فضای اول
محل کارم هستم، نزدیکیهای ظهر بستهای کوچک بدستم میرسد. مطئمن هستم کتاب است، اما نمیدانم چیست. دلم هم نمیخواهد حدس بزنم. پس به جای حدس و گمان با اشتیاق بازش میکنم. کتابیست تحت عنوان «ناکجا آباد و خشونت» از پوپر فیلسوف انگلیسیِ اتریشی الاصل یا بهتر است بگویم گفتارها و گفتوگوهایی از وی؛ به انتخاب و ترجمه آقایان خسرو ناقد و رحمان افشاری؛ کتابی خوش دست و خوش ظاهر با تصویری از خود پوپر بر روی جلد؛ تصویر گیراست. از آن نوع تصاویری که نگاهِ صاحب عکس را میدوزد به چشمهای مخاطب و مجبورش میکند به فکر کردن به نگاهِ در پسِ چشمهایی که دیگر حضور ندارد؛ نگاهی نافذ و اثرگذار که نمیتوان بیاعتناء از برابرش گذشت. بهرحال خودم را از نگاه پوپر میکَنم و گشتی در فهرست مطالب و کتاب میزنم. دیده و ندیده، به دلیل کارِ پیش رو خیلی زود مجبور میشوم کتاب را ببندم و بگذارم برای بعد در زمانی مناسبتر؛
چند روز بعد، آخرین لحظات پایانیِ روز چهارشنبه کتاب را برمیدارم و میگذارم درون ساک دستیام، تا روز بعد با خیال آسوده بتوانم به گشت و گذارم ادامه دهم. صبح پنجشنبه حدود 8 ، پس از فراغت از وظایف خانهداری ، درحال رفتن به سمت میز تحریر و درس و مشقم هستم که به یاد کتاب و تصویر پوپر میافتم. درجا تصمیم میگیرم نیم ساعت یک ساعتی، کار را به تأخیر بیاندازم تا گشت نیمه تمامم را به پایان برسانم. اما پس از مدت زمانی متوجه شدم که دارم کتاب را با دقت میخوانم. هرچند شانسی و اتفاقی از وسط یکی از گفتو شنودها آغاز کرده بودم ولی خیلی سریع تبدیل به مخاطبی جدی شدم و با اشتیاق شروع به خواندن کردم. شاید برای آنکه به جز برخی استثنائات، پوپر با همان شیوة ساده گویی همیشگی خیلی راحت حرف میزد آنهم از موضوعاتی که به واقع بسیاری از آنها مهماند. ضمن آنکه ترجمهای پاک و روان، متن را یکدست و هموار میکرد. نزدیکیهای ظهر بود که با خواندن بخشهای قابل توجهی ازکتاب آن را بستم و گذاشتم کنار ولی به خودم قول دادم که فعلاً صبحهای زود را به مصاحبههای نیمه تمام پوپر اختصاص بدهم.
فضای دوم
دوشنبه 28 دی ماه است. ساعت یک ربع به پنج بامداد بیدار میشوم. روزهای گذشته هم به قول خود عمل کردم و صبح ها را با پوپر گذراندم. بامداد گذشته خواندن آخرین گفتوگویاش، تحت عنوان«بدون آزادی، نه به عدالت میرسیم و نه به امنیت» را شروع کردم و امروز به پایان رساندم. وقتی کتاب را میبندم، به هیچ وجه احساس سبکی نمیکنم. چون ذهنم درگیر «چیزی» شده است. و این نشان میدهد پوپر به عنوان فیلسوف در کارش موفق بوده است: واداشتن خوانندگانش به تأمل؛
باید راهی محل کارم بشوم ولی نشستهام و فکر میکنم، در واقع به روش فکر کردن و اظهار نظر پوپر فکر میکنم: روشی بیاندازه ساده و آسان که بر اساس آن، موضوعات مورد بررسی را از زمینه اجتماعی، تاریخی و سیاسی آن جدا میکند. ولی بعد بیآنکه به روی خود بیاورد و یا (با فرض ناآگاهانه بودن عملش،) از آن مطلع شود، از نتایجِ (تعاملاتی و تنشآمیز کنشهای اجتماعی و شرایط زمینهایِ) آن نهایت استفاده را میکند. و به عنوان مثال با تکیه بر امکانات به وجود آمدة ناشی از فرآیندهای اجتماعی ـ سیاسیِ رخداده، این اظهار نظر ساده و در عین حال بحثبرانگیز را میکند که دنیای امروز عادلانه تر از گذشته است (ص147).
ولی مسئله تنها به این باور معصومانه و بیآزارِ عادلانهتر بودن جهان امروز نسبت به دوران گذشته ختم نمیشود. چرا که پوپر حداقل در مصاحبه یاد شده، به دلیل روش نگرشی خود، نه تنها کوچکترین نقد و انتقادی به جهان معاصر ندارد و تهدیدهای محیط زیستیِ جهان را اوهام احزابی چون حزب سبز آلمان در جهت ایجاد هول و هراس در دل مردم میداند، بلکه افزایش خودکشی در بین جوانان و یا حتا وجود تروریسم را ناشی از تخطئه کردن جهان میداند (ص149) چنانچه میگوید: «بد به جهان گفتن در همه جای غرب رایج است، اما از همه جا بدتر به نظر من در آلمان است. در آلمان سیاستهای حزب سبزها هم مزید بر علت شده است. به جای آنکه از زیباییهای جهان برای ما بگویند، بیشتر دوست دارند که بیوقفه از زوال و نابودی جهان بگویند. اینها اوهام است» (همانجا، تأکید از من است).
بهرحال بر اساسِ همین روش فکریِ گریز از شرایط تاریخی و سرشت اجتماعیِ پدیدهها، پوپر مجبور میگردد نقش تکنیک را چنان برجسته سازد که نشانة ماهویِ«بردگی» و استثمارِحقوق انسانی، صرفاً به کار یدی تقلیل یابد و نتیجتاً نحوة اندیشیدن، تا حد فضای فکریِ آگهیهای تجارتی برای تبلیغ فیالمثل ماشین رختشویی تنزل یابد. چنانکه بتوان همچون خود وی با زبانی ساده، شفاف و عاری از هرگونه پیچیدگیای اظهار نظر کردکه: «تکنیک، این زنان را در اروپا از زندگی بردهوار نجات داد؛ بدون آنکه انقلابی رخ دهد» (ص145).
فضای سوم
از خانه که میزنم بیرون ساعت 6 و نیم است و هوا در جدال روشن شدن؛ اما هنوز تا روشنایی ده، پانزده دقیقهای فاصله دارد. به دلیل سکونتم در حومه شهر، از آسمانی بزرگ و پهناور برخوردارم که در ساعات اولیة صبح خصوصا در فصلهای پائیز و زمستان، گاهی این آسمان تبدیل میشود به بوم بسیار بزرگ نقاشی با عالمی از رنگهای عجیب و غریب ؛ آنقدر که به راستی زبانت از زیبایی ستودنیاش بند میآید. با وجودیکه امسال، زمستان در شهر اصفهان به نوعی با بحرانِ کمبود برف و باران و حتا «کمبود سرما» روبروست، ولی در صبحهای زود این شهر، همچنان گزندگی زمستانه را میشود حس کرد. و همه این مجموعه در سکوت و خلوتِ کوچه و خیابان، به تو در مقام رهگذر، حسی از شادمانی میدهد: با احترام به چراغهای تک و توک روشن شدة خانهها نگاه میکنی و از جریان زندگی در پیرامونت احساس امنیت میکنی.
پس از دقایقی بالاخره تاکسی میرسد. صندلی عقب دو دختر جوان که در آن گرگ و میش به زحمت چهره شان دیده میشود، نشستهاند. ترجیح میدهم علارغم راحتیام در صندلی جلویی، کنار آندو بنشینم. اتوموبیل، پراید تمیز و راحتی است که مسیر را بر خلاف پیکان ـ جنازهها، خوشایند میکند. به محض جاگیر شدن، صدای «فرهاد» به گوشم میرسد. خوانندهای که در نسل ما از محبوبیت خاصی برخوردار بود. به راننده نگاه میکنم خیلی جوان است. برایم جالب است که او به فرهاد علاقه داشته باشد. بهرحال فرهاد دارد ترانه «بوی عیدی» را میخواند.
در گزندگی صبحگاه زمستانی، و جاده خالی و برهوتِ تا شهر، آنهم با آن بوم نقاشیِ بزرگ، همنشین شدن با صدای فرهاد، برایم چون هدیه ای غافلگیر کننده است. باری، در گرمای صدایش، حسی نوستالژیک بهم روی میآورد. همواره صدای فرهاد و فروغی، برایم یک جورهایی عزیز بوده، ولی حالا با گذشت این همه سال، تصور میکنم این صدا برایم حکم جعبه آلبومی را پیدا کرده که روزگار پیر همچون دایهای خانگی، احساسهای متعلق به یک دوره از زندگیام را «تمیز و مرتب» در آن جای داده است! ترانه فرهاد تمام میشود و حالا خوانندهای دیگر دارد میخواند ولی من همچنان به فرهاد فکر میکنم و در همان حال سعی میکنم خاطرات پرکشیده از درون صدای فرهاد را دوباره به صندوقچة گذشتهام برگردانم. اما یک خاطره با سماجت از بازگشت سرباز میزند. خاطرهای که احتمالا برای همسنلانم هم آشناست، و مربوط میشود به ترانه «شبانه»ی او از سرودههای احمد شاملو که در«صفحه موسیقیِ» 45 دور با تصویر جلدی پر رمز و راز (که یقینا به دلیل وضعیت زمانیاش برای خود داستانی دارد) وارد بازار شده بود. خوب به خاطر میآورم که در آن دوران و حال و هوای خفقانِ سیاسیاش، این صفحه خیلی سریع به اصالت و پشتوانهای سیاسی دست یافت و یک جورهایی خودش را با حادثه «سیاهکل» پیوند زده بود. جریان چریکیای که حتا آگاهی از نام آن و مختصر اطلاعاتی دربارهاش، برای گوینده شأن و منزلت «سیاسی» به بار میآورد! باری، در همان زمان شایعهای دهان به دهان بین گروههای روشنفکری اعم از خرد و کلان میگشت مبنی بر اینکه اگر خوب به این ترانه گوش بدهیم، از لابلای موسیقیاش (که اگر اشتباه نکرده باشم، ساخته اسفندیار منفردزاده بود)، پچ پچی را خواهیم شنید که نجواکنان میپرسد: «سیاهکل چه شد؟!» در آن زمان حداقل تا مدت زمانی مدید، شاید کار بیشتر جوانانی که میشناختم این بود که به هنگام شنیدن این ترانه، گوشها را بچسبانند به باندهای گرامافون، تا این پچ پچ مرموز و در عین حال «روشنگرانة سیاسی» را بشنوند!
با لبخندی بر لب در حال بازنگری به این خاطره هستم که با صدای مهستی وارد ورودی شهر میشویم.
فضای چهارم
پیاده مسیر چهار باغ را در پیش میگیرم و به این مسئله فکر میکنم که چقدر در آن زمان به لحاظ امکانات تکنیکی عقب مانده بودیم. چون درجا این فکر شیطنتآمیز از ذهنم خطور میکند که اگر برای جوانان امروزیای که با امکانات ماهوارهای و اس ام اسِ موبایلی و سایر نعمات مخابراتی ـ اینترنتی زندگی میکنند، ماجرای «پچ پچ شبانه» را به عنوان نمادِ نحوه انتقال اطلاعات در 30 ـ40 سال پیش تعریف کنی به یقین کلی خواهند خندید. و از قضا در همین لحظه گفته پوپر را که هنوز ساعتی هم از ورودش به ذهنم نگذشته به یاد میآورم. همان سطوری از کتاب که در آن وی به دفاع از «خوشباوری»اش دست میزند و جداً معتقد است که رشد تکنیک سبب خوشبختی و بهتر شدن موقعیت انسانها شده است.
هوا تقریبا روشن شده که به چهار راه اصلی میرسم، حالا شهر تا حد زیادی در حال ورود به مرحله جنب و جوش صبحگاهیاش به نظر میرسد. یعنی در حال اعلام آمادگی برای هجوم رانندگیهای خشن و بیقانون؛ به بیانی دقیقتر تسخیر شهر به وسیله اتوموبیلسواران و از همه دردناکتر حذف علنی و وقیحانة «خط عابر» از سوی آنها؛ بگذریم، شاید روزی در اینباره بنویسم. اما اکنون میخواهم از طریق ماجرای «نجواهای شبانه»ی ترانة فرهاد، به عنوان نماد شیوه اطلاعرسانیِ گریخته از کنترل و سانسورِ دستگاههای امنیتیِ نظام شاهی، (البته در مقایسه با شبکههای پیشرفتة اطلاع رسانیِ ماهوارهایِ امروزی،) این پرسش را مطرح کنم که آیا باید همچون پوپر در خصوص خوشبختیِ انسانِ عصر حاضر، صرفاً تکنولوژی را عامل این خوشبختی بدانیم؟ به بیانی با تعمیم گفته پوپر به قلمرو سیاست، و نیز پذیرش فرض عقب ماندگی سیاسی آن دوران نسبت به زمان حاضر، آیا رشد و آگاهی سیاسی موجود در جامعه ایران را باید مدیون تکنولوژیِ رشد یافته بدانیم یا آنکه میباید عامل دیگری را موجب رشد موقعیت اجتماعی ـ سیاسیِ جامعه فعلی ایران نسبت به گذشته بدانیم؟
برای روشنتر شدن مطلب، شاید بد نباشد از گفتة دیگر پوپر در خصوص رشد عدالت حقوقی در عصر حاضر در مقایسه با گذشته، نقل قول آوریم. او صراحتاً میگوید: «با وجود وسعت و پیچیدگی جامعة کنونیِ ما، من ادعا میکنم که در هیچ زمانی به اندازة زمان ما تا این حد کوشش نشده است که قوانین انسانیتر و عادلانهتر وضع شوند»(ص148).
چه کسی میتواند در صحت این گفته پوپر کمترین شکی داشته باشد. به معنایی نه تنها هیچ اشکالی در این گفتة پوپر نمیبینم بلکه به عکس در تأئید وی باید اعتراف کنم که گمان میکنم، از امنیت حقوقیِ نسبتاً بالایی که جامعه غربی به آن دست یافته، تا زمانی که زندهام غرق در حسرت خواهم بود. اما آیا صِرف گذر طبیعیِ زمان، یعنی از برکت چرخش زمین به دور خورشید بوده که امروز این عدالت حقوقی در جهان غرب حاصل شده، یا آنکه بر اساس (همان چیزی که متأسفانه در روش مطالعاتی ـ فکری پوپر کمترین جایی ندارد، یعنی توجه به زمینه تاریخی و) مطالبات اجتماعی ـ سیاسیِ کالبد یافته در جنبشهاست که عدالت حقوقی ـ اجتماعی، تأسیس یافته است؟ هرچندکه ترجیح میدهم (برای پرهیز از هرگونه بدفهمی) به هنگام بحث عدالت در همان غرباش هم، به جای اینکه بگوئیم عصر حاضر از اعصار گذشته عادلانهتر و مردم در آن خوشبختترند، از آگاهی اجتماعیِ مردم این عصر نسبت به حقوقِ فردی و اجتماعی خویش سخن برانیم. که مطمئناً اگر در همان غربِ قرن نوزده و بیستم، تمایل جدیای از سوی گروههای اجتماعیِ فاقد ثروت و قدرت، در نظارت و مشارکت در تصمیمگیریها دیده نمیشد، این عدالتِ نسبتاً مطلوبی که اینطور به چشم پوپر نمود دارد، هرگز وجود نمیداشت، و در نتیجه همچنان سلطة گروههای کوچک (اعم از شاه و یا …،) بر منابع قضاییِ همگانی حاکمیت داشت. شاید این همانندی صحیح نباشد اما گاه فکر میکنم مطالبة حقوق اجتماعی و سیاسی از سوی مردم، قرابتهایی با مطالبة حرمتگذاری به «خط عابر» به هنگام گذر از چهارراهها دارد! چراکه تا به حال ندیدهام علارغم علاقه مفرط پلیسهای راهنمایی ـ رانندگی برای ثبت جریمه، هیچ پلیسی اتوموبیلی را به دلیل تصرف خط عابر جریمه کرده باشد! یعنی قابل توجه نگرشهای پوپری: نه تنها قوانین خود به خود وضع نمیشوند، و همواره وضعِ تک تکِ «قوانین انسانیتر و عادلانهتر»، مشروط به وجودِ مطالبات و ایجاد شرایط اجتماعی و سیاسیست، بلکه صِرف وجود قوانین (حتا بهترین قوانین هم که باشند) خود به خود عاملی برای قدرت اجرایی نیست؛ زیرا آنچه ضامن اجرای قوانین است، وجود تقاضا برای آن است. یعنی توجه بر اهمیت شرایط تولید و بازتولید آن؛ بنابراین نباید فراموش کرد که در مثال حفاظت از «خط عابر»، پلیس راهنمایی و رانندگی باید احساس کند در استخدام شهروندان است و نه دولت؛ شهروندانی که برای حفاظت از خط عابر، پلیس راهنمایی را به نمایندگیِ خود درآوردهاند. و این همان مسئله مهمی است که پوپر علاقهای به گفتوگو درباره اش ندارد. یعنی ورود به قلمرو تاریخِ اجتماعی؛
اکنون که سرشت اجتماعیِ موجود در فرایند شکلگیری ِعدالت را تذکر دادیم ، برمیگردیم به رابطه «تکنولوژی و خوشبختی» از دید پوپر؛ و این سئوال را مطرح میکنیم که آیا کارکردهای تکنولوژیکیِ امروز، میتوانند به صرف وجود دانشِ فنآوری جدید، باعث تحولات مثب
ت اجتماعی گردند؟ یا اینکه همانند بحث «عدالت حقوقی» باید به شرایط و مطالبات اجتماعیای نظر کرد که گروههای اجتماعیِ خاصی برای کسب سهم خود از قلمروی همگانی، و یا تصرف تمام و کمال آن (همچون حکومتهای توتالیتر و دیگر ستیز)، هویت اجتماعی خویش را به تکنولوژی رسانهای ـ اینترنتی انتقال دادهاند. تا بدین ترتیب خصلت اجتماعیِ آنرا بدل به ابزارِ تبلیغاتی ـ اجتماعی خود گردانند.
شاید بهترین مثال برای تأئید ادعای بالا این پرسش باشد که چرا تمایلات اطلاعرسانیِ«نجواهای شبانه»ای در کشورهای رشد یافته غربی وجود ندارد؟ چرا در آن سرزمینها با وجودیکه از امکانات تکنولوژیکی گستردهتر و بیدردسرتری به لحاظ امنیتی بهرهمندند، این تمایل زیرزمینیِ ویژه جهان سوم، برای انتقال آگاهی وجود ندارد؟ پس لازم است تا بر اجتماعی بودن پدیدة تکنولوژی، تأکیدی مجدد کنیم و آنرا همچون تمامی دستآوردهای بشری، محصولی اجتماعی بدانیم که مسلماً منظور از «اجتماعی بودن» نه به این معنا که ساخته و پرداخته کارِ جمعیست، بلکه به این معنا که فیالمثل نوع استفاده کاربران اینترنت هیچگاه جدا از وضعیت اجتماعیِ آن کاربران نیست. ضمن آنکه همین اینترنتی که در چشم اندازی خاص، از آن به منزلة ابزاری در خدمت رشد اجتماعی، و انتقال آگاهیِ سیاسی یاد میشود، تحت شرایطی دیگرگونه و صرفاً به دلیل همان خصلت اجتماعیاش، میتوان از آن بر علیه آزادی وتخریب آگاهی نیز استفاده کرد.
فضای پنجم
دوشنبه ساعت 7ونیم شب؛ مایلم ایدهای را که امروز با شنیدن صدای فرهاد در تاکسی به ذهنم خطور کرده است، دنبال کنم و آنرا به صورت متنی درآورم. یاد فرهاد گرامی باد؛ در حال گشت در گوگل هستم تا از طریق مراجعه به سایت فرهاد از آهنگساز «شبانه» اطمینان خاطر پیدا کنم. خوشبختانه سایت به راحتی باز میشود. و از آثار او هم فهرستی احتمالا کامل دیده میشود. کلیک میکنم و پس از اندکی معطلی باز میشود. مطلبم را پیدا میکنم و آسوده خاطر میخواهم از سایت بیرون بیآیم که چشمم به تصویری از فرهاد در دوران جوانیاش میافتد. رویش کلیک میکنم، با بزرگتر شدن تصویر معلوم میشود که عکس فوق، تصویر روی جلد مجله اطلاعات هفتگی است. همراه با عبارتی در بالای آن بدین ترتیب: «فرهاد از دوزخ اعتیاد نجات پیدا کرد» ؛ لحظهای هم به نوشته و هم به عکس فرهاد دقیق میشوم. دو حالت همزمان با هم، احساساتم را تحت شعاع خود قرار میدهند. نمیدانم اول به کدام مجال رویت بدهم. بیاراده اول به خنده میافتم. خندیدن از نحوه بازاریابی و به اصطلاح تبلیغ برای آن شماره مجله؛ نه به دلیل سطحی بودن عبارت؛ بلکه به دلیل اینکه نمیدانم چطور و با چه منطقی میشود اعتیاد را به دوزخ شبیه دانست!؟ منظورم این است که تا آنجا که خبر دارم«دوزخ» محل گناهکاران است، از اینرو کسانی که به دوزخ فرستاده میشوند، قاعدتاً بنا بر منطق وجودیِ دوزخ، باید سزاوار آن باشند. ولی آیا میشود «اعتیاد» را هم به منزله مجازات فهمید: مجازات از گناهی اجتماعی!؟ یا شاید هم گناهی سیاسی و یا اقتصادی!؟ و یا شاید هم گناهی فرهنگی!؟ اما نکته گیج کنندهتر از همه در منطق عبارت پردازیِ فوق این است که معلوم نیست چطور میشود که بتوان شخصِ دوزخی یا به عبارتی معتاد را از مجازاتش نجات داد!؟
بگذریم، اما حالت دومِ احساسی، نه طنز است و نه خندهآور؛ بلکه برعکس برخاسته از حسِ آزرده شدنِ ناشی از دیدن آزادیِ ورود به قلمروی شخصیِ دیگران است. به بیانی استفاده و رواج رویة خطرآمیز آزادی؛ اینکه اجازه داشته باشیم تا مسائل شخصیِ دیگران را به قلمرو عمومی بیاوریم. و یا ضعفهای شخصی افراد را به سمع و نظر همگان برسانیم. تا آنجا که میدانم در جامعه ایران «اعتیاد» همواره یکی از «داغهای ننگ» به شمار میرفته است. مضاف بر اینکه در آن سالها معتادان از این مسئله هم در رنج بودند که هرگز مشکلشان، به منزله مشکل اجتماعی دیده نشد. بهرحال در آن دوران گمان نمیکنم درجه حساسیت به این مسائل چندان بالا بوده باشد. اما خوشبختانه امروز گفتمان قلمروهای شخصی و حفاظت از آن نه تنها جا افتاده بلکه شهروندان آنرا به مثابه ارزشی مدنی طلب میکنند. و حداقل در روابط بینشخصیشان آنرا لحاظ میکنند. چرا که به خوبی از این مسئله آگاهند که فقدانِ آن به اقتداری خشونتآمیز میانجامد. اقتداری که با افشای اسرار خصوصی دیگران، نه تنها به حذف قلمرو خصوصی دامن میزند، بلکه به تأئیدِ عمل تفتیش و هتک حرمت از «دیگریِ» در مقام «دارندة حق متفاوت بودن» روی میآورد.
بنابراین، «آزادی» هم از خطوط مرزی برخوردار است. و شاید بتوان گفت که یکی از خطوط مرزی آزادی، قلمرو شخصی دیگران است. اما به احتمال قوی، باعث تعجب خواهد شد اگر بگویم متأسفانه پوپر، (حداقل در یکی از مصاحبههایش) آشناییِ چندانی با این قلمرو ندارد و قادر است فارغ از هرگونه اخلاق اجتماعی، به زندگی و روابط خصوصی «فردی دیگر» فیالمثل مارکس سرک بکشد و اسرار خصوصی او را به صفحات کتابها بکشاند و با افشای ضعفهای شخصیاش در برابر همگان احتمالاً او را به مجازات برساند! مجازات برای اینکه دوست خوبی برای انگلس نبوده، و یا شاید هم به این دلیل که فرزندی نامشروع از خدمتکارش داشته!؟ ولی برای چه!؟ چه ضرورتی پوپر را به این کار واداشته!؟ جداً پوپر چه توجیهی برای خشونت ورودش به قلمرو شخصیِ فردی دیگر میتواند داشته باشد!؟ اینکه گفتههای پوپر صحت دارد یا نه، اصلا از اهمیت برخوردار نیست، مهم درک «خشونتِ» در پس رفتار پوپر است. خشونتی غیر دموکراتیک و فاقد رفتاری مدنی که میتواند با شکستن خطوطِ مرزی آزادی، شبیخونوار به قصد ویران کردن شخصیت کسی که همانند او نبوده است، و همانند او مناسبات خصوصیاش را با دوستاناش تنظیم نکرده است، اقدام کند.
بهرحال لازم است عین گفته پوپر را نقل کنم: «من همواره کوشیدهام تا بهترین خصوصیات را در کسانی
که به آنان معترضم بیابم. به همین جهت فرض را بر این نهادم که مارکس برای بشریت مبارزه میکرد و یا حداقل چنین احساسی داشت. بر این اساس، نه با شخصیت او، بلکه با نظرهای او به مقابله برخاستم … اما بعدها اطمینان من سست شد که آیا واقعاً مارکس آن چنان بود که من میپنداشتم؟ امروز دیگر بر این باور نیستم. من معتقدم که انگلس انسانی شرافتمند و قابل احترام بود ولی مارکس از او سوءاستفاده کرد. برای مثال: انگلس به زنی دلبستگی بسیار داشت. این زن میمیرد. انگلس طی نامهای خبر مرگ او را به مارکس میدهد. مارکس در پاسخ نامة انگلس حتا با کلمهای به این مورد و به درد و آلام دوستش اشاره نمیکند. این رفتار مارکس نشانة خودخواهی و بیتوجهی اوست. این رفتار باعث رنجیدگی خاطر انگلس شد. بعد که روابط میان این دو به سردی گرائید، مارکس به اشتباه خود پی میبرد و از دوست و ستایشگر خود پوزش میطلبد. به نظر من این چیزها گواه رد شخصیت مارکس است. گذشته از این، مارکس فرزند نامشروعی نیز از خدمتکار خانهاش داشت؛ آنچه چندان نیز به سود شخصیت او نیست. اینها به هر حال واقعیت است.» (صص 160،161).
میتوان اینگونه اظهار نظر کرد که: واقعاً جای تأسف است فیلسوفی که نظریة ابطال را مطرح میکند و خود را آزاد اندیش میداند و مطمئناً از تفتیش قلمرو خصوصی بیزار است، در درجهای حتا نازلتر، اینگونه به «غیبت کردن» روی آورد!
اما میتوان به گونهای دیگر هم با این ماجرا برخورد کرد و به جای «سرزنش اخلاقی»، که آخرِ آن به شخصی کردنِ مسئلهای منتهی میشود که به باور من باید در قلمرو «اخلاق اجتماعی» مورد بررسی قرار گیرد؛ این پرسش را طرح کرد که چه عواملی باعث میگردند تا فیلسوفی آزاد اندیش اینگونه شخصی با متفکری دیگر برخورد کند؟ آیا میتوان پاسخ را از افق فکریِ وی و فضای اجتماعی ـ سیاسیای که او در آن زندگی میکرده، بیرون کشید!؟ به بیانی آیا میتوان «تنگنظری» را به عنوان مسئلهای اجتماعی بررسی کرد!
کتاب پوپر را برمی دارم و در قفسه می گذارم . کارهای زیادی هست که تا قبل از خواب باید انجامشان بدهم…
این اولین نوشته از زهره روحی بود که خواستم بخوانم و بیش از فراز اول ودوم آن نتوانستم بخوانم.
مردم اصولا امروزه وقت کم دارند و نمی توانند و لازم هم ندارند که به مسائل خصوصی درونی و برونی نویسنده (زهره روحی) وقت صرف کنند.
من اگر جای زهره بودم، لب مطلب را در چند سطر می نوشتم و برای بیان روحیات خویش به خاطره نویسی می پرداختم که امروزه مد روز است.
با پوزش