تقديم به:
الف. پگاه
ماه تابان عشقام
و «زناني ديگر»
الف. زيبرم
1/5/91
نقد، گلهاي خيالي زنجيرها را از آن رو برنچيده است كه انسان اين زنجيرها را بدون خيالپروري يا تسلّي تاب آورَدَ، بلكه از آن رو چنين كرده كه زنجيرها را بگسلد و گلهاي زنده برچيند.
«ماركس، گامي در نقد فلسفة حق هگل: مقدمه، صفحة 54»
1
بنا به تئوري ارزش ـ كار«توليد كالائي و مبادلة كالائي … از درون تودة كالاها، كالاي مشخصي را بيرون ميكشند كه در آن ارزش همة كالاهاي ديگر يكبار براي هميشه قابل بيان است، كالائي كه به منزلة تجسم بلاواسطة كار اجتماعي محسوب ميشود و بنابراين با همة كالاها به طور بلاواسطه و بدون قيد و شرط، قابل مبادله ميگردد ـ يعني پول»1
2
پول، كه خودْ كالاست، معادل عامّ تمام ارزشهاست؛ و «خدايي كه در برابرش خدايي ديگر را حقّ حيات نيست. پول همة خدايان بشر را به خاكساري ميكشد و همه را به كالا تبديل ميكند. پول ارزش كل و متشكّل از كل اشياء است و به همين علت است كه همة جهان را از ارزش تهي كرده است، همچنانكه جهان انسانها و طبيعت را . پول ذات جدا شده از انسان، از كار انسان و از هستي انسان است و اين ذات بيگانه بر او مسلط است و مورد پرستش اوست».2
3
«حدود و قدرت پول، حدود و قدرت من است؛ ويژگيهاي پول، ويژگيها و قدرتهاي ذاتي من است: ويژگيها و قدرتهاي صاحب آن. بنابراين آنچه كه هستم و آنچه كه قادر به انجام دادنش هستم ابداً براساس فرديت من تعيين نميشود… به هم ريختگي و وارونه شدن تمام ويژگيهاي انساني و طبيعي، اُخوت ناممكنها و قدرت الهي پول ريشه در خصلت آن به عنوان سرشت نوعي بيگانهساز آدمي دارد كه با فروش خويش، خويشتن را بيگانه ميسازد. پول، توانايي از خود بيگانة نوع بشر است. … بدينسان پول در پرتو اين خصيصه، ]بيانگر[ واژگوني عامّ فرديتهايي است كه به ضد خويش بدل ميشوند و ويژگيهاي متناقضي را به ويژگيهاي خود ميافزايند… چون به مثابه مفهومي فعال از ارزشها، تمام چيزها را درهم ميآميزد و معاوضه ميكند، خود نيز ]بيانگر[ درهم آميختگي و معاوضة عام همة چيزها ــ جهاني وارونه ــ يا به عبارتي درهم آميختگي و معاوضة همة كيفيتهاي طبيعي و انساني است… پول اخوت ناممكنهاست؛ پول باعث ميشود اضداد همديگر را در آغوش گيرند».3
4
ماهيت و فلسفة وجودي پول در جامعة سرمايهداري به مثابه «ذات اجتماعي واقعي همة افراد… و جوهر آنها»4 يعني تبلور واژگون ارزشها، توانائيها، و كيفيتهاي طبيعي ـ تاريخيِ فردي ـ نوعي انسانها «چيزي نيست جز شكل دگر شدهاي از روابط اجتماعي افراد با يكديگر».5
بنابراين، ماهيت6سيّال انسان، همانا روابط اجتماعي جارياي است كه، خودْ شكل شبحوار روابط اجتماعي اشياء و پول در متن تضادهاي رو به رشد سيستم سرمايهداري است. به واقع، برآمد ارتباط ديالكتيكي خودباوري آدمي، با وجود اجتماعي انتزاعي و اُبژهگون وي، كه تحت حاكميت سرمايهداري امپرياليستي دركُدها و رمزها بازشناخته ميشود، انسان بيگانه از خودي است كه، در عين حال كه ماهيت وي شكل روابط اجتماعي اشياء يعني كالاها را به خود گرفته است، شعور و آگاهياش، تركيبي از بازتاب و عينيّت روابط اجتماعي مبتني بر فتيشيسم پولي ـ كالائي است.
5
اگرچه خودباوري و آگاهي اجتماعيِ فردي ـ طبقاتيِ انسان در پروسة «فعاليت انساني … همچون فعاليت عيني»7 ايجاد و ارتقاء مييابد امّا، تا زماني كه نتوانسته وجود اجتماعي اُبژهگون و شئوارة خود را به مثابه زائدة ابزار، سرمايه، و بوروكراسي حاكم به چالش بركشد، فعاليت شخصي ـ اجتماعياش، فعاليت عينيِ هستيِ از خود بيگانهاي است كه در بستر و تنگناي پس زمينههاي رواني ـ فكرياش، كه هم ساختارياند و هم پروژة ايدئولوگها و مزدوران فكري سيستم، شرايط سركوبكننده و سترون موجود را در ساختار وجودي خود و در زندگياش بازتوليد ميكند.
اين پس زمينهها، لايههاي سخت و زيرساختار ]نه بمثابة ناخودآگاهي[ عقلانيت، عواطف، اخلاق و وجدان، و كلاً منش انسان تحت سلطة مناسبات پولي ـ كالائي، و ايدههاي طبقة حاكم است كه در كنش و واكنش آدمي در طول زندگياش از جنين تا پيري، با همياري مجموعة سنّتها، مذاهب، كاركردهاي ايدئولوژيك نظام، و سركوب پليسي ـ نظامي، تضادهاي طبقاتي و منزلتهاي اجتماعي موجود را امري طبيعي، قانوني، و مشيّت الهي مينمايانند.
به بيان زيبا و مؤجزگرامشي «كساني كه بر آنان حكومت ميشود «مفهومي از جهان» را پذيرفتهاند كه متعلق به طبقة حاكم است. فلسفة طبقة حاكم از يك بافت كامل از كارهاي پيچيدهاي كه براي قابل فهم عامّه شدن آن صورت ميپذيرد ميگذرد، تا به صورت «عقل سليم» آفتابي شود؛ يعني به صورت فلسفة تودههائي كه اخلاق و آداب و آئينهاي رفتار مرسوم در جامعهاي را ميپذيرند كه در آن زندگي ميكنند»8.
6
گستردن فضاهاي اطلاعاتي ـ امنيتي و دستگاههاي پليسي ـ نظامي، هم عيان هم نمادين، خودْ گواه است كه پس زمينههاي فكري ـ رواني آدمي و عقل سليم وي، عليرغم جان سختي و چغر بودن، مقاومت آنها در برابر تشديد بحرانهاي ادواري و ساختاري سرمايهداري، رشد فزايندة تضادهاي طبقاتي، جنسيتي و غيره، و در برابر ميل به رهائي از زندان تنهائي زندگي و رخوت و سستي زندگي روزمرّه، گرايش به خوديابيِ بدن و شعور و عواطف، نياز طبقاتي و انساني ـ تاريخي به آزادي و عدالت، و در برابر واكنش به احساس بيارزشي و كهتري و تحقير شدن، در برابر تبعات تخريب محيط زيست، و نفوذ جهاني و فرامرزي تكنولوژيهاي ارتباطي و انفورماتيك در زندگي انسانها، و بسياري چيزهاي ديگر چقدر شكننده بوده و نهايتاً از هم گسيخته ميشوند. به راستي «بورژوازي پيش از هر چيز گوركنان خود را پديد ميآورد».9
7
وقتي كه تضادهاي ساختاري شيوة توليد سرمايهداري بر كليت و تار و پود سيستم غلبه نمود، و محدوديتهاي تاريخي ـ اجتماعي آن آشكار شد، و توجيه وضع موجود در ساية كژنماييهاي ايدئولوژيك ـ فرهنگي به سستي گرائيد، و ديگر «ارواح دوران گذشته … اسامي آنان، شعارهاي جنگي و لباسهاي آنان»10 كه طبقات سلطهگر «به ياري ميطلبند … تا با اين زبان عاريتي صحنة جديدي از تاريخ جهان را بازي كنند»11 از تحريك و برانگيختن تكليف، ترس، و تكريم تودهها ناتوان شدند، طبقات حاكم ماسك از چهره برگرفته، به سركوب عريان و غل و زنجير و ديگر اعمال ضد بشري بمثابه حبلالمتين دست مييازند تا، از تكوين «شرايط ذهني» انقلاب مانع شوند. در چنين شرايطي، حركت تودهها و طبقة مولد ارزش اضافي، از سوئي تحت مكانيزمهاي جبر ساختاري، عمدتاً حول نيازها و درخواستهاي صنفي و اقتصادي و ملموستر جريان مييابد، و از سوئي ديگر به خاطر سركوب هرگونه نياز و حق انساني ـ حياتي، و كشتن اميد و تباهي زندگي آحاد مردم بالاخص جوانان، خيزشها و حركات خشماگين اعتراضي ـ مطالباتي به پا ميشود كه، گاه بنا به توان حركت تودهها و طبقة كارگر، فضاي «پس زمينهها» و «عقل سليم» را ميشكافد و به عدالتخواهي و آزاديخواهي ميگرايد امّا، به علت محصور بودن در محدودة حقايق مبرهن و مسلّم برساخته، از چهارچوب مالكيت خصوصي و تقسيم كار اجتماعي بورژوايي، و وجود اجتماعي طبقاتي فراتر نميرود و در بهترين وضعيت به انقلاب سياسي منجر ميشود، بيآنكه در اركان اساسي سيستم تغييرات بنياني ايجاد گردد.
راه پُر فراز و نشيب تكوين آگاهي طبقاتي، خوديافتگي، و تبديل شدن طبقة كارگر، همة نيروهاي مولّد كار مادي و غيرمادي به «طبقهاي براي خود» در وحدت و پيوند با پيشروان متشكل طبقه و كمونيستها هموار ميگردد.
بدين روي، جز با تحقق «شرايط ذهني» انقلاب، نميتوان از ميوة رسيدة «موقعيت انقلابي» براي نفي انقلابي شيوة توليد سرمايهداري بهره جُست.
8
سوژة فعال سياسي و متشكل، در پراتيك انقلابي ـ انتقادي قادر است در جهت تغيير دادن شرايط عينياي، كه بيوجود آن، امكان دگرگونسازي از وي سلب ميگردد، مؤثر واقع گردد.
دخالتگري انقلابي و پويا در وضعيت موجود، به منظور آفريدن اشكال ديگر حيات انساني، امري گريزناپذير است.
9
احالة فعاليت پراتيكي ـ انتقادي به پس از «رُخدادها»، انفعال، محافظهكاري، اپورتونيسم، و كرنش به سيستم سرمايهداري همچون جبر ناگزير «شرايط عيني» است؛ يعني عدم پالودن فعال انضمامي خود و جامعه از بيگانگي و روابط شيء شده، در پروسة عمل اجتماعي ـ انقلابي؛ يعني صرفاً نظرورزي، پژوهيدن، و انباشتن ذهن از تئوريهاي ماركسيستي، بيمحكِّ عمل انقلابي؛ يعني در انتظار روز موعود ماندن: ظهور حركتهاي تودهاي و كارگري. زانپس، خزيدن بر رأس امور؛ يعني انگل و زائدة ويرانگر رخدادها شدن.
10
عدم درك رابطة ديالكتيكي ميان شرايط عيني و «شرايط ذهني» به مثابه سوژه و عامل انقلابي، در بهترين حالت، به درستي درغلتيدن در ماترياليسم فويرباخي است كه در آن «شئ، واقعيت و حسيّت فقط به «شكل موضوع يا نگرش درك ميشود و نه بصورت فعاليت محسوس انساني يعني پراتيك و نه ذهني»12
11
براي رهائي از قيود و زنجيرها، و چند پارگي فردي ـ اجتماعي، براي عينيّت يافتگي طبيعت سيال انساني ـ اجتماعيِ فردي ـ نوعي آدمي، و براي تحقق جامعهاي انساني و انسانيت اجتماعي راستين آدمي، «براي توليد بزرگ مقياس … آگاهي كمونيستي، و براي موفقيت خود آرمان، تغيير انسانها در مقياس وسيع ضرور است، تغييري كه تنها در يك جنبش عملي، در يك انقلاب، امكانپذير است».13
البته با توجه به دلايل پيش گفته ]شمارههاي 6 و 7[ و نيز ظهور جنبشهاي جديد در ميان طيفها، اقشار، و طبقات اجتماعي تحت ستم و استثمار سرمايهداري، اينك اشكال و محتواي بروز انقلابات گاه، چنان دچار تغييرات شده كه، با طي پروسهاي كه در گذشته منجر به شكلگيري و پديداري آنها ميشد متفاوتند. انقلاب يك پروسه است. تحت حاكميت «زور و ارتجاع»14 نئوليبراليسم، در بسياري از نقاط كه در چهارچوب تقسيم كار امپرياليستي برپا هستند هر لحظه، با هر انگيزه امكان قيامها و تكوين انقلابات محتمل است. اين امر، وظايف خطيري بر دوش پيشروان و كمونيستها مينهد.
بدينروي، در اين فرايند كه «تطابق تغيير اوضاع و فعاليت انساني ميتواند فقط بمثابه پراتيك دگرگون شونده تلقي گردد و تعقلاً درك شود»15 ارتقاء تئوري در تودهها به آگاهي پراتيكي ـ انتقادي و تبديل آن به نيروي مادي، امري خودبخودي نبوده و در ارتباط عرضي و ديالكتيكي با نيروهاي متشكل پيشرو و كمونيست متحقق ميشود.
بنابراين، تغيير همه جانبه و عاري از روابط هيرارشيك طبقاتي و قدرتمدار، كه از هم اينك بايد به عمل آيد تا در جريان «موقعيت انقلابي» به طلاي نابتر بگرايد، از جمله به اين عوامل وابسته است: سختكوشي و احساس مسئوليت، گستره عقلانيت پراتيكي و آگاهي سياسي ـ اجتماعي، ضمن ايمان به رهائي عشق به تودهها به طبقات كارگر و تهيدست، درك منطقي و ديالكتيكي و عملي ـ عاطفيِ ماترياليسم پراتيكي و جهانبيني كمونيستي و تبديل آنها به نيروي مادي ـ انقلابي در تاروپود منش و رفتار و كليت وجود خود.
12
كمونيست بودن ادّعا نيست؛ چه بسا انديشهها و منافع ليبرالي كه در روند زندگي انسان، در مغز و شعور وي لانه كردهاند و در سطحي از آگاهي و خودباورياش، كه در تنگناي مالكيت خصوصي محصور گشته است، با ظرافت، با ظاهري منطقي و معقول، و با رنگ و لعابي پرشور و حرارت به طور نظري و عملي انعكاس مييابند.
بنابراين، در نيفتادن جدي و انقلابي با لايهها، رسوبات، و تظاهرات مبتني بر از خود بيگانگي و مناسبات شيءوارة اجتماعي در خود و جامعه، يعني با نفي ديالكتيكي آنها در انضماميت خود، هميشه خطر انحراف در گرايشات نظري ـ عملي انقلابيون، به ويژه در بزنگاههاي تاريخي، و درغلطيدن آنها به انواع اپورتونيسم16، تشكلات و جنبشهاي اجتماعي و غيره را تهديد ميكند.
13
از جمله وظايف مبرم انقلابيون، جايگزين ساختن جوهر خود ساخته است در پراتيك كار، پروسة زندگي، در متن روابط اجتماعي و مبارزات طبقاتي ـ سياسي، و در ضمن تفحص انتقادي ـ مطالعاتي به جاي ماهيت برساختة روابط اجتماعي مبتني بر فتيشيسم پولي ـ كالائي، مذاهب و سنتها، و پروژههاي ايدئولوژيك ـ فرهنگيِ پردازش منش و ايده، توسط حاكمان.
14
امتناع از سازگاري با جامعهپذيري، امتناع نقاد از انطباق و همساني با ارزشها، وجدانيات و اخلاق و ايدئولوژي طبقة حاكم، عملاً نفي سوژهگي ايدئولوژيك صرف و منفعل گفتمان رايج، و مناسباتي است كه نافي عامليت ارگانيك فردي ـ نوعي آدمي، و ثبوت انسانيت اجتماعي اوست؛ عملاً رهائي بدن، شعور، زبان و گفتار، احساسات و عواطف وتمام استعدادهاي انسان و روابط اجتماعي وي از اسارت تعلّقات طبقاتي است. و از «شعارها و سنتهاي تمام نسلهاي مرده ]كه[ چون كوهي بر مغز زندگان فشار ميآورد»17، و از «ساخت استبدادي خشن زندگي»18.
15
تحليل گفتماني از خود بيگانگي كه متقارن و مبتني بر شعور و آگاهي اجتماعي منطبق با عينيّت هستي رازوارة اجتماعي است، در پروسة پراتيكي ـ انتقادي انسان «به منزلة فعاليت عيني»19 وي و «فحواي فعاليت «انقلابي»20اش به گفتمانهاي پويا وديناميك، خلّاق، انساني، و به تفكر انتقادي گذر ميكند.
16
«انتقاد درون حزبي، سلاحي است كه به امر استحكام تشكيلات حزب و تقويت نيروي رزمندة آن كمك ميكند… منظور از انتقاد، ارتقاء نيروي رزمندة حزب جهت نيل به پيروزي در مبارزة طبقاتي است».21
17
كمونيست يعني کسی که به دركِ عملي مبارزات طبقاتي در پروسة پراتيكي ـ انتقادي میپردازد.
18
كمونيست، ماترياليستِ پراتيكي ـ انتقادي ـ انقلابي است كه هدفش تغيير انضمامي خود و جهان است.
19
«انتقاد و انتقاد از خود» يكي از شيوههائي است كه در پراكسيس عمقي و عرضیِ تشكلاتِ رزمنده همپيوند با طبقات فرودست به ويژه طبقة كارگر، همچون روبندة برفها و كثافات و كدريهاي آئينه و منظرگاه پويش انقلابي و انقلابيون، يعني با نفي نظاممند و مستمر سيستم طبقاتيِ جنسيتمدار22 حاكم، و نفي مالكيت خصوصي بمثابه از خود بيگانگي آدمي ]ماركس، دستنوشتهها[، افقهاي روشنتر و شفافتري را به روي تودههاي متشكل و انقلابيون ميگشايد؛ افقهائي كه انسان را به سوي «تملك … زندگي انسانيِ» خود بركشد.
20
بر پيشروان نبرد طبقاتي و اجتماعي و غيره و كمونيستهاست كه «هر كدام از روابط ]آنها[ با بشر و طبيعت … نمود ويژهاي باشد كه با اُبژههاي اراده و زندگي فردي واقعي ]شان[ منطبق باشد»23، تا در همه حال، در نمودهاي فردي ـ اجتماعي خود، تبلور عناصر و سازمان يافتگي كمونيستي، و معرّف عملي ايدهها و آرمان خود باشند.
21
بنا به شالودة جهانبيني كمونيستي، يعني ماترياليسم پراتيكي ـ انتقادي، تنها با «فرا رفتن ايجابي از مالكيت خصوصي، يعني تحت تملك در آوردن زندگي انساني، ]كه[ همانا فرا رفتن ايجابي از هرگونه بيگانگي است، و به كلام ديگر ]با[ بازگشت آدمي از مذاهب، خانواده، دولت و غيره به وجود انساني يعني به وجود اجتماعي خويش»24 است كه رهائي انسان و تحقّق برابري و آزادي اجتماعي امكان واقعي و عملي مييابد. به عبارت ديگر، با نفي عملي ـ نظري كليّت روابط اجتماعي شيءگونه، مسخكننده، تحريف كننده، و مخدوش به مثابه «جهاني وارونه» كه سيستمهاي طبقاتي را بازتوليد ميكنند، همزمان و توأم با پالودن خويش از چنگ اختاپوس از خود بيگانگي است كه ماهيت و آگاهي، و كلاً وجود فردي ـ اجتماعي پيراسته از هستي طبقاتي آدمي، ميتواند يك هستي به راستي آزاد، شاد، شكوفا و «انسانيت اجتماعي شده»25 باشد.
22
بازگشت به وجود انساني، يعني بازگشت به وجود اجتماعي خويش، تحقق جامعهاي است كه در آن «يك انسان، نياز انساني شخصي ديگر ميشود يعني آنجا كه آدمي در هستي فرديش يك هستي اجتماعي نيز ميباشد».26
منابع
-
ماركس، گامي در نقد فلسفة حق هگل: مقدمه، ترجمه: مرتضي محيط، نشر اختران.
-
انگلس، آنتي دورينگ، انتشارات كارگر، 1978.
-
ماركس، گرونديسه، جلد يكم، ترجمه: پرهام وتدين، انتشارات آگاه.
-
ماركس، دستنوشتههاي اقتصادي و فلسفي 1844، ترجمه: حسن مرتضوي، انتشارات آگاه.
-
ماركس، سرمايه، جلد يكم، ترجمه: حسن مرتضوي، انتشارات آگاه.
-
ماركس و انگلس، ايدئولوژي آلماني، ترجمه: تيرداد نيكي، نشر شركت پژوهشي پيام پيروز، 1377.
-
ماركس، ايدئولوژي آلماني، ترجمه: زوبين قهرمان، انتشارات ياور، 1359.
-
جوزپه فيوري، آنتونيوگرامشي ـ زندگي مردي انقلابي، ترجمه: مهشيد اميرشاهي، انتشارات خوارزمي.
-
ماركس، هيجدهم برومر لوئي بناپارت، ترجمه: محمدپور هرمزان، نشر پرسش، 1386.
-
مائوتسه تونگ، منتخب آثار، جلد يك، اداره نشريات زبانهاي خارجي پكن، 1969.
-
لنين، بحران منشويسم و هفت مقاله دربارة اكونوميسم، ترجمه محسن فريدني، انتشارات افراز، 1360.
-
ماركس و انگلس، مانيفست حزب كمونيست، ترجمه محمد پورهرمزان.
-
ماركس، مسئله يهود، انتشارات سازمان چريكهاي فدائي خلق ايران، 1359.
آنچه از پي ميآيد، مواردي از نمودها و آثار از خودبيگانگي در متن مناسبات بتوارة پولي ـ كالائي، و شئشدگي آدمي در روابط اجتماعي اوست كه در منش، تفكر، نگرش، رفتار و عمل فردي ـ تشكيلاتي وجود داشته و چه بسا تعيين كنندهاند؛ اين موارد كه گاه به عينه27 از كتب مختلف برگرفته شدهاند، و در عين حال حاصل برخوردها، شنيدهها، و تجارب زيستهاند بدون طبقهبندي معرفتي، خصلتي، تشكيلاتي و غيره، بدون تقديم و تأخر، و بدون رابطه علت و معلولي بدين گونهاند:
-
تبديل انتقاد و انتقاد از خود، به نوعي مته به خشخاش گذاشتن و عملاً بياعتبار ساختن مورد و موضوع نقد، و اساساً خود اين شعار، و نيز تبديل شعار به فريادهاي خودنمايانه.
-
عاميانه كردن شعار انتقاد از خود
-
بيشهامتي فكري و عملي، به هر علّت.
-
انتقاد براي انتقاد
-
احتمال در غلتيدن «انتقاد از خود» به محكمههاي دروني تفتيش عقايد و يا واشكافي ويژگيها و كاراكتر افراد در ملأ عامّ يا تشكلات، كه ميتواند مخرّب باشد.
-
انتقامجوئي و تلافي از انتقادكنندگان.
-
انتقاد را نفي خود پنداشتن.
-
انتقادناپذيري و خود را كامل، مقدس و بينياز از اصلاح پنداشتن.
-
عدم تحمل و مدارا در فرهنگ سياسي و روابط اجتماعي، در همة سطوح و طيفها.
-
اقتدارطلبي، رياستطلبي، انحصارگرايي.
-
منيّت، خودبيني و خودمحوري، كيشِِ شخصيت
-
گرايش به نظم پادگاني.
-
خود برتربيني از زاوية زياد دانستن و بهتر فهميدن…، به رُخ كشيدن و غرّه شدن بر توانائيهاي خود و لافزني.
-
انتظار تمكين، مقبوليت از طرف اعضاء يا تودهها، نه پذيرش برخورد نقّادانه، تودهسازي و تسليمپذيري مردم يا اعضاء.
-
غلبة سازگاري و انفعال بر نقّادي، كرنش به وضعيت موجود و تسليمپذيري.
-
بندبازي در دوستيها و رفاقتها، و در نتيجهی آن ايجاد فضاي بدبيني در روابط.
-
غلبة ارتباط بر استعدادها و تواناييها.
-
مزدورمنشي، چنانچه خود را فقط در قبال رؤسا مسئوول دانستن.
-
ناراستي و پنهان داشتن حقايق از رفقا و تودهها.
-
دو پهلو گفتن و رفتار كردن، موذيانه عمل كردن، شفّاف نبودن.
-
حسابگريهاي اپورتونيستي در ابراز عقايد.
-
تظاهر به خوبي، دوستي، رفاقت، مردمگرايي و انقلابي بودن؛ دوگانه بودن.
-
سكتاريسم و فرقهگرايي، كه موضعي احساسي و غيرانتقادي است، ضد گفتو شنود، و لذا ضد ارتباطي است.
-
روحية گروهپرستي، «كه در واقع تنگنظرانهترين انديويدوآليسم در آن نهفته است».
-
زودرنجي و برافروختگي.
-
تعصبگرايي، برخورد احساسي.
-
ذهنيگرايي و عدم نگرش عيني و ديالكتيكي.
-
گرايشات و غلبة خصوصيات خرده بورژوايي
-
راحتطلبي، فرار از دشواريها و وظايف سخت، تنآسايي.
-
بروز روحية ياغيگري و گاهاً تكروي، به جاي كار منظم و با حوصله، دشوار و طولاني. آنها در پي نتايج زود رسند و نيز به عمل بيشتر بها ميدهند. حوصله ندارند كه نهايتاً با تودهها در مبارزة سخت شركت جويند.
-
آگاهي جزمي و دگماتيسم، فقدان انعطافپذيري نسبت به ماديت بخشي خلاقيّت، تحقيق و غيره.
-
دگماتيسم و مطلق نمودن اصول عام نسبت به شرايط خاص.
-
درآوردن وظايف از درون اصول عام بدون در نظر گرفتن به قول پاولف «آقاي واقعيت» و شرايط عيني.
-
دگماتيسم و پافشاري بر نظريه يا عقيدة غلط و باطل، به خاطر احساس كهتري و كسر شأن، يا ترسِ از دست دادن موقعيت و جايگاه
-
انحرافات فلسفي، مثل پراگماتيسم، امپريسم و …
-
انحراف از مشي پرولتري، مثل اكونوميسم، ماجراجوئي، تشكلگريزي.
-
برخورد ذهني و غرضورزانه و از روي پيشداوري كه ميتواند حسابگرايانه و موذيانه هم باشد.
-
ارعاب يا حالت پدرانه داشتن با همه. برخورد آمرانه و سلسله مراتبي. سالاري پدر مآب و نخبهگرا.
-
سالاريگرائي و تبعيت از انواع سالاريها.
-
پُرگوئي و حرافي. اظهار فضل.
-
يكسانپنداري و همگونگرايي، و نديدن تفاوتها.
-
قياس به نفس، محوريت خود و ارجحيّت منافع شخصي در همه حال، انفرادمنشي، فرديت بورژوائي.
-
بيانضباطي، عدم احساس مسؤليت فردي ـ تشكيلاتي، ولنگاري، نظمناپذيري.
-
كوچكترين مورد نقض انضباط كافي است تا شكافي به وجود آيد كه دشمن بتواند در آن چنگ اندازد.
-
عدم ريشهيابي اشتباهات: معرفتي يا خصلتي، شرايط وعوامل بيروني و يا دروني.
-
حراست و نگاهداري كادرها، با لاپوشاني اشتباهاتشان، مطمئناً به معني فاسد كردن همين كادرها ميباشد و آسيبزدن به همه چيز.
-
سرپوش گذاشتن يا چشم فرو بستن بر ضعفهای مَنِشي و تشكيلاتي.
-
تقسيم كار بورژوائي، و تخصصگرائي رُباتگونه، بيروح و انتزاعي.
-
انفصال تئوري و پراتيك، و عمدتاً يا به طور مطلق گرايش به يكي از آنها.
-
دوري گزيدن از مبارزه سياسي و اجتماعي.
-
عدم شكوفائي استعدادها و نگرشها، عدم خلاقيت، تقليد صرف.
-
عدم انطباق سرشت واقعي افراد و تشكلات با آنچه مينمايند.
-
بيتناسبي وظايف با تواناييها و كششها.
-
مقايسه به عين، يا با خود يا با ديگران و نديدن علل و ريشههاي متفاوت، در حاليكه نمودها به ظاهر همگون و همسانند.
-
اهمال، ناپيگيري و ناپيوستگي در انجام وظايف و مسئوليتها.
-
سادهلوحي و ناهشياري و زودباوري.
-
درويش مسلكي.
-
درخود بودن و انزوا، عمل فردي، عدم گرايش به كار جمعي.
-
رواج فرهنگ و رفتار لومپني، از قبيل جوكهاي جنسيتي و قومي، ناسزا و فحاشي ولو به دشمن طبقاتي، هوسراني، طفيليگري، تزلزل، شكمچراني، نيشخند و دستانداختن.
-
رفرميسم؛ ناديدن تعرض بمثابه جوهر سياست و مبارزه پرولتري.
-
ناديدن رفرم بمثابه بستر، لحظه و مقطعي براي آمادهسازي و آماده شدن جهت برداشتن گامهاي بلندتر و تعرضي و انقلابي.
-
بداخلاقي و تندي كردن.
-
در بند عادات، سنن گذشته و دست و پا گير ماندن.
-
متابعت از آموزش يكسويه و گرايش به فرماندهي يا فرمانبري صرف. ناديدن آموزش و پرورش را امري دوسويه و ديالكتيكي ميان افراد، تشكلات و تودهها.
-
غرق شدن در زندگي خصوصي، كه تفكر واقعهپردازانه و حادثهگرا، عدم تفكر كلي و سيستماتيك را در پي دارد و افراد ترسو، متلون و حسابگر بار ميآيند.
1 . انگلس، آنتي دورنيگ، ص 297.
2 . ماركس، مسئلة يهود، ص 39.
3 . ماركس، قدرت پول در جامعة بورژوايي، دستنوشتههاي … 1844 ، صفحات 223 ـ 220.
4 . ماركس، گروندريسه، جلد يكم، صفحة 175.
5 . همان، صفحة 99.
6 . ماركس، تز ششم از «تزهائي دربارة فوير باخ»، ايدئولوژي آلماني، صفحة 725.
7 . ماركس، تز يكم از «تزهايي دربارة فويرباخ»
8 . جوزپه فيوري، آنتونيو گرامشي ـ زندگي مردي انقلابي، صفحة 295.
و نيز، ايدئولوژي آلماني، ترجمة زوبين قهرمان، صفحة 57 .
9 . ماركس و انگلس، مانيفست حزب كمونيست، صفحة 68.
10 . ماركس، هيجدهم برومر لوئي بناپارت، صفحه 28.
11 . ماركس، هيجدهم برومر لوئي بناپارت، صفحه 28.
12 . ماركس، تز يكم از «تزهايي دربارة فويرباخ»
13 . ماركس، ايدئولوژي آلماني، ترجمة زوبين قهرمان، صفحه 49.
14 . لنين، امپرياليسم بمثابه بالاترين مرحله سرمايهداري.
15 . ماركس، ايدئولوژي آلماني،تز سوم «تزهائي دربارة فوير باخ»،ترجمة تيرداد نيكي.
16 . لنين، درك ليبرالي و ماركسيستي از مبارزة طبقاتي، در بحران منشويسم و هفت مقاله دربارةاكونوميسم: «… اپورتونيسم، اين بردگان انديشههاي ليبراليسم».
17 . ماركس، هيجدهم برومرلوئي بناپارت، صفحة 28.
18 . پائولوفريره، آموزش شناخت انتقادي، صفحه 59.
19 . ماركس، تز يكم از «تزهايي دربارة فويرباخ»
20 . ماركس، تز يكم از «تزهايي دربارة فويرباخ»
21 . مائو، منتخب آثار، جلد 1، صفحة 164.
22 . زيرا هماينك، باز توليد سلطة سرمايهداري با بازتوليد سلطة مردسالاري درهم سرشته است و بالعكس. ارجاع به درآمدي بر فرودستي زنان و نيز پارهگفتارهاي عشق.
23 . ماركس، قدرت پول در جامعة بورژوايي، دستنوشتههاي … 1844.
24 . ماركس، مالكيت خصوصي و كمونيسم، دستنوشتههاي … 1844 ، صفحه 171 ـ 170 و نيز، همان، ص 170 ـ 169 : «فرا رفتن ايجابي از مالكيت خصوصي يعني از خود بيگانگي آدمي … ] در واقع [ بازگشت كامل آدمي به خويشتن به عنوان موجودي اجتماعي (يعني انساني) است.»
25. ماركس، تز دهم از تزهائي دربارة فوير باخ
26. ماركس، مالكيت خصوصي و كمونيسم، دستنوشتههاي … 1844 ، صفحه 168.
27. به عمد از كتب و نويسندگان آنها نام برده نميشود.