بابک پاکزاد
به عقيدهي من، براي پاسخ به اين سؤال كه چرا روشنفكران به مسائل و مشكلات جامعهي كارگري توجهي نميكنند بايد به سؤال عمدهتري پاسخ داد. چه شد كه گفتمان نئوليبرالي به گفتمان مسلط در ميان روشنفكران ايراني بدل شد؟ پاسخ به اين سؤال بسيار راهگشا است.
به نظر من، مسلط شدن گفتمان نئوليبرالي در ميان روشنفكران نتيجهي تعامل و اثر متقابل چهار عامل است:
1- پايگاه طبقاتي روشنفكر.
2- فروپاشي شوروي و كشورهاي بلوك شرق و افول جنبش چپ.
3- فقدان تشكلهاي مستقل كارگري.
4- تمركز بر شكاف سنت و مدرنيسم در ايران با نگاه به سنتهاي ليبرالي.
در ايران بيشتر روشنفكران به طبقه متوسط و نيمهمرفه تعلق دارند. طبيعتاً پايگاه طبقاتي اين روشنفكران جايگاه ويژهاي در تعيين مطالبات و دغدغههايشان داشته است. مطالبات و دغدغههايي كه بسياري از آنها اگرچه با منافع طبقه كارگر در تضاد نيست، اما در عين حال بيانگر اولويتهاي طبقهي كارگر هم محسوب نميشود. ميدانم كه با اظهار نظرهايي از اين دست ممكن است به اكونوميسم متهم شوم. مخالفان ديدگاه فوق، بر استقلال نسبي روشنفكران از پايگاه اقتصاديشان تأكيد ميكنند و براي اثبات نظر خود دهها مثال از نظريهپردازان داخلي و خارجي چپ كه مثلاً پدرشان بانكدار يا كارخانهدار يا زميندار بوده است ميآورند و يا حتي واضحتر از آن از چريكهاي جانبركفي سخن ميگويند كه بدون توجه به موقعيت اقتصادي، تحصيلات، و … قدم در راه بيبرگشت نهادند.
اينكه روشنفكر مستقل از پايگاه اقتصادي است، هم درست است و هم درست نيست. درست است به دليل اينكه علاوه بر پيشينهي زندگي و طبقهي اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي كه روشنفكر به آن تعلق دارد و از آن قطعاً تأثير ميپذيرد، سپهر فكري مسلط عصر نيز نقش عمدهاي در تعلقات فكري او بازي ميكند. ماركس نيز در مانيفست اشاره ميكند كه هنگامي كه مبارزهي طبقاتي به اوج خود ميرسد و نظم كهنه در حال فروپاشي است بسياري از روشنفكرانِ طبقات مسلط به جنبش طبقهي كارگر ميپيوندند. در دوران جنگ سرد، ماركسيسم براي روشنفكران سپهر فكري مسلط عصر به شمار ميرفت. تحليل طبقاتي از مناسبات اجتماعي با تأكيد بر منافع طبقهي كارگر يكي از اصول و بنيانهاي تفكر ماركسيستي است. بديهي است كه مسلط شدن چنين انديشهاي بر فضاي فكري و كنش اجتماعي، به سرعت مسائل و مشكلات طبقهي كارگر را در اولويت قرار داده و نيروي اجتماعي قابل ملاحظهاي را در راستاي دستيابي به آن مطالبات بسيج ميكند. در ايران انديشهي سوسياليستي و سازمانهاي حامل آن انديشه در شكل دادن به آگاهان طبقاتي و سازماندهي طبقهي كارگر مدرن نقش عمدهاي ايفا كردند و فراز، فرود و نوزايي جنبش طبقهي كارگر با فراز، فرود و نوزايي انديشهي سوسياليستي همراه بوده است. بسياري اين همزماني در فراز و فرود و نوزايي را بيشتر نوعي وابستگي تلقي كرده و دنبالهروي طبقهي كارگر از سازمانها و احزاب سوسياليستي را نكوهش كرده و منتقد جدي شيوههاي قيممابانهي احزاب در قبال طبقهي كارگر هستند و اعتقاد دارند اگر طبقهي كارگر استقلال عمل خود را حفظ ميكرد با افول احزاب و اقبال انديشهي سوسياليستي، طبقهي كارگر ميتوانست نهادهاي مستقل خود را حفظ كند و نقشي جدي در فرايند تحولات جامعه ايفا كند. نويسنده با بخش اول استدلالهاي اين گروه موافق است، در بسياري مواقع احزاب نقشي قيممابانه ايفا كرده و طبقهي كارگر نيز دنبالهرو شده بود و البته به همين دليل ضربات سختي هم به جنبش وارد شد. اما با بخش دوم استدلال آنها، مبني بر اينكه اگر طبقه استقلال خود را حفظ ميكرد، كنار رفتن و به حاشيه كشاندن احزاب سوسياليستي به نابودي تشكلهاي مستقل كارگري منجر نميشد، مخالفم. من بر اين باورم كه تشكل مستقل كارگري تنها در يك فضاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگيِ مساعد ميتواند ايفاگر نقش باشد. واقعيت اين است كه تاريخ به همان اندازه كه نقش منفي قيممآبي حزبي را ثابت كرد، نقش آگاهيبخش، برانگيزنده و سازمانده و فضاساز جنبش و احزاب چپ براي جنبش كارگري را هم ثبت كرد. نگاه ما به رابطهي احزاب و سازمانهاي چپ با جنبشهاي كارگري نبايد به يك نگاه سياه و سفيدِ غيرتاريخي محدود شود. احزاب، سازمانها و روشنفكران طيف چپ فضا و اكسيژن لازم براي تنفس و بالندگي جنبش مستقل كارگري را فراهم ميكنند لذا اين همزماني در فراز و فرود و نوزايي را نبايد به «وابستگي صرف» تقليل داد. واقعيت هم نشان داد كه در غياب يك جنبش فعال، تشكلهاي مستقل كارگري قادر به ايجاد يك جنبش و دستيابي به مطالبات و يا حداقل، مطرح ساختن خود به عنوان يك وزنهي تعيينكننده نبودند. تاكنون از نقشي كه سپهر فكري مسلط عصر در شكلدادن به انديشهي روشنفكران داشت سخن گفتيم، حال بايد نشان داد كه پايگاه طبقاتي روشنفكران چگونه خود را نشان ميدهد. هنگامي كه سپهر فكري مسلط عصر ضربه خورده يا وارد بحران ميشود، همزمان روشنفكران نيز وارد مرحلهي گذار ميشوند. محتواي سپهر فكري مسلط بعدي را عواملي چون شرايط اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي دورهي گذار، پايگاه طبقاتي انديشهورزان و انقلابهاي علمي در دورهي گذار تعيين ميكند. دقيقاً در زماني كه سپهر فكري مسلط دچار بحران ميشود است كه پايگاه طبقاتي روشنفكران در شيوهي تفكر و تصميمگيريهايشان پررنگ ميشود و حتي ايفاگر نقش كليدي ميگردد. اين موضوع حداقل در مورد روشنفكران ماركسيست و چپ ايراني به تجربه ثابت شده است. وقتي همهچيز در مه فرو ميرود اين غريزهي طبقاتي است كه چراغ راهنما ميشود. بخش عمدهي روشنفكران چپ ايراني و حتي غربي و حتي روشنفكران بلوك شرق با بحران سپهر فكري مسلط آن عصر به غريزهي طبقاتي خويش بازگشتند و با كمك جو جهاني به آگاهي طبقاتي نويني دست يافتند و به نظريهپردازان ليبرال، نئوليبرال و پستمدرن بدل شدند. فروپاشي شوروي و بلوك شرق اوج اين بحران بود. در اين هنگامه آن تعداد از روشنفكران چپ كه هنوز به اعتقادات خود پايبند بودند نيز به دليل عدم حضور هيچ تشكل مستقلي از كارگران، هيچ ما به ازاي خارجي براي سازماندهي و تودهگير كردن انديشهي خود نيافتند و در نتيجه در محافل و حلقههاي روشنفكري و حداكثر مطبوعاتي، محدود و ايزوله شدند. فقدان تشكل مستقل كارگري و يا دنبالهرو شدن طبقهي كارگر تنها نتيجهي عملكرد احزاب نبود بلكه بخش عمدهي آن به خاطر ضعف خود طبقه كارگر بود. چنانچه هنگامي كه احزاب و همزمان تشكلهاي كارگري به حاشيه رانده شدند و اثر اجتماعي خود را از دست دادند، به تناسب مشكلات و معضلات و نيروي بالقوهي طبقهي كارگر در ايران، تلاشهاي اندكي از سوي طبقهي كارگر براي سازماندهي خود صورت گرفت، تلاشهايي كه تاكنون عملاً عقيم مانده است. اين ضعف طبقهي كارگر در ايجاد تشكل مستقل براي خود و جذب روشنفكران چپ مستقل و حداقل داشتن يك حيات جنيني براي دورانهايي كه ف
ضا براي گسترش آماده است منجر به آن شد كه در محافل چپ نيز تمايلات روشنفكري بر گرايشات كارگري و مردمگرا غلبه كند و منجر به رشد انديشههايي گردد كه تحليل طبقاتي را در قفسه كتابخانه بايگاني كردهاند. چنين بود وضعيت روشنفكران چپ و جنبش كارگري در آستانهي دوم خرداد. جنبش دوم خرداد، تحركات اصلاحطلبانه مقامات در بالا بود كه با اقبال مردمي مواجه شد. اين جنبش تا به انتها و حتي تا هنگام مرگ خصلت از بالاي خود را از دست نداد. طبيعي است كه باز شدن فضاي سياسي به تبع دوم خرداد، امكان خوبي براي فعاليت كارگران و روشنفكران مدافع آنان فراهم كرد اما نه تعداد روشنفكران باقيمانده قابل توجه بود و نه فعالان مستقل كارگري، آنچه كه فراوان بود روشنفكر ليبرال نئوليبرال و پستمدرن در پوشش روشنفكر ديني بود. كساني كه از متفكراني چون پوپر خط گرفته بودند، متفكري كه اعتقاد داشت عدالت و آزادي با همديگر جمع نميشوند و اگر بخواهيم ميان آن دو يكي را انتخاب كنم به آزادي رأي ميدهم. اين درسخواندگان دولتي كه در اين سالها به قدر كافي فرصت داشتند تا مسلح به انواع تئوريهاي جديد و قديم شوند، براي تحليل مناسبات اجتماعي آلترناتيوهايي براي تحليل طبقاتي و تأكيد بر مبارزهي طبقاتي مطرح كردند. آنها از مفاهيمي چون تقابل سنت و مدرنيته، دموكراسي ديني، نسبيت در معرفت ديني و … بهره ميبردند كه البته برخي واقعيتها را هم توضيح ميداد، به همين جهت گفتمان ليبرالي مردمپسند شد و از طريق انحصار رسانهاي و قدرت دولتي پايگاه تودهاي پيدا كرد. آنها از طريق شعارهاي درست و مردمپسند ليبراليسم سياسي، سياستهاي نادرست و افسارگسيختهي ليبراليسم اقتصادي را پياده كردند و به جاي دموكراسي ديني به نئوليبراليسم ديني تحقق بخشيدند و باقيمانده جنبش مستقل كارگري و جنبش روشنفكري مدافع آنان را در حالت تدافع و واكنش صرف قرار دادند. اين بود داستان دليل جدايي روشنفكر از كارگر و گفتمان كارگري و اما داستان به اين قرار نخواهد ماند.