به کودکانی که در کوره پز خانه ها، مروارید کار در صدف
جسم نحیف شان، به کابوسی کشنده تبدیل می شود.
آغوش گشاده ام را
برویت گشوده ام
و نمناکی چشمان
عطوفت نهان در نگاهم را
آبیاری می کند.
می خواهم پروانه وار
بر شعلهء سوزان شمع وجودت
بوسه ها زنم،
تا قطره های چکیده بر جدارهء اندوهت را
تاب آوری
اما
با خشمی نهان در چشمی مبهوت
بر جای می مانم!
و از دیده خون بارانم!
وقتی که از نابریده انگشتان کوچکت
قطره های خونی نادیده
در میان گِل های تیرهء رس
محو می شوند
تا سفره های گسترده
بر میز های منبت
رنگین شوند
و چلچراغ های منور
که از ژرفنای اندوهت
روشنایی می گیرند
کرشمه های ابریشم را
بر اندام زنانی باخته
بلرزاند
تا قلب خونین یاقوت
بر سینه های مرمر
به جلوه بنشیند.
* * *
به خود نهیب می زنم :
– آغوش گشاده ات
چقدر حقیر می نماید.
وقتی که بینش های مسموم
جوشان از درون غلیان سرمایه
” رنج را در چشمانت جاودانه می خواهند. “
* * *
قدم به پیش می نهم
و می بینم
بروشنی می بینم
تو در آئینهء خشت های نا پخته
کودکی درو شده ای را می بینی
که بازی های کودکانه
از برابرش به جد می گریزند
“و در درون کوره پز خانه ها کبود می شوند.”
* * *
آغوش گشاده ام را بر می چینم
و عطوفت نهان در نگاهم را
پلی می زنم
از سطح نمناک چشمانم
تا دور دستی که فاصله ها می میرند
دور دستی که هر انسان
عطش نیاز خویش را
چون پرنده ای از گروه کوچ
از جوشنده چشمه ساری می نوشد
” جوشان در سایه سار عام”
و در خویش فریاد میزنم:
ـ ترا چه نیاز به آغوش حقیر من!
(تو خود شکوه شکفتن شکوفهء دادی
اگر که چشمها به عمق فاجعه ره پویند
تو خود طنین طلوع طراوت دادی
اگر که گام ها به بطن حادثه ره جویند)
“ظلام زیست را باید شست
زلال داد را باید چید”