سوگ سرود -به یاد و برای محمدجان مختاری

به یاد و برای محمدجان مختاری

سوگ سرود

 

احمدسیف

طوفان،

همیشه ناگهانی می آید،

هرگز خبر نمی دهد

و هیچكس نمی داند كی، یا كجاطوفان خواهد شد؟

بیهوده نیست كه آدم مبهوت و مات می ماند

مانند كودكی كه راه خانه خود را گم كرده ست.

طوفان،

همیشه دشمن آبادی ست،

همیشه ویرانگر،

و آنچه بعد از طوفان می ماند، ویرانه است،

ویرانه تر از خرابه های شوش و بابِل و آشور.

طوفان،

همیشه ناگهانی می آید….

طوفان،

همیشه بی هنر است،

ویرانگری كه هنر نیست، ویرانگر حریص….

طوفان،

همیشه دشمن دانائی ست

زیرا مخرب است و ویرانگر

دانش ستیز و كور،

زیرا كه می برد، تمام آنچه را كه نباید….

می پرسم، چی شد، چه شد؟

خدای من : چگونه چنین شد؟

طوفان زشت،

این كورچشم ویرانگر

این بلا، این بلای وبا،

وبا، نه، این بد تر از وبا،

این نانجیب، نظرتنگ، این حسود

از كجا آمد كه این گونه بی گدار

بر این نهال سرخمیده ز دانش، یورش برد؟

چرا؟

گوئی ز خواب گران بیدار می شوم

این خواب، خواب نیست،

كابوس غم سرشته بیداران است….

ناباوریست….

بهت

و انفجار غم خوشه های درددر سینه

درجگر

در چشم

در گلو

چگونه می شود این طور؟

نع….این غیر ممكن است.

كه حتی طوفان، با آن همه دنائت و پستی،

براین نهال سرخمیده ز دانستن،

این بوستان فضیلت و دانش،

این نهال جوان كه آن همه حاصل داشت،

این گونه تاخته باشد!

نع…. باور نمی كنم.

اما دریغ و درد،

جانِ عزیزترینانم

در زیر بختك این آوار

آوار منهدم شده از این طوفان، طوفان نابكار

له می شود.

آوار، آوارِ چوب و آجر و سیمان گربود، ساده بود.

می شد دو باره ساخت و حتی بهتر،

آوار، آوار دردهای تمامِ جهان است

آوار، آوار غصه های همیشه

آوارِ غصه های سمج

كه می ماند.

گیجم، انگار مستم، اما، نه، منگم ولی،

می پرسم،….

می پرسم، چگونه می شود این طور؟

چرا چنین شده است؟

آیا كسی به من جواب خواهد گفت؟

چرا؟

مگر خدای شما ای زاهدان ریا مذهب:

عادل نیست !

ماموت ها: كیش و مرام و مسلك تان چیست؟
كه می توانید، این همه نابكار، بد كرداربمایند!

چرا؟

تنهائی و سكوت،

و گریه های شكسته

گه گاه هِق هِقی به تلخی یك تبعید

كه راه نفس را می بندد

و باز می پرسم.

و باز می پرسم.

هزار بار دگر

چرا كسی جوابم نمی دهد؟

و باز می پرسم….

چگونه می شود این طور؟

چرا؟

این گوزن جوان، هنوز آبستن بود

آبستن فضیلت و دانش

و می زائیدمگر نمی دیدید!

چگونه راضی شدید، ای بدكاران،بدكرداران

ماموت ها

كه تیر را به قلب عاشق

این گوزن جوان خالی كنید؟

مگر شما،….

از قبیله آدم خوارانید!

من از شما ولی،

هیچ نمی خواهم….

غیر از جواب این پرسش:

چرا؟……

چرا؟

سكوت خستة غم بار باردگر،

هزار بارِ دگر

با هِق هِق است كه می شكند درهم،

و می مانم حیران، …. گیج

این باد وحشی ویرانگر،

این هرزه گرد هرجائی

از كدام سمت، و ازكدام جهت

آمده بودكه هیچكس غیر از شما،

نمی دانست؟

چرا شتاب داشت چنین؟

چه بی خبر آمد؟

این سارق شریر

این آدمخوار

و بُرد آنچه را كه نمی باید می بُرد.

چرا كسی جوابم نمی دهد؟ چرا؟

غم خوشه های درد

تمام دشت دلم را پوشانده است.

چگونه می توانم، …… ملول و دل گرفته نباشم؟

اما….. مبهوت و منگ چرا هستم؟

ویرانگری همیشه خصلت طوفان است

و آدمخواران، همیشه طوفان را می مانند،

طوفان همیشه ویرانگر،

ویرانی تمام

ویرانی تمام

ویرانی تمام ولی،

ویرانی بنا وعمارت گر بود،

آباد كردن شان،

آسان بود.

ویرانی دل و جان است كه ویران باقی می ماند

تا آن زمان كه دل و جانی باشد.

چرا چنین شده است؟

چگونه این چنین شده است؟ چرا؟ …. چرا؟

هزار بار می پرسم، هزار بار دگر….

و درد و آه كه پاسخی هم نیست.

دلم برای خودم دیگر دارد می سوزد

نه شانه ای ….

نه دامنی كه سر نهاده و یك ریز، سیر گریه كنم

بایك جهان سئوال!

همه بی پاسخ…..

مغزم دارد بزرگ می شود……

و استخوان جمجمه ام اما ، نه

حس می كنم كه حفره های گلویم تنگ می شوند،….

لبهایم بیهوده می پرند،…..

و دستهایم، می لرزند…..

و واژه ها هم چون قندیل

بر لبهایم یخ می زنند.

منگم و گیج،

و هم چنان مبهوتم….

و درد، دردی كه قابل گفتن نیست،

بیداد می كند.

و سینه ام، دارد می تركد…..

چیزی نمی گذرد،……

نارنجكی درون گلویم منفجر می شود،

با چشمهای خودم می بینم،

تمام جهان بارانی ست

كاش،

كاش….. واژه ای بود از آب،

واژه هایم همه آب

كه بر آتش جانم می افشاندم…….

 

دسامبر 1998