقرار نمي کنند و حتي از برقراري ارتباط کلامي ساده هم عاجز هستند. اين گروه اکثراً دچار حالت هايي مثل پارانويا (ترس از توطئه) و توهم توطئه عليه خود هستند، اما در عين حال اين افراد ذهني بسيار منظم و کاملاً متمرکز دارند و عموماً بسيار اخلاق گرا و قانون گرا هستند. او در اين مورد توضيح مي دهد: «اين گروه از افراد مي توانند حتي بيست يا سي سال بر يک موضوع خاص تمرکز کنند و کاري به اين نداشته باشند که ديگران در مورد آنها چه مي گويند يا چه فکر مي کنند، آنها معمولاً نااميد نمي شوند و آن قدر بر کار خود متمرکز هستند که کاري را که ممکن است سه يا چهار نفر در همکاري با هم طي سال هاي طولاني انجام دهند، يک تنه انجام دهند.» براساس تئوري اين محقق فردي مثل شارل دوگل (که شعار مشهورش اين بود «من فرانسه هستم») و توماس جفرسون رئيس جمهور امريکا اشخاصي هستند که با اين پايداري و سماجت و به نوعي يکدندگي در زندگي سياسي خود موفق شده اند. وي در جهان ادبيات هم به اچ جي ولز نويسنده مشهور داستان هاي علمي تخيلي اشاره مي کند که در تحصيلات آکادميک موفقيتي نداشته و براساس گفته هاي نزديکانش در تمام طول عمر تنها بوده و هيچ گاه از لحاظ شخصيتي به «بلوغ فکري» کامل نرسيده اما در حيطه کاري خود بي نظير و بي رقيب بوده است.
گروه تحقيق دانشگاه تربيتي پس از بررسي حدود 1600 بيمار مبتلابه سندرم هاي آسپرگر و شاخه هاي مختلف بيماري هاي اوتيسم و بررسي کردن زندگينامه بيش از يکصد فرد مشهور و سرشناس فرضيه خود را ارائه دادند.
براساس تحقيقات اين گروه ايزاک نيوتن مي توانسته سه روز تمام بدون دانستن روز يا شب بودن جهان پيرامون کار کند و حتي غذا هم نخورد و آلبرت اينشتين هم در يک دفتر دورافتاده و کاملاً ساکت و به دور از حضور هرگونه انسان ديگري کار مي کرده که همه اينها مي تواند نشانه هايي از ابتلابه برخي حالات بيماري هاي مرتبط با اوتيسم باشد.
دکتر آماندا باتن از مرکز ملي اوتيسم استراليا مي گويد: «ميزان بروز کليه بيماري هاي مرتبط با اوتيسم بين 60 تا 100مورد در هر صد هزار نفر است و ميزان بروز نوابغ در بين آنها يک تا ده درصد است که اين ميزان با بروز کلي ميزان نبوغ در جامعه تطابق دارد
لایکلایک
ستاره جون گرامی بخاطر توضیحاتتان ممنونم. نظریات علمی که وارد مبحث ژنتیک می شود، یک مقدار از دانسته های من فاصله دارد ولی دانستنش همیشه مفید است
البته نبوغ در طبیعت وجود دارد، یک عده هم نابغه هستند و با توجه به درجۀ رشد فرهنگی جامعه و محیطی که در آن بسر می برند می توانند دست به اختراع چیزی بزنند و غیره. ولی خب این یک موضوع مستقل است. چه نتیجه ای می خواهیم از این موضوع بگیریم؟ در هر صورت اگر منظورتان صمد بهرنگی است، تصور نمی کنم که او نابغه بوده باشد. یک دزد ادبی دست و پا چلوفتی بیشتر نبوده و کارش هم تخریب قصه های قشنگ و هوشمند فولکلوریک بوده است.
ولی من فکر می کنم که ما نباید منتظر نوابغ باشیم، بلکه بر عکس ما باید از نظام آموزشی و جامعه نابغه آسا دفاع کنیم . به شکلی که هر فردی بتواند استعدادهایش را شکوفا کند.
فرهنگ و آموزش برای همگان. خلاقیت ها در چنین فضائی می توانند امکان رشد پیدا کنند.
نبوغ یک موضوع طبیعی است، یعنی ساخت طبیعت است. ولی خلاقیتی که من از آن حرف می زنم محصول رشد نیروهای مولد و آموزش در یک جامعۀ واقعا دموکراتیک است.
لایکلایک
با سلام
ازآنجاکه جنبهی جدالآمیز بحث نمایانتر از جنبهی ستیزهگرانهی آن است؛ ضمن آرزوی سعادت برای مسؤلین سایت هفته و کسانیکه در اینجا کامنت نوشتهاند، با سکوت در مورد گفتگوی آقایان حمید و محوی (که بهقول سیاسیکارهای دههی 50 بهنظر میرسد که دارند روی هم کار میکنند[!؟])، چند جملهای دربارهی 3 نکته مینویسم:
1ـ تا آنجا که من در رابطه با آثار کلاسیک، معتبر و برجستهی مارکسیستی (یعنی: از مارکس و انگلس و لنین و تروتسکی و دیگر بلشویکها گرفته تا رُزا و گرامشی و لوکاچ و مانند آن) خوانده و پرسیده و شنیدهام، هیچیک از آنها و هیچیک از دیگر افرادی که با آنها همسنگر بودهاند، در بررسی و تحلیلهایشان هیچ ارجاع یا استفادهای از روانکاوی نکردهاند و آنجا هم که بهروانشناسی پرداختهاند، وجه اجتماعی آن (که، در واقع: نوعی جامعهشناسی طبقاتی و انقلابی است) مَدِ نظرشان بوده است. گرچه همین فاکتور (البته از جنبهی اعتباری و درصورتی که درست باشد[؟]) برای اثبات اینکه تاکنون روانکاوی (بهمثابهی «علمِ» کنشهای فردی، تکنیکِ «هنرمندشناسی» یا «تبیینات فلسفی») تأثیری برجنبشهای اجتماعیـطبقاتی نگذاشته و تأثیری هم از این جنبشها نگرفته ، کافی است. اما گذشته از جنبهی اعتباری مسئله، حقیقت این استکه: اولاًـ سیستمهای روانکاوی تا آنجا که نظری است، در نحلههای گوناگون خود بیش از اینکه از مشاهده، آزمون و آنالیز دادههای تجربی و عملی آغاز کرده باشد، براساس آکسیومهایی آغاز میکند که اساساً اعتباری است و بیان استعاری دارند؛ و دوماًـ روانکاوی در جنبهی بهاصطلاح کاربردیاش، اساس کار خود را بر«شخصیت»، «ناخودآگاه»، «من» یا مقولهای شبیه آن میگذارد که بدون بررسیِ موقع و موضع «شخص»، در اساس انتزاعی است و نتیحتاً قابل تعبیر و تفسیر. چرا؟ برای اینکه موقع و موضع هرشخص همان موقع و موضع تاریحی، اجتماعی، طبقاتی، علمی، جنسی، سنی، ارادی و… اوست که میتوان تحت عنوان پروسههای شاکلهی هرفرد معینی از آنها نام برد. بهبیان دیگر، «روانشناسی» اساساً با مسائلی سروکار دارد که پروسههای شاکلهاش در «جایی: قرار دارند که ربطی چندانی بهارادهمندی طبقاتیـعلمی افراد ندارد، و آن«جا»، در واقع، جایی استکه اجتماعاً [یعنی: در رابطهی متقابل انسان و طبیعتکه مهمترین شاخص آن تولید اجتماعی است] جایی نیست. این تناقض را چگونه باید توضیح داد؟
2ـ حسن ضمن اینکه در مورد مقولهی «جزء و کل» سکوت میکند و در عینحال که حوصلهی نوشتههای طولانی را ندارد، اهل بررسیهای فلسفی است و یکی از ایرادهای عباس فرد را ندانستن فلسفه میداند. در اینجا تناقضی بین فلسفی بودن حسن و بیخوصلگیاش را در رابطه با خواندنِ نوشتههای طولانی چگونه باید بررسی کرد؟ مهمتر از این، اینکه حسن هنوز نگفته که منظورش از «فلسفه» چیست؟ بههرروی، اگر حسن لطف کند و تعریفی نسبتاً جامع از چیستی و چگونگی و چرایی فلسفه بدهد، در حقیقت بهپیشبرد آموزشی و محققانهی بحث کمک کرده است.
3ـ صدای روزبه (یعنی: نوشتهاش) برای من یادآور یک آدم آشناست. گذشته از این جنبهی مسئله، حقیقت این استکه ما در مورد مسائلی که حسن اشاره میکند، چندان هم بیکار نبودهایم؛ اما حقیقت دیگر این استکه افرادی که حول و حوش سایت امید کار و تبادل نظر و تحقیق میکنند، فاقد استعداد و توانایی آدمهای همانند مارکس هستند که میتوانستند اندیشههایشان را بهطور جامعالاطراف و همهجانبه توضیح دهند. بههرروی، بهترین روش برای بسیاری از کمبودهای نظری و عملی که جنبش کارگری و کمونیستی دارد، کار کردن و بیشتر کار کردن و جمعیتر کار کردن و سرانجام با تکیه روی رساییها، بر نارساییها انگشت گذاشتن است. پس، از روزبه دعوت میکنم که در انجام کارِ بسیار عظیمی که طبقهی کارگر برای سرنگونی کلیت نظام جمهوری اسلامی و هرگونه مناسبات طبقاتی در پیش دارد، سهم معین خودرا در همآهنگی با هرکس که دوست دارد، معین کند تا دیگران (و شاید هم ما) بهدوباره کاری نیفتیم.
لایکلایک
من یک نکته را در نوشتۀ رفیق عباس متوجه نمی شوم. تا جائی که از مطالب سایت امید متوجه میشوم این مطالب از جامع ترین مطالب مارکسیستی در سایتهای چپ فارسی زبان هستند. نوشته های خود عباس فرد هم هر چند بعضی وقتها از زبان دشواری برخوردارند، در توضیح مارکسیستی موضوعات قوی هستند. آیا رفیق عباس فرد شکسته نفسی می کند؟ بعلاوه مگر آقای فرد می تواند با آقای روزبه که مدعی است عباس فرد و بهمن شفیق با رژیم پاسدار سرمایه مشکلی ندارند، کار جمعی بکند؟ نکته آخر این که این آقای روزبه اصلا کیست و موضع خودش چیست؟ عباس فرد و بهمن شفیق و سایت امید را می شناسیم. اما این آقای روزبه چگونه در حال مبارزه با سرمایه داری است؟ آن نیروهای سیاسی چپ که آقای روزبه از نقدشان نارحت است کدام نیروها هستند و چگونه مشغول نابود کردن سرمایه داری هستند؟ اگر آقای فرد می داند لطفا این موضوع را توضیح دهد.
لایکلایک
پاسخ به عباس فرد
موضوعی را که من در مطالب شما درک کردم، در رابطه با موضوع روانکاوی و سیر تحول تاریخی جامعه، کاملا صحیح است. به عبارت دیگر روندهائی در جامعه وجود دارد که با ناخودآگاه تلاقی پیدا نمی کند. علاوه بر این آن چه بیش از همه باید زیذ علامت سؤال برود دعاوی روانکاوی است، زیرا اگر موضوع تغییر و تحول در عالم باطنی فرد است…در همان گام اوّل با مشکل برخورد می کند – در جوامعی روانکاوی رایج می باشد – زیرا شما باید دست کم دو بار روانکاوتان را در هفته ملاقا ت کنید و یان یعنی دست کم 100 یورو در هفته، همه چنین امکانی را ندارند. مقالۀ «روانکاوی، ایدئولوژی واپسگرا» سال 1949 واقعا اصل مطالب را مطرح کرده است و امروز نیز معتبر است. در ثانی ما در جامعۀ سرمایه داری زندگی می کنیم و آگاهی در صورتی که ممکن باشد، تا زمانی که قابل تبدیل به همبرگر نباشد، برای نظام حاکم پشیزی ارزش ندارد.
ولی با این وجود روانکاوی دست آوردهائی دارد، حتی روانپزشکی از این دست آوردها بهره می برد.
حال ممکن است که نسترن زمانی ما را به کلی گوئی متهم کند، ولی موضوع اینجا نیست که مارکس از روانکاوی استفاده نکرده است…ولی مارکس روانکاو تاریخ بوده است. این موضوع را پل لوران اسون در کتابی تحت عنوان «مارکس و تکرار تاریخی» توضیح می دهدو البته این موضوعات دیدگاه هستند.
مارکسیستها البته موضعگیری خاصی در رابطه با روانکاوی ندارند، ولی به دست آورد های روانکاوی در زمینۀ زبان توجه خاصی داشته اند. پی یر برونو یکی از روانکاوان فرانسوی که کمونیست است…
موضوع اصلی این است که روانکاوی و یا روانشناسی چه ابزارهائی برای چه کاری در اختیار ما می گذارد.
موضوع ما در این جا داستان های صمد بهرنگی است.
حال پرسش این است که ما چگونه می توانید ارزش هنری، یا آموزشی این آثار را در رابطه با تعلیم و تربیت کودکان تشخیص دهیم؟
یک مثال؟ می دانیم که کودکان طعمۀ تعدادی فانتسم هستند، و این فانتسم ها را نیز می توانند از طریق نمادینه سازی و تبدیل کردن شخصی به جمعی و فردیت به جهانشمولیت حل کند.
یکی از ابزارکارهائی که متخصصان علوم تربیتی و مربیان برای چنین امری پیشنها می کنند – مثل برونو بتلهایم و خیلی های دیگر، قصه های قدیمی است.
بعد می رسیم به صمد و. جریانی که در تمام دنیا کمابیش شیئۀ یکسانی را به کار برد و برخی نویسنده ها سعی کردند این قصه های قدیمی را مدرنیزه کنند و یا آنها را برای تزریق ایدئولوژی خاصی به کار ببرند. شاید الگوهای موفقی بتوانیم پیدا کنیم، ولی متأسفانه صمد بهرنگی یک مخرب ادبی چیز بیشتری نیست.. نشان دادن
این موضوع البته نیاز به مطالعه دارد، من باید نشان دهم.در بالا اشارات مختصری داشتم.
ولی آنچه برای برای جنبش چپ ایران نگران کننده است، این است که هنوز این موضوع روشن نشده است.
من احتمالا می توانم کارهائی دراین زمینه انجام دهم. تا حالا هم در بررسی تلخون و منقدان صمد چیزهائی نوشته ام. ولی شرایط به هیچ عنوان مساعد نیست. ما از یک سو با جمهوری اسلامی روبرو هستیم که تنها به موضوعات مذهبی می پردازد و از سوی دیگر با تروریسم دانشگاهی کشورهای اروپائی و آمریکا روبرو هستیم و تقریبا تمام دانشجویان ایرانی – دست کم در حوزۀ علوم انسانی – کاملا در خدمت اهداف جنایتکارانل امپریالیست ها هستند. من در سال 1995 با خشونت از دانشگاه پاریس 8 در فرانسه اخراج شدم. الان ببینید چه کسانی دراین دانشکاه ها فعالیت دارند و برای چه کاری. چه نوع کتابها و پژوهشهائی بورس می گیرد…همه دربارۀ حرفهای رفسنجانی و ملا و آخوند وتاریخ شیعیان و امام شناسی و مسائلی از این دست که تنها به درد خودشان می خورد
در نتیجه موضوع اینجا نیست که ما با روانکاوی بیاییم انقلاب کنیم، نه موضوع اینجاست که ما به نیازهای عاطفی و روانی کودکان پی ببریم، موضوع این است که ببینیم که آیا تحول در افراد امکان پذیر هست یا نیست؟
آیا روانکاوی یا روانپزشکی می تواند حرفی برای گفتن داشته باشد یا نه؟
سرانجام ناخودآگاه وجود دارد یا ندارد؟ و ما چگونه می توانیم به آگاهی برسیم؟ از طریق روانکاوی ویا مبارزۀ طبقاتی و یا هر دو؟
ولی به شما اطمینان بدهم شما نمی توانید در مبارزۀ طبقاتی از علوم انسانی و روانشانسی و روانکاوی قطع نظر کنید. الان ببینید موضوع آزار و شکنجۀ روانی (شکنجۀ سفید) تا چه اندازه در محیط کار در سطح جهانی گسترش پیدا کرد. چه کسانی این پدیده را از دیدگاه روانی توضیح داده اند و چه پیشنهادی مطرح کرده اند. البته روانشاسان کار روانشاناسان حرفه ای. ولی در عمل چه اتفاقی افتاد؟ نظام سرمایه داری همچنان در قدرت است . راه حل قانون است و قانون هم همیشه از سرمایه دفاع می کند. ولی مانع از این نیست که دست آوردهای علوم انسانی و روانشناسی و رواپزشکی امروز و فردا برای همه مفید خواهد بود.
لایکلایک
ادامۀ پاسخ های من به نسترن زمانی
احتمالا به دلیل تراکم کارهایم تمرکز کافی نداشته ام، ولی چندبار هردو بخش «کبوتر عاشق» و «هفت اسب سپید» را خواندم ولی داستانی را که شما تعریف می کنید در آن نیافتم. دو قطعه کمی در هرج و مرج بنظرم می رسد. شاید قطعات دیگری نیز وجود داشته باشد.
ولی مطالب دیگری پیدا کردم.
پیش از هر مطلبی باید بگویم که این نوع داستان ها باید توسط تحلیل متخصصان امور تربیتی و آموزشی و روانشناسی کودک بررسی شود، روی ادبیات باید کار شود…که نمی شود و درواقع فرهنگ جنبش چپ ایرانی همان فرهنگ بورژوازی معامله گر و وابسته است. به این معنا که داستان های صمد در سایت های به اصطلاح چپ صرفا نقش دکوراسیون را بازی می کند. که از قافیه کم نیاورند، و یک نویسندۀ انقلابی داشته باشند. و فقط یکی. امام زمان دو تا نداریم، بگذریم
اولا معلوم نیست چرا قوچ علی عاشق دختر پادشاه می شود؟ چون که بجز «به صورت بسی ناز و خوشگل بدی» وجه مطلوب دیگری در این دخترک مطرخ نشده. . ففط خوشکل بوده است و دائما توی سر قوچ علی می زده است.
چنین رابطه ای نشان می دهد که قوچ علی اساسا هیچ ارزشی برای خودش قائل نیست و از دیدگاه من دچار اضمحلال شخصیتی است که با وجود تمام تو سری خوردن ها باز هم عاشق این دخترک شده.
ولی نکتۀ مهم دیگر این است که دختر پادشاه هنوز چندان بزرگ نیست و بچه سال است و آمادۀ ازدواج نیز نمی باشد، این موضوع را در بیت زیر مشاهده می کنیم
«به وقت بزرگی بیا در برم
و روزی زنم شو تو ای سرورم»
به عبارت دیگر قوچ علی که سن و سالش هم چندان روشن نیست، عاشق یک دختر بچه نابالغ شده است.
علاوه بر این در صحنۀ ملاقات بین کبوتر و دخترک که در استخر است، دخترک از او می خواهد که ا زجلدش بیرون بیاید، و به او قول می دهد که بد رفتاری نکند، ولی کبوتر از او ضمانت می خواهد، و می گوید برای اثبات حرفت اول بگذار بدن ترا ببینم و یا چیزهائی از دست…که بیشتر شبیه یک صحنۀ پورنوگرافیک است. و هیچ وجهۀ آموزشی برای کودکان ندارد. از این گذشته
به طور کلی فکر می کنم که داستان چفت بست درست و حسابی ندارد و یا این که من تمرکز نداشته ام. در هر صورت این داستان برای من روشن نیست و پر از نقاط ابهام انگیز است
البته به باور من طرفداران صمد، نوشته های صمد را نمی خوانند، در واقع خودشان را می خوانند، و یا تصویری را که از یک نویسندۀ انقلابی دارند می خوانند، در نتیجه به متن صمد توجه نمی کنند، به همین علت او را نویسندۀ ادبیات انقلابی برای کودکان می پندارند.
این داستان قوچ علی در هر صورت با توجه به مطالبی که بر شمردم، تصور نمی کنم برای کودکان مناسبتی داشته باشد.ولی «جنبش چپ ایران » در آن بخشی که هنوز صمد صمد راه می اندازد می تواند همچنان ویترینش را با صمد دکور کند. در یک فرصت دیگری شاید نقدی در مورد این داستان بنویسم
لایکلایک
حمید گرامی، آقای عبداله باقری حمیدی که یکی از وبلاگ نویسان خوب ایرانی است در مقاله:
صمد بهرنگی: نابغه ای در داستان نویسی کودکان
مینویسد:
«افسانهیِ محبت» با منطق افسانه گسترش مییابد. در افسانه به خاطر گسترش داستان و از بین بردن محدودیت انسان برای پرواز و سرعتِ حرکت، انسانها به شکل گیاهان و حیوانات در میآیند. «افسانهی محبت» داستان پسر نوکری بنامِ قوچعلی است. قوچعلی در قصر پادشاهی نوکری میکند و وظیفه دارد در خدمتِ دختر خودخواه پادشاه باشد. قوچ علی عاشق دختر میشود و پس از بیانِ عشقش، از قصر رانده میشود. هنر بهرنگی در معرفی نشانهها و سپس تعبیر آن نشانههاست. قصه با «پرواز دو کبوتر از قصر به دنیای بیرون» به پایانِ خوش خود میرسد. این قصه را میتوان به روش خواندن بینامتنی نیز تعبیر کرد و پیوندهای آن را با داستانهای اساطیری بازخواند. در این داستان گاهی توصیفهای بهرنگی بسیار تازه و زیبا هستند: «خواهر قوچعلی مثلِ هوای بهار لطیف بود. مثل آفتاب تابستانی درخشان بود، مثل میوههای پاییزی معطر و دوستداشتنی بود و مثل ماه شبهای زمستان صاف و دلچسب بود و مثل لالهیِ سرخرو و وحشی». این تشبیهها در ادبیات ایران کم نظیر هستند.
منبع:
http://snowdrops33.persianblog.ir/post/65
لایکلایک
حمید گرامی، من متوجه شده بودم که همانطور که گفتید مشکل اینجاست که شما بقیه داستان افسانه محبت را تا آخر نخوانده اید، بنابراین نقدهای فعلی شما (هم به افسانه محبت و هم به صمد) را نادیده میگیرم تا در فرصتی مناسب داستانها را به دقت بخوانید و نظراتی متین تر و ارزشمندتر بیان کنید.
میتوان از عشق یکجانبه، اسید پاشیدن، سیر قهقرائی، مراحل رشد، جایگاه تعلیم و تربیت کودکان، و یا مانند کامننتهای دیگر از ئولیبرالیسم، رژیم پاسدار سرمایه، رویزیونیست های اروپا، دسایس امپریالیسم، مارکسیست های آلمان، فقر فلسفی و غیره به طور کلی حرف زد، ولی وقتی این سخن ها مربوط به اصل مسئله (یعنی قصه های صمد بهرنگی) نباشد، متأسفانه کلی گوئی است.
یک آزمایش: بدون خواندن مقاله فوق، آخرین کامنت ها را به طور مستقل بخوانید و حدس بزنید این کامنت ها درباره موضوع چه مقاله ای نوشته شده اند؟… میبینید که اینکار اصلا ممکن نیست.
البته این نظرات در جای خودش و در بحث خودشان قابل احترام است و از بسیاری دیدگاه های متفاوت میتوان به آنها نگاه کرد.
لایکلایک
من نه نوشته های عباس فرد و یا بهمن شفیق را خوانده ام و نه حوصله خواندن مقالات مفصلی از این قبیل را خواهم داشت.
ولی به چند نکته عجالتا اشاره می کنم تا چه قبول افتد و چه در نظر آید:
«انتقاد» روزبه مرا یاد «انتقاد» و شیوه «استدلال» مهران نامی انداخت.
هر دو به جای نقد نظرات عباس وبهمن و به جای نقد اسلوب (متد) تحلیل آندو، هر دو را در جا به فلکه می بندند و مقاله بر ضد نئولیبرالیسم می طلبند.
خواننده بدین طریق گمراه و سردرگم می شود و خیال می کند که هر کس دهن به انتقاد از کسی گشود، باید قبلا کلی مطلب راجع به موضوعات مفروضی نوشته باشد.
ولی اصلا و ابدا اینطور نیست:
مارکس و لنین و گئورگ لوکاچ و غیره به عنوان مثال نقد ادبی هم کرده اند، بی آنکه خود رمانی و یا دیوانی به رشته تحریر در اورده باشند.
این چیزها ربطی به هم ندارند.
اگر روزبه و مهران و غیره ایرادی دارند، باید به تئوری و متد نقد این دو برادر مربوط باشد و لاغیر.
بنظر من عبای و بهمن تا آنجا که نظری گذرا به نوشته های شان نشان می دهد، هر دو فقر فلسفی دارند و با تئوری و اسلوب مارکسیسم ـ لنینیسم بیگانه اند.
ولفگارنگ فریتس هاوگ را در اغاز مطلب مارکسیست جا می زنند. در حالیکه او و باندش جزو رویزیونیست های اروپا هستند و نه مارکسیست های آلمان. خواننده بدین طریق به دنبال نخود سیاه فرستاده می شود.
عباس به جای پاسخ به ایرادات حسن به حزب فلان و بهمان حمله می برد و به حسن بدبخت تهمت دلبخواه همراستائی با رژیم و غیره می زند و ضمنا مجله هفته را لت و پار می کند.
این چیزها از فقدان صداقت انقلابی ضمن فقر فلسفی حکایت دارند.
در حالیکه می توانستند بیاموزند و بر فقر بینشی خود غلبه کنند و بعد رهبر شوند.
انتقاد عباس از حمید محوی ماهیتا درست است:
با توسل به پسیکولوژیسم که یکی از مکاتب شایع در فلسفه امپریالیسم است، نمیتوان آثار هنری و یا مسائل اجتماعی را حلاجی کرد. اگر چه از همه علوم و از جمله روانشناسی می توان کمک گرفت. تحلیل اما باید ماتریالیستی ـ دیالک تیکی ـ تاریخی باشد. حمید محوی از این لحاظ احتیاج به اموزش دارند.
نوشته های تحلیلی ایاشن چنگی به دل نمی زند.
اگرچه از برخی دسایس امپریالیسم اینجا و انجا پرده برمی دارند. عمر همه تان دراز باد
لایکلایک
در مورد انتقادات عباس فرد و یا شما، باید بگویم که من به هیچ عنوان قصد نداشتم «جنبش سیاسی» را مورد تحلیل روانشناسانه قراردهم و یا مسائل تاریخی را از طریق رواشناسی توضیح دهم. پسیکولوژی نیز به شکلی که حسن نوشته است به هیچ عنوان فلسفۀ امپریالیستی نیست.
من پیش از این یک متن متعلق به 8 روانپزشک کمنیست متعلق به سال 1949 را تحت عنوان «روانکاوی، ایدئولوژی واپسگرا» و علاوه بر این کتاب «نقد مارکسیسم دربارۀ روانکاوی» که سه کمونیست فرانسوی آن را نوشته اند (کاترین کلمان، پی یر برونو و لوسین سو) را به فارسی ترجمه کرده ام. ودربارۀ کارهای دو تا روانکاو ایرانی نیز نقد نوشته ام. و علاوه بر تمام اینها از شیوۀ نوشتن شما دربارۀ «روانشناسی » می بینم که عباس فرد و حسن هیچکدامشان با موضوع رواشناسی و روانکاوی آشنائی ندارند.
موضوع این است که ما جنبش سیاسی و یا داستان ادبی و غیره را از یک دیدگاه مشخص مورد برری قرار دهیم.
ولی من انتقادات شما را خیلی خوب می فهمم، ولی اشکال کار را در گفتگو بین من و نسترن زمانی مشاهده خواهید کرد.
البته من باید توضیحاتی عرض کنم تا روشن شود اشکال کار در کجاست. اشکال کار در اینجاست که. مسئله مطرح شده ولی بررسی آن بخوبی انجام نگرفته است
شما در این مورد می توانستید به من انتقاد کنید که مثلا داستان را کاملا نخوانده ام، و یا در مورد تعریف پدیدۀ متامورفوز در داستان های کودکان، و یا تعریف نقشی که در رابطه با عالم باطنی کودکان ایفا می کند، دچار اشتباه شدم و غیره…شما ها با این مسائل اساسا کاری ندارید، مثل خود صمد بهرنگی. علت این است که در این زمینه ها مطالعه نکرده اید به همین علت از اهمیت آن آگاه نیستید.
اشکال کار در طرح مسئله نیست، بلکه در شکل و شمایل بررسی آن توسط ما در این جا است. شما را نمی کویم ، خودم را می گویم.
من به هیچ عنوان جنبش چپ ایران را تنها از دیدگاه روانکاوی و یا روانشناسی تعریف نکرده ام. بر عکس بارها نشان داده ام که کاستی های جنبش چپ ایران مستقیما به وضعیت عمومی رشد نیروهای مولد در ایران مرتبط می باشد. پرسش این است که آگاهی از کجا می آید؟ آگاهی و سطح دانش که تنها به جنبش چپ تعلق ندارد و از جنبش چپ بر نیامده. البته بجز در زمینۀ مارکسیسم و فلسفۀ علمی (مارتیالیسم تاریخی و دیالکتیک). جامعۀ سوسیالیسیت هم بر اساس ذخیرۀ فرهنگی و مادی که در دوره های پیشین فراهم آمده امکان پذیر می شود.
همانطور که نوشته های صمد، و تمام نویسندگان دیگر. زیرا که نویسنده ، هنرمند از روی هوا نازل نمی شود بلکه در یک محیط مشخص با امکانات مشخص و غیره بدنیا می آید، می آموزد و بعد بر اساس آموخته هایش دست به کار می شود و احتمالا اثری به وجود می آورد و اگر شانس بیاورد می تواند، ذخیرۀ فرهنگی موجود را متحول سازد. به همین علت در راوانکاوی اصطلاحی هست به نام «عملکرد پدرانه» که برای فعالیت هنرمندان نیز به کار می برند. این عملکرد پدرانه بر این اساس است که هنرمند با درک عمیق از مشکلات خاص فردی و اجتماعی، می تواند قانونگذار باشد و چشم انداز نوینی را مطرح کند. به همین علت است که هنرمند بودن و یا منتقد بودن کار مشکلی است و به همین علت نیز هنرمندان اصیل رقیب دولت و حکومت هستند. چون که قدرت حاکم می خواهد قدرت قانونگذار را در اختیار خودش داشته باشد. یعد یک هنرمند لاغر مردنی در مقابلش قرار می گیرد و پایه هایش را به لرزه می اندازد.
البته می پذیرم که حمید محوی به آموزش نیازمند است، آموزش جزء لاینفک مبارزۀ طبقاتی است، آموزش یکی از فراخواست های بنیادی در مبارزۀ طبقاتی است. در دوران ما، مبارزه جزء لاینفک فعالیت هنری و فرهنگی است، و اثر هنری هم اگر اصیل باشد باید در شکل و محتوایش همین مبارزه را به شکل کاملا طبیعی (و نه مصنوعی مثل صمد) بازتاب دهد، ولی نه به آن شکلی که صمد بهرنگی در 24 ساعت و در خواب و بیداری، ترسیم می کند.
اینجاست که ما به علوم تربیتی و آموزشی و روانشناسی و روانکاوی نیازمند هستیم که رابطۀ مادۀ حساس ادبی را با نیازهای روانی کودک و یا هر فرد بالغ دیگری مورد بررسی قراردهد.
چون که مسئله کاملا به تعادل روانی و رشد شخصیت شکوفان و خلاقیت در سطح فردی و عمومی مربوط می شود.
این گونه مسائل را نمی شود با کلاشنیکوف فدائیان خلق حل کرد
علت این است که
لایکلایک
جناب آقای عباس فرد
با سلام
من گاهی به نوشته ها و سایت شما و جناب آقای بهمن شفیق نگاهی میکنم. متاسفانه آمار درست و حسابی ندارم و خودتان بهتر می توانید بازنگری فرموده و آمار ارائه کنید. اما در یک نگاه تقریبن دقیق میشود این طور فهمید که رسالت و هدف اصلی شما و جناب شفیق «نقد» فعالان سیاسی داخل و خارج از کشور است و شما عزیزان کاری با رژیم پاسدار سرمایه ندارید.
اگر درک و فهم من اشتباه است خواهش می کنم بگوئید جنابعالی و رفیق بهمن شفیق تا کنون چند مقاله در نقد نولیبرالیسم نوشته اید که حالا مدعی آن شده اید؟
اگر ممکنه نام این مقالات را بر اساس سنت حسنه جوابگوئی به کامنت ها همین زیر مرقوم و مرحمت کنید
با تشکر از شما
لایکلایک
حمید گرامی، قوچ علی و دختر پادشاه در آخر افسانه محبت، بی هیچ اجباری، مثل دو یار عاشق کبوتر میشوند و با عشقی آتشین و دوجانبه با هم به پرواز درمی آیند. قوچ علی و دختر پادشاه با هم مشکلی ندارند و یک عمر با هم در جلد انسان و کبوتر و اسب عاشق زندگی خواهند کرد.
ببخشید، منظورم از آن سؤال اینبود که بفهمم مشکل شما با قوچ علی چیست؟ آیا مشکلتان اینست که قوچ علی اسید توی صورت دختر پادشاه پاشیده؟ کی و در کجای این داستان اسید پاشیده؟
لایکلایک
من تنها آن بخشی را خواندم که در صفحه موجود بود، اینطور که پیداست تمام داستان را نخوانده ام. در نتیجه در فرصت دیگری باید تمام داستان را بخوانم. با عرض پوزش.
ولی اگر تغییر و تحولاتی که شما به آن اشاره می کنید، اگر در قالب اسب و کبوتر و انسان باشد و شکل انسانی نداشته باشد، فکر می کنم باز هم اشکال خواهد داشت. باید شکل انسانی داشته باشد. می دانید که تغییر و تحولات در داستانهای پریان و جز اینها حاکی از مراحل رشد است. اگر بنا براین باشد که شکل حیوانی به انسان تحول پیدا نکند؛ به سیر قهقرائی خواهیم رسید.
گفتم از صمد موضوع آموزنده و به درد بخوری نمی توانیم انتظار داشته باشیم.
در مورد اسید پاشیدن…منظورم قوچ علی داستانی نبود، بلکه افراد دیگری که دست به چنین کاری می زنند و در ایران خصوصا قربانیان زیادی دارد.
منظورم خصوصیت قوچ علی در بخش اول داستان بود که از دیدگاه من نمی خواهد به تصمیم دخترک احترام بگذارد
و منظورم نتایج عشق یک جانبه بود که در ایران گاهی اوقات به فجایع تأسفباری می انجامد
لایکلایک
نکتۀ مهمی را که می خواستم بگویم، این است که آیا اساسا خود صمد در جائی در کتابی یا مقاله ای، مطلبی دربارۀ مثالا جایگاه قصه در تعلیم و تربیت کودکان نوشته؟ و ایا به عنوان مثال اساسا به مفهوم و جایگاه چنین تغییر و تحولاتی – انسان به حیوان – متاموفوز – اشاراتی داشته یا نه؟
تا جائی که من می دانم هیچ بررسی خاصی و یا مطالعه خاصی در این زمینه نداشته است. مگر این که عکس این موضوع ثابت شود. و ما بتوانیم در بررسی داستان های او تکیه گاه نظری داشته باشیم. من بعید می دانم.
این داستان ها هم غالبا شکل تغییر شکل یافتۀ فولکلورهای رایج بوده است. باید اصل این فولکلورها را پیدا کرد تا ما بتوانیم بررسی دقیقی از نوشتۀ او داشته باشیم
من اگردربارۀ تلخون نوشتم علتش این بود که کاملا بر حسب اتفاق نسخۀ اصلی آن را در داستان های گریم پیدا کردم
لایکلایک
حرف من را نباید به شکل تحت الفظی تلقی کنید. من نگفتم مشکل قوچ علی این است که خودش را دار نزده و غیره…مشکل قوچ علی این است که باید بپذیرد که «قادر مطلق» نیست، و باید بپذیرد که آن دختر هم حق دارد تصمیم بگیرد.
بدترین نوع عشق، عشق یکجانبه است. قوچ علی ها باید یاد بگیرند که رابطۀ عاشقانه بین دو نفر می تواند وجود داشته باشد و نه یک نفر به تنهائی.
در فقدان درک چنین امری است که برخی قوچ علی ها می روند روی صورت دختر مطلوبشان اسید می پاشند. متأسفم ولی باید به یک مورد افراطی اشاره می کردم تا نشان دهم که انحراف در کار صمد با چه مسائلی می تواند گره بخورد.
مشکل قوچ علی بخودش مربوط است، و به بچه ها ارتباطی ندارد
بچه ها از این قوچ علی چه چیزی را می خواهند یاد بگیرند؟ پسرها و دخترها؟
که کار بدی است که دخترها دست رد به سینه هر قوچ علی که از راه رسید بزنند و باید برایش غش کنند؟ چون که قوچ علی می خواهد؟
در نظام تفکر اساطیری در یونان، باور بر این بود که شرط بنیادی برای شاعر شدن؛ این است که کوپیدون با تیر او را هدف بگیرد.
حالا قوچ علی تیر خورده، از این پس می تواند شاعر شود، موسیقی دان شود، آتش فشان جدیدی کشف کند، چهار کشور را تسخیر کند، و غیره…البته هیچ تضمینی وجود ندارد، همانطور که فروید می گوید اگر شانس بیارود و اثر هنری خلق کند.
لایکلایک
حمید گرامی، پس به نظر شما مشکل قوچ علی اینست که خودش را دار نزده و چهار عدد کشور را فتح نکرده و بیچاره فقط یک چوپان عاشق باقی مانده است؟
لایکلایک
متن زیر احتمالا می تواند برای علاقمندان به موضوع (رابطۀ ناخودآگاه و متن ادبی) مفید واقع شود
البته من تنها بخش چهارم از کتاب کریستیان شربور را ترجمه کرده ام و بعد با سرمای زمستان ادبی که روبرو شدم، کا ر را متوقف کردم
در بلاگفا به دلیل محدودیت حجم صفحات در سه بخش منتشر شده . آدرس بخش اول را در زیر می نویسم، دو بخش بقیه را در ادامه خواهید یافت. امیدوارم برای علاقمندان مفید واقع شود
Du registre de l’Imaginaire
A la poétique du sujet
از ساحت تخیل
تا فن نوشتار نزد فاعل ناخود آگاه
http://interculturel.blogfa.com/post-42.aspx
لایکلایک
حمید گرامی، قوچ علی اگر دخترک را نمی خواست زجرکش کند، چکار باید میکرد؟ باید رهایش میکرد و میگذاشت در همان دنیای خودش بماند؟ بالاخره باید یک کاری میکرد….
راستی دوباره به اون وبلاگ سر زدم، قسمت دوم شعر هم آمده که به نظرم حتی از قسمت اول هم لطیف تر و با احساس تر است:
http://www.zendic.org/?p=957
به خصوص این بیت هایش:
که ما را نوائی ز دل ساختند
و روحی بر این آب و گل یافتند:
«کجائید ای هفت پولاد مهر؟
کجائید ای شور انسان به چهر؟
بکشتست ما را غم انتظار
به آوای امید و دیدار یار»
چنین گشت و بستیم بار سفر
چو شهباز کو میکشد بال و پر
به دشت و دمن، کوه و صحرا زدیم
به توفان و شبهای دریا زدیم…
لایکلایک
من فکر می کنم که در مورد داستان های عاشقانه، اول باید برویم سراغ داستان های فولکلوریک، داستانه های قدیمی و ببینیم که روند رویدادها چگونه اتفاق می افتد
باید مسائل را از دیدگاه بچه ها ببینیم. که چگونه به نیازهای نمادینۀ آنها در رابطه با ترس ها و فانتسم های آنها پاسخ می گوید.
ولی من از دیدگاه خودم برای پاسخ گوئی به پرسشی که مطرح کرده اید در رابطه با قوچ علی، می توانم بگویم که اولا قوچ علی خیلی با عجله رفتار کرده است. طبیعی است که با اظهار عشق ناگهانی دخترک را ترسانده. هیچ کار قهرمانانه ای هم انجام نداده. بیجاره نامش هم چندان باعث افتخار نیست. علاوه بر این قوچ علی باید بپذیرد که دخترک پیشنهاد او را رد کند و به پاسخ او احترام بگذارد و اساسا پیش از آن که بیرونش کنند، خودش سر به بیابان بگذارد و برود خودش را دار بزند و یا دست کم چهار تا کشور را فتح کند تا شایستۀ آن دخترک شود. ولی قوچ علی – صمد مثل شیء با آن دختر رفتار می کند. البته خوابی که دخترک می بیند، در واقع خواب خود صمد است. و اگر بخواهیم این داستان را تحلیل روانکاوی کنیم، این خواب اهمیت خاصی خواهد داشت.
و اگر چه داستان است ولی تعبیرش با تعبیر خواب عادی در روانکاوی تفاوتی نخواهد داشت.
ولی صمد (قوچ علی) از این دختر در خواب انتقام می گیرد.
این کار صمد-قوچ علی من را یاد برخی از این جوانان سیاه پوست و یا عرب در فرانسه می اندازد – حالا ممکن است ایرانی هم باشد – در برخی موارد به دختران اروپائی که نمی خواهند به زمزمه های عاشقانه آنها پاسخ مثبت بگویند، سعی می کنند با تحریک احساس گناه کارشان را جلو ببرند و به دخترک می گویند : «مگر تو نژاد پرست هستی؟»
صمد هم این دخترک را بد اخلاق و بی مهر معرفی می کند، چون که به او گفته است نه.
البته برای تعبیر نهائی باید چند بار داستان را خواند و با خواندن داستان های دیگر همین نویسنده نتیجۀ کار را تکمیل کرد. چون که عوارض روانی والاگرائی نشده در سر تا سر نوشته های صمد موج می زند
لایکلایک
پاسخ به ستاره جون
شما در طرح مسئله خیلی خوب شروع کردید – یعنی رابطۀ بیماری های مختلف (جسمی و روانی) با خلاقیت هنری و علمی و غیره نزد افراد، ولی اولا می بایستی مسائل دیگری را در همین رابطه مطرح می کردید، در ثانی در نتیجه گیری دچار اشتباه هستید.
موضوع نبوغ چیی نیست که فردی در مرحله ای خاص از زندگی اش دچار آن شود، بلکه این نبوغ به شکل طبیعی و مادرزادی است. و علاوه بر این نبوغ در صورتی می تواند شکوفا شود که محیط مناسبی وجود داشته باشد. بدون تمدن و آموزش نبوغ نیز بیکار خواهد ماند. و باید دانست که نبوغ امتیاز چندان خوبی نیست، چون که محدودیت هایی در زمینه های دیگری به وجود می آورد. زمان «بازیگر شطرنج» اثر استفان ازویگ این موضوع خیلی خوب نشان می دهد.
البته برخی روانکاوان کودک مثل فرانسواز دولتو بر این باور هستند که همۀ کودکان نابغه هستند، و بستگی محیط اطراف و والدین و مربیان دارد که نبوع او را کشف کنند و او را بفهمند…
ولی نکته ای را که شما در مورد نظریۀ فروید متوجه نشده اید، اولا منشأ بیماری….یعنی چرائی بیمار شدن افراد از یکسو، و سرنوشت این بیماری و عوارض آن در رابطه با اثری هنری احتمالی نزد فرد بیمار خلاق است.
فروید می گوید افراد به دلیل فقدان ارضاء نیاز جنسی به دلایل مقاومت های درونی و یا بیرونی (تمدن) که به سرکوب این نیاز انجامید، بیمار می شوند، البته بهتر است بگوییم به این بیماری پناه می برند. بیماری جایگزین پاسخ به آن نیاز می گردد. به مقاومت ناخودآگاهانه تبدیل می شود. درس پنجم را حتما باید که با دقت بیشتری به موضوع پی ببرید (من چند درس از پنج درس فروید را ترجمه کرده ام و در بلاگفا قابل دسترسی است)
به این افراد این نوروتیک می نامد. بعد می گوید اگر این افراد شانس بیاورند و به کار خلاق بپردازند، می توانند این تنش درونی خودشان به شکل دیگری حل کنند. یعنی به جای بیمار شدن، اثر هنری خلق می کنند. حالا نکتۀ مهم این است که این افراد نوروتیک چگونه این فقدان را در آثارشان به شکل نمادینه مطرخ می کنند و آن را حل می کنند و به عبارت مشخص به مرحلۀ والاگرایی (سوبلیماسیون) می رسند. والاگرائی مفهوم بسیار مهمی است.
ولی همۀ افراد متأسفانه موفق نمی شوند به چنین مرحله ای برسند.
برای این که سریع بگوییم،در مورد صمد بهرنگی وضع به این شکل است که موفق نمی شود از تنش های درونی اش عبور می کند، بلکه تنش ها را به هان شکلی هست منعکس می سازد. از تنش عبور نمی کند، و آن را به حالت والاگرایانه نمی رساند.
موضوع اینجانیست که چند در صد از افراد اوتیست هستند و یا اسکیزوفرنی و جند درصد به پسیکوز حاد مبتلا می شوند
سوال اینحاست که چگونه فاعل ناخودآگاه (هنری یا علمی)، تنش های روانی و عوارضشان را در آثارشان منعکس می سازند و چگونه این افراد موفق می شوند که این بیماری ها و عوارض (بخوانید بی قانونی ها) را به اثر هنری (قانون والاگرایانه) نبدیل کنند. همه البته موفق نمی شوند.
به همین علت است که پیش از این گفتم صمد بهرنگی مخرب داستان های قدیمی و فولکلوریک است، و آنها را با تنش ها و عقده های خود در واقع آلوده کرده و به همین علت به باور من این داستان ها برای کودکان مادۀ سمّی و مضر بحساب می آید، چون که عوارض بیماری به شکل ماده ای خام و ساخته و پرداخته شده و به حالت والاگرایانه در نیامده است.
موضوعی را که باید دانست انواع و اقسام فانتسم های بسیار کهن در کودکان است، مثلا همان مثالی که فیلیپ میریو نیز مطرح کرده است، یعنی ترس از این که والدین آنها را ترک کنند و یا ترس از خورده شدن توسط آنها. داستان «پوسه کوچولو» که یکی از داستانهای فولکلوریک است، کاملا به این نیاز کودک پاسخ می گوید، و به او اجازه می دهد که این تنش درونی و کهن را از طریق این داستان نمادینه سازد.
لایکلایک
البته حرفی که فروید گفته است به نظرم اعتبار دارد هر چند کیس با کیس فرق می کند شما اگر معادل یابی کنید درک می کنید بسیاری از نوابغ ادبی و علمی آمیزه ای از جنون و عقل هستند که شاهکارهایی ساخته اند که دیگران غبطه می خورند اینها در اصالت کار فرد تاثیر گذار هستند همه می دانیم نیچه سردردهای میگرنی عذاب آور داشت و از لحاظ فیزیکی ضعیف بود ایضا مارسل پروست آسم حاد داشت آرتور رمبو و خیلی های دیگر حتی مونسکیو می گفت جغرافیای محل زندگی بر روش زندگی و منش آدمها تاثیر می گذارد
سالها پیش مقاله ای خواندم فکر کنم از ارسیا تقوا بود به نام «جنون ناب» که در آن اشاره کرده بود که بسیاری از نوابغ علمی و ادبی بیماری داشتند به نام «صرع لوپ تمپورال» که اگر این بیماری را نداشتند هیچ گاه شاید نمی توانستند شاهکارهایشان را بیافرینند داستایوفسکی زمانی که در اردوگاه کار اجباری بود ظاهرا تنها یک انجیل داشته است که در حاشیه ی سفید کتاب علامتهایی می گذاشته است که بعد ها از روی آن علامت ها توانست بزرگترین آثارش را خلق کند یا نقل قولی از مانوش مجسمه ساز فرانسوی آورده بود که گفته بود بدون ترس و بیماری زندگی من مانند قایقی بدون پارو بود یا فاسبیندر فیلمساز آلمانی که پیش از خودکشی برای ماردش نوشته بود من دراعمال خود بینهایت خشن بودم درک من آسان نبود
چند سال پیش نقدی درباره بیماری «اوتیسم » می خواندم نام نویسنده یادم نیست اما توضیجات زیر را داده بود{چهره هایی مانند ایزاک نیوتن،آلبرت انیشتین جرج اورول ،اچ جی ولز،لودویک ویکتنشتاین دچار بیماری اوتیسم بوده اند علاوم اوتیسم :این گونه از نوابغ نمی توانند در سیستم آموزشی معمول موفقیت چندانی داشته باشند برای همین معمولا از مدارس متعدد اخراج می شوند و حتی معمولا نمی توانند تحصیلات آکادمیک خود را به پایان برسانند آنها معمولا ارتباط خوبی با سایر همشاگردیها و معلمان خود برقرار نمی کنند و حتی از برقراری ارتباط کلامی ساده هم عاجز هستند این گروه اکثرا دچار جالتهایی مثل پارانویا (ترس از توطئه). توهم توطئه علیه خود هستند اما در عین حال این افراد ذهنی بسیار منظم و متمرکز دارند و عموما بسیار اخلاق گرا و قانون گرا هستند این گروه از افراد می توانند حتی بیست یا سی سال بر یک موضوع خاص تمرکر کنند و کاری به این نداشته باشند که دیگران در مورد آنها چه می گویند یا چه فکر می کنند آنها معمولا نا امید نمی شوند میزان آن 60 تا 100 در هر صد هزار نفر است . یک تا ده در صد این تعداد دچار نبوغ می شوند}پس آقای مجوی می تواند درک کند اگر 100 نفر در هر صد هزار نفر بیماری اوتیسم داشته باشند در بهترین حالت 10 درصد اینها دچار نبوغ می شوند یعنی 10 نفر در هر صد هزار نفر (یعنی از هر ده هزار نفر در بهترین حالت 1 نفر)
دیوید لینچ در قصر فیلمنامه هایش را می نوشت گوستاو فلوبر مادام بواری را در 5 سال نوشت و تنها روزی 5 خط می نوشت زمانی که به انقلاب 1848 فرانسه روبرو شد گفته بودپنجره را ببندید صدای وز وز مگسها را نشنوم.یا این تفکری که حمید مجوی می گوید قهرمانان چپ نوع بهرنگی رابطه جنسی را به هیچ می گیرند این را در فیلمهای سرجئو لئونه هم شما می بینید سرجولئونه هم می گفت در فیلمهای من زنان نقش مهمی ندارند چون شخصیت های من وقتی برای عاشق شدن ندارند سرجو لئونه میگفت مردم جهان به دو دسته تقسیم می شوند یک عده پشت اسلحه ایستادند دسته ی دیگر جلوی اسلحه
حال سوال این است آیا این روحیه در سیاست تراژدی می آفریند؟ تروتسکی اصلا پروست را درک نمی کرد یکجا گفته بود یکی از شخصیتهای رمان در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست هشت صفحه صرف شرح احساساتی کرده بود که دست آخر بگوید هیچ احساسی ندارد.منصور حکمت می گفت این رشته ای که من غفلتا وارد آن شدم به یک تیپ روحی خاصی احتیاج دارد شاید به این معنا در شعر زیر
جان فدای قدم نادره مردانی باد –که کم و بیش نگردند به هر بیش و کمی
لایکلایک
با سپاس از نسترن زمانی
این قطعه را نخوانده بودم، ولی به سفارش نسترن گرامی موجب شد که دو بار آن را بخوانم. نمی دانم صمد این داستان را از کجا پیدا کرده است، احتمالا باید به پیکرۀ افسانه های فولکلوریک آذربایجان تعلق داشته باشد. البته داستان های قدیمی ملیت ندارند…
ولی در این جا نیز علی رغم ریتم و آهنگ لطیف داستان در قالب شعر، نمی توانیم برای چنین قطعه ای جواز ورود به عالم هنر پیدا کنیم، چون که تعادل ندارد. ظاهرا هنر است ولی باطنا هنر نیست همان «گاو» ساعدی است که می میرد. و تنها یک نسخه (اخلاقی) پس از مرگ سهراب بر جا می گذارد.
ولی خود داستان، ضد داستان و ضد ادبیات است چون که قصه گوها هم نمی توانند دخترک مغرور را معالجه کنند
بعدا در یک فرصت دیگری با توضیحات بیشتری نشان خواهم داد که در اینجا نیز صمد همان صمد تلخون است . صمد در اینجا نیز نمی تواند از تناقضات و منازعات درونی اش با زنان ومسئلۀ زن عبور کند. ضد زن است، دچار.یک نوع سادیسم است که نمی تواند آن را به مرحلۀ والاگرایانه برساند. قوچ علی هم به احتمال خیلی زیاد خود صمد است که دخترک را زجر کش می کند
حال این که این داستان تا چه اندازه می تواند برای کودکان مناسب باشد، موضوع را باید به شکل دیگری مورد بررسی قرار داد. مطمئنا نه
برای نشان دادن این موضوع خیلی باید حرف زد…
لایکلایک
دوستان، نگاهی هم به وبلاگ زیر بیاندازید.
نویسنده آن آثار صمد بهرنگی را به زبانی معرفی میکند که هنوز برای بسیاری ناشناخته است:
ماهی سیاه کوچولو (به زبان شعر):
http://www.zendic.org/?p=871
افسانه محبت (به زبان شعر)
http://www.zendic.org/?p=920
لایکلایک
امروز من در اینجا خبر ـآتش سوزی در مدارس ایران» به گزارش شباهنگ راد را خواندم
http://www.hafteh.de/?p=35044
دولت از گردهمآئی مردم برای کمک رسانی و همآیش آنها در موردی که پیش آمده جلوگیری کرده است
موضوع این است که در جامعۀ ما هر دو طرف در بن بست هستند.
از یکسو مردم، افراد که دستشان به جائی بند نیست، و در مورد هر مشکلی…به قول معروف «تمام راه ها به رم ختم می سود»…در هر موردی تمام راه حل ها باید به براندازی حکومت ختم شود. از براندازی رژیم می گویند چون که در واقع راه حلی ندارند
رژیم هم به تبع همین ماجرا در هر همآیشی نشانی از سرنگونی خودش را می بیند
در نتیجه این ماجرا بین مردم – و – دولت مثل یک پسیکوز عمومی عمل می کنند، بازی پینگ پنگ
ولی هیچگاه و یا کمتر پیش می آید که راه حل مشخصی برای مشکل مشخصی مطرح شود
از این که بگوییم رژیم جنایتکار است، مسئله ای را حل نکرده ایم، واقعیتی را آشکار نکرده ایم
این آتش سوزی ها در شرایطی به وقوع می پیوندد که حالا نوحه خوان ها وارد بازی های سیاسی شده اند و به نحوی صرنوشت مملکت به دست آنها افتاده است
نوحه خوانها مشکلشان این است که چرا صدا و سیما از پیر هرات حزف زده است؟ چون که پیر هرات در آثارش چند صفجه به شیعیان فحش داده و آنها را نکوهش کرده است
مردم هم به این حرفها گوش می دهند و چنین مسائلی را مشکل اساسی خودشان می دانند
می خواهم بگویم که چیزی وجود دارد به نام فرهنگ عمومی که باید دچار زلزله شود
تا زمانی که مردم نخواهند روی زمین زندگی کنند، همین وضع ادامه پیدا می کند
تا زمانی که تشکلاتی وجود نداشته باشد که بتواند خواست های زمینی مردم را بیان کند و راه حل نشان دهد و حرف مردم را بگوید و پی گیری کند، باز هم مدارس دیگری در آتش خواهند سوخت و اتوبوس های دیگری واژگون خواهند شد
ولی همه حاضر آماده برای براندازی رژیم هستند
لایکلایک
در پاسخ بهابراز «محبت» کامنتنویسان عزیز بهسه نکتهی کوتاه اشاره میکنم و این بحث را در بستر کنونیاش میبندیم:
1ـ من نوشتههایم را برای هیچ سایتی بهجز سایت امید نمیفرستم. اینکه بعضی از مقالات من در «سایت هفته» هم منتشر میشود، بهانتخاب مسؤلین این سایت برمیگردد که لابد ناشی از معیارها و اهداف آنهاست. بههرروی، ضمن تشکر از زحمات مسؤلین «سایت هفته»، باید صراحتاً اعلام کنم که هیچگونه رابطهی متقابل یا داد و ستدی، اعم از سیاسی و غیرسیاسی ـ بهغیر از احترام متقابل، بین سایت «هفته» و سایت «امید» وجود ندارد.
2ـ ما چندان هم بیکار نیستیم. برای مثال خودِ من در هفته بهطور رسمی 36 ساعت در یک صحافی بزرگ کار میکنم؛ و ازآنجاکه گاهی اوقات حقوقم کفاف گذرانم را نمیدهد، بعضا هفتهای چند ساعت هم اضافهکاری میکنم. دیگر رفقای سایت امید نیز اگر از من شدیدتر و بیشتر کار نکنند، کمتر از من هم درگیر کارِ معاشی نیستند.
3ـ بررسی یک جنبش سیاسی براساس مکاتب روانشناسی نشانهی برخورد غیرمسؤلانه با جنبشهای اجتماعی و انسان بهطورکلی است. حتی بورژوازی هم تا 30 سال پیش با جنبشهای اجتماعی اینگونه سرسری و شلخته برخورد نمیکرد؛ و آنها را با سنجههای روانشناسانه مورد بررسی و قضاوت قرار نمیداد. بنابراین، با این توضیح که هنوز «روانشناسی» در کلیت خویش بهمختصات و قانومندیهایی دست نیافته که در پایداری نسبی و پذیرش تقریباً عمومیشان قابل توصیف بهصفت علم باشد؛ لازم بهیادآوری استکه بحث نوروز، نوروتیسم، نوروتیک و امثالهم از انشعابات فرودیسم استکه امروزه روز از اعتبار بسیار ناچیزی برخورد است و بهلحاظ تاریخیـاجتماعی هم فقط یک مرهم توجیهیـدرمانی در مقابل کسالتهای برخاسته از زندگی خردهبورژواهای بیکاره در دهههای پایانی قرن 19 و آغازین قرن بیستم بود. در یک کلام، تفکر علمی هنوز نتوانسته نقش و تأثیر کنشهای جنسی در تاریخ را فورموله کند. اگر آقای محوی محترم بتوانند بهچنین مهمی اقدام کند، بهپارهای از تحتانیترین گروههای اجتماعی خدمت بزرگی کرده است. موفق باشید.
لایکلایک
فروید در سخنرانی اش به سال 1904 در «کلارک یونیورسیتی» که بعدا در سال 1908 تحت عنوان «پنج درس دربارۀ روانکاوی» منتشر شد، در درس پنجم و در مورد نوروتیک ها می گوید که : اگر به فعالیت های هنری بپردازند و اگر شانس بیاورند که اثر هنری خلق کنند، در آثار شان می توانند از تنش های روانی شان عبور کنند.
در نتیجه می بینیم که فروید خلق اثر هنری را به شانس مرتب می سازد.
البته من شخصا طرفدار روش روانکاوی نیستم ولی بر این باور هستم که دست آوردهائی داشته است
ولی من زیاد طرفدار «شانس نیستم»، تصور نمی کنم اگر پدر پیکاسو یکی از برجسته ترین طراحان آکادمی هنرهای زیبای عصر خودش نبود، پیکاسو پیکاسو می شد.اغلب هنرمندان برجسته ای که شما بتوانید نام ببرید، در بررسی زندگینامۀ آنها می بینید که در خانواده های مرفه به دنیا آمده بودند و آموزش دیده بودند. واقعیتی که ما باید بدانیم این است که خلاقیت و پیشرفت از روی هوا نازل نمی شود، و حتی اگر نابغه ای هم کار باشد، این نابغه بر اساس یک ذخیرۀ فرهنگی و مادی عینی می تواند عمل کند.
ما ایرانی ها متأسفانه اگر از دیدگاه فرهنگی ذخیره ای داریم ، قابل دسترسی نیست، یا برای همگان قابل دسترسی نیست.. دائما باید یادآور شویم که طبقۀ حاکم ایران – بورژوازی وابسته و معامله گر – دشمن خلاقیت و تولید و آگاهی و پیشرفت و چیز هائی از این دست است.
صمد بهرنگی فرزند چنین جامعه ای است. و متأسفانه ابزارکارهای ضروری را نیز برای آنچه به او نسبت می دهند – مثل «پداگوگ بزرگ» در اختیار نداشت.
با این وجود می توانیم به بخش هائی از کتاب کندوکاو در مسائل تربیتی او فکر کنیم. خب من فکر می کنم که دراین کتاب مطالب پر ارزشی هم وجود دارد. ولی به عنوان چی؟ به عنوان روزنامه گار. صمد وقتی در مورد رایج بودن تجاوز جنسی به کودکان در مدارس می نویسد، دقیقا کار یک روزنامه نگار را انجام می دهد. ما در نشریات اروپائی دائما با پرونده های بسیار مهمی در این مورد روبرو می شویم. ولی روزنامه نگاران به عنوان افرادی که از عهدۀ حرفۀ خودشان خوب برآمده اند، یاد می کنند. و نه این او را به امام زمان تشبیه کنند.
روشن است در جامعۀ بستۀ ایران، چنین خبری می توانست مثل بمب منفجر شود. عرض کردم که این وجهۀ مفید کار او به عنوان گزارشگر خبری از درون یک محیط مشخص مثل مدرسه ارزش روزنامه نگارانه دارد. ولی چنین گزارشی به هیچ عنوان به ما اجازه نمی دهد که او را پداگوگ بزرگ خطاب کنیم.
پس از گرارشات او چه اتفاقی افتاد؟ هیچی. خود او چه کرد؟ هیچ چی.
طی حوادث مارک دو ترو در فرانسه و بعد حوادث مشابه در بلژیک و موضوع کشیش های پدوفیل، و خیلی موارد دیگر، در مدارس فرانسه گروه های روانشناس و روانکان و مربیان برای شناسائی قربانیان کودک را تشکیل دادند. و با به کاربستن روش های خاصی با مشاهدۀ واکنش کودک می توانستند تشخیص دهند که او قربانی بوده یا نه. و او را تحت درمان قرار می دادند (…)
تفاوت کار را باید مشاهده کنید. نقد وقتی که تنها نقد باقی می ماند و موجب حرکت عینی نمی گردد، مثل تشخیص بیماری ولی بدون درمان است. ساعدی هم همینطور آدم خلاق و هنر مندی نبود،روانپزشک خوبی هم نبود، در «گاو» شما فقط با یک عارضۀ بیماری روبرو هستید و نه معالجۀ آن
در گاو، بیمار می میرد. مرگ گاو و صاحبش یعنی فقدان اثر هنری، یعنی جامعۀ بسته ای که تنها به گورستان رباط کریم می انجامد
لایکلایک
من آقای محوی را نمی شناسم ولی عباس فرد و بهمن شفیق را خوب میشناسم این دو تا نشسته اند بی کار ومنتظر اند یکی یک مقاله ای بنویسد که اینها بدنبالش هستند بعد مثل ما… دندانشان را توی گوشتش فرو کنند و اینقدر فشار دهن تا یارو بزاره بره دنبال کارش. نه مساله این ادم ها بچه ها است و نه تعلیم و تربیت و نه اینکه کی توده ای یا هر چیز دیگری اینها آفساید جنبش چپ اند هیچ کسی این ها رو بجز مجله هفته جدی نمی گرفت که مزدشونو از این خوش خط و خال ها گرفتند. مشگل شما اینه که شمشیر کشیدید به چهره ثریا شهابی که این شیر زن به تازه گی برنامه اتحاد محفل امید و حکمتیست ها را یک تنه بهم زد حالا وقت ریختن زهر بود. این ها همه اش بهانه است اصلن ربطی هم نداره به بچه ها و صمد و اعتبار چپ. از ما گفتن.
لایکلایک
با عرض معزرت از ستاره جون و حمید تقوائی من اشتباهی گرفتم هر چند باید متوجه می شدم گروه خون ستاره جون با امثال قره گوزلو ها ساز گاری ندارد در این صورت نباید وقت صرف محمل بافی های ستاره می کردم مثل همین که مرا جای بهمن شفیق و عباس فرد گذاشته است.
لایکلایک
ببینید دوستان بیایید تا بخودمان دروغ نگوییم. از خودتان بپرسید آخرین رمان یا داستان کوتاهی که خوانده اید کی بوده است؟ برای چی آن را خوانده اید؟
این همه کامنت! ببنید دوستان، چه کسی اینجا با داستان و افسانه هم خانه است؟ اینجا هیجکس نمی خواهد از ادبیات حرف بزند. همه در حال برچسب زدن سیاسی به یکدیگر هستند. به من می گویید…جمهوری اسلامی چی یا کمونیست کارگری…من مشکل شما را درک می کنم. شما با ادبیات بیگانه هستید.
آقای عباس فرد چند پرسش مشخص مطرح کرده بودند که در اینجا سعی می کنم مختصرا در حد توانم پاسخ بگویم.
تفاوت نویسنده و بازنویسنده بستگی به نظام فکری منتقد دارد. یک عده اساسا بر این باور هستند که تمام باز نویسی است. ولی بازنویس در مفهومی که من به کار بردم، و بطور مشخص در رابطه با صمد بهرنگی، نویسنده ای است که داستان های قدیمی تر از خودش را بازنویسی می کند و تعبیر تازه ای از ماجرا عرضه می کند. البته شناسائی چنین موضوعی در کار یک نویسنده، به هیچ عنوان موجب بی اعتباری او نیست. از تمام آثار شکسپیر تنها 30 درصد از تمام نوشته های او واقعا متعلق به خود او می باشد، بقیه یا نوشته های دیگران است و یا نوشته های دیگر در اشکال تغییر شکل داده شده. ولی مانع از این نیست که او شاهکار به وجود آورد مثل هملت.
شما ها اگر به ادبیات و یا به ادبیات کودکان علاقمند هستید، پیشنهاد می کنم که کتاب «روانکاوی قصه شاه پریان» اثر برونو بتلهایم را بخوانید. باید کمی هم از سمبولیک بدانید. باید کمی از روانشناسی کودک و به طور مشخص نیازهای سمبولیک او بدانید، تا حساب ما درست از آب در بیاید
این مقالۀ فیلیپ میریو «تصویر از بهت زدگی تا آموزش و پرورش» نیز که همینجا در مجلۀ هفته منتشر شده، برای چنین مطالعاتی بد نیست.
البته بررسی ها ی خود من را هم باید بخوانید. هر وقت توانستید با زبان ادبیات و با زبان علوم تربیتی با من حرف بزنید، می توانیم به بحث ادامه دهیم
چریکهای فدائی خلق البته رفتارشان نوروتیک بوده و هست. ببینید دوستان، بین آفرینش اثر هنری اصیل و مبارزۀ طبقاتی صحیح همخوانی بسیار پر رنگی روی موضوع «والاگرائی» وجود دارد، که اگر به این درجه نرسد متأسفانه تلاش هنرمندانه بی سرنوشت خواهد شد، و به همینگونه مبازرۀ طبقاتی اگر صحیح نباشد، تلاش مبارز طبقاتی نیز بی سرنوشت خواهد شد – در بهترین حالت و در بدترین حالت تبدیل می شود به حکمتیست ها در راهروهای پنتاگون.
دوستان اگر لطف می کردند و مقایسه ای را که من دربارۀ داستان تلخون و داستان گریم به نام چکاوک پرنده وخواننده انجام داده ام، می خواندند مسائل خیلی بیشتر روشن می شد. ولی تصور نمی کنم اینجا کسی باشد که واقعا به اهمیت داستان برای کودکان علاقمند باشد، همه می خواهند انقلاب کنند و می خواهند کودکان را نیز آمبریگاده کنند و هیچ آگاهی – دریغ از یک میلیمتر آکاهی به نیازهای باطنی کودکان
بجه ها به مدرسه احتیاح دارند، بچه ها بیش از همه به والدین سالم و متعادل از دیدگاه روانی احتیاج دارند. بچه به آموزگارهای خوب و متعادل از نظر روانی احتیاج دارند، که آموزگارهایشان مشکل اجاره خانه نداشته باشد…و میلیاردها دلار سرمایه گذاری در امور آموزشی و بهداشت و بهداشت روانی
من معذرت می خواهم ولی باید بگویم که شماها هنوز درک نکرده اید که ابتذال داستانی مثل تلخون در کجاهاست
اول تلخون را بخوانید، بعد بیایید اینجا من در خدمت علاقمندان به ادبیت هستم تا مشخصا نشان دهم این قهرمان ادبی شما
یک ما فنگی ادبی چیز بیشتری نیست. مثل خود درویشیان. اینها افراد مرتجعی هستند.
که بگویند رابطۀ جنسی اصلا با کار انقلابی سازگار نیست. «قهرمانانه زندگی کرد و قهرمانانه از جهان رفت..»یعنی دست به هیچ زنی نزد. با اشرف رابطۀ خواهر و برادرانه داشت و غیره… اینها کمونیست نیستند اینها آخوندهای قم هم نیستند. صد رحمت به آخوندها. آخوندها ازدواج را حرام نکرده اند، و حتی دلالی محبت یکی از فعالیت های دائمی و حرفه ای جانبی و شاید هم اصلی آنهاست. ولی اینها، یعنی صمدیستها اصلا امتناع مطلق از رابطۀ جنسی را کار قهرمانانه تلقی می کنند… حال باید ببینیم که این امتناع در تلخون در چه اشکالی جلوه می کند، و تا چه اندازه به تنفر تبدلی می شود و چکونه روابط زناشوئی حتی به مسخره و به شکل مشمئز کننده ای توصیف می شود…
لایکلایک
این کسی که با نام ستاره کامنت می نویسد من نیستم (در جواب به بی نام )سایت مجله هفته هم لطف کند کامنتهای این فرد را با نام دیگری چاپ کند تا پرنسیب حرفه ای را رعایت کرده باشد.خودتان میدانید که هدف از اسم گذاری مشابه چیست.
———
مجله هفته: توضیح شما کافی است اسم نظر دهنده هم ظاهرا «ستاره» است و نه «ستاره جون» و ماهم سعی میکنیم اسم نظر دهنده ای را بی اجازه عوص نکنیم و با تشکر از توضیح شما اگر ستاره با تعویض اسمشان موافق است لطفا اطلاع دهند
لایکلایک
راستی فراموش کردم بگویم که حرف عباس فرد سندیت دارد که سایت هفته مرکز فعالیت توده ای های جمهوری اسلامی چی هست . خود عباس و بهمن شفیق صبح تا شام رژیم فاشیست بشار اسد را در مقاله هی متعدد مدرن و مظلوم نشان داده اند که حزب توده جلوی آنها لنگ انداخته. چنان آب پاکی ریختند روی حماس در جنگ اخیر که انگار حماس دختر چهارده ساله بی گناهی است و تا بحال این همه جنایت نکرده اگر دفاع از سوریه و حماس دفاع از جمهوری اسلامی نیست پس چیه؟ حمله به قراگوزلوها دفاع از بورژوازی نیست؟ همین اخیرا دوست جان جانی احمدی نژاد رفیق چاوز به خورشید تابان تبدیل شده توسط کی ؟ آقای بهمن شفیق این هم سوئی با کدام رژیم است؟ در حمله به مبارزان و انقلابیونی که نقش ارتجاعی چاوز را در مقالات متعددی افشا کردند هم این سایت و جماعت نا امید نقش مهمی را داشته اند.
جناب بی نام و یا همان «عباس بهمن نا امید» من حوصله بحث با شما درباره رفیق قراگوزلو را ندارم معلوم است شما فصدتان چیست. شما تو… ها نوین هستید و بحث با شما بی فایده است.
لایکلایک
رفقا و دوستان لطفا در مورد مقاله به بحث بپردازید از اتهام زدن به دیگران بپرهیزید در غیر این صورت نظر داده شده حذف میگردد
لایکلایک
ستاره محترم مثل این که شما هم عف عمومی حمید تقوائی را شمامل حال «استادقراگوزلو» کرده اید و ساعت ایشان را بعد از آمدن به کمپ «کمونیسم» از جمهوری اسلامی به صفر برگردانده اید انشاالله استاد را در کنگره همه باهم ببینیم.
لایکلایک
آقای عباس فرد گرامی، تا آنجا که حافظه من یاری میکند حزب توده (خائن مینویسم از ترس شما که متهم به دفاع از توده ای ها و هم سوئی با جمهوری اسلامی فاشیست نشوم) نه تنها به صمد از زاویه حسن و حمید محوی نگاه نمی کند بلکه به عکس بیشتر به نظرات رفیق شما آقای شفیق گرایش دارد و داشته!! بعد هم اشاره فرموده اید که بخش نظرات هفته (را که به نظر من حرفتان درست است) به پاتوق توده و جمهوری اسلامی چی ها مبدل شده، شما البته فراموش کاری هم دارید یادتان هست چه طور با هم سایت هفته لشگر علیه آقای قراگوزلو که نه توده ای و نه جمهوری اسلامی چی بود پرداختید، آن موقع سایت هفته آپورتونیست و رویزیونیست نبود؟ یا شما با آنها اختلاف پیدا نکرده بودید نکند تحمل نظر مخالف را ندارید و … من امیدوارم این نظر هم شامل حال حذف و سانسور نشود.
دو کلام هم به مسئولین سایت هفته، این جماعت ناامید مثل م… زهری اند حقتان را گرفتید؟ نوش جانتان.
لایکلایک
تودهایسم در کنار کمونیسم کارگری
برعلیه سنتهای انقلابی
ضمن ابراز تأسف از اینکه سایت هفته بهتدریج بهپاتوقی برای ابراز نظرات جادویی، فناتیک و بعضاً همسو با منافع جمهوری اسلامی تبدیل میشود، لازم بهتوضیح استکه پرنسیپهای طبقاتیـکمونیستی بهمن حکم میکند که چند جملهی دفاعی در قالب چند نکته در مورد دو کامنتی بنویسم که توسط آقایانی بهنام حسن و حمید محوی نوشته شدهاند. امیدوارم که این یادداشت کوتاه و صریح نه تنها رنجشی را درپینداشته باشد، بلکه برگسترهی برخورد صریح و مناسبات مبتنی برتبادل اندیشهی پویا و انقلابی نیز بیفزاید.
1ـ نتیجهی عملی این دو کامنت این استکه در جدال نظری بین بهمن شفیق و خانم ثریا شهابی و خانوادهی مقدس «کمونیسم کارگری»، حق بهجانب کمونیسم کارگری است؛ و آقایان کامنتنویسان محترم با خانم ثریا شهابی بیشتر احساس همسویی میکنند تا با بهمن شفیق. بهنظر من این موضعگیریِ ضمنی، گرچه نه طبیعی ـ اما طبقاتی است. تا هنگامیکه پرولتاریا پرچم عاشقانه، خردمندانه و سرخفام خودرا برفراز جهان بیفرازد، از این همسوییها و این مواضع طبقاتی «مشترک» بسیار خواهد دید.
2ـ آیا معنی این عبارت که «آثار بهرنگ با تأکید بر حسن نیت بهرنگ، یا باید نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی شوند و یا دور انداخته شوند»، این استکه اگر این آثار «نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی شوند» نباید دور انداخته شوند و بهدرد میخورند؟ در اینصورت، با توجه بهاینکه این آثار عمدتاً قصه و داستان هستند و بهحق یا ناحق روی سخنشان با کودکان است و کودکان نیز «نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی» بلد نیستند، باید نتیجه گرفت که «نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی» در اینجا نقش آبِ کُر را بازی میکند که آثار صمد بهرنگی را در بستر «حسن نیت» او آب میکشد و تطهیر میکند. آیا منظور کامنتنویس محترم از اینکه «اگر نوینسده محترم سواد مارکسیستی میداشتند»، اشاره بهناتوانی او بهاستفاده از همین نقش تطهیرکنندهی «نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی» بهمثابهی تطهیرکننده و توجیهکننده است؟ اگر چنین باشد، که احتمالاً چنین است، آنگاه با این عبارت که «آثار بهرنگ نه ارزش ادبی دارند، نه ارزش تربیتی و نه ارزش نظری مثبت» چه باید کرد؟
3ـ حقیقت این است که مقولهی «جزء و کل» در تعلق خویش بهمنطق صوری، ایستا و ماورائیتگراْ نه تنها هیچ ربطی به«نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی» ندارد؛ بلکه برعکس، نقطهی مقابل منطق یا ارادهمندی ماتریالیستیـدیالکتیکی است که از اساس انقلابی و پرولتاریایی است. چراکه در دستگاه قیاسات صوری همانطور که کامنتنویس محترم با شیوهی خویش اشاره میکند، «جزء» تابع «کل» است؛ و ماتریالیزم دیالکتیک در تغایر باهرگونهای از تابعیت استکه میتواند منطق رهایی و پرولتاریایی باشد. بههرروی، ماتریالیسم دیالکتیک آنجاکه در وجه اپیستمولوژیک خویش (نه وجه منطقی و لوژیکِ خود) مورد بحث و بررسی است، با جزئی (نه جزء) و کلی (نه کل) سروکار دارد که به«مفهوم جزئی» با بیشترین بار حسی و بیشترین همگونگی ماهوی و «مفهوم کلی» با بیشترین بار تعقلی و بیشترین همراستایی ذاتی با شیء برابر (یا برابرایستا) میپردازد. حتی در اینجا نیز «مفهوم کلی» عینیت ذاتی خودرا بهواسطهی «مفهوم جزیی» و نهایتاً پراتیک است که میتواند بهاثبات برساند و خاصهی مارکسیستی، انقلابی و پرولتاریایی ماتریالیسم دیالکتیک را مثابهی روشن تحقیق و شیوهی تقرب بهنسبتها یا مجموعههای دوگانهی واحد بهتبادل بگذارد. ازهمینروست که ماتریالیسم ـبرخلاف نظر حسنآقاـ در مقابله با هرگونه «داربستِ» متدولوژیک یا حتی فلسفی استکه معنای دیگرگونهای را بهعرصهی مبارزهی طبقاتی میآورد و بهمثابهی سلاح ایدئولوژیک در اختیار طبقهی کارگر قرار میدهد.
4ـ این عبارتپردازی که صمد بهرنگی یا هرکس دیگری «دیالک تیک شخصیت و توده را، دیالک تیک فرد و کلکتیف را، دیالک تیک فرد و تشکیلات را وارونه میکند»، ربطی بهمارکسیسم و دانش مبارزهی طبقاتی ندارد؛ و بیشتر بهکپیبرداری از آثار دستِ سوم طرفداران هگل شباهت دارد که اغلب کاریکاتوری از او را بهجای هگل واقعی بهنمایش میگذارند. «دیالک تیک شخصیت و توده»، «دیالک تیک فرد و کلکتیف» و «دیالک تیک فرد و تشکیلات»؛ و حتی دیالکتیک فرد و طبقه یا فرد و جامعه در نگرش و دستگاه تبادلات مارکسیستی و طبعاً در اندیشههای لنین و امثالهم فاقد معنی و اعتبار هستند. چراکه، اولاًـ کپیبرداری زمخت و سادهلوحانهای از مقولهی «فرد» و «جامعهی مدنی» هگلاند؛ و دوماًـ «فرد» نهاد آنتیتزی (یعنی: تغییرطلبِ) گروههایی متقاطع است که بهواسطهی همین گروهها با سازمانهای اجتماعی، از طریق سازمانهای اجتماعی با طبقات اجتماعی و در وساطت طبقات اجتماعی استکه با کلیت جامعه ارتباط برقرار میکند. بنابراین، فرد میتواند بهواسطهی گروه و سازمان و حزب و طبقه، کلیت جامعه را نیز رهبری کند. این همان رابطهای استکه بین لنین و بلشویزم برقرار بود.
اما نکتهی بسیار ظریفی که در تبیین کامنتنویس محترم نسبت بهصمد بهرنگی قابل ذکر است، نه جنبهی نظری و بیربطی نقد او بهمارکسیسم و ماتریالیسمـدیالکتیک، که جنبهی عملی آن استکه نسل صمد و روشنفکرانی نظیر او را بهضدیت با سنت حزب توده کشاند که هم ستایشگر «انقلاب شاه و مردم» بود و هم ستایشگری از هرقدرت دیگری که با شوروی سابق خوش و بش میکرد را زمینه میساخت. بهاین نکته با دقت بیشتری نگاه کنیم:
اگر حقیقتاً دیالکتیک یا رابطهی بیواسطهای بین «شخصیت و توده»، «فرد و کلکتیف» یا «فرد و تشکیلات» وجود داشته باشد؛ و نیز در دنیای واقعی [یعنی: در دنیاییکه واقعیت در نفی و اثبات خویش مادیت میگیرد؛ و حقیقت یا پیوستار یک رابطه و نسبت را بهاثبات میرساند] «نقش تعیین کننده اما از آن کل» باشد؛ آنگاه فرد در عرصهی سیاست تنها درصورتی بهمثابهی عنصر مطلوب قابل پذیرش استکه بدون چون و چرای جدی و ریشهایْ اساساً تابع باشد و از «توده» و «کلکتیف» و «تشکیلات» بیش هرچیز دستور طلب کند. رهبران کاریسماتیک (مانند خمینی و شاه که کیانوری و منصور حکمت نیز ادای آنها را درمیآوردند) اوج این تابعیت را در شکل وارونهاش بهنمایش میگذارند.
گرچه این شیوه از تفکر چیزی جز توجیه بهاصطلاح دیالکتیکی حزب توده، وابستگی بهنیرویی فراتر از سوخت و سازهای درونی و طبقاتی یا بهطورکلی توجیه تودهایسم نیست، و همین نیز نقطهی اشتراک خانم ثریا شهابی و کامنتنویس محترمی بهنام حسن آقاست؛ اما در این رابطه عکس قضیه نیز صادق است. بدینمعنیکه این شیوه از تفکر میتواند تشکلهایی با سوخت و ساز حزب توده یا دارودستههای کمونیسم کارگری را که فقط در تابعیت از یک نیروی برتر ـبهعنوان کلِ همهکلهاـ میتوانند بهاقتدار اجتماعی دست یابند، بازآفرینی کند و بهاصطلاح تجدیدسازمان بدهد. این نیز یکی از وجوه مشترک خانم ثریا شهابی و کامنتنویس محترم ماست که از حمایت بیدریغ آقای حمید محوی نیز برخوردار گردیده است.
صمد بهرنگی (نه براساس یک تحلیل یا رابطهی کارگریِ سازمانیابنده و سنتزآفرینِ طبقاتی یا حزبیـکمونیستی)، اما با روحیهای انقلابی، عصیانی و آنتیتزیْ حرکت برعلیه جریان امور رایج زمانه را (بهمثابهی «خلاف جریان») چنان بهزیبایی و در همهی ابعاد رایجاش بهتصویر کشید که امروزه (علیرغم نبود آن چپ و تبادلات اجتماعی و سیاسیاش) داستانهای او ـاما، آشکار یا پنهانـ همچنان بهعنوان داستان کودکان تجدید چاپ میشوند و خواننده دارند.
در جامعهی دسپوتیک ایرانی که زحمتکشان هزاران سال را با بعضی فرازهای ناچیز در انتظار باروری تخمهی سوشیانس بهتمکین نشسته بودند؛ و نهایتاً «نقش تعیین کننده… کل» را در مقابل «فرد» میدیدند تا بازهم سوشیانش تازهای را بهانتظار بنشینند، ماهی سیاه کوچولو و تَرندیکه بهآن منجر گردید و آن را ادامه داد، با حرکتِ خلافِ جریان خود، نه تنها زمینهی اقتدار آنتیتزی «فرد» را در گروههای متقاطع فراهم آورد که در همهی ابعادش ضداستبدادی و آزادیبخش بود، بلکه تخمهی سرنگونی سلطنت را نیز چنان بربستر ترقیخواهی بسیاری از روشنفکران و پارهای از بخشهای خردهبورژوازی و بعضی از کارگران کاشت که کمتر از یک دهه بهبار نشست و تودههای کارگر را (گرچه بدون سازمان و اندیشهی انقلابی) بهعرصهی نبرد آورد تا بساط هزاران سالهی شاهان را نیز بهمثابهی تجسد «نقش تعیین کننده… کل» که بهعنوان نمایندهی کلِ آسمان سخن میگویند را بههم بریزند.
ماهی سیاه کوچولو برخلاف باور خانم شهابی و حسن آقای کامنتنویس و آقای حمید محوی و بهطورکلی برخلاف همهی کسانیکه بهنوعی خودرا در تودهایسم تعریف میکنند، یکی از مناسبترین کتابها برای کودکان است. چرا؟ برای اینکه کودک قبل از هرچیز و بهمنظور تحقق فردیت خود و در مقابله با «نقش تعیین کننده… کل» باید یاد بگیرد که خلاف جریان حرکت کرده؛ و جایگاه آنتیتزی خودرا پیدا کند. منهای جنبهی چریکی مسئله که مربوط بهمختصات معینی است، اما حرکت خلاف جریان ـهموارهـ دارای این پتانسیل استکه بهزایش و تکامل انسانی برسد. بنابراین، این اثر را زیر ضرب گرفتن، معنای دیگری جز دفاع از وضعیت موجود جهان یا جمهوری اسلامی ندارد. اما اینک وضعیت موجود بهگونهای استکه هم در عرصهی داخلی و هم در عرصهی بینالمللی «برهرچیز و همهچیز مُهر خون و جنگ و لشگرکشی و جنایت میکوبد».
5ـ همانطور که حسن آقا با دیالکتیک جادویی و دروغین بهجنگ صمد بهرنگی میرود، بههمانگونه نیز آقای حمید محوی با استفاده از ابزار زمینیتری (یعنی: با استفاده از چماق «مجاهدین خلق») بهجان صمد میافتد. دنیای غریبی است. جناب محوی توجه نمیفرمایند که اگر ـفرضاًـ کوراغلو و کچل حمزه «نزدیکیهای زیادی با مجاهدین خلق در برخی موازین درونیشان» داشته باشند، کار مدنیت ایرانی حداقل برای دهها سال تمام است. چون آن نیرویی که امروز با کوراغلو و کچل حمزه «نزدیکیهای زیادی» داشته باشد و در دستگاه دیگران نیز بازی کند، بهسادگی میتواند تودههای وسیعی از مردم آذریزبان را برعلیه رژیم، له بلوکبندی سرمایهداری غرب و در بستر پروژهی رژیمچنج بسیج کند. از این هم بدتر، اینکه آقای حمیدی محوی (با وجود اینکه اولین و احتمالاً آخرین کسی استکه «بهمشکل اصلی پیبرده» و «واقعیت صمد و طرفداران او را آشکارا بیان کرده» است)، اما متأسفانه اصلاً متوجه نیستکه در ضدیت با جنبشیکه دیگر اثری از آن وجود ندارد، آب بهآسیاب جریان خطرناکی مثل مجاهدین میریزد که در ازای شرکت در قدرت سیاسی ـحتیـ میتواند کوراغلو و کچل حمزه را نیز با چاشنی خودِ آقای محوی غورت بدهد. عجب این استکه این موضعگیری با ستایشهایی جناب محوی از جمهوری اسلامی میکند، همخوان نیست!؟
البته آقای محوی که نوشتهی بهمن شفیق را بدون هرگونهای از خودبزرگبینی «حقیقتا کمی سرسری» خوانده است، بهخاطر میآورند که «تنها مشکلی که وجود دارد این است که ما [خواندن] را بیاموزیم». بنابراین، وقتی خواندن را خوب آموختیم؛ و زیر نوشتهی دیگران (با اذعان بهاینکه آن را «حقیقتا کمی سرسری» خواندهایم) کامنت گذاشتیم، آنگاه متوجه میشویم که «بررسی دربارۀ آثار صمد بهرنگی در عین حال برای شناخت انحرافات جنبش چپ ایران میتواند مفید باشد». اما ازآنجاکه «صمد بهرنگی متأسفانه نتوانست از فرد نوروتیکی که بود عبور کند و اثر هنری خلق کند ـ آنچه برجا گذاشته چیزی نیست بجز انعکاس ناهنجاریها و واپسزدههای درونیاش»[برای دریافت تصویری از بیماری نورورتیک اینجا را کلیک کنید]. بدینترتیب، بهزعم جناب محوی جنبش چریکی و سازمان چریکهای فدایی خلق ایران تا قبل از قیام بهمن هم «نوروتیکی» بود، هم «زاییده ناآگاهی عمومی و یک دستگاه آموزشی» که «تنها بهکار بورژوازی معاملهگر و وابسته» میآمد، و هم بهاحتمال بسیار قوی تربچههایی نقلی!!؟
اگر چنین نبود «یک صمد بهرنگی دیگری که آتشکده را روشن نگهدارد پس از نزدیک به ۴۰ سال پیدا» میشد!؟ اما دیدیم که نشد. پس، نشد!
6ـ چند سؤال از جناب محوی و یک سؤال از خوانندهی محترمی که این کامنت را میخواند.
ابتدا سؤال از آقای محوی محترم:
الف) چه تفاوتی بین نویسندگی و بازنویسندگی وجود دارد؟
ب) آیا همهی آنهایی که چیزی برای خودشان، برای دوستانشان و یا برای انتشار بیرونی مینویسند، بهعبارتی بازنویسنده نیستند؟ آیا همانطور که بدون بازتولید، تولید فاقد معنی است، بدون بازنویسندگی میتوان نویسنده بود؟
پ) در عبارت «اساسا من فکر می کنم که صمد بهرنگی بیشتر – تا حدود زیادی – تقریبا – به نحوی خاص… محصول جریان چپ ایران بوده است»، «بیشتر – تا حدود زیادی – تقریبا – به نحوی خاص…» چه معنایی دارد و کدام مقوله جای میگیرد: نویسندگی یا بازنویسندگی؟
ت) مدلول این عبارت چیست: «صمد بهرنگی زاییده یک جنبش چپ است که با مانیفست کمونیست و آثار کلاسیک همان رفتاری را دارد که یک فرد مؤمن با کتاب آسمانی»؟ مگر مؤمن با کتاب آسمانی چه میکند که جنبش چپ همان کار را با «مانیفست کمونیست و آثار کلاسیک» میکند؟
ج) آیا علت اینکه حسن آقای کامنتنویس و جناب محوی عوامفریبی نمیکنند، این استکه «سواد فلسفی» دارند و مقولههای فلسفی را خواندهاند؟
حال یک سؤال سرگرمکننده از خوانندهی محترم:
لطفاً فاصلهی دماغ فیل را تا زمین کارگران و زحمتکشان بهبیان فلسفی حساب کنید؛ و رابطهی آن را با مدافعان وضعیت موجود ایران و جهان بهطور مختصر نوشته یا بازنویسی کنید! از زحمات شما پیشاپیش تشکر میکنیم.
لایکلایک
حسن
شما همسو با روشنفکران وابسته به رژیم شاهی .
بهرنگی را تحلیل کرده اید و آموزش مبارزه برای برابری طبقاتی او را به دشمن سازی و کودک ستیزی تعبیر نموده اید.
او هرگز مانند شمایان ادعای فلسفه دانی نکرده بلکه به بیان عینیت موجود پرداخته و به کودکان و بزرگ تر ها آموخت که می توان فهمید
قوی شد و عمل کردهم به شیوه ( روشنفکران پنهان در خانه تیمی) و هم در جایگاه رهبر فکری تشکیلاتی .
آنچه گفت بیان زندگی ( شکلات خور) و ( آبنات ندیده ) بوده و هست
لایکلایک
از آنجائی که من پیش از این روی نوشته های صمد بهرنگی و به همین گونه مطالبی که منقدان دربارۀ او نوشته اند، کار کرده ام بخودم اجازه می دهم چند سطری در انیجا فی البداهه بنویسم، اگر چه مطالب این مقاله را حقیقتا کمی سرسری خواندم.
پیش از همه باید یادآوری کنم که اگر ما می خواهیم دربار نویسنده ای داوری کنیم، می بایستی به کارهای او رجوع کنیم، و سپس به نقدهائی که پیرامون کار او نوشته شده توجه کنیم و ببینیم که دائری ها بر چه اساسی صورت گرفته است.
در مورد صمد بهرنگی رابطۀ مستقیمی بین کارهای او و نقدها وجود دارد، و اساسا من فکر می کنم که صمد بهرنگی بیشتر – تا حدود زیادی – تقریبا – به نحوی خاص… محصول جریان چپ ایران بوده است. امروز هم به همین شکل است.
یکی از بهترین منابعی که در هر صورت من در اختیار داشته ام و خوانده ام همام کتاب یادمانی است آقای علی اشرف درویشیان به سال 1379 گردآوری کرده است.
دساتان های صمد هستند و نقد آن نیز موجود است، تنها مشکلی که وجود دارد این است که ما [خواندن] را بیاموزیم.
متأسفانه، اگر خود بزرگ بینانه نباشد، ولی باید بگویم متأسفانه تا اینحا من تنها فردی بوده ام که به مشکل اصلی پی برده ام و واقعیت صمد و طرفدران او را آشکارا بیان کرده ام.
با زهم متأسفانه آن چه این بحث را مشکل می سازد، مقاومتی است که در مورد صمئ در اذهان موج می زند، یعنی صمد بهرنگی پیش از آن که واقعا به عنوان نویسندۀ داستان کودکان و ادبیات اقلابی برای کو.دکان مطرح باشد، یک نشانه است. در حال حاضر صمد به یک نشانه و علامت فرهنگی نبدیل شده. به همین علت وقتی او و منقدانی که در ستایش او نوشته اند را زیر علامت سؤال می بریم، همه برآشفته می شوند. و قابل فهم است. یک اسطوره را نمی توان به شکل ناگهانی در اذهان حذف کرد.
صمد بهرنگی با «کوراوغلو و کچل حمزه» نزدیکیهای زیادی با مجاهدین خلق در برخی موازین درونی شان پیدا می کند.
من دوستان را دعوت می کنم که نقد من را در این زمینه مطالعه کنندو در این نقد من داستان تلخون و داستان دیگری را که صمد بهرنگی تلخون را از روی آن قتباس کرده یهنی «چاوک پرنده و خواننده» به قلم گریم را نیز با یکدیگر مقایسه کرده ام
البته صمد بهرنگی تقریبا تمام داستان هایش را به همین شکل نوشته و حتی ماهی سیاه کوچولو. صمد نویسنده نبود، بازنویسنده بود، و این یکی از موضوعاتی است که کمتر به آن توجه شده است
صمد بهرنگی مخرب داستان های کودکان است و هیچ چیزی از علت وجودی داستان برای کودکان نمی داند
صمد بهرنگی زاییده ناآگاهی عمومی ویک دستگاه آموزشی است که تنها به کار بورژوازی معامله گر و وابسته می آید که خالی از خلاقیت است
صمد بهرنگی زاییده یک جنبش چپ است که با مانیفست کمونیست و آثار کلاسیک همان رفتاری را دارد که یک فرد مؤمن با کتاب آسمانی
بررسی دربارۀ آثار صمد بهرنگی در عین حال برای شناخت انحرافات جنبش چپ ایران می تواند مفید باشد
صمد بهرنگی متأسفانه نتوانست از فرد نوروتیکی که بود عبور کند و اثر هنری خلق کند – آن چه بر جا گذاشته چیزی نیست بجز انعکاس ناهنجاری ها و واپس زده های درونی اش. تلخون شاهد همین واقعیت است. ساعدی هم به همین ترتیب. ساعدی هم اثر هنری خلق نکرد
برای روشن ساختن این مطالب راه دیگری نمی بینم به جز این که علاقمندان را به نقدی که در مورد صمد نوشته ام دعوت کنم
ولی در اینجا و برای خاتمه می خواهم بپرسم که چرا بعد از صمد بهرنگی، یک صمد بهرنگی دیگری که آتشکده را روشن نگهدارد پس از نزدیک به 40 سال پیدا نشده است؟
لایکلایک
هر نوری، هر چقدر هم ناچیز باشد، بالاخره روشنائی است
کودک که بودیم، همین یاوه بهرنگ را در هر فرصتی بر زبان می راندیم تا از هیچ همه چیز معجزه کنیم، البته در عالم فانتزی و خیال.
خیلی از نظرات نویسنده محترم و برخی از نظرات خانم شهابی را می توان تأیید کرد.
بنظر من آثار بهرنگ نه ارزش ادبی دارند، نه ارزش تربیتی و نه ارزش نظری مثبت.
همه بدون استثناء مخرب و کودک ستیزند.
فکر نمی کنم خود نویسنده محترم حتی به فرزند خویش آنها را توصیه کنند.
چون هرگز دلشان نخواهد خواست که فرزندشان را به دشمن خونخوار خود و همسرشان «تربیت» کنند.
آثار بهرنگ با تأکید بر حسن نیت بهرنگ، یا باید نقد دیالک تیکی ـ ماتریالیستی شوند و یا دور انداخته شوند. اگر نویسنده محترم علاقه مند باشند، می توانند به تحلیل اوبژکتیف آنها خطر کنند.
اولدوز و کلاغها تا حدودی تحلیل و منتشر شده و لی هنوز به پایان نرسیده.
اگر نوینسده محترم سواد مارکسیستی می داشتند، این نقل قول را از بهرنگ نمی آوردند. این نقل قول به معنی وارونه کردن دیالک تیک جزء و کل است. جزء به تنهائی هیچکاره است و فقط در داربست دیالک تیک جزء وکل به نوبه خود نقشی ایفا می کند و بر کل تأثیر می گذارد. نقش تعیین کننده اما از ان کل است. بهرنگ با این یاوه دیالک تیک شخصیت و توده را، دیالک تیک فرد و کلکتیف را، دیالک تیک فرد و تشکیلات را وارونه می کند. یعنی نقش تعیین کننده را از ان شخصیت، چریک، روشنفکر پنهان در خانه تیمی، قهرمان، رهبر و غیره جا می زند. عملا عوامفریبی می کند. بهرنگ که سواد فلسفی نداشته. در روزهای پایانی عمرش ولی شروع کرده بود و مقوله های فلسفی را می خواند. اگر می ماند با حسن نیتی که داشت، به احتمال قوی در نظرات نادرست خود تجدید نظر می کرد. یا دبه یاد باد
لایکلایک