آقای نقره‌کار خوش‌رفتید!


آبتين درفش

لطفن براي درك بهتر اين نوشته مقاله‌ي خود مسعود نقره‌كار را كه در پائين مقاله‌ي «نويسنده «الوداع شادمانه» و الوداع نازلش با مبارزات ضد امپرياليستي» آمده است بخوانيد.

آقاي نقره‌كار! خوش رفتيد كه سرزمين بلاكشان را جاي شما نبود؛ كه نه از بودن‌تان اميدي به‌ثمر مي‌نشست و نه از رفتن‌تان‌ آبي از آب تكان مي‌خورد. شما خود خوب مي‌دانيد كه اين‌جا سر زميني است بلاخيز، كه فقط عاشقاني را مجال زيستن هست كه بلا را به‌جان مي‌خرند اما به وهن خودفروشي تن در نمي‌دهند. خوش رفتيد كه اوج پرواز روياهايتان پنجاه ستاره‌اي است كه زير چتر دامني، بر شورتي نقش بسته است. مفت‌ شما باد! كه ما را هم‌سرنوشتي با مردم بلاديده و سهيم شدن در آرزوي‌شان ـ دنيايي كمي بهتر ـ كفايت مي‌كند. خوش رفتيد كه هيچ گاه از مردم سرزمين بلاخيز نبوده‌ايد، چه آن روز كه اوج مبارزه‌ي ضد امپرياليستي‌تان لبيك به‌قدرت بود و هل‌هله كردن در جلو سفارت امريكا، و در نهايت ‌مرعوب كردن يك مشت اسير چشم و دست ‌بسته، و چه امروز كه، دوباره، در لبيك به‌قدرت، از شوق نايل شدن به شهروندي ايالات متحد، از ديدارچهار درجه‌دار و افسر امريكائي كه آرام و رژه‌وار پرچم امريكا را روي صحنه مي‌آورندـ بخوان نماد ميليتاريسم ايالات متحد ـ آن‌چنان به‌وجد در مي‌آييد كه سرخوشانه فرياد برمي‌كشيد كه: «چمن است اين چمن است/ تيماج سبز ميرغضب نيست». اما چه‌كسي شهادت شما را باور خواهد كرد وقتي كه پژواك نفرين صدها هزار مادر عراقي، به‌خون‌خواهي كودكان پرپر شده شان، از تحريم اقتصادي نيروي‌هاي لعنتي امپرياليسم امريكا و شركا، از هر طرف طنين‌انداز است؟ بايد كر بود و كور كه، دست كم امروز، كه به‌يمن بحران سرمايه‌داري جهاني، از منجنيق بلاي امپرياليسم، از هر طرف بر سر ملت‌هاي ضعيف، مي‌بارد.

آقاي نقره‌كار! بيهوده تلاش نكنيد كه درك نازل خود از امپرياليسم را بهانه‌ي آب توبه ريختن بر سر امپرياليسم كنيد، كه اين عذرِ بالاتر از گناه است؛ يا سعي نكنيد با مخفي شدن در پشت مثلث «بيق» از عيار خودفروشي بكاهيد. مقلطه‌هايي از اين دست كه: بني‌صدر و يزدي و قطب‌زاده گويا، از نقطه نظر چپ، سر و ته يك كرباس بوده‌اند و هر سه اتهام وابسته‌گي به بيگانه را از طرف چپ به‌گردن مي‌كشيده‌اند نه تنها از بار شما نمي‌كاهد كه باري را هم بر بارتان مي‌افزايد. درست است كه بازار خودفروشي گرم است، اما لاف ‌خلاف هم حدي دارد. شما اگر ادعايي كرديد بايد از پس اثبات آن هم برآييد: لطفن حتا، در يك مورد هم كه شده، حتا به‌طور تلويحي، حتا در اسناد فدائيان اكثريت‌، كه گوي وقاحت را در جعل و دروغ و افترا از همه‌ي هم‌پالكي‌هاي خود ربوده‌اند و شما زماني از اعضاي شاخص آن بوده‌ايد، نشان دهيد كه كسي بني‌صدر را به‌ وابسته‌گي به بيگانه‌گان متهم كرده بود؛ و يا يزدي و قطب‌زاده به‌‌خاطر داشتن گرين‌كارت يا پاسپورت امريكائي عامل بيگانه محسوب مي‌شده‌اند. واقعيت، به‌باورمن، اين است كه در آن زمان فقط شايع بود كه يزدي با امريكائي‌ها سر و سري دارد، آن‌هم نه به‌خاطر داشتن گرين كارت يا پاسپورت امريكائي، بلكه به‌خاطر ارتباط اثبات‌شده‌اش با ريچارد كاتن، از اعضاي شناخته شده‌ي سازمان سيا. و اين البته، در زمانه‌اي كه آلترناتيوسازي در كار نبود، و كسي براي نامزد شدن در آلترناتيوهاي مختلف سر و دست نمي‌شكست، توضيحي جدي را طلب مي‌كرد.

آقاي نقره‌‌كار! باور بفرمائيد كه بسياراند كساني كه از سرميل و يا حتا به‌اجبار شهروندي كشوري ديگر را پذيرفته‌اند، اما كم‌تر كسي هست كه اين شهروندي را با وجدان خود در ناديده گرفتن جنايات امپرياليسم سودا زده باشد؛ معامله‌اي كه اصلن به‌نظر نمي‌رسد شما از ‌انجامش متحمل زيان شده باشيد. اين، اما، به‌رغم برگزيدن زبان داستاني براي نوشته‌تان ـ كه امكان درهم‌ريختن مرز بين واقعيت و تخيل، و در حالت اظطراري فرار از واقعيت را براي شما فراهم كرده است ـ كار شما را به وارونه‌گوئي‌هاي رسوا كننده نيز كشانده است، كه خوش‌بختانه هر خواننده‌ي دقيقي مي‌تواند بر آن‌ها انگشت گذارد و به‌اين لحاظ من مجبور نيستم با برشمردن مورد به مورد آن‌ها اين نوشته را به‌درازا بكشانم. فقط براي اين كه شما را از نگراني در آورم بايد بگويم كه نگران قضاوت دكترعلي و محمد نباشيد. قطب‌نماي آن‌ها قبل از شما روي كعبه‌ي قدرت قفل كرده است، و اين هم‌سرنوشتي زماني بر پيشاني شما نوشته شد كه هر سه فراگيري درس ضد امپرياليستي خود را در مكتب سيدحسن، قاري هيئت، و حاج‌آقا اسدي، (لابد،پيش‌كسوت هيئت)، در منزل جلال زاغول، كه يك در ميان از خانم‌بازي‌هاش براي‌‌تان تعرف مي‌كرد، آغاز كرديد.

تو و جاه و ملك سـكندري/ من و راه و رسـم قلندري

اگر آن نكوست تو درخوري/ اگر اين بد است مرا سزاست طاهره‌ي قرت‌العين

مطلب آقای نقره کار:

روزی که من ایرانی – آمریکایی شدم، مسعود نقره‌کار
سه‌شنبه ۶ نوامبر می‌روم تا به «اوباما» رأی بدهم، می‌روم تا به او و سرزمین‌اش که جز مرگ چیز دیگری برای‌شان آرزو نکرده بودم، عذرخواهی‌ای که بدهکارم بپردازم. آن‌چه می‌خوانید باز خوانی حکایت ایرانی – آمریکائی شدن من است، حکایت نسلی که پیش‌داوری زندگی‌اش را تلخ‌تر کرده است
باد از دامن کوتاه اش چتری می سازد تا پاهای بلند و سفید ، و شورت نازک اش که پرچم امریکاست ،دهان ها به حیرت باز کند. سینه های بزرگ و مواج، درون پیراهن رکابی تنگ اش نقش پرچم امریکا بر خود دارند، آرام ندارند. گوشواره ها، دو پرنده ی در حال پرواز هم پرچم امریکا هستند.
مرد با او می رقصد، می باید هم سن و سال زن باشد, چیزی حدود ۴۰ سال. پیراهن سفید, کراواتی که نقش و رنگ پرچم امریکاست, و شلواری سورمه ای . هر دو موهای بور و بلند شان را به باد سپرده اند.
صف به آن دو چشم دوخته است, بیش از ۵۰۰ نفر از ۷۳ ملیت.
سه شنبه سوم جولای سال ۲۰۰۱ است. آمده ایم » مراسم سوگند» بر گزار کنیم و شهروند امریکا شویم.
از دیشب آشوب‌ها و دلهره هائی که یکی‌دو روز گذشته در سینه داشتم بیش‌تر شده اند، تجربه‌های گونه‌گون زندگی، آشوب تناقض‌ها انگاری در سینه‌ام می‌جوشند. همه‌ی شب کابوس‌ و خیال‌، و یاد رهایم نکرده بودند.
پس از ۸ سال زندگی در امریکا تصمیم گرفتم شهروند امریکا شوم. و برای من که از ۱۸ سالگی آمُخته و آموخته بودم که عامل همه ی بلایا و مشکلاتِ مردم میهن‌ام و جهان امریکاست، که تا همین چند سال پیش، یعنی حدود سی‌سال، شعار «مرگ بر امریکای جهانخوار» ورد زبان و فکر و عمل‌‌ام بود و… نه، نه، کار ساده‌ای نبود.
و می‌آیند، چهره‌ها و یادها، همان‌هائی که شب‌هنگام کلافه‌ترم کرده بودند.
دکتر علی، جراح و اهل سیاست ,بیش از دیگران به‌سراغم می‌آید. تکرار است این مرد:
«امریکا و فرانسه و انگلیس و آلمان همه‌شون یه گُه‌اند و آدمائی مثل بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده‌ام جاسوس اینا بودن و هستن. اینها عوامل امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا هستن. دکتر یزدی «گرین کارت» داره، بعضی‌هام میگن پاسپورت امریکائی بهش دادن، امریکا الکی به کسی گرین کارت و پاسپورت امریکائی نمیده، تا عاملش نشی و جاسوسی نکنی بهت گرین کارت و پاسپورت نمیده، از این دلیل مستدل‌تر برای اینکه ثابت کنه «مثلثِ بیق» عوامل امپریالیسم جهانی بودن و هستن وجود نداره»
«آخه علی این کوس‌وشعرا چیه میگی، هیچکی از من نخواست که شهروند امریکا بشم، خودم داوطلبانه رفتم و تقاضا کردم، هیچکی‌ام از من نخواسته جاسوسی کنم، آخه…»
جوان امریکائی که کارمند اداره مهاجرت امریکاست، پرچم امریکا پخش می کند, به همه‌ی آن‌هائی که در صف ایستاده‌اند، و به همراهان‌شان ، پرچم‌هائی در اندازه‌های کوچک می دهد.
آن زن و مرد هنوز می‌رقصند، زیبا و پُرشور. خستگی حالی‌شان نیست. خمیازه کشیدنم کلافه ام کرده، کسل بی‌خوابی ‌ام .
دکتر علی این‌بار با محمد می‌آید :
«پاشو بریم جلوی سفارت امریکا، دانشجوهای خط امام اونجارو اشغال کردن»
محمد پشت‌بندش می‌گوید:
«سفارت‌خونه چیه علی؟ بگو لونه‌ی جاسوسی»
با آن‌ها می‌روم.
هیاهوئی برپاست. جمعیت موج می‌زند، پرچم امریکا را می‌سوزانند، زیر پا لگدکوب می‌کنند، و گوشه‌ای که زن‌ها نیستند چند مرد ریشو روی پرچم سوخته می‌شاشند. کسی از پشت بلندگو سخنرانی می‌کند. جماعت تکبیر می‌گویند. دکتر علی و محمد و من هم تکبیر می‌گوئیم. سر از پا نمی‌شناسیم. شاد و شنگول‌ایم. همه اینگونه به‌نظر می‌رسند.
جلوی سفارت تفریحگاه بچه‌های محله شده است. بساط فروش غذا و کتاب برپا می‌کنند، همه چیز علیه‌ی «شیطان بزرگ» است.
گروگان‌ها را روی صفحه تلویزیون می‌بینیم. پیش‌تر «سولیوان»، سفیر امریکا در ایران را همینگونه چشم‌بسته میان چریکها و مجاهدها دیده بودم، و اجساد سوخته‌ی امریکائی‌هائی در «طبس» را، پیش از آنکه برای نجات گروگان‌ها به سفارت هجوم بیاورند و…
زن و مرد دیگر نمی‌رقصند. زن عرق کرده است و شیاری خیس میان دو پستان زیبای اش خط می‌کشد. مرد گره کراوات اش را شُل کرده است.
صف حرکت می‌کند، هر کس پس از بررسی مدارک اش روی صندلی‌هائی که شماره‌گذاری شده می‌نشیند، روی صندلی‌های تأتر تابستانیِ Epcot، تأتری زیبا در حاشیه‌ی دریاچه‌ای که آب شفاف و آرام‌اش، زیر نور خورشید برق می‌زند. دورتادور دریاچه غرفه‌ها و کافه‌های کشورهای مختلف جهان است با معماری‌های هر کشور.
زنی زیبا، بلندبالا با کت و دامن و کفشی سرخ‌رنگ راهنماست. گاه رو به صف از کسانی که ناراحتی قلبی و بیماری دارند می‌خواهد که به او اطلاع بدهند تا بی‌نوبت و سریع کارشان را انجام بدهد، و یا در محلی خنک بنشاندشان.
گرما کلافه‌کننده شده است، ساعت حدود هشت‌ونیم صبح است. از همان صبح زود که از خانه بیرون زده بودم، هوا دَم‌کرده و گرم بود.
پرنده‌هایم بیدارم کرده بودند، پیش از آنکه ساعت رادیوئی با پخش موزیک بیدارم کند. هر روز تاریک‌روشنای صبح می‌خوانند.
زیر دوش به‌یاد می‌آورم، می‌خوانم و می‌خندم:
«امریکا توخالی‌ست، ویتنام گواهی‌ست، مرگ بر امریکا، مرگ بر امریکا»
زن زیبای سرخ‌پوش جای ام را نشان‌ام می‌دهد، با لبخندی مهربانانه بر لب، غنچه‌ای زیبا که بر لبه‌ی دو رج عاج خوش‌تراش می‌شکفد.
چند ردیف جلو، آنان که می‌خواهند شهروند امریکا شوند، می نشینند، و ردیف‌های پشت میهمانان آنان. چهار درجه‌دار و افسر امریکائی، آرام و رژه ‌وار پرچم امریکا را روی صحنه مـی‌آورند و…
دکتر علی و محمد می آیند:
«میگن چریک‌ها سه‌تا از مستشارهای نظامی امریکائی‌رو کشتن»
و محمد تأیید می‌کند:
«آره، کار خوبی کردن. امریکائی‌ها ریدن به دنیا»
و سید حسن، که قاریِ هیئت است، نُقل و شیرینی پخش می‌کند و حاج آقا اسدی و دکتر علی و محمد جمع‌مان می‌کنند تا درباره‌ی آلودگی‌های فرهنگ غرب، بویژه امریکا و ویژگی‌های سیاسی، اقتصادی و اخلاقی امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا صحبت کنند، و آخر شب وقتی حاج‌آقا اسدی رفت، همگی خانه‌ی جلال زاغول بساط بازی ورق و تخته‌نرد راه بیاندازیم و لابلای بازی جلال زاغول از خانم‌بازی‌هایش برایمان بگوید و…
مسئول اداره مهاجرت شهر به همه خوشامد می‌گوید. از همه می‌خواهد که بایستند و در برابر پرچم امریکا سوگند یاد کنند. به هرکس سوگندنامه را داده‌اند. او می‌خواند و جمعیت تکرار می‌کند:
«… سوگند یاد می‌کنم که به قانون اساسی امریکا وفادار باشم و به آن عمل کنم… سوگند یاد می‌کنم به قوانین کشور احترام بگذارم… در موقع خطر و تهاجم دشمنانِ امریکا به امریکا از این سرزمین دفاع کنم… سوگند یاد می‌کنم…»
خنده‌ام می‌گیرد؛
«دو وطن، دو حکومت، دو دشمن»
پیرزن کلمبیائی که اشک چشمان اش را پُر کرده است، با تعجب نگاه‌ام می‌کند.
زنی دیگر که از مسئولین اداره مهاجرت شهر اورلندوست، پشت میکروفون قرار می‌گیرد:
«… ما از شما نمی‌خواهیم وطن خودتان و فرهنگ خودتان را فراموش کنید، ما می‌خواهیم به وطن خودتان فکر کنید و آن را دوست داشته باشید… ما می‌خواهیم فرهنگ خودتان را با ما تقسیم کنید، ما باید از فرهنگ‌های یکدیگر بیاموزیم و لذت ببریم…»
و باز چهره‌ها و یادها و خیال‌ها، علی و محمد و عزیز و… می‌آیند، پس از نوشیدنِ عرق و خوردن شام در «کافه خوزستان»، به طرف «کوچه اسلامی» راه می‌افتیم، محمد «دایه دایه وقته جنگه» را می‌خواند و:
«… امریکائی جاکشِ غیرت نداره «
همه دَم می‌دهیم، و نه فقط کوچه‌پسکوچه‌های خیابان نظام‌آباد و گرگان، کوه‌های ایران با این آواز آشنا بودند و..
مردی سیاه‌پوست نام‌ها و ملیت‌ها را می‌خواند. همان زن برگ‌‌های شهروندشدن را به تک‌تک آن‌ها می‌دهد. دست‌ها را می‌فشارد و تبریک می‌گوید، خنده و مهربانی چشم‌ها و صورت زن را غرق کرده است.
زنی را صدا می‌زند، از کشور روسیه. از میان میهمانان فریاد و هلهله و شادی بلند می‌شود. همان زنی که می‌رقصید روی صحنه می‌آید، رقصان و خندان. مردی که با او می‌رقصید با دروبین عکاسی و زنی دیگر با دوربین فیلم‌برداری به صحنه نزدیک می‌شوند و از او عکس و فیلم می‌گیرند. زن برگ شهروندی‌اش را می‌بوسد، چرخی به شادی می‌زند. شورت باریک‌اش صدای هلهله مرد ها را بلند تر می کند. جمعیت برای اش کف می‌زند.
صدایم می‌زند . پیش از آنکه پا روی صحنه بگذارم، علی و محمد سبز می‌شوند:
«بالاخره خودتو فروختی دکتر، بالاخره خودتو فروختی»
زن دستم را می‌فشارد و برگ شهروندی امریکا را به من می‌دهد. آن که مسئول اداره مهاجرت شهر است تبریک می‌گوید.
می‌خواهم چیزی به دکتر علی و محمد بگویم، پشیمان می‌شوم.
بیرون تأتر تابستانی‌ی Epcot، کنار دریاچه، همان زن روس با دو زن دیگر می‌رقصند. جمعیت دورشان حلقه زده‌اند. کف می‌زنند.
علی و محمد ول ام نمی‌کنند:
«خودتو فروختی، امریکا به کسی الکی کارت سبز و پاسپورت نمیده «
بادی گرم، که نم و نای دریاچه را دارد، روی صورتم می‌لغزد.
آن سوتر غنچه‌ای زیبا را می‌بینم، که بر لبه‌ی دو رج عاج خوش‌تراش می‌شکفد.
برای همه دست تکان می‌دهد:
«تبریک، تبریک»
زن روس می‌چرخد و باد از دامن کوتاه‌اش چتری می‌سازد.
تا به خانه برسم، علی و محمد بارها سراغ ام می آیند:
«خودتو فروختی»
پرنده‌هایم صدای بازوبسته‌شدن در را که می‌شنوند، شروع به خواندن می‌کنند. انگاری خوش‌آوازتر از روزهای دیگر شده‌اند. برای شان دانه می‌ریزم.

2 Comments

  1. از لطف شما متشكرم.
    بله حق باشماست، من بايد آدرس مطلب آقاي نقره‌كار را، همان‌طور كه شما يادآوري كرده‌ايد، در پائين مطلب‌ام مي‌آوردم. زماني كه من اين نوشته را به مجله‌ي هفته ارسال كردم نوشته‌ي ديگري در صفحه‌ي اول مجله بود كه مقاله‌ي آقاي نقره‌كار در پائين آن درج شده بود. من بااين تصور نينديشيده كه آن مقاله هميشه در كنار نوشته‌ي من خواهد بود و خواننده مي‌تواند به آن رجوع كند از آوردن مجدد آن در پائين نوشته‌ام خودداري كردم، كه اشتباه بود.
    اكنون با يادآوري شما آن را براي مجله‌ي هفته، كه غير از درد سر براي دست‌اندركاران مهربان آن نداشته‌ام مي‌فرستم، تا در صورت امكان آن را در پائين نوشته‌ي من درج كنند. باتشكر از يادآوري شما و لطف مجله‌ي هفته.

    روزی که من ایرانی – آمریکایی شدم، مسعود نقره‌کار
    سه‌شنبه ۶ نوامبر می‌روم تا به «اوباما» رأی بدهم، می‌روم تا به او و سرزمین‌اش که جز مرگ چیز دیگری برای‌شان آرزو نکرده بودم، عذرخواهی‌ای که بدهکارم بپردازم. آن‌چه می‌خوانید باز خوانی حکایت ایرانی – آمریکائی شدن من است، حکایت نسلی که پیش‌داوری زندگی‌اش را تلخ‌تر کرده است
    باد از دامن کوتاه اش چتری می سازد تا پاهای بلند و سفید ، و شورت نازک اش که پرچم امریکاست ،دهان ها به حیرت باز کند. سینه های بزرگ و مواج، درون پیراهن رکابی تنگ اش نقش پرچم امریکا بر خود دارند، آرام ندارند. گوشواره ها، دو پرنده ی در حال پرواز هم پرچم امریکا هستند.
    مرد با او می رقصد، می باید هم سن و سال زن باشد, چیزی حدود ۴۰ سال. پیراهن سفید, کراواتی که نقش و رنگ پرچم امریکاست, و شلواری سورمه ای . هر دو موهای بور و بلند شان را به باد سپرده اند.
    صف به آن دو چشم دوخته است, بیش از ۵۰۰ نفر از ۷۳ ملیت.
    سه شنبه سوم جولای سال ۲۰۰۱ است. آمده ایم » مراسم سوگند» بر گزار کنیم و شهروند امریکا شویم.
    از دیشب آشوب‌ها و دلهره هائی که یکی‌دو روز گذشته در سینه داشتم بیش‌تر شده اند، تجربه‌های گونه‌گون زندگی، آشوب تناقض‌ها انگاری در سینه‌ام می‌جوشند. همه‌ی شب کابوس‌ و خیال‌، و یاد رهایم نکرده بودند.
    پس از ۸ سال زندگی در امریکا تصمیم گرفتم شهروند امریکا شوم. و برای من که از ۱۸ سالگی آمُخته و آموخته بودم که عامل همه ی بلایا و مشکلاتِ مردم میهن‌ام و جهان امریکاست، که تا همین چند سال پیش، یعنی حدود سی‌سال، شعار «مرگ بر امریکای جهانخوار» ورد زبان و فکر و عمل‌‌ام بود و… نه، نه، کار ساده‌ای نبود.
    و می‌آیند، چهره‌ها و یادها، همان‌هائی که شب‌هنگام کلافه‌ترم کرده بودند.
    دکتر علی، جراح و اهل سیاست ,بیش از دیگران به‌سراغم می‌آید. تکرار است این مرد:
    «امریکا و فرانسه و انگلیس و آلمان همه‌شون یه گُه‌اند و آدمائی مثل بنی‌صدر و یزدی و قطب‌زاده‌ام جاسوس اینا بودن و هستن. اینها عوامل امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا هستن. دکتر یزدی «گرین کارت» داره، بعضی‌هام میگن پاسپورت امریکائی بهش دادن، امریکا الکی به کسی گرین کارت و پاسپورت امریکائی نمیده، تا عاملش نشی و جاسوسی نکنی بهت گرین کارت و پاسپورت نمیده، از این دلیل مستدل‌تر برای اینکه ثابت کنه «مثلثِ بیق» عوامل امپریالیسم جهانی بودن و هستن وجود نداره»
    «آخه علی این کوس‌وشعرا چیه میگی، هیچکی از من نخواست که شهروند امریکا بشم، خودم داوطلبانه رفتم و تقاضا کردم، هیچکی‌ام از من نخواسته جاسوسی کنم، آخه…»
    جوان امریکائی که کارمند اداره مهاجرت امریکاست، پرچم امریکا پخش می کند, به همه‌ی آن‌هائی که در صف ایستاده‌اند، و به همراهان‌شان ، پرچم‌هائی در اندازه‌های کوچک می دهد.
    آن زن و مرد هنوز می‌رقصند، زیبا و پُرشور. خستگی حالی‌شان نیست. خمیازه کشیدنم کلافه ام کرده، کسل بی‌خوابی ‌ام .
    دکتر علی این‌بار با محمد می‌آید :
    «پاشو بریم جلوی سفارت امریکا، دانشجوهای خط امام اونجارو اشغال کردن»
    محمد پشت‌بندش می‌گوید:
    «سفارت‌خونه چیه علی؟ بگو لونه‌ی جاسوسی»
    با آن‌ها می‌روم.
    هیاهوئی برپاست. جمعیت موج می‌زند، پرچم امریکا را می‌سوزانند، زیر پا لگدکوب می‌کنند، و گوشه‌ای که زن‌ها نیستند چند مرد ریشو روی پرچم سوخته می‌شاشند. کسی از پشت بلندگو سخنرانی می‌کند. جماعت تکبیر می‌گویند. دکتر علی و محمد و من هم تکبیر می‌گوئیم. سر از پا نمی‌شناسیم. شاد و شنگول‌ایم. همه اینگونه به‌نظر می‌رسند.
    جلوی سفارت تفریحگاه بچه‌های محله شده است. بساط فروش غذا و کتاب برپا می‌کنند، همه چیز علیه‌ی «شیطان بزرگ» است.
    گروگان‌ها را روی صفحه تلویزیون می‌بینیم. پیش‌تر «سولیوان»، سفیر امریکا در ایران را همینگونه چشم‌بسته میان چریکها و مجاهدها دیده بودم، و اجساد سوخته‌ی امریکائی‌هائی در «طبس» را، پیش از آنکه برای نجات گروگان‌ها به سفارت هجوم بیاورند و…
    زن و مرد دیگر نمی‌رقصند. زن عرق کرده است و شیاری خیس میان دو پستان زیبای اش خط می‌کشد. مرد گره کراوات اش را شُل کرده است.
    صف حرکت می‌کند، هر کس پس از بررسی مدارک اش روی صندلی‌هائی که شماره‌گذاری شده می‌نشیند، روی صندلی‌های تأتر تابستانیِ Epcot، تأتری زیبا در حاشیه‌ی دریاچه‌ای که آب شفاف و آرام‌اش، زیر نور خورشید برق می‌زند. دورتادور دریاچه غرفه‌ها و کافه‌های کشورهای مختلف جهان است با معماری‌های هر کشور.
    زنی زیبا، بلندبالا با کت و دامن و کفشی سرخ‌رنگ راهنماست. گاه رو به صف از کسانی که ناراحتی قلبی و بیماری دارند می‌خواهد که به او اطلاع بدهند تا بی‌نوبت و سریع کارشان را انجام بدهد، و یا در محلی خنک بنشاندشان.
    گرما کلافه‌کننده شده است، ساعت حدود هشت‌ونیم صبح است. از همان صبح زود که از خانه بیرون زده بودم، هوا دَم‌کرده و گرم بود.
    پرنده‌هایم بیدارم کرده بودند، پیش از آنکه ساعت رادیوئی با پخش موزیک بیدارم کند. هر روز تاریک‌روشنای صبح می‌خوانند.
    زیر دوش به‌یاد می‌آورم، می‌خوانم و می‌خندم:
    «امریکا توخالی‌ست، ویتنام گواهی‌ست، مرگ بر امریکا، مرگ بر امریکا»
    زن زیبای سرخ‌پوش جای ام را نشان‌ام می‌دهد، با لبخندی مهربانانه بر لب، غنچه‌ای زیبا که بر لبه‌ی دو رج عاج خوش‌تراش می‌شکفد.
    چند ردیف جلو، آنان که می‌خواهند شهروند امریکا شوند، می نشینند، و ردیف‌های پشت میهمانان آنان. چهار درجه‌دار و افسر امریکائی، آرام و رژه ‌وار پرچم امریکا را روی صحنه مـی‌آورند و…
    دکتر علی و محمد می آیند:
    «میگن چریک‌ها سه‌تا از مستشارهای نظامی امریکائی‌رو کشتن»
    و محمد تأیید می‌کند:
    «آره، کار خوبی کردن. امریکائی‌ها ریدن به دنیا»
    و سید حسن، که قاریِ هیئت است، نُقل و شیرینی پخش می‌کند و حاج آقا اسدی و دکتر علی و محمد جمع‌مان می‌کنند تا درباره‌ی آلودگی‌های فرهنگ غرب، بویژه امریکا و ویژگی‌های سیاسی، اقتصادی و اخلاقی امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالیسم امریکا صحبت کنند، و آخر شب وقتی حاج‌آقا اسدی رفت، همگی خانه‌ی جلال زاغول بساط بازی ورق و تخته‌نرد راه بیاندازیم و لابلای بازی جلال زاغول از خانم‌بازی‌هایش برایمان بگوید و…
    مسئول اداره مهاجرت شهر به همه خوشامد می‌گوید. از همه می‌خواهد که بایستند و در برابر پرچم امریکا سوگند یاد کنند. به هرکس سوگندنامه را داده‌اند. او می‌خواند و جمعیت تکرار می‌کند:
    «… سوگند یاد می‌کنم که به قانون اساسی امریکا وفادار باشم و به آن عمل کنم… سوگند یاد می‌کنم به قوانین کشور احترام بگذارم… در موقع خطر و تهاجم دشمنانِ امریکا به امریکا از این سرزمین دفاع کنم… سوگند یاد می‌کنم…»
    خنده‌ام می‌گیرد؛
    «دو وطن، دو حکومت، دو دشمن»
    پیرزن کلمبیائی که اشک چشمان اش را پُر کرده است، با تعجب نگاه‌ام می‌کند.
    زنی دیگر که از مسئولین اداره مهاجرت شهر اورلندوست، پشت میکروفون قرار می‌گیرد:
    «… ما از شما نمی‌خواهیم وطن خودتان و فرهنگ خودتان را فراموش کنید، ما می‌خواهیم به وطن خودتان فکر کنید و آن را دوست داشته باشید… ما می‌خواهیم فرهنگ خودتان را با ما تقسیم کنید، ما باید از فرهنگ‌های یکدیگر بیاموزیم و لذت ببریم…»
    و باز چهره‌ها و یادها و خیال‌ها، علی و محمد و عزیز و… می‌آیند، پس از نوشیدنِ عرق و خوردن شام در «کافه خوزستان»، به طرف «کوچه اسلامی» راه می‌افتیم، محمد «دایه دایه وقته جنگه» را می‌خواند و:
    «… امریکائی جاکشِ غیرت نداره «
    همه دَم می‌دهیم، و نه فقط کوچه‌پسکوچه‌های خیابان نظام‌آباد و گرگان، کوه‌های ایران با این آواز آشنا بودند و..
    مردی سیاه‌پوست نام‌ها و ملیت‌ها را می‌خواند. همان زن برگ‌‌های شهروندشدن را به تک‌تک آن‌ها می‌دهد. دست‌ها را می‌فشارد و تبریک می‌گوید، خنده و مهربانی چشم‌ها و صورت زن را غرق کرده است.
    زنی را صدا می‌زند، از کشور روسیه. از میان میهمانان فریاد و هلهله و شادی بلند می‌شود. همان زنی که می‌رقصید روی صحنه می‌آید، رقصان و خندان. مردی که با او می‌رقصید با دروبین عکاسی و زنی دیگر با دوربین فیلم‌برداری به صحنه نزدیک می‌شوند و از او عکس و فیلم می‌گیرند. زن برگ شهروندی‌اش را می‌بوسد، چرخی به شادی می‌زند. شورت باریک‌اش صدای هلهله مرد ها را بلند تر می کند. جمعیت برای اش کف می‌زند.
    صدایم می‌زند . پیش از آنکه پا روی صحنه بگذارم، علی و محمد سبز می‌شوند:
    «بالاخره خودتو فروختی دکتر، بالاخره خودتو فروختی»
    زن دستم را می‌فشارد و برگ شهروندی امریکا را به من می‌دهد. آن که مسئول اداره مهاجرت شهر است تبریک می‌گوید.
    می‌خواهم چیزی به دکتر علی و محمد بگویم، پشیمان می‌شوم.
    بیرون تأتر تابستانی‌ی Epcot، کنار دریاچه، همان زن روس با دو زن دیگر می‌رقصند. جمعیت دورشان حلقه زده‌اند. کف می‌زنند.
    علی و محمد ول ام نمی‌کنند:
    «خودتو فروختی، امریکا به کسی الکی کارت سبز و پاسپورت نمیده «
    بادی گرم، که نم و نای دریاچه را دارد، روی صورتم می‌لغزد.
    آن سوتر غنچه‌ای زیبا را می‌بینم، که بر لبه‌ی دو رج عاج خوش‌تراش می‌شکفد.
    برای همه دست تکان می‌دهد:
    «تبریک، تبریک»
    زن روس می‌چرخد و باد از دامن کوتاه‌اش چتری می‌سازد.
    تا به خانه برسم، علی و محمد بارها سراغ ام می آیند:
    «خودتو فروختی»
    پرنده‌هایم صدای بازوبسته‌شدن در را که می‌شنوند، شروع به خواندن می‌کنند. انگاری خوش‌آوازتر از روزهای دیگر شده‌اند. برای شان دانه می‌ریزم.

  2. آقای درفش بسیار زیبا، ضمنأ آدرس مطلب آقای نقره کار را من پائین مطلبتان نمی بینم.

Comments are closed.