2010 ـ 1848
نویسنده: سلامه کیله
ترجمه: تراب حق شناس
[اشاره: این مقاله را دو سال پیش ترجمه کرده بودم به این قصد که با چند نوشته دیگر از نویسنده منتشر کنم. فعلا تنها این یکی ست که می توانم به مناسبت دستگیری و شکنجه او در سوریه و تبعیدش به اردن، و در همبستگی و احترام به این نویسنده، متفکر و مبارز مارکسیست (فلسطینی مقیم سوریه) در اختیار عموم قرار دهم. هدف از نشر ترجمهء برخی از آثار او و امثال اش آشنایی بیشتر مبارزان ایرانی با مبارزان عرب است تا احتمالا دستمایه ای هم برای بررسی و سنجش آنچه به عنوان اندیشه مارکسیستی بین ما رایج است فراهم آید. مترجم]
آثار شکنجه بر بدن مبتلا به سرطان رفیق سلامه کیله در اثر ضربات باتون الکتریکی و شلاق که حتی پس از بیهوشی در بیمارستان 601 ادامه یافته است. او پس از این شکنجه ها از سوریه اخراج و به اردن تبعید شده است.
162 سال از صدور مانیفست می گذرد. طی این زمان دراز، هزاران چاپ به زبان های مختلف از آن منتشر شده است. چنین به نظر می رسد که این متن با کلیهء زمان ها همراه بوده، کنار گذاشته نشده، به تاریخ سپرده نشده و همواره الهام بخش نسل های پیاپی بوده است. و این در حالی ست که می دانیم مانیفست در میانهء قرن نوزدهم نوشته شده و نقطهء عزیمتش وضعیت سرمایه داری نوپای آن روزها ست و نیز اینکه سرمایه داری ابتدا در چارچوب ملی شکل گرفته و سپس به شیوهء تولید جهانی تحول یافته و بالاخره اینکه آگاهی مارکس و انگلس هنوز به نضج و پختگی سال های بعد نرسیده بوده است.
ببینیم این تداوم و استمرار از کجا سرچشمه می گیرد؟
آنچه جالب توجه و حتی ناسازه (پارادوکسال) می نماید این است که مارکس و انگلس یک ربع قرن پس از نگارش مانیفست، در مقدمه ای که در سال 1872 بر یکی از چاپهای آن نوشته اند یادآور شده اند که «گرچه در عرض 25 سال اخیر شرایط و اوضاع قویاً تغییر یافته، با این همه، اصول کلی مسائلی که در این “مانیفست” شرح و بسط داده شده است روی هم رفته تا زمان حاضر نیز به صحت کامل خود باقی مانده است. در بعضی جاها شایسته بود اصلاحاتی به عمل آید، اجزاء عملی این اصول، همان طور که در خود مانیفست ذکر شده، همیشه و همه جا مربوط به شرایط تاریخی موجود است و به همین جهت برای آن اقدامات انقلابی که در پایان فصل دوم قید گردیده است به هیچ وجه اهمیت مطلق نمی توان قائل شد. در شرایط امروزی شایسته بود که این قسمت از بسی لحاظ به شکل دیگری بیان شود. نظر به تکامل فوق العادهء صنایع بزرگ در عرض بیست و پنج سال اخیر (…) این برنامه اکنون در برخی از قسمت ها کهنه شده است» (در اینجا عیناً از ترجمهء فارسی چاپ پکن، ص 2 نقل شد. م.).
بدین ترتیب، ما پس از گذشت زمانی طولانی که 6 برابر مدتی ست که آنها بدان اشاره کرده اند چه می توانیم بگوییم؟ در حالی که می دانیم طی این زمان طولانی تغییرات ژرفی از یک طرف در صنعت و از طرف دیگر در تکوین شیوهء تولید سرمایه داری به عنوان شیوهء تولید رخ داده است. این دوره همچنین شاهد پیروزی سوسیالیسم و فروپاشی آن بوده است. حالا دربارهء این متن چه بگوییم؟ آیا متعلق به گذشته و میراث [فرهنگی] ست یا اینکه همچنان به رغم همهء این تغییرات، دربردارندهء امری ضروری ست؟ نفس ادامهء حیات آن تا امروز بین ما گویای آن است که چیزی آن را به نیازی ضروری تبدیل کرده است. همین که پس از اینهمه وقت، باز دربارهء آن قلم به دست می گیریم بدین معنا ست که رابطه ای ما را به آن می پیوندد و امر مهمی وجود دارد که مانیفست را برای ما حفظ می کند و اینکه این متن با امری واقعی درپیوند است که دائماً حضور آن را طلب می کند. شاید به نظر برسد که حضور مانیفست ناشی از نوعی نوستالژی ست یا ناشی از هدفی بنیادگرایانه، اما مسألهء پیوند با مانیفست کمونیست ژرف تر از این است و با نوستالژی و بنیادگرایی بسیار فاصله دارد، به رغم اینکه مسأله مربوط به نوشته ای ست که در گذشته به تحریر درآمده است.
بنابر این بین متنی که مدتها پیش نوشته شده و ما رابطه ای ژرف وجود دارد و با وجود آنکه مارکس بعدها مهم تر از این متن را به نگارش درآورد، یعنی کاپیتال، اما پیوند ما با مانیفست کمونیست همچنان برقرار مانده است. به نظر می رسد که کاپیتال بیشتر مورد توجه دانشگاهیان و دانشگاهها ست. ببینیم پیوند بین ما و مانیفست از کجا مایه می گیرد؟ شاید علت آن باشد که مانیفست کمونیست «روحی» نوین به ما می بخشد که عبارت است از بدیل یا رؤیا. یا اینکه این متن جسارت ورزیده و فروپاشی شیوهء تولید سرمایه داری و رهبری طبقهء کارگر را در شیوهء تولیدی جدیدی مورد تأکید قرار داده است، یا سرانجام اینکه ستم گری را محکوم کرده و رهایی را فراخوان داده است.
بدین معنا که این همان «روحیهء» ژرف تغییر است که این پیوند را تا حد زیادی استوار کرده است. همان «شبح کمونیسم» است که بر فراز سراسرِ جهان بال گسترده است؛ همین شبح است که با کلیهء کسانی که از ستم و غارت سرمایه داری حاکم رنج می برند همراه است. مانیفست روحیهء تمرد و نافرمانی را بنیان گذاشت و به آن سمت و سویی ملموس داد. می توان گفت که خود وجود سرمایه داری ست که باعث می شود آن آگاهی به سوی مانیفست جلب شود. اگر در زمانی و دوره ای محدود، به نظر می رسید که سرمایه داری بارِ غارتگری و ستمگری اش را کمی سبک کرده، اما در دو دههء گذشته روشن شد که بر غارت و استثمار و ستمگری اش افزوده شده است و چه بسا بیش از هر زمان دیگر به جنگ و نابودسازی دست می زند. نفس وجود سرمایه داری مستلزم جست و جوی بدیل آن است، چرا که سرمایه داری دست به غارت ارزش اضافی می زند، یعنی به استثمار. چنانکه دست به غارت ملت های دیگر می زند، یعنی جنگ افروزی می کند و در عین حال، دچار بحران های خویش است که دائم وخیم تر می گردد.
آیا این تحلیل نه همان تحلیل اساسیِ مارکس از سرمایه داری ست؟
سرمایه داری با چنین خصلتی که از آن جدایی ناپذیر است باعث می شود که مانیفست از کلیهء کسانی که از سرمایه داری زیان می بینند جدایی ناپذیر باشد و به همین دلیل است که «شبح کمونیسم» همچنان در گشت و گذار است و تنها با زوال سرمایه داری ست که مانیفست علت وجودی خود را از دست خواهد داد.
اما در اینجا نکته ای وجود دارد که نشان می دهد چرا این پیوند تا این اندازه استوار است. در تاریخ، افکار زیادی برای پشت سر گذاشتنٍ وضعیت موجود مطرح شده و آرمانشهرهای متعددی شکل گرفته که همه به تاریخ پیوسته اند، در حالی که مانیفست همچون بخشی از تاریخ زنده باقی مانده است، زیرا حرف جدیدی زده که تازگی اش را حفظ کرده؛ ببینیم آن حرف جدید چیست؟
«پیوند روحی»
مانیفست با این جمله شروع می شود: «تاریخ کلیهء جامعه هایی که تا کنون وجود داشته جز مبارزه بین طبقات نبوده است». در اینجا اعلام می کند که تاریخ همانا مبارزه است، آنهم بین طبقات. شاید بتوان گفت این فریاد ستمدیدگان است که در یک فرمول معین تعریف می شود و آن اینکه آنان طبقه ای ستمدیده اند در کشمکش با طبقهء ستمگر. مانیفست آشکارا می گوید که مسأله همانا مسألهء مبارزه است، اما مبارزهء طبقاتی. چنین است تاریخ از زمانی که مبارزهء طبقاتی شکل گرفته و این ایجاب می کند که طبقهء ستمدیده خود را تعریف کند تا بتواند وارد این مبارزه شود.
شهامت در مانیفست به آنجا می رسد که مبارزه را مبارزهء طبقاتی تعریف کند و اینکه مبارزه از ذات اشیاء مایه می گیرد و از اینرو بر طبقهء کارگر است که در این مبارزه وارد شود تا از ستم و استثمار رهایی یابد و خود به طبقهء مسلط بدل شود.
این وضعیت و مناسبات بر ژرفای بحران ستمدیدگان و استثمار شدگان مماس می شود و در نتیجه آنان را به کشمکش بر می انگیزد و به این دلیل است که با شرایط عینی ای که همچنان بر مبارزهء طبقات استوار است پیوندی مستمر دارد. این نخستین مسأله ای ست که آن پیوند «روحی» با مانیفست را چه بسا بیش از آنچه با دیگر ادبیات مارکسیستی وجود دارد، نشان می دهد.
علاوه بر این، مانیفست شاید برای نخستین بار، ضرورت الغاء مالکیت خصوصی را مطرح می کند و تأکید می ورزد که برای استثمار و ستم هیچ راه حلی جز این، وجود ندارد. شاید این مسأله را ساده انگارانه بپندارند، اما مسأله چنان عمیق است که وضعیت ستمدیدگان و استثمار شدگان را از نزدیک لمس می کند. آنجا که مالکیت خصوصی چون امری مقدس و الاهی جلوه گر می شد و به نظر می رسید که پس نباید به الغاء آن اندیشید، حتی کسانی آن را جزئی از هستی انسانی می پنداشتند، آنگاه چگونه ممکن بود کسی صریحاً به الغای آن فراخوان دهد؟
مارکسیسم این نکته را تشریح کرده است که پیدایش مالکیت خصوصی (به عنوان امری تازه پدید آمده) امری ذاتی بشر نیست که وجود طبقات، طبقاتی ستمگر و طبقاتی ستمدیده را باعث شده باشد. بنا بر این، استثمار و ستم هر دو مشخصاً نتیجهء مالکیت خصوصی ست و از اینجا ست که فراخوان دادن به الغای آن ضروری می نماید. این امر برای طبقاتی که لگدمال می شوند و تحت استثمار قرار دارند و با انواع فقر و فاقه دست به گریبان اند بسیار حائز اهمیت است. اینجا ست که می بینیم مانیفست بر وضعیت کسانی که مالک چیزی نیستند انگشت می گذارد نه برای آنکه آنان به مالکان بدل شوند، بل برای آنکه جامعه از خودِ مالکیت خصوصی رها گردد.
آنگاه برپایهء این نقطه عزیمت است که به شیوهء تولیدی بدیلی فراخوان داده می شود که کاملاً جدید است و استوار بر مالکیت عمومی، یعنی سوسیالیسم. اینجا ست که پیوند روحی به طور مشخص به صورت فرمولی عملی در می آید و در نظامی نوین که بر وجود طبقات و مبارزه بین آنان استوار نیست بلکه مساوات و برابری را محقق می سازد؛ امری که شاید رؤیا باشد اما بدیل وضعیتی ست بسیار دشوار و غیرقابل تحمل. این بدیل با توجه به نقشی که برای طبقهء ستمدیده، یعنی طبقهء کارگر مطرح شده امری ست ممکن، زیرا تکامل مبارزه آنقدر برای طبقهء کارگر اهمیت دارد که می تواند او را، چنان که در مانیفست آمده، به طبقهء مسلط تبدیل نماید. این طبقه اخرین طبقهء ستمدیده ای ست که رهایی بشریت از کلیهء اشکال استثمار و ستم بر عهدهء او قرار می گیرد تا از طریق الغاء مالکیت خصوصی، شیوه ای بدیل را که همانا سوسیالیسم است برپا دارد.
این است آن روحیه ای که دل انگیز است و ما را به مانیفست تعلق خاطر می بخشد چرا که «پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمی دهند ولی جهانی به دست خواهند آورند» (ص 89 همان).
تخیل و علم
اما این «روحیه» رابطهء ممتد را تفسیر می کند و چه بسا خود، اگر به تنهایی در نظر گرفته شود، رؤیا را به توهم بدل کند آنجا که صِرفِ رسیدن به احساس، به تحقق رؤیا منجر نمی شود، بلکه بیانگر انفعال و گرایشی «خود به خودی» ست که نتیجهء وضعیتی ست برآمده از استثمار و ستم. انگلس در یکی از آثارش به تحول سوسیالیسم از تخیل به علم اشاره می کند و شاید این همان کاری ست که مارکسیسم کرده نه مشخصاً در مانیفست، بلکه در مجموع میراث فکری مارکس و انگلس. اما نقطهء آغاز همین مانیفست بوده و اهمیت متدولوژیک آن از همین امر سرچشمه می گیرد. مانیفست درک و احساس ها را بیان کرده اما پایهء آن را بر اساس بینشی متدولوژیک گذاشته، بینشی که شاید کامل نبوده اما حضور داشته است.
انگلس معتقد است اندیشهء اساسی مانیفست این است که «تولید اقتصادی و ساختار اجتماعی که ضرورتاً ناشی از آن است در هر دورهء تاریخی پایهء تاریخ سیاسی و فکری آن دوره است و بنا بر این، سراسر تاریخ (از زمان انحلال مالکیت مشاع زمین) تاریخ مبارزه بین طبقات بوده است: بین طبقات استثمار شده و استثمارگر، طبقات محکوم و طبقات حاکم در مراحل مختلف تکامل اجتماعی» (ص ؟؟). اگر جملهء اول مانیفست می گوید: «تاریخ کلیهء جامعه هایی که تا کنون وجود داشته تاریخ مبارزهء طبقاتی ست» اما توضیح انگلس به پایه ای متدولوژیک اشاره می کند که بعدها جزئی از مارکسیسم و عنصری ذاتی در نظام فکری آن شد و ماهیت مادی آن را تعریف میکند. آن توضیح این است که پایهء اقتصادی و نیز آن ساختار اجتماعی که بر پایهء آن بنا می شود عبارتند از ساختار سیاسی (دولت) و ساختار فکری (ایدئولوژی). این همان خطی ست که از آن پس تکامل یافت تا در یکی از مهمترین افزوده های مارکسیسم یعنی دیالکتیک ماتریالیستی متبلور شود، یعنی همان متدولوژی ای که بر مارکسیسم حاکم است و نیز بر [چگونگی نگریستن به] واقعیت. بر این اساس است که مارکس بینش خود را نسبت به صیرورت (شدن)، حرکت واقعی بنیان نهاد و متدولوژی یی را پایه گذاشت که متدولوژی مارکسیسم گشت و در آن با یاری گرفتن از دیالکتیک هگل و با تکیه بر آن، دیالکتیک را (به گفتهء خودش) برپای ایستاند، که ساختاری ست مشخصاً بر این اساس.
اگر مانیفست به دیالکتیک تضاد در طول تاریخ بین انسان آزاد و برده، بین اشراف و مردم عامی، بین ارباب فئودال و برده زادگانش، بین معلم و صنعتگر اشاره دارد و تاریخ را بر این اساس مرحله بندی می کند، اما متدولوژی یی که پایه گذاتری کرده از این تضادهای دوجانبهء ساده فراتر رفته و بر مجموعهء قوانینی بنا می شود که تضاد [تناقض] یکی از عناصر آن است (یعنی انباشت کمّی و تغییر کیفی و تضاد، و به ویژه نفی در نفی)، و در نتیجه، مسأله دیگر نه مسألهء امور متضادی که در چارچوب منطق صوری می گنجند، بلکه مسأله ای ست جزء دیالکتیک ماتریالیستی. به این دلیل، بدون درک این مسأله، مانیفست تبدیل خواهد شد به راهی برای تثبیت منطق صوری که به آشکارکردن تضادها و رو در رو قرار گرفتنِ آنها بسنده می کند و آنها را در روند صیرورتی قرار نمی دهد که از طریق محقق شدنِ انباشت های کمّی و تغییرات کیفی به تحقق نفی در نفی بینجامد. ما در جنبش کمونیستی عربی شاهد چنین وضعی بودیم که خود تحت تأثیر روش مارکسیستی یی بود که شوروی ها آن را تعمیم دادند. این امر نشان می داد که در حد «فهم» «پیوند روحی» یعنی وابستگی خود به خودی به مانیفست توقف شده بی آنکه توجهی به ژرفای فکری و متدولوژیک آن شده باشد.
علاوه بر اینها، مانیفست به مرحله بندی تاریخ اشاره دارد که خود امری مهم در پژوهش تاریخی ست و متکی بر مطالعهء «تولید اقتصادی و ساختار اجتماعی یی که ضرورتاً ناشی از آن است». مانیفست به مراحل بردگی و سپس فئودالی و سرمایه داری که پس از فروپاشی جامعهء مُشاع (اشتراکی اولیه) رخ داده اشاره می کند تا سرانجام به سوسیالیسم برسد. اگر این مراحل به «قانونی» بدل گشته که همه گیر شده و بخشی از مارکسیسم تلقی گشته، اما مارکس در اینجا جز به اندیشهء مرحله بندی اشاره نکرده زیرا تاریخ جهان را مطالعه نکرده بود تا به استنتاجاتی علمی در این باره دست یابد. بنا بر این، آنچه در اینجا علمی ست همانا اندیشهء مرحله ای بودن تاریخ است از طریق پشت سر گذاشتنِ شیوه های پیاپی تولیدی. اما اینها چیست و چه بوده؟ برای پاسخ نیاز به پژوهش است بی آنکه در برابر نتیجه گیری های اولیه تسلیم شویم. اصل اندیشهء مارکس ـ انگلس این است که تاریخ با عزیمت از «تولید اقتصادی» و بر اساس شیوه هایی که توسط نیروهای مولد تعیین می شوند و به نوبهء خود روبنا را تعیین می کنند تکامل می یابد. مانیفست فکری کلی را پیش می کشد و برای جهان تاریخی نمی سازد که آن را مطالعه نکرده و فرصت بررسی اش را نداشته است.
شک نیست که تبلور و آشکار شدن دیالکتیک مادی کمک بیشتری برای تعریف ماهیت شیوه های تولیدی پیاپی و نیز کیفیت انتقال از یکی به دیگری خواهد کرد.
دربارهء سرمایه داری
مانیفست به سرمایه داری و در نتیجه به بورژوازی و پرولتاریا می پردازد و سازوکار سلطهء بورژوازی و شکل گیری شیوهء تولید سرمایه داری را شرح می دهد و در این تردیدی نیست که توصیفی حقیقی از پیدایش این شیوهء تولیدی ارائه می دهد آنجا که می نویسد: «شیوهء تولید سرمایه داری تشکیل می شود … (چرا که این شکل گیری تنها از اواسط قرن 18 آغاز شده و در فرانسه در حال شکل گیری بوده ودر آلمان هنوز شکل نگرفته بوده). این ملاحظه، نکته ای ست حائز اهمیت فراوان چه از نظر تاریخی، چه از نظر فهم شکل گیری نهائیِ شیوهء تولید سرمایه داری که تا پایان قرن نوزدهم تحقق نیافته بود. این امر برای درک این مسألهء حسّاس لازم است تا بتوان فهمید که خصلت بندی کلیِ این شیوهء تولیدی از پایان قرن 19 به بعد به کمال خود رسیده است.
مانیفست شرح می دهد که بورژوازی چگونه قدرت را به دست گرفت، بازار ملی را یکپارچه کرد و کوشید تا بر بازار جهانی نیز تسلط یابد. مانیفست اشاره می کند که بورژوازی در حالی که گسترش جهانی می یافت در کار آفرینش جهانی دیگر به شکل و شمایل خود بود. این اندیشه به نظر می رسد که کاملاً نادرست است زیرا سرمایه داری جهانی را آفرید بنا بر شکل مصالح اش که البته به شکل و شمایل خودش نبود، بلکه بر اساس تبعیض عمیقی بنا شده بین جهان خودش یعنی بورژوازی نوین از یک طرف، و جهان دیگری که به صورت جهان کشاورزی عقب افتاده ای باقی مانده از طرف دیگر. جهانی که تابع مصالح بورژوازی ست بدون آنکه خود، سرمایه داری یا بهتر بگوییم، صنعتی باشد. چنان که روشن شده است که سرمایه داری از جهان عقب افتاده از یک طرف خواستار مواد خام است و از طرف دیگر می خواهد که او بازار کالاهایش باشد و این آن چیزی ست که سرمایه داری را وا می دارد تا جهان عقب افتاده را از صنعتی شدن باز دارد؛ زیرا در غیر این صورت، در هر دو مورد با او به رقابت خواهد پرداخت.
در ذات این نتیجه گیری، این اندیشهء درخشان وجود داشته که مانیفست به آن دست یافته و آن را مشکل اساسی سرمایه داری می نامد یعنی «اضافه تولید». این است بیماری سرمایه داری، زیرا صنعت نیازمند مصرف کنندگان دائمی ست و به این دلیل ناگزیر است بکوشد تا از طریق استعمار، بر بازارهای جهانی مسلط شود و از آنجا در برابر هر گونه تلاش جهت صنعتی شدن ملت هایی که مستعمره شده اند مقاومت کند. همین امر است که باعث شده امروز شاهد فاصلهء عظیمی باشیم بین ملت های صنعتی مدرن که انباشت هنگفتی از صنعت و کارشناسی دارند از یک طرف، و ملت های کشاورزی یا پیرامونی و دچار فقر که از عقب ماندگی در عرصهء علم، تکنیک و دانش عمومی رنج می برند از طرف دیگر.
دولت و مسألهء ملی
مانیفست مسألهء تشکیل دولت ـ ملت را که بورژوازی در عین درهم شکستنٍ فئودالیسم تحقق بخشیده بیان می کند و توضیح می دهد که چگونه بورژوازی بازار ملی را یکپارچه کرده و هدف او را از این اقدام شرح می دهد. اما از این سخن برای نفی مسألهء ملی (به ویژه در کشورهای عرب) استفاده کردند و این گفتاورد را که «کارگران وطن ندارند» و «کارگران جهان متحد شوید» مستمسک خویش قرار دادند در حالی که متن مانیفست سمت و سوی دیگری دارد زیرا مسألهء ملی را نادیده نمی گیرد بلکه به عنوان نقطهء عزیمت از آن حرکت می کند ودر اشاره به گرد همایی لندن که مانیفست را تصویب کرد می گوید: «به همین هدف، کمونیست ها از ملیت های مختلف گرد آمدند (ص؟؟) چنان که [وجود] ملت ها و ضرورت تکوین جهانی از این ملت ها (ص؟؟) را پیش می کشد و تأکید می کند که به رغم اینکه مبارزهء طبقهء کارگر با بورژوازی در اساس خود مبارزهء ملی نیست، اما «در آغاز امر» چنین شکلی به خود می گیرد؛ زیرا بر پرولتاریا ست که قبل از هر چیز بر بورژوازی خودی چیره شود و قدرت سیاسی را پیش از هرچیز در بین ملت خود به دست آورد (ص؟؟). او در اینجا انترناسیونالیسم را به معنای همپیمانی بین احزاب «ملی» می گیرد یعنی احزابی که در بین ملت های خود برای کسب قدرت فعالیت می کنند.
در مقدمه هایی که انگلس بر مانیفست نوشته، نکاتی هست که به فهم این مسأله اشاره دارد، آنجا که مانیفست از چیزی که بورژوازی تحقق بخشیده یعنی وحدت ملی حرکت می کند و پرولتاریا را به مبارزهء مشترک علیه بورژوازی که خصلتی جهانی یافته است فرا می خواند؛ چیزی که مبارزه با آن نیازمند مبارزه ای انترناسیونالیستی و همپیمانی پرولتاریای جهانی ست و اینجا ست که شعار «کارگران جهان متحد شوید» [در جای خود] قرار می گیرد. می دانیم که [بودند] ملت هایی که هنوز وحدت خویش را تحقق نبخشیده بودند از جمله آلمان. اینجا ست که بینش مانیفست از ضرورت تحقق انقلاب بورژوایی حرکت می کند که مستلزم تحقق وحدت ملی و تشکیل دولت ـ ملت است اما تعلل و این پا و آن پا کردن بورژوازی باعث شد که مارکس و انگلس این هدف را در صدر اهداف پرولتاریا قرار دهند.
انگلس در مقدمه ها، وحدت ایتالیا و لهستان را مورد تأیید قرار می دهد و آن را بخشی از روند پیروزی انقلاب می داند: «زیرا استقلال لهستان برای کارگران بقیهء اروپا به همان اندازه ضروری ست که برای خود کارگران لهستانی» (ص 29). و تأکید می کند که «انقلاب 1848 می بایستی به وحدت و استقلال ملی آن مللی که تا آن زمان فاقد چنین وحدت و استقلالی بودند، یعنی ایتالیا و آلمان و مجارستان، منجر گردد» (ص 31). و سخن خود را چنین تکمیل می کند که «بدون تحقق استقلال و وحدت هریک از ملل، نه یگانگی بین المللی پرولتاریا ممکن است و نه همکاری مسالمت آمیز و آگاهانهء این ملل برای نیل به هدف های مشترک» (ص 31).
نتیجه می گیریم که هیچ انترناسیونالیسمی بدون شکل گیری دولت ـ ملت بین ملل مختلف جهان وجود ندارد و این همان چیزی ست که پرولتاریا را موظف می سازد که پروژهء وحدت و استقلال را در کلیهء ملت هایی که از آنها محروم اند به پیش برَد.
از «مانیفست» چه باقی مانده است؟
از آنچه تا کنون گفتیم روشن شد که از مانیفست چه مانده است. آنچه باقی مانده «روحیه» ی مانیفست که به سرپیچی، آزادی و رهایی صلا می دهد، چنان که نگرش های عام ناظر بر پشت سرگذاردن سرمایه داری نیز از آن باقی ست، هرچند سرمایه داری طی این سالها تغییرات بسیار کرده اما همچنان سرمایه داری ست که باید آن را پشت سر گذاشت.
حتی اگر به سراغ برنامه ای برویم که مارکس و انگلس آن را کهنه ارزیابی کردند خواهیم دید که وضع کنونی ما [در کشرهای عرب] چندان با زمانه ای که آنها در آن می زیستند به خصوص در آلمان تفاوت ندارد، زیرا به رغم تغییراتی که در وضعیت جهان رخ داده، وظایف دموکراتیک تحقق نیافته است.