معدوم به حُکمِ فریبندگانم! – ابراهیم شیشهای، فرزندش را کشت!
معدوم به حُکمِ فریبندگانم! ابراهیم شیشهای، فرزندش را کشت! هر چه از سر گذشت، بر گُرده نشست! رقصِ تو در آتش است، خنجرت خونی ست، ابراهیم! نه به خونِ ذبحِ گوسفند، به قتال̊از گردنِ فرزند! خدای ات، به گونههای متبسماش، نادیدت گرفت! از آخُرِ باغِ بهشت، رمه یا گوسفند نازل نداشت. نـــه!! کدام حُسنَت، خرجِ شانِ نزولی الهی را، توان است؟! این هم از آن حرف هاست، او رفیقِ جنگِ خداست! آنقدر خداست، که از سنگینیِ سنگ، برایش نرمیِ گوسفند میزایند! او ابراهیم است! تجربه داری متوهم، آزِمون خورده ی خون̊ خُوری ِ خدا! تو هم ابراهیمی! از ابراهیمی یان! اما به تمامی همه عمر، به گُرده ای زخمین، در زندگی نگریستن و آن را در خود ندیدن، سرشکسته! به انتظارِ اعجازی الهی، در قامتِ تَوَهُمِ دیوانهی خون ریز در توهمِ شرف یابی بر عفریت̊خدایِ رهاننده خونت به شیشه شد، شیشه بِه از خونِ تو! و حضورِ تو، آخرین حضورِ پدری مصلوب چنان سببِ فاجعه است که بر بستر فرزند لیوانِ آبی، به آبشخورِ پیش از ذبحِ قربانی در فرارَسیِ شبیِ هول انگیز شیشه شیشه …