بهمن شفیق
رضا خسروی چندی قبل یادداشتهایی کوتاه نوشت با عنوان “ایدئولوژی کولاک زاده های وطنی (بازگشت به مارکس از در عقب)” که در آن به افاضات بی پایان جناب دکتر قراگزلو پرداخته بود. نمی دانم که آیا خسروی آخرین نوشتجات سریالی جناب دکتر را دیده است یا نه. کار کولاک زاده ها دیگر از بازگشت به مارکس گذشته است و رسما به عبور از مارکس رسیده است. اگر تا پیش از این احکام من درآوردی خویش را به مارکس نسبت می دادند، حالا دیگر پنبه خود مارکس را می زنند.
عرصه سیاست در ایران پر از یاوه گو است. چپ ایران هم یاوه گو کم ندارد. یک مشخصه اساسی مارکسیسم وولگار در ایران همین یاوه گوئی است. اما کمتر کسی را می توان یافت که به اندازه این استاد معظم از وضع آشفته چپ سوسیالیست در سالهای اخیر سرمایه برای خود اندوخته باشد. علت آن هم این است که کمتر کسی را می توان یافت که به اندازه این آقای دکتر حراف، پر مدعا، گزافه گو، مذبذب و بی پرنسیپ باشد. حکم صادر کند بی آن که نیازی برای اثبات آن ببیند و در نوشته بعدی همان حکم را پس بگیرد و حکم دیگری افاضه بفرماید و بعد هم که نادرستی آن حکم اول را همه فریاد زدند، مدعی شود که این خود او بوده است که زیر پای طرفداران آن نظر را زده است. این بی پرنسیپی را با یک گزافه گوئی غیر قابل باور جمع کنید، به استاد قراگوزلو می رسید. استادی که با شروع جنبش سبز به استقبال آن رفت، با گیرپاچ کردنش شروع به انتقاد از آن کرد (به نقد های عباس فرد – اینجا و اینجا مراجعه کنید) تا سرانجام با ژستی فروتنانه ادای پهلوانی پیروزمند دربیاورد و مدعی شود که سبزها او را ملامت می کنند که این جنبش را به شکست کشانده است.
تا اینجای کار هنوز خیلی اشکال ندارد. آقای قراگوزلو هم می تواند در این جهان فراخ هر چه می خواهد ببافد و پنبه کند و باز هم ببافد. مشکل اما اینجاست که این بافتن ها فقط به همین اظهار فضلها و خودنمائی های پر طمطراق و توخالی ختم نمی شود. استاد وقتی سر شوق می آید عنان اختیار از کف می دهد و پای مبارک را از گلیم مندرس کرسی زپرتی استادی دانشگاه دوران اصلاحات فراتر می گذارد و احکامی را هم درباره تاریخ جنبش کارگری و مارکسیسم صادر می کند که از قد و قواره اش خیلی بزرگترند. رضا خسروی در یادداشتهای مورد اشاره گوشه هایی از خزعبلات این استاد معظم را نشان داده است.
در سلسله مقالات جدیدی که این طوطی شکر شکن “سوسیالیسم کارگری” به سبک ر. اعتمادی آغاز به نگارش آن کرده است و ظاهرا از مبارزه برای دستمزدها شروع می کند تا ضمن اشاره به نسخه آشپزی آش رشته گذری هم به تاریخ جنبش کمونیستی در ایران و جهان داشته باشد، استاد قلم رنجه فرموده و در چند عبارتی به موجز ترین و مختصرترین و کوبنده ترین نحوی قضاوت پر مغز خود در باب مارکس و انگلس و تاریخ جنبش کمونیستی را به امت بیقرار “سوسیالیسم کارگری” ارائه نموده است تا یک بار برای همیشه این جنبش وامانده کمونیستی و کارگری از سرگردانی نجات یافته و راه درخشان دکتر معظم را در پیش بگیرد. دکتر نه تنها با اشاراتی گذرا مانیفست کمونیست را مورد تفقد قرار داده است، بلکه نظریه بحران مارکس و انترناسیونال های 1 و 2 و بعدی را هم یکجا و چکی ارزیابی نموده است تا طرفداران مشتاقشان بیش از حیران و سردرگم نشوند. حق است که این نظرات مشعشع دکتر در اسرع وقت به زبانهای زنده دنیا ترجمه شود تا بلکه جنبش جهانی کارگران هم از این بلاتکلیفی نجات بیابد. پیش از آن اما جسارتا چند سؤال از محضر جناب دکتر طرح کنیم تا احیانا پاسخ به این سؤالات را هم در نسخه های آلمانی و انگلیسی و فرانسوی و اسپانیولی پاورقی فخیمه دکتر درج کنند.
مقدمتا عنوان کنیم که نه نقد نظرات مارکس و انگلس تابو است و نه هر نقدی از موضعی بورژوائی است. اما آنچه از جانب این استاد سخن سرا درباره مارکس و انگلس عنوان شده است، به ویژه اتهام تعلق خاطر آنان به پوزیتیویسم، از مطبخ راست ترین جریانات ضد مارکسیست و نظریه پردازانی مثل آنتونی گیدنز در آمده است. اما همین راست ترین جریانات ضد مارکسیست نیز اولا هم در وارد کردن این اتهام – به ویژه به مارکس – جانب احتیاط را رعایت کرده و آن را به انگلس منتسب کرده اند و هم به خود زحمت داده و لااقل تلاش کرده اند بحثشان را مستدل کنند. استاد مذبذب ما اما حتی این زحمت را به خود نمی دهد. او به راحتی و لابلای داستانسرائی در باب امیر ارسلان نامدار احکامی را هم به این سو و آن سو پرت می کند و به خیال خود کار را تمام می کند و رد می شود.
در سطح چپ نیز مباحثه بر سر تلقی پوزیتیویستی از مارکسیسم مباحثه ای بود که هم در بحث لنین بر علیه ماخ و آوناریوس در رساله معروف وی “ماتریالیسم و امپریو کریتیسیسم” به میان کشیده شد و هم پس از آن توسط گرامشی در نقد نظریات بوخارین. بیش از همه اما مباحثه بر سر پوزیتیویسم از جانب مکتب پراکسیس سوسیالیسم یوگسلاوی دامن زده شد که آن نیز نقدی بود متوجه بر جریان استالین. بعدها خود رساله لنین بر علیه ماخ نیز مورد انتقاد قرار گرفت. در هر صورت، می شد بر سر این بحث به طور جدی به تبادل نظر پرداخت و جای چنین مباحثه جدی ای نیز هنوز باز است. اما استاد قراگوزلو مذبذب تر و شلخته تر از آن است که بتوان با او به بحثی جدی پرداخت. این است که باید این میدان را به خود او واگذار کرد تا لااقل ده خط – بدون پرش به شاملو و اوباما و ابوغریب و جنبش وال استریت و چپ سکتی پیر و فرتوت و امثالهم – درباره پوزیتیویسم بنویسد تا معلوم شود که اصلا میداند راجع به چه حرف می زند یا نه؟ بر همین اساس ما نیز به جای بحثی مستدل، به طرح سؤالاتی در زمینه نوشته فخیمه این استاد اکتفا می کنیم.
نخست این که جناب دکتر در بررسی عملکرد مارکس و انگلس در جریان انقلاب 1848 آلمان عنوان نموده است که “مارکس و انگلس به تبعيت از اصول اوليه و خام مانيفست، طبقه ی کارگر را به دنباله روی از خيزش بورژوازی عليه قدرت های استبدادی دعوت کردند. اما در اواخر پاييز 1848 آنان به فراست خطای فاحش خود را دريافتند”. در این رابطه به خود اجازه می دهیم و نخستین سؤالات را طرح می کنیم.
- مارکس و انگلس کجا و در کدام اثر از “خطای فاحش” خود در جریان انقلابات 1848 سخن گفته اند؟
- مهم تر از آن این که آیا منظور جناب دکتر از مانیفست همان جزوه ای است که امروز هم تمام دنیا از آن حرف می زنند و روندهای توصیف شده در آن را حتی کارشناسان بورژوا هم با حیرت تمام کاملا منعکس کننده اوضاع جهان امروز نیز می دانند؟ آیا منظور جناب دکتر همان جزوه ای است که همین چندی قبل به مناسبت 150مین سالگرد آن مجموعه ای از کتابها و رسالات در سرتاسر دنیا به چاپ رسید؟ اگر چنین است جناب دکتر لطف کند و “اصول اولیه و خام”ی را که در این مانیفست بودند و باعث گمراهی مارکس و انگلس شدند در چند عبارت ناقابل توضیح بفرمایند.
- تا پیش از توضیح این “اصول اولیه و خام” مانیفست که مارکس و انگلس را هم به گمراهی کشاندند، تکلیف ما با مانیفست چیست؟ در این مورد هم لازم است دکتر فتوائی را صادر بنماید. آیا استفاده از این جزوه باعث گمراهی جنبش کارگری در جهان امروز نیز خواهد شد و آن را به دنباله روی از بورژوازی خواهد کشاند؟ لازم است که جنابشان در این مورد روشنگری بفرمایند. ما که تا کنون به خطا تصور می کردیم بی اعتنائی به اصول مندرج در مانیفست باعث دنباله روی از بورژوازی است. حتما خیلی های دیگر هم چنین فکر می کنند. لازم است که جناب دکتر نهایت اهتمام را به کار گیرند تا این نابسامانی هر چه سریعتر خاتمه یابد.
دوم جناب دکتر در مواردی متعدد در ارزیابی داهیانه خویش به کشف رد پای پوزیتویسم در جنبش کمونیستی می رسد. از جمله جنابشان در “بررسی” تئوری بحران می فرمایند “آنچه که در این مطالعات مکتوب به درستی تدقیق نشده است، چگونهگی گذار از بحران سرمایهداری به سوی شیوهی تولید سوسیالیستی است. پوزیتیویسمی که از انترناسیونال اول و دوم تاکنون بر مارکسیسم ارتدوکس حاکم بوده، به یک معنا ناشی از همین ابهام است. از درون چنین پوزیتیویسمی است که بسط بازتولید و نحوه¬ی گذار سرمایه از اعماق بحرانهای بزرگ نه فقط به درست نقد نمیشود، بلکه این انگاره بیرون میآید که گویا مارکس وقوع بحرانهای بزرگ را به عروج اجتناب ناپذیر سوسیالیسم پیوند زده است”. جسارتا در این رابطه نیز چند سؤال ناقابل:
- پوزیتیویسمی که از انترناسیونال اول و دوم تا کنون بر مارکسیسم ارتدوکس حاکم بوده است یعنی چه؟ چرا پوزیتیویسم؟ توضیحی که جناب دکتر در قسمت پایانی عبارت خویش قید مبنی بر عروج اجتناب ناپذیر سوسیالیسم بیان می فرمایند تاکنون در جنبش کمونیستی به عنوان “اکونومیسم”، “قدرگرائی”، “رفرمیسم” و مشابه آن مورد نقد قرار گرفته اند. جناب دکتر از آن به عنوان پوزیتیویسم نام می برد. چرا؟ استاد لطف کند و توضیح دهد که پوزیتیویسم چیست و چرا کائوتسکی و هیلفردینگ و اتو باوئر [با برونو باوئر هگلی چپ اشتباه نشود]، را باید پوزیتیویست دانست و نه مثلا آنتی پوزیتیویست و طرفدار ماکس وبر؟ اگر اشتباه نشود نمایندگان پوزیتیویسم را در کنت و دورکهایم و ماخ و اخلاف مدرن آنان از قبیل راسل و پوپر و فلاسفه حلقه وین باید جست. فرق بین پوزیتیویسم امثال کائوتسکی با امثال پوپر در چیست؟ آیا فردیناند لاسال هم پوزیتیویست بود؟ آیا نمی توان انحرافات امثال ببل و ویلهلم لیبکنشت را با لاسال توضیح داد؟ آیا آقای دکتر تصدیق می فرمایند که حتی برای صدور حکم در مورد افرادی از قبیل پلخانوف و کائوتسکی هم کمی عرق ریختن و زحمت کشیدن لازم است و کار با تاس انداختن تمام نمی شود؟
- مهم تر از آن این که اگر پوزیتیویسم از همان انترناسیونال اول بر مارکسیسم ارتدوکس حاکم بوده است، نمایندگان این مارکسیسم ارتدوکس که پوزیتیویست هم بودند، چه نام داشتند؟ دکتر لطف کند و توضیح دهد که جای مارکس و انگلس در کجای این انترناسیونال بود؟ حتما استاد به این نکته نیز توجه خواهند داشت که دبیر انترناسیونال اول شخصی بود به نام کارل مارکس. توضیح این مسأله از اهمیتی کلیدی برخوردار است که چگونه پوزیتیویسم از طریق مارکسیسم ارتدوکسی که احتمالا همین شخص آن را نمایندگی میکرده بر انترناسیونال اول حاکم شده است. دکتر حتما باید این کشف مهم را به اطلاع کل جهانیان برساند.
- آیا این پوزیتیویسم بر انترناسیونال 3 هم حاکم بود؟ در این انترناسیونال از لنین تا تروتسکی و گرامشی و لوگزامبورگ حضور داشتند. آیا آنها هم پوزیتیویست بودند؟
- جسارتا معنی این حکم یعنی چه که: “آنچه که در این مطالعات مکتوب به درستی تدقیق نشده است، چگونهگی گذار از بحران سرمایهداری به سوی شیوهی تولید سوسیالیستی است”؟ آیا حقیقتا جناب دکتر انتظار دارد که مارکس و انگلس چگونگی گذار از بحران سرمایه داری به شیوه تولید سوسیالیستی را در فرمولی ریاضی عرضه کنند؟ کمونیستها تا امروز فکر می کردند – و احتمالا هنوز هم خیلی از کمونیستها اینطور فکر می کنند – که حلقه گذار از بحران به شیوه تولید سوسیالیستی در اتفاقی است که معمولا از آن به عنوان انقلاب اجتماعی نام می برند. باز هم جسارتا عرض می شود که هم مارکس و انگلس و هم لنین و تروتسکی و لوگزامبورگ و گرامشی و خیلی های دیگر در این زمینه چیزهای ناقابلی هم گفته اند و کارهائی جزئی ای هم کرده اند. دکتر اما گویا تأکیدات این “پوزیتیویستها” بر انقلاب را کافی نمی داند و یا شاید نادرست قلمداد می کند و توضیحی متفاوت از “چگونگی گذار از بحران به شیوه تولید سوسیالیستی” را مد نظر دارد که کار را با یک فرمول یکسره کند. اما آیا این بیشتر به همان پوزیتیویسمی نمی خورد که جناب دکتر مدعی کشف آن نزد مارکس و انگلس هم شده است؟
سوم آقای دکتر در “بررسی” جدی – و به هیچ وجه آبدوغ خیاری – نظرات بحران مارکس و انگلس و پس از ارائه نقل قولی از مارکس مربوط به سال 1859 می نویسد: “مارکس و انگلس در نتيجه ی اين بررسی پيش بينی های پسينی و پوزيتيويستی خود از انقلاب را تا حدودی تعديل کردند و به اين درک واقعی رسيدند که بازگشت شرايط انقلابی به زمان بيش تر نياز دارد”. در این رابطه هم سؤالاتی طرح می شوند:
- “پیش بینی های پسینی” یعنی چه؟ یعنی پیش بینی وقایع پس از وقوع آنها؟ یا این که این پسین به زمانی پیش از واقعه مربوط می شود و نوعی دیالکتیک مدرن زمان را نشان می دهد که هنوز جناب دکتر فرصت توضیح مفصلش را نیافته است. یا نکند منظور دکتر پیش بینی از در عقب است؟ در هر صورت این پیش بینی های پسینی را باید توضیح داد تا توده مشتاق آثار دکتر در این زمینه نیز تنویر افکار لازم را بیابند.
- چرا مارکس و انگلس این پیش بینی های پسینی و پوزیتیویستی خویش را “تا حدودی تعدیل” کردند؟ حدود این “تعدیل” در چه بود؟ چه میزان از این پوزیتیویسم در مارکس و انگلس باقی ماند که جناب دکتر را راضی نمی کند که حتی در سال 1859 نیز مارکس و انگلس را رها شده از شر این پوزیتیویسم بداند؟
- تکلیف آثاری که مارکس و انگلس پیش از این تاریخ نوشته بودند و جناب دکتر هم به آنها اشاره می کند چیست؟ نقد فلسفه حق هگل، خانواده مقدس، ایدئولوژی آلمانی، فقر فلسفه، انقلاب و ضد انقلاب در آلمان، جنگهای دهقانی در آلمان، گروندریسه، نقد اقتصاد سیاسی، مانیفست و سرانجام تزهای فوئرباخ، همه و همه پیش از این تاریخی نوشته شده اند که به زعم دکتر محترم مارکس و انگلس پوزیتیویسمشان را “تا حدودی تعدیل کردند”. تکلیف این آثار چه می شود؟ مبارزات طبقاتی در فرانسه و به ویژه شاهکار مارکس در تاریخنگاری انقلاب فرانسه تحت عنوان هیجدهم برومر لوئی بناپارت را چگونه باید دید؟ دکتر عزیز لطف کند و پیروان مشتاق خود را از سردرگمی نجات دهد. یا لااقل کمی بیشتر به خود زحمت بدهد و پوزیتیویسم موجود در این آثار را با ذکر مواردی قابل فهم برای همگان روشن کند که جنبش طبقه کارگر جهانی با خواندن چنین آثار منحرفی بیش از این دچار آشفتگی نظری نشود. به ویژه این که جناب دکتر حالا راه قابل اطمینان بازگشت به مارکس از طریق دیوید هاروی و تری ایگلتون را هم یافته است و هاروی و ایگلتون هم که با چند انقلاب کارگری در اقصی نقاط دانشگاههای جهان نشان داده اند که شارحان مطمئن تری از مارکسیسم هستند تا امثال لنین.
- آیا پوزیتیویسم مارکس و انگلس تنها در عرصه نظریه بحران آنان قابل مشاهده بود؟ یا این که به عرصه های دیگر نیز راه یافته بود؟ تکلیف تئوری انباشت مارکس چه می شود؟ جسارتا خدمت استاد معظم عرض می شود که مارکس تئوری ویژه ای به نام تئوری بحران ارائه نکرد. انگلس نیز همینطور. بررسی های مارکس در زمینه بحران و تئوریهای وی در این زمینه مستقیما بر بستر تئوری انباشت مارکس و در امتداد آن قرار دارند. بر این اساس آیا این نتیجه گیری منطقی حکم آقای دکتر نیست که اگر مارکس و انگلس در زمینه تئوری بحران دچار انحراف پوزیتیویستی بودند، قاعدتا باید این انحراف را در تئوری انباشت هم مشاهده کرد؟ و آیا این به معنای آن نیست که اصلا باید قید تئوری انباشت مارکس را هم زد؟ آخر تئوری آغشته به پوزیتیویسم به چه درد طبقه کارگر می خورد؟
- و سرانجام این که این همان پوزیتیویسمی نیست که با این که “تا حدودی تعدیل” شده بود، در مارکس و انگلس همچنان باقی ماند و سرانجام هم از این طریق بر انترناسیونال 1 و 2 و بعد از آن هم مسلط شد؟ آیا معنی این احکام درخشان جناب دکتر این نیست که در روسیه، استالین و اردوگاههای کار امتداد مستقیم اندیشه های خود مارکس و انگلس بودند؟ آیا معنای آن این نیست که در غرب نیز نه لوگزامبورگ و گرامشی، بلکه برنشتین و کائوتسکی و فیلیپ شایدمان و فریدریش ابرت ادامه اندیشه های مارکس بودند؟ آیا این خط ادامه نمی یابد و سر منشأ افکار و اندیشه های گرهارد شرودر و تونی بلر و میتران را نباید در همان پوزیتیویسم مارکس و انگلس جست؟ آیا بهتر نبود که دکتر همین را صراحتا اعلام می کرد و بیهوده عده ای “مارکسیست ارتدوکس” بیگناه را مسئول پوزیتیویسم انترناسیونال ها اعلام نمی کرد؟ چرا دکتر به صراحت اعلام نمی کند که گیر از خود مارکس است؟
امیدواریم استاد هر چه زودتر پاسخ این سؤالات را بدهد. اما حداقل یک نکته اصلاحی را هم یادآور می شویم تا جناب دکتر پیش از ترجمه اثر دقت نموده و اصلاح بفرمایند. در توضیح شکلگیری سوسیالیسم مارکس و انگلس استاد ریشه آن را در جدال با سوسیالیسمهای پیشین تخیلی و خرده بورژوائی و بورژوائی [دکتر سوسیالیسم فئودالی را از قلم انداخته است] جستجو می کند و در این میان از کسی به اسم استرینتر هم نام می برد. این جناب استرینتر بعدا در کنار باوئر هم به عنوان یک هگلی چپ ظاهر می شود. در این رابطه این توضیح ناقابل لازم است که نام این آقا “استرینتر” نیست، به گویش آلمانی “اشتیرنر” و با خوانش انگلیسی “استیرنر” است. مهم تر از آن این که این آقا اصلا سوسیالیست نبود. ایشان کسی است که مرکز جهان بینی و فلسفه اش را “من” تشکیل می داد و به عنوان یک خرده بورژوای مهمل باف در ایدئولوژی آلمانی مورد نقد و استهزای بیرحمانه مارکس قرار گرفت. از نظر تبارشناسی فکری نیز مارکسیستها ایشان را سلف کلیه تفکرات خرده بورژوائی و آنارشیستی و پیشکسوت نیچه و سارتر می دانند. جناب دکتر شاید بتواند ایشان را به عنوان سوسیالیست به خورد خوانندگان “روشنگری” و “اخبار روز” و “کارگر امروز” بدهد. اما در ترجمه به زبانهای دیگر دنیا بهتر است این اشتباه “لپی” را اصلاح کند تا خدای ناکرده اعتبار تئوریک و آبروی آکادمیک دکتر خدشه دار نشود که این ضربه ای مهلک بر پیکر جنبش کمونیستی خواهد بود.
نظرورزی استاد به همین جنبه ها محدود نمانده است و فعلا تا تعیین تکلیف کینزیانیسم و فوردیسم هم رسیده است و به زودی به تویوتیسم هم خواهد رسید. درباره نظریه بحران هم استاد به کشفهایی جدید نائل آمده است که از جمله مربوط به تئوری های رزا لوگزامبورگ می شوند که از نظر استاد درافزوده به مارکسیسمند و از نظر اکثریت مارکسیستها اتفاقا ضعیفترین و نادرست ترین کارهای او هستند. در عین حال ماجرای نقد ایشان به “چپ سکتی پیر و فرتوت و کموناردهای فراری” در خارج از کشور و بسیاری از موضوعات دیگر هم در نوشته استاد به چشم می خورند. به ویژه در بحث چپ سکتی پیر و فرتوت و کموناردهای فراری در خارج از کشور گویا ایشان بیصبرانه منتظر نقدهای این چپ است و این را در پی نوشتی هم قید می کند تا مبادا چپی های پیر و فرتوت خارج کشوری آن را فراموش کنند. اما اجازه بدهیم جناب دکتر در این زمینه فعلا در انتظار بماند. نه این بحث و نه بحثهای فراوان دیگری که ایشان به میان کشیده است، فعلا و تا زمانی که ایشان پاسخ به سؤالات طرح شده در بالا را ندهند، موضوعیتی نخواهند داشت. از قدیم و ندیم گفته اند که اول برادری ات را ثابت کن، بعد سهم ارث بخواه. آقای دکتر هم اول ثابت کند که چپ است، ثابت کند که کمونیست است، ثابت کند که مارکسیست است، ثابت کند که یک گنده گوی بی مسئولیت در قبال تاریخ جنبش طبقه کارگر نیست، ثابت کند که از آبشخور اتاقهای فکری ضد کمونیستی تغذیه نمی کند. یا نه، ثابت کند که میداند پوزیتیویسم چیست و ثابت کند که مارکس و انگلس پوزیتیویست بودند، تا بعد بتوانیم به بحث درباره چپ سکتی پیر و فرتوت هم بپردازیم.
توپ در زمین استاد است. سؤالات ما در مقابل او قرار دارند. به این سؤالات باید صریح و روشن و نه به زبان پروفسور دولیتل و نه با غمزه اشعار شاملو، بلکه با استدلال پاسخ دهد. این دیگر در حیطه اختیار استاد است که نادرستی نظر رضا خسروی را ثابت کند که وی را کولاک زاده خوانده بود. فعلا و تا اطلاع ثانوی، کولاک زاده بهترین توصیف موقعیت اجتماعی استاد قراگوزلو است. این که رسالت وی چیست، آینده نشان خواهد داد.
1 اردیبهشت 1391
20 آوریل 2012
لینک مقالات استاد
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=44352
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=44684
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=44861
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=44976
استاد قراگوزلو با مهارت عجیب در پریدن از این شاخه به آن شاخه باعث سردرگمی دست اندرکاران سایت اخبار روز نیز شده است که بخش اول مقاله را در قسمت اقتصادی درج کردند و بخشهای بعدی را در قسمت دیدگاه. کار دوستان استاد در اتحاد سوسیالیستی اما از این هم سخت تر شد. “کارگر امروز” تنها دو بخش از نوشته ها را درج کرد و حالا مانده با این همه گاف دکتر چه بکند.
رفقا و دوستان به علت فحش و توهین و نظر دادن متناقض تحت عناوین مختلف برای تحریک کردن دیگر نظر دهندگان متاسفانه بخش نظرات این مقاله مسدود خواهد شد. لطفا دقت کنید بخش نظرات برای توهین و تحریک و تهمت زدن به موافق و مخالفایجاد نشده و موافق و مخالف یک مقاله باید رعایت قواعد آزادی بیان را بنماید
با احترام
مجله هفته
بهمن شفیق با شعار کارگر کارگر از حککا بیرون آمد تا منصور حکمت – که زمانی شفیق پشت او نماز می خواند- او را نه رفیق که حداکثر برادر بخواند. شفیق می خواست با دوستانش در کافه استوریاکس آلمان یک انترناسیونال تروتسکیستی بزند اما حالا بعد از سال ها به یک شبه محفل سه نفره تنزل کرده است. حتی امیز پیام هم نتوانست او را تحمل کند. حالا شفیق که از اکثریت شروع کرده است به ما بگوید که در سال 1380 چه کار می کرده است تا ما هم از قراگوزلو بخواهیم خودش مثل همیشه صادقانه بنویسد که در همه دوران های پیش و پس از انقلاب چکار می کرده است. البته همان قدر که شفیق می تواند بدون ترس از پلیس آلمان برای ما توضیح دهد قراگوزلو و خیلی های دیگر که از قتل عام دهه 60 جان سالم به در برده اند نمی توانند توضیح دهند که در سال های مورد نظر چه می کرده اند. هر چه باشد حداکثرش این است که یا پاسیو بوده اند و یا در گوشه ای نشسته بودند و مانند جامعه انقلابی عقب نشینی کرده بودند و نمی خواستند به خیل بیشمار تبعیدیان اضافه شوند. آقا یا خانم سوسول جنبش سبز یک وبلاگ می زند به رهبر گیر می دهد و بعد از پاریس سر در می آورد شما فکر می کنید برای آدم با سابقه ای مثل قراگوزلو چنین ترفندی خیلی سخت بوده است؟
مشکل اصلی قراگوزلو صداقتش است. او در مقالاتش صادقانه نوشته که قبل از انقلاب مشغول چه کاری بوده و به چه دلیل در یک برهه خاص از دوم خرداد و لیبرالیسم سیاسی دفاع کرده(موضعی که اینک آقای محیط می گیرد و مرحله انقلاب را بورزوا دموکرتیک می داند و مارکس هم در سال 1848 در مورد انقلاب آلمان و حمایت از بورژوازی گرفته بود) خب اینها جرم است؟ نکند شما انتظار دارید همه مثل پیامبران و امامان از اول همان 114 سوره خود را تکرار کنند و در هیچ پروسه ای تغییر موضع ندهند. در این صورت درک شما از انسان سیاسی ابتر و ناقص است.
برای یک بار هم که شده بیائید سیاسی باشید. کامنت سیاسی بگذارید و سیاسی فکر کنید و جدی باشید.
برادر گمنام گرامی البته منظور و مقصود شما بسیار شریف و پاک است، منتها من به شما اطمینان میدهم، اگر کسی قصد ترور شخصیت قراگزلو را داشت،
دقیقا همین سوالاتی را که شما مطرح کردید میکرد
جالب اینجاست که شما پرونده همه را هم زیر بغل دارید و از سابقه سیاسی همگان از زمان شاه تا به حال آگاه میباشد، ولی حداقل این زحمت را به خود نمیدهید (و این لطف را در حق خواننده
نمی کنید) که با نام خویش از ریس دانا و زرا فشان و … افشاگری کنید. به هر حال آنان در ایران هستند و به نام خود فعالیت میکنند و به زندان میروند، و شما در خارج کشور و کماکان گمنام.
دهه شصت مسلما زخم جان گداز بودی که جامعه ایران هنوز با آن تصفیه حساب نکرده است: از جنگ (و تلفاتی که ما هنوز پس از تقریبا سه دهه با آنان روبرو هستیم) تا دو کشتار عظیم فعالین سیاسی کشور در آغاز و پایان دهه.
اما در دهه اول قرن بیست و یکم، و با استفاده از اینترنت شما میتوانید به راحتی به جواب بسیاری از سوالات خود برسید، مضاف بر اینکه قراگزلو در تمامی مقالاتش ایمیل خود را ضمیمه دارد، و به هر رو جوینده یابنده است.
راستش هر کسی با اندک سابقه مطالعه سیاسی از جای رئیس دانا و زرافشان در دهه 60 و پس از آن وحتی در زمان شاه هم اطلاع دارد. گذشته سیاسی آن ها چه مثبت و چه منفی هم مشخص است. سابقه فعالیت فکری و نظری آن ها هم معلوم است. می توانید نظرات رئیس دانا را در دهه 60 ، در دوران اصلاحات و تاکنون پیگیری کنید. یک صاحب نظر که از زیر بته سبز نمی شود. بالاخره سابقه فکری و سیاسی دارد. سوال من در باره قراگوزلو بود. در ضمن این حق هر کسی است که بداند فلان صاحب نظر با بهمان فرد سیاسی قبلا در چه موضعی بوده و یا چه نظری داشته. اتفاقا جریاناتی مثل حزب توده و یا کسانی مثل اکبر گنجی که سابقه ننگینی دارند پیشنهاد می کنند که گذشته ها را فراموش باید کرد و در گذشته جستجو نکنید. پس دوست عزیز بحث ترور شخصیت نیست. من که نخواستم در رفتار قراگوزلو در زندگی خصوصی اش تجسس کنم. بحث سر این است که من به عنوان یک خواننده ی نظرات قراگوزلو و یا بهمن شفیق حق دارم که روند تحول نظری و سیاسی مدعیان اندیشه و سیاست را بدانم. کسی که اندیشه و فعالیتش را وارد عرصه عمومی می کند، نمی تواند بخشی از آن را سانسور کند. اگر مطالعه کننده آثار مارکس برای فهم اندیشه و عمل سیاسی او به دنبال یافتن آثار و فعالیت های دوران جوانی او باشد، شما نمی توانید او را متهم به ترور شخصیت کنید. در ضمن دهها چپ بدبختی که قایم شده بودند و جان سالم بدر بردند، یا آواره شدند و یا حتی امکان مطالعه را هم نداشتند تا چه رسد گرفتن دکترا، آن هم در جمهوری اسلامی. بسیاری از آن چپ هاو خانواده هایشان تا زمانی که زنده هستند از عوارض آن دوران رنج خواهند برد.
به نظر من اگر مقالات رفیق قراگوزلو علاوه بر تمام جنبه های تئوریک آن یک حسن داشته باشد ؛ بی گمان امکان دادن به کسانی است که می توانند تمام مشکلات دوران کودکی خود را تخلیه کنند. وگرنه رفیق در مجله معیار در سال 1377 مقاله نوشته و چنان که در مجله آدینه می خوانید و جواد مجابی هم در کتاب شاملو شناخت نوشته است استاد احمد شاملو از نقد رفیق قراگوزلو ستایش کرده است
لابد می خواهید شاملو را هم مجیز گوی قراگوزلو بدانیئ و جواد مجابی را هم کامنت نویس هوادار رفیق قراگوزلو
گاهی اوقات انسان هر چه فکر می کند از دلیل این همه نفرت پراکنی علیه قراگوزلو سر در نمی آورد. البته ممکن است کسی در دوران دنشجویی از استاد نمره قبولی نگرفته باشد و حالا برای تلافی به خالی کردن خود آمده باشد
من نمی فهمم
اما همان طور که رفیقی نوشته است خوب است که مارکس را قدیس و ولی فقیه نکنیم و
… یک موضوع دیگر
آیا این کامنت گزاران هوادران جنبش سبز و لیبرال نیستند که از قضا در میان نویسندگان و دانشمندان عضو تحریریه مجله هفته نیز چند نفر از آنان خودنمائی می کنند. بالاخره این کمیپن زشت محکوم به شکست است
راستش من هم هیچ آشنایی شخصی (یا غیر شخصی) با قراگزلو ندارم، و فقط از طریق نوشتارهای ایشان است که مقداری در مورد ایشان آگاهی دارم. ولی حدس میزنم ایشان همانجای “قایم” شده بودند که : زرافشان، ریس دانا، ثقفی…و ده ها و صدها چپ های رادیکال هنوز باقی مانده از کشتار های دهه شصت “قایم” شده بودند!
پرسشگر محترم بی نام و نشان شما اگر مقداری زحمت به خرج بدهید، با تایپ کردن نام ایشان و مقداری جستجو در اینترت ، از طی مقالات ایشان به جواب تمامی سوالات خویش خواهی رسید.
یکی از تاکتیکهای شناخته شده حزب توده ترور شخصیت مخالفین اش بوده و هست. سنت ناشریفی که به نظرمیرسد هنوز مطلوبیت خود را از دست نداده است.
حالا که دیگر حرفی در مورد نظریات قراگزلو باقی نمانده، بزنیم به سیم آخر و ببینیم میشه کل سابقه و سواد و تحصیلات اش را بزیر سوال بکشیم یا نه؟
ببخشید من قصد زیر سوال بردن کسی را ندارم. ولی این طور که پیداست آقای قراگوزلو باید یک سالی از من بزرگتر باشد.من یکسالی بعد از تعطیلی دانشگاه هامخفی شدم. سه سال مخفی زندگی کردم و بعدا 9 سال در زندان جمهوری اسلامی بودم. تعدادی از دوستانم اعدام شدند و تعدادی از کشور فرار کردند. به همین دلیل دستگیر نشدند. چند سوال داشتم. ممنون میشم دوستانی که قراگوزلو رو می شناسن جواب بدن.
می خواستم بدونم که آقای قراگوزلو در دهه 60 که رژیم چپ هاو رادیکال ها را قلع و قمع می کرد، کجا مخفی شده بود که رژیم نتونست پیداش کنه؟
ها یه سؤال دیگه هم دارم. آقای قراگوزلو کجا لیسانسشو گرفته؟ سؤال بعدی: نظر ایشان به عنوان یک متفکر در سال 75 درباره خاتمی چی بود؟ و ایشان از کی به اپوزیسیون پیوست؟
استاد سعید محترم، این برچسبهای “شیفتگی” و غیره واقعا نشانگر آن است که کفگیر شما به ته دیگ خورده.
این حقیر نه “شیفته” قراگزلو و نه هیچ نویسنده دیگری هستم. تمام صحبت اینجا بر سر سنجش و نقد افکار و عقاید مختلف و شناسایی ظرفیتها و محدودیتهای هر نویسنده و هر سنتی میباشد، چه ایرانی چه غیر-ایرانی.
متاسفانه برخورد شما نشان میدهد به تنها اهل نقد و سنجش نمیباشد، بلکه حتا در قرائت ساده فارسی نیز با مشکلات شدیدی مواجه هستید.
در مورد مقاله طولانی “شاهنامه و شاملو”، مختصرا در نظر داشته باشید که : ( اگر با کمی دقت آنرا مطالعه کرده بودید، نیازی بدین توضیحات نبود)
– اتفاقا بر خلا ف تحریف کودکانه شما در مورد “قایم” شدن پشت شاملو، قراگزلو نشان میدهد که محدودیتها و تواناییهای شاملو چیست و از کدامین خواستگاه.
خواهشمندم شما یک نقد دیگر از شاملو (از هر نویسنده دیگر) به ما نشان بدهید که اینچنین دقیق و عینی باشد.
– و همچنین نقد و سنجش فردوسی و شاهنامه و شناسایی محدودیتها و دست آوردهای آن. خودتان مقایسه کنید بین این نوشتار قراگزلو و هر متن “کلاسیک” نقد ادبی فارسی : از کتاب سبک شناسی “ملک الشعرا” (که در جلد دوم به شاهنامه میپردازد) تا نقدهای امروزی و مقداری انصاف (که به نظر می آید با آن هیچ آشنایی ندارد) به خرج بدهید.
—————————————–
و نهایتا اینکه، طریقه برخورد برخی از دوستان در اینجا واقعا هیچ چیز کمتر ازاسکیزوفرنی نیست: یا یک نویسنده و شخصیت تاریخی به عرش علا برده میشود و هر گونه اظهار نظر منتقدانه در مورد وی به حساب “کفر” می آید، و یا نویسنده دیگر فقط پر از”هیاهو و جنجال آفرینی” بدون هیچ و حتا یک نکته و مورد مثبت!!!!
البته داوری نهایی در این مورد به دوش روان شناسان و روانکاوان اهل فن میباشد
علاوه بر اينها سكوت فردوسى پس از حادثهى عظيم سقوط ساسانيان و دم نزدن از سهپنجى بودن جهان – كه رويهى او در موارد مشابه است و حيرت نولدكه را نيز برانگيخته است. (نولدكه، 1369، ص 184) – در مجموع ناظر و روشنگر اين حقيقت انكارناپذير است كه فردوسى – بهرغم برخى گرايشهاى شعوبى كه حد اعلاى آن به شيخ اشراق نميرسد – طرفدار برترى نژادى ايرانيان بر ساير نژادها نيست. ذكر اين نكتهى مهم كه همهى شاهان دادگر و عدالتگستر شاهنامه از نژادى دو گانهاند (حاصل تعامل بينالملل؟!)؛ همچنين تاكيد بر اين مولفهى ظريف كه غالب عشقهاى حماسى و بشكوه شاهنامه از جمله: زال/ رودابه، رستم/ تهمينه؛ بيژن/ منيژه، سهراب/ گردآفريد؛ سياوش/ جريره و …. ميان ايرانيان و زيبارويان ساير ملل شعله كشيده تاكيد ديگرى است بر اين چيستى حقيقت.
در مورد اختلاف مذاهب در شاهنامه توجه به اين مقوله ضرورى است كه در عصر سيطرهى غزنويان و به ويژه محمود. سياست قرمطى كشى و قتل هواداران فاطميان مصر – كه گرايش شيعى داشتند و فردوسى به ايشان پيوسته و وابسته بود – به شدت ا عمال ميشد و از يك منظر ميتوان از اين دوران به عنوان يكى از ادوار رواج غزوات مذهبى نام برد. با اين حال فردوسى در زمينهى خيزش به مذهبى خاص (شيعه) تعصب نميورزد:
يكى بت پرست و يكى پاك دين / يكـى گفت نفرين به از آفرين
زگفتــار ويــران نگــردد جهان / بـگو آن چه رايت بود در نهان
اين ميزان از آزاديخواهى و سمتگيرى به سوى گفت و گوى آزاد و آزادى گفت وگو، آن هم در روزگار محمود غزنوى به شدت طرفه است و در ميان احزاب دموكرات معاصر كمتر قابل مشاهده. از منظر همين دموكراسيخواهى فردوسى است كه ميتوان باب مبحث بعدى را گشود.
اعتقاد به سلطنت مطلقه يا موروثي؟
احمدشاملو با تاكيد بر فراوانى بسآمد انديشهاى كه از مطاع بودن فرمان شاه حكايت ميكند، فردوسي شاهنامه را در صف هواخواهان سلطنت مطلقهى استبدادى مينشاند. شاملو گويد:
«تازه به ما چه فردوسى جز سلطنت مطلقه نميتوانسته نظام سياسى ديگرى را بشناسد…» (شاملو، پيشين)
مخالفت فردوسى با خودكامهگى شاهان در متن بسيارى از داستانهاى شاهنامه هويدا است. در جنگ اسكندر و دارا، فردوسى به صراحت طرف اسكندر را ميگيرد.6 اسكندر اگر چه ايرانى نيست، اما بهيجوى است و در مشكلات گوش به فرمان حكيمى خردمند همچون ارسطاطاليس (ارسطو) ميسپارد و به اين آموزهها عمل ميكند:
چنـان دان كه نادانترين كس بُوى / اگر پند دانندهگان نشنوى
اما دارا شاهى كم خرد است. مستبد و خودكامه. فردوسى استبداد راى اين شاه ايرانى را چنين باز مينمايد؛ (به نقل از دارا):
كسى كــو ز فرمان من بگذرد / سرش را همى تن به سر نشمرد
وگــر هيچ تاب اندر آرد به دل / بــه شمشير باشم ورا دل گسل
نــخواهم كه باشد مـرا رهنماى / منــم رهـنماى و منم دلگشاى
هر پژوهشگر تعصبستيزى ميتواند مشورت شاهان دادگر شاهنامه را با پهلوانان و دستوران – كه گاه به رد نظر شاه ميانجاميده است – در بخشهاى مختلف شاهنامه بيابد. ضمن اين كه صاحب اين قلم مايل است به تاكيد از شرايط تيره و تار اجتماعي، سياسى و فرهنگى حاكم بر زندهگى مردم – و روشنفكران و شاعران – در قرون وسطا ياد كند. شرايطى سرشار از استبداد سياه سياسى و اسكولاستيك فلسفى كه هرگونه فكر دموكراسى و انديشهى آزاديخواهى به شيوهى پس از رنسانس را به امرى محال و خيالى مبدل ميكند.
هنوز قامت بلند حسنك وزير از بام دار با ما از ماجرايى سخن ميگويد كه كمترين مخالفت با راى سلطان به بهاى خون فرد تمام ميشده است. سعدى صريحتر از هر شاعرى چنين سازوكارى را بازنموده است:
خــلاف راى سلـطان راى جستـن / به خـون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اين / ببـايد گفت آنك مـاه و پروين
( سعدي، باب اول گلستان)
در چنين اوضاعى نظر شاملو پيرامون نگاه فردوسى به حكومت، صبغهاى از انصاف با خود ندارد. اگر شاملو خود به جاى فردوسى بود، تيغ كلام از نيام بر ميكشيد و به حاكميت ميتاخت. او كه شعرهاى سياسياش چند سده پس از رنسانس مملو از استعاره و سمبليسم است، نبايد در نقد فردوسى به چنين موضعى تكيه زند.
ناگفته نگذرم كه در شاهنامه – برخلاف تعبير شاملو – فرمان هرشاهى مطاع نيست. شاهنامهشناسان بيش از 15 سرپيچى بزرگ پهلوانان و دستوران از فرمانهاى شاه را برشمردهاند كه غالب آنها منجر به قيام مردمى و سرنگونى شاه شده است. كما اينكه در اشاره به داستان جمشيد نشان خواهيم داد چهگونه خودكامهگى جمشيد، از سوى فردوسى مردود اعلام شده و دليل سقوط او قلمداد گرديده است.
فرّ شاهنشهى
موضوع “ فرّ ” از هر منظرى مورد نقد و بررسى قرار گيرد قدر مسلم به مراتب فربهتر از آن است كه حتا شرح موجزى از آن در اين مجال بگنجد. به هر شكل اين موضوع “فر شاهنشهى” يا “فرايزدى” بيش از ساير مقولات شاملو را از كوره بهدر برده و حساسيت او را برانگيخته است. شاملو گويد:
«پس از پيروزى قيام، چهرا سلطنت به فريدون تفويض ميشود؟ فقط به يك دليل. فريدون از خانوادهى سلطنتى است و به قول فردوسى فرّ شاهنشهى دارد. يعنى خون سلطنتى توى رگهاياش جارى است. اين به اصطلاح فر شاهنشهى موضوعى است كه فردوسى مدام روياَش تكيه ميكند. تعصب او كه مردم عادى شايستهى رسيدن به مقام رهبرى جامعه نيستند، شايد از داستان انوشيروان بهتر آشكار باشد….» (شاملو، پيشين)
با تمام علاقه به شعر شاملو به تاسى از نظر ارسطو كه گفته بود “افلاطون معلم من است اما من حقيقت را بيشتر از او دوست دارم.” ناگزير از اين اعتراف هستم كه سوگمندانه داورى شاملو در اين باب غيرمنصفانه و به دور از وقايع اتفاقيهى مستمر در متن شاهنامه است. به نظر فردوسي، فريدون كه شاهزاده هم نيست و به تبع آن فر شاهنشهى ندارد- دست كم مستقيم از اين وجه امتياز بيبهره است – به دليل دارا بودن – يا نبودن – فر شاهنشهى نامزد سلطنت نميشود. فردوسى گويد:
فـريدون فـرخ فرشتـه نبود / ز مُشـك و ز عنــبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكويى / تو داد و دهش كن فريدون تويى
به اين اعتبار دو مولفهيى كه به فريدون ارج و شان داده نه فر شاهنشهى – به زعم شاملو – بلكه “داد” ( عدالت) و “دهش” (بخشندهگى) بوده است. به جز اين دو ويژهگى – كه از نظر فردوسى جزو لوازم احراز قدرت سياسى است – شاه ايران همچنين بايد كاردان (مدير) و هنرور (اهل فرهنگ و هنر و انديشه) باشد. اينكه شاهان ايران داراى چنين خصوصياتى نبودهاند نه به فردوسى ارتباط دارد و نه سلطنت شان – كه غالبا استبدادى بوده است – از سوى حكيم توس مورد تاييد قرار گرفته است. فردوسى از زبان بوذر جمهر خطاب به انوشيروان، پند، هشدار، توصيه و راهكارى فراروياش قرار ميدهد كه قابل تامل است.
اگــر تخت جويى هنــر بايـدت / چـوسبزى دهد شاخ بَــرْ بايدت
كه گر گل نبويد ز رنگاش مجوى / كز آتش نجويد كسى آب جـوى
فـروتن بود هر كـه دارد خــرد / سپهرش همى درخــرد پرورد
تاييد سلطنت كيخسرو – كه از نژاد پور پشنگ است – تاييد قيام بهرام چوبين با زبان شكوهمند حماسى در برابر هرمز و خسرو پرويز – كه فردوسى هر دو شاه را در مقابل بهرام چوبين خوار و بيمقدار جلوه ميدهد – به راستى ديگر جايى براى اندك توجيه نظر شاملو باقى نميگذارد. نگارنده از منظر پژوهشگرى حرفهيى به طور مستند به اين نظريهى قطعى رسيده است كه مهمترين پيشنياز بر حق بودن شاه در “شاهنامه”ى فردوسي، رويكرد عينى به عدالت اجتماعى (داد) است. اعتقاد به “داد” در شعر و انديشهى حكيم توس با اصل “داد” (عدالت) كه يكى از اصول پنج گانهى مذهب شيعهى جعفرى است، ارتباط تنگاتنگ بسته است.
طبقه و منافع طبقاتى
سخنران دانشگاه بركلي، سرايندهى شاهنامه را مدافع سينه چاك جامعهى طبقاتى و حامى منافع طبقاتى فئودالهاى حاكم معرفى كرده است. احمد شاملو بدون تبيين چهسانى فراگرد طبقاتى شدن جامعه، گويد:
«به عبارت ديگر شايد تنها شخصيت باستانى خود را (ضحاك)، كه كارنامهاش به شهادت كتيبهى بيستون و حتا مداركى كه از خود شاهنامه استخراج ميتوان كرد، سرشار از اقدامات انقلابى تودهاى است، بر اثر تبليغات سويى كه فردوسى بر اساس منافع طبقاتى و معتقدات شخصى خود براى او كرد، به بدترين وجهى لجن مال ميكنيم و آنگاه كاوه را مظهر انقلاب تودهاى به حساب ميآوريم، در حالى كه كاوه در تحليل نهايى عنصرى ضد مردمى است ….» (پيشين)
شاملو پيش از طرح اين نكته به نزديكى و مانستهگى افكار مزدك و ضحاك اشاره و تاكيد كرده و ابوريحان بيرونى7 را – كه منتقد هتاك مزدك است – به شدت نكوهيده است؛ شاملو گويد:
«يك نكتهى بسيار بسيار مهم متن ابوريحان بيرونى ] منظور آثارالباقيه است[ اصطلاح “اشتراك در كدخدايى” است، در دورهى ضحاك و اين دقيقاً همان تهمت شرمآورى است كه به مزدك بامدادان نيز وارد آوردهاند. توجه كنيد به نزديك شدن معتقدات مزدكى و ضحاكى….» (شاملو، پيشين)
چنان كه دانسته است سركوب خونين جنبش قرمطيان در دورهى فردوسى – كه مبلغ نوعى برابرى طبقاتى بودهاند – هرگونه تبليغ افكار مزدكى را از سوى هر فرد و در هر جايگاهي، با مخاطرات جدى جانى مواجه ميكرد. تا آن جا كه ابومنصور ثعالبي، صاحب كتاب “غُرر اخبار ملوك الفرس و سيرهم” – معاصر مولف “يتيمه الدهر” – (عبدالحسين زرينكوب ، 1372، ص 559) در نفى و رد انديشههاى مزدك به فحاشى عوامانه روى ميكند. اهانت به مزدك از سوى مورخان ريز و درشت در عصر فردوسى تبديل به گفتمان حاكم بر حوزههايى بوده است كه اخبار آن به گوش پادشاهان ميرسيده و هتاكان از رهآورد اين خوش رقصى چند درهمى به جيب ميزدهاند. چنين است كه ثعالبى نيز، وقتى به اين جريان ناپاك ميپيوندد در توصيف مزدك مينويسد:
«مزدك پور بامداد، ابليسى بود در هيبت انسان، صورتى زيبا و سيرتى زشت داشت. ظاهراَش پاك و روان اَش ناپاك گفتاراَش شيرين و كرداراَش تلخ بود … » (ابومنصور ثعالبي، 1353، ص 596)
در چنين شرايطى گوشها جان بسپارند به آراى مساواتجويانه و انديشههاى عدالتخواهانه مزدك از زبان فردوسى كه بى هيچ ترديدى با چاشنى تاييد و تبليغ بيان ميشود و به دل مينشيند. پندارى شاعر (فردوسى) خود يكى از مزدكيان بوده است:
بـيامد يكى مرد مزدك به نام / سخنگوى با دانش و راى و كام
گرانمايه مردى و دانش فروش / قبــاد دلاور به او داده گـــوش
نبـايد كـه باشد كسى بر فزود / تـوان گر بود تار و درويش پـود
جـهان راست بايد كه باشد به چيز / فـزونى توانگر چــه را جست نيز
زن و خانه و چيــز بخشيـدنيست / تهـيدست كس با تـوانگر يكيست
با توجه به بيتهاى پيشگفته، چهگونه ميتوان همراه با شاملو؛ فردوسى را شاعرى ضد مزدك – و به تبع آن ضد ضحاك – و در نتيجه مدافع سينه چاك طبقهى حاكم دانست؟ البته اين تذكر شاملو درست و به جاست كه:
«مزدك هرگونه مالكيت خصوصى بيش از حدنياز را طرد و مالكيت اشتراكى را تبليغ ميكرد و براى اشراف؛ زنان در شمار اموال خصوصى بودند نه به معناى نيمى از جامعهى انسانى. اين بود كه در كمال حرامزادهگي، حكم مزدك را تعميم دادند و او را متهم كردند كه زنان را نيز در تعلق تمامى مردان خواسته است.» (شاملو، پيشين)
جايگاه جمشيد
شاهنامه از سلطنت كيومرث آغاز ميشود. شاهان ديگرى كه به دنبال او ميآيند جملهگى دادگراَند. از آن جا كه زمين به مرزها و جامعه به طبقات تقسيم نشده است، پس تضادى ميان مردم مشاهده نميشود. به اين اعتبار در شاهنامه نيز از قيام و شورش مردم و بيدادگرى شاهان خبرى نيست. نخستين قيام در شاهنامه عليه جمشيد شكل ميبندد. حكومت جمشيد هفتصد سال بود. او در ابتدا شاهى عادل است:
“به قول اوستا او نخستين كسى است كه اهورامزدا دين خود را به وى سپرد. در روايات ايرانى نيز آمده كه مدت سيصد سال در زمان جم بيمارى و مرگ نبود. تا او گمراه شد و جهان بر آشفت و بيمارى و مرگ بازگشت.” ( معين 1364 ج 5 فهرست اعلام)
تاريخ از فراگردى مشخص و منظم برخوردار است. حتا اگر به نظريههايى از قبيل ديالكتيك تاريخى قايل نباشيم، باز هم نميتوان مسالهيى بنساختى همچون طبقاتى كردن جامعه را به ارادهى فردى يك آدم نسبت داد.
نكتهى قابل تامل ديگر نگاهى به اسباب و چيستى و چهرايى گمراهى جمشيد است. جمشيد در آغاز به آيين داد بوده است اما در اواخر عمر حكومت خود منحرف شده و به ستم و بيداد گرويده است. شرح وقايعاتفاقيه از زبان طبرى چنين است:
«كفران نعمت كرد . احسان خدا عزوجل را انكار كرد و در گمراهى فرو رفت. فرشتهگانى كه خدا به تدبير امورش گماشته بود، از وى دورى گرفتند. گفت: “اى مردم ! من خدايام ! مرا بپرستيد.”» (طبري، ج 1 صص: 120-118)
ابومنصور ثعالبى نيز كم و بيش روايت طبرى را تاييد كرده و گفته است:
“]جمشيد[ عبادت خدا فرو گذاشت، فرّ از او دور شد” (ثعالبي، پيشين، ص 16)
حكيم توس با زبانى دلنشين سبب شناخت گمراهى جمشيد را بازنمود است:8
منـى كرد آن شاه يـزدان شنــاس / ز يــزدان بپيچيد و شـد ناسپـــاس
چنيـن گفت با سالـخورده مهــان / كه جز خويشتن را ندانـم جهـــان
خور و خواب و آرامتان از من ست / همان كوشش و كامتان از من ســت
بـزرگى و ديهيـم و شاهى مـراست / كه گويد كه جز من كسى پادشاست
از ميان همين چند بيت نيز ميتوان به عمق نقد و نظر فردوسى پيرامون حاكميت استبداد و خودكامهگى پيبرد.
سقوط جمشيد
با توجه به اين كه بيمارى غرور، مردم آزارى و خودرايى گريبان جمشيد را گرفته جامعه طبقاتى شده و ميان طبقات دارا و ندار گسست به وجود آمده است، پس مقدمات سرنگونى جمشيد رقم ميخورد. و بدينسان زمينههاى شكلبندى اولين قيام در شاهنامه بسترسازى ميشود. مردم و سپاهيان به تدريج جمشيد را به حال خود رها ميكنند و به صفوف مخالفان حكومت بيداد ميپيوندند:
سيه گشت رخشنده روز سپيد / گسستند پيونـد از جمّ شيد
بـر او تيره شد فرّهى ايــزدى / بـه كژى گراييد و نابخردى
پيداست كه فردوسى از دو عامل “ گرايش به كژى” و “ نابخردى”9 به عنوان بسترسازهاى سقوط جمشيد ياد ميكند و محور انتقادات خود از پادشاهى او را برمدار خودكامهگى و استبداد راى پيميريزد.
از سوى ديگر يگانه گزينهى موجود براى كسب قدرت سياسى ضحاك است. فردوسى در موضوع پادشاهى ضحاك به تنها عنصرى كه بها نميدهد دارا بودن – يا نبودن – فرّ ايزدى است. ارتش ايران؛ گريزان از ستم جمشيد، پشت سر ضحاك صف ميبندند:
سواران ايران همه شاه جوى / نهادند يك سر به ضحاك روى
جمشيد توسط ضحاك بازداشت و به وضعى فجيع و شنيع به قتل ميرسد:
چو ضحاكاش آورد ناگه به چنگ / يكايك ندادش زمانى درنــگ
به اره مرو را به دو نيم كرد / جهان را ازو پاك و بيبيم كرد
در راه به قدرت رسيدن ضحاك، ارتش ايران (سواران) بيش از هر گروه ديگرى نقش آفريدهاند:
به شاهى بر او آفرين خواندند / ورا شاه ايران زمين خواندند
(شاهنامه ژول مول، بيت 195 تا 206)
فردوسى و جمشيد
حكيم توس از سقوط پادشاهى خودكامه، كژرو و بيخرد، شاد است. اگر فردوسى بهراستى طرفدار منافع طبقاتى فئودالها، بردهداران و زمينخوران بود، دليلى نداشت از سقوط قدرتى كه حافظ چنين منافعى بوده است، اظهار خرسندى و شادمانى كند. با اين حال شاملو كه به دفاع از ضحاك حكم محكوميت فردوسى را از پيش صادر كرده است، بيتوجه به رضايتمندى فردوسى از سقوط جمشيد – كه به نوعى اعلام رضايت از سقوط جامعهى طبقاتي برساختهى جمشيد است – نگاه خود را معطوف حوادثى ميكند كه ميتواند با تامل؛ به درستى نظر و نتيجهگيرى او شهادت دهد. سقوط ضحاك، ظهور فريدون و بازگشت جامعه به دوران طبقاتى جمشيد. و شگفت آن كه اين همه حادثه، فقط با سه بيت، به شيوهى مطلوب شاملو، تاييد ميشود. سه بيتى كه طى آن فريدون در جريان بيانيهاى اعلام كرده است، حال كه ضحاك سقوط كرده و كار انقلاب به پايان رسيده بهتر است هر كسى به سراغ كار و پيشهى خود برود. اين چه ربطى به بازگشت جامعه به عقب و طبقاتى شدن مجدد دارد. و مگر طبقاتى شدن يك جامعه، حكم تعطيلى نمايشگاه بينالمللى تهران است كه يكى صادر كند و ديگرى لغو. هيچ فردى حتا با حداكثر بهرهمندى از كاريزماى شخصيتي، نفوذ مردمى و قدرت نظامي، نميتواند با صدور اعلاميه و بخشنامه جامعه را تجزيه و طبقاتى كند و يا برعكس طبقات را فرو بريزد و برابرى طبقاتى را به ارمغان بياورد. تجربهى تاريخ اجتماعى ايران نشان ميدهد كه هرگاه حكومتى ساقط شده است، تا مدتهاى مديد گسترهاى از گسلهاى مولد هرج و مرج و پريشانى و ناامنى تمام كشور را فرا گرفته و مردم عاصى از ناامنى بار ديگر به منظور در آغوش گرفتن زندهگى امن و آرام زير پرچم حاكم خودكامهى ديگر صف كشيدهاند. اين تسلسل تاريخى يكى از دلايل نهادينه شدن استبداد حكومتى و تسرى رفتارهاى خرده ديكتاتورى در فرهنگ سياسى مردم ايران به شمار تواند رفت. فراشدى كه البته بررسى آن بيرون از مجال اين مجمل است.10 به هر شكل شاملو به استناد همان سه بيتى كه در ابتداى بخش دوم جستار نقل شد، معتقد است:
«آخر مردم طبقهاى كه قاعدهى هرم جامعه را تشكيل ميدهند چهرا بايد آرزو كنند فريدونى بيايد و بار ديگر آنان را به اعماق ببرد؟ يا چهرا بايد از بازگشت نظام طبقاتى قند تو دل شان آب شود؟»
اى كاش تحولات عميق اجتماعى – در حد تجزيهى جامعه به طبقات يا به عكس برابرى طبقاتى و محو طبقهى دارا – به همين سادهگى بود كه شاملو تصور ميكند. اى كاش ميشد با يك اعلاميهى سه خطى يا به واسطهى يك دستورالعمل بينظمى ناشى از سقوط حكومت را به نظم و نسق كشيد. حتا در دوران باستان كه حكومتها متمركز و تمام ابزار قدرت در اختيار يك فرد خودراى بود و يك نفر براى همه تصميم ميگرفت تحقق چنين تحول عميقى در چارچوب ارادهى فردى محال به نظر ميرسد. شاملو پشت سر ضحاك دست نابهكار توطئهى اشراف خلع يد شده را مشاهده كرده است:
«در ميان همهى تاجداران شاهنامهى فردوسي، ضحاك تنها كسى است كه نميتواند بگويد:
مناَم شاه با فرهى ايزدى / هماَم شهرياري، هم ام موبدى
اين خود ثابت ميكند كه ضحاك از دودمان شاهى و حتا از اشراف دربارى نيست. بلكه فردى است عادى كه از ميان تودهى مردم برخاسته ….» (شاملو پيشين)
شاملو – منظورمان جريان مدعى اين انديشه است – بايد بداند كه منطق انسانى حاكم بر تاريخ با منطق خشك و انعطافناپذير رياضى و علوم بَحت (خالص) همسان نيست. نقد و بررسى اپيستمولوژيك (معرفت شناخت) تاريخ اجتماعى با ما از مصاديق و آموزههايى سخن ميگويد كه به موجب آنها قرار نيست هر فردى با خاستگاه طبقاتى مردمى – حتا يك پرولتر – وقتى به اريكهى قدرت تكيه ميزند الزاماً مدافع منافع مردم و طبقهى محروم باشد. از استالين روسها و هيتلر آلمانها تا رضاخان ما ايرانيان، روساى حكومتهاى بسيارى ميتوان نشان داد – از جمله همين لخ والسا در لهستان – كه از اقشار محروم جامعه برخاسته بودند، اما وقتى به قدرت رسيدند، در عمل به صورت يك ماشين خدمتگزار بردهداران، فئودالها و بورژوازى عمل كردند. چه كسى است كه نداند اندك مدتى پس از حاكميت بلشويكها و به محض مرگ لنين “ديكتاتورى پرولتاريا” از “ديكتاتورى بر پرولتاريا” سر درآورد.
مضاف به اينكه از پيش معلوم نيست، نتيجهى هر دگرگونى اجتماعى – حتا عليه نظام طبقاتي، بالضروره – حاكميتى انقلابى و طرفدار منافع اكثريت مردم، از كار در آيد. لطفاً به عملكرد ضدانسانى پادشاه آدمكشى مانند نادر قلى (مشهور به نادرشاه) توجه فرماييد، تا به عمق مقولهاى كه ما در صدد طرح و شرح آن هستيم، پى ببريد.
پادشاهى كه،
الف؛ فاقد فر شاهنشهى بود (مانند ضحاك) و از اعماق جامعه و از ميان مردم تهيدست بر خاسته بود.
ب؛ در شرايط ناامنى و تنگدستى مردم – كه ناشى از تلاشى صفويه بود – به قدرت رسيده بود.
پ؛ از كاريزماى بالا برخوردار بود و پس از اخراج اقوام مهاجم؛ هويت چند پارچه شدهى ملى را متمركز كرده بود.
اما در نهايت، فرجام كار او به كجا كشيد؟ در اوج قدرت، بيمناك از توهم توطئه، دست به جناياتى هولناك زد و حتا از كور كردن فرزند – و جانشين احتمالى خود – ا با نكرد. قتل عام مردم هند، بماند.
نقد و بررسى پديدهى پيچيدهاى مانند قدرت – كه موضوع دانش سياسى و ابزار اصلى دولت است – نيازمند دانايى ويژهيى است كه مرزهاى مشترك چندانى با شعر (از “هواى تازه” تا “حديث بيقراريماهان”)، ترجمه (از “پا برهنهها” تا “دن آرام”)؛ فرهنگ كوچه (با تمام عظمتاش)، ژورناليسم حرفهاى (از كيهان هفته تا كتاب جمعه) و دهها رويكرد ديگر حرفهيى در حيطهى فرهنگ و هنر ندارد. طرح اين مقوله به اين معنا نيست كه شاعران و ساير هنرمندان وارد عرصههاى سياسى نشوند و به اظهارنظر پيرامون سازوكارهاى تاريخى نپردازند. هرگز اما موضوعات پيچيدهيى مانند اسطورهى ضحاك وقتى كه براى تجزيه و تحليل به حوزهى ديالكتيك تاريخى دعوت ميشوند، آنگاه آدم هوشمندى مانند شاملو – با تمام دانايياش – به حاشيه رود.
ادامه دهيم.
بارى مخالفت فردوسى با حكومت ضحاك ربطى به مسايل مورد نظر شاملو ندارد. ضحاك شاهنامه فردى است كه براى رسيدن به قدرت، پدر خود را كشته و با ابليس در آميخته و بر اثر همين آميزش است كه در شعاع شر و كژى نيرنگ اهريمن قرار گرفته و دو مار – نماد شرارت – از شانههاياش روييده است. در دورهى حكومت ضحاك:
نـهان گشـت آيين فرزانهگان / پـراكنده شـد كام ديــوان گان
شده بر بدى دست ديوان دراز / به نيكى نرفتى سخن جز به راز
نــدانست جز كژى آموختن / جز از كشتن و غارت و سوختن
فردوسى هرگز گلايه نميكند كه ضحاك فر شاهنشهى ندارد و يا – نمونه را – نان فئودالها را آجر كرده است . ناخشنودى حكيم از حكومت ستم و حاكميت بيداد است. درست به همين سبب نيز، ضحاك محكوم به نابودى است. در هيچ جاى شاهنامه از عملكرد موهوم ضد اشرافى و ضدفئودالى ضحاك خبرى نيست. آن گونه كه شاملو معترض شده:
« قيام مردم عليه ضحاك، قيام تودههاى آزاد شده از قيد و بندهاى جامعهى اشرافى برضد منافع خويش، در حقيقت كودتايى است كه اشراف خلع يد شده از طريق تحريك اجامر و اوباش و داش مشديها بر عليه ضحاك كه آنها را خاكسترنشين كرده، به راه انداخته….»
نه شاملو – و نه على حصورى – براى اثبات اين ادعا هيچ مدرك محكمه پسند، و حتا استدلال منطقى و عقلانى به دست ندارند.
پيروزى يا شكست؟
تصويرى كه فردوسى از قيام عليه ضحاك ترسيم كرده فوق العاده بشكوه است:
به هر بام و در مردم شهر بود / كسى كش ز جنگ آورى بهر بود
همـه در هـواى فريدون بدند / كه از جور ضحاك پر خون بدند
زديوارها خشت و از بام سنگ / به كوى اندرون تيغ و تير خدنگ
قيام پيروزمند مردم به ضد ضحاك، تحت رهبرى آهنگرى زحمتكش11 – كه ميتواند مويد ماهيت مردمى قيام باشد – بر بسترى از نارضايتى عمومى به سلطنت فريدون ميانجامد. نخستين فرمان حكومتى شاه جديد اين است.
بفرمود كـردن بدر بر خروش / كـه اى نام داران با فّر و هوش
نبايد كه باشيد با ساز و جـنگ / وزين باره جوييد يكى نام و ننگ
سپــاهى نبايد كه با پيشـهور / بـه يـك روى جويند هر دو هنر
يكـى كارورز و دگـر گرزدار / سـزاوار هر كس پديد است كار
چو اين كار آن جويد آن كاراين / پـرآشوب گـردد سـراسـر زميـن
به بند اندرست آن كه ناپاك بود / جـهان را زكــردار او بـاك بود
شــما ديـر مانيـد و خرم بويـد / به رامش سوى ورزش خود شويد
دستور خلع سلاح عمومي، پديدهيى است كه در شرايط معاصر نيز حكومتهاى بر آمده از قيام و انقلاب در پيش ميگيرند. اين امر بيانگرتفاوت كودتا با قيام مردمى است. در جريان كودتا اسلحه در اختيار نظاميان است و پس از پيروزى كودتا نيز كماكان در اختيار آنان باقى ماند و نيازى به خلع سلاح (نبايد كه باشيد با ساز و جنگ يا ]ساز جنگ[ ) نيست.
پايان سخن
روايتى كه فردوسى از ماجراى ضحاك (اسطورهى آژيدهاك) در شاهنامه به نظم كشيده است به لحاظ مانستهگى در ساختار؛ پايه و مايه و جهتگيريهاى فكري، در متونى كه چندان در دسترس شاعران و نويسندهگان ما به ويژه طيف جوان نيست؛ و پيش از شاهنامه توليد شده؛ آمده است از جمله:
تاريخ يعقوبى (ابن واضح يعقوبي، م 284) ؛ اخبار الطوال (ابوحنيفه احمدبنداود دينورى 290)؛ تاريخ طبرى (محمدبن جريرطبرى م310)، مروج الذهب (مسعودى م 345)، تاريخ بلعمى (برگردان تاريخ طبري؛ محمد بلعمى م 363)، تاريخ ملوك الارض و الانبياء (حمزهى اصفهاني، م 360)، البداء و التاريخ (مطهربنطاهر مقدسي، م ؟ پس از 370 هـ) و ….
مانستهگى روايت فردوسى از اسطورهى ضحاك با آن چه در متون پيش گفته نقل شده است دستكم مويد اين مدعا تواند بود كه فردوسى – برخلاف نظر شاملو – به اين اسطوره از منظرى ايدئولوژيك ننگريسته و افكار و آرا خود را در متن اسطوره دخالت نداده و ماجرا را، به همان شكل كه در متون و مراجع پيش از او موجود بوده – و به طور قطع يك يا چند مجلد از اين كتابها در اختيار فردوسى نيز قرار گرفته – به نظم كشيده و امانت در روايت را بر سليقهى شاعرانهى خود نيز ترجيح داده است.
نكتهى قابل ذكر ديگر اين است كه در چند متن معتبر – كه كم و بيش همزمان با شاهنامه تاليف شده – ساختار اساطيرى و بن مايهى داستانى ماجراى ضحاك از شباهت شگفتانگيزى با روايت فردوسى برخوردار است و اين امر نيز شاهد ديگرى بر رعايت امانت از سوى حكيم توس است. اين متون عبارتند از:
تجارب الامم (ابوعلى مسكويه م 421)، تاريخ غرر اخبار ملوك الفرس و سيرهم (ابومنصور ثعالبى م429) و آثار الباقيهى ابوريحان بيرونى. مضاف به اين كه در اين متون به ويژه كتاب ثعالبى و ابوريحان سيل ناسزا نثار ضحاك و مزدك سرازير شده است، اما فردوسى برخلاف ايشان در همه حال موازين ادب را رعايت كرده و به اساس و ساختار اسطوره وفادار مانده است.
در پايان اين جستار، – كه بيش از حد متعارف موازين اقتصادى سخن را شكست و از آن سوى ايجاز سر درآورد مايلام بر اين نكتهى مهم تاكيد كنم كه من – در مُقام خواننده و منتقد حرفهيى شعر و ادبيات كلاسيك و معاصر و آشنا و علاقهمند به شعر ساير ملل؛ شخصاً ترجيح ميدهم كه عرصهى نقد شعرى و ادبى با مقولات و مقالاتى از جنس آن چه كه شاملو در سخنرانى بركلى مطرح كرده – و در اين جستار به محك نقد خورده – شكل ببندد و رقم بخورد….انبوه مقالات تكراري، كه سالهاست انبان شبه نقد فرهنگى اين كشور را مالامال از سياه مشقهايى كرده است كه قادر به ايجاد كمترين پوپايي، گفت و گو تضارب آرا و مناظره نيستند و با وجود خروار خروار از مجلاتى كه با اين نوشتهها، هر ماه بسته مى شوند و “بازار فرهنگ!!” را اشباع ميكنند، بى آنكه آب از آب تكان بخورد، دستان شعر و ادبيات ايران به كلون درهاى جهانى شدن هم نخواهد رسيد.
ما اهل مقالات جنجالى و شلوغ كردن عرصهى شعر و فرهنگ و هنر كشور نيستيم و معتقديم در صورت حاكميت نقد مدرن بهرهمند از خرد فردى و جمعى طرح انديشهاى – كه به حريم حرمت انسان لطمه نزند و حقوق شهروندى را نشكند – مجاز است. سخنرانى بركلى نيز فقط طرح يك انديشه است كه اى بسا بسيارى از ما با آن همراه و هنباز نيستم. هر انديشهيى قابل نقد است. حتا اگر نقد فردوسى و سعدى و رومى و حافظ باشد.
تقديس و تكفير و تابوسازي؛ و حريمپردازيهاى كاذب امثال محمد غزالي، دشمن اعتلاى فرهنگ و انديشه است. جامعهى ما در آستانهى گذار به دنيايى ايستاده است كه سازوكارها و ساختارهاى فكرياش با فرهنگ تحمل، مدارا، رواداري، دگرپذيري، رفتار مدني، رعايت حقوق شهروندي، گفت وگو؛ و نقد مدرن شكل ميبندد. به ياد داشته باشيم تا زمانى كه آلودهگى ناشى از جنجال و غوغا و هتك و ناسزا به انديشههايى كه ما نميپسنديم، از فرهنگ روزمرهگى و روزمرگى ما حذف و پاك نشده باشد، هيچ يك از شهروندان چنين دنيايى به ما خير مقدم نخواهد گفت و درهاى خانهاش را به روى شعر و داستان و ادبيات ما نخواهد گشود.
پی نوشت ها:
1. بخشى از سخن رانى احمد شاملو در هشتمين كنفرانس سالانهى پژوهش و تحليل تاريخ ايران با عنوان : “روند روشنفكرى در قرن بيستم ايران” دانشگاه بركلي، فروردين 1369.
2. از حق و انصاف نيز نبايد گذشت كه تحقيقات آكادميسينهاى روسى از جمله پطروشفسكى و بارتولد در زمينهى تاريخ و فرهنگ ايران از اعتبار ويژهيى بهرهمند است. هنوز شاهنامهى چاپ مسكو بهترين تصحيح و شاخصترين نسخهى موجود از اين اثر است.
3. صاحب اين قلم خوانندهى علاقهمند به جزييات كتيبهى بيستون و ماجراهاى دقيق قيام برديا از آغاز تا سركوب نهايى را به مقالهى مبسوط ذيل كه طى دو شماره در ماهنامهى معيار زنده ياد ابراهيم زال زاده منتشر شده است ، ارجاع ميدهد.
قراگوزلو . محمد ( 8/1377) كتيبه محك تاريخ ]مقاله[ ماهنامهى معيار، ش: 30 و 31 اسفند و فروردين.
4. بيتى از غزل حافظ: نقدها را بود آيا كه عيارى گيرند تا همه صومعهداران پيكارى گيرند
مصرع اول بيت حافظ عنوان مقالهيى است مشابه كه در پاسخ مطلبى مشابه از عطاءالله مهاجرانى نوشتهام:
قراگوزلو. محمد (1381) كو آن كسى كه نرنجد… ] نقدها را بود آيا…[؛ اطلاعات؛ 28 مهر.
5. شاملو در شهريور 1367 به دعوت اجلاس بينالمللى نويسندهگان به شهر ارلانگن آلمان (غربى) سفر كرد و پس از برگزارى چند شب شعر و سخنرانى در جلسات اينترليت 2؛ كه با موضوع “جهان سوم، جهان ما” تشكيل شده بود شركت نمود و مقالهاى تحت عنوان“ من درد مشتركم مرا فرياد كن” ارايه كرد. موضوع مقاله، فقر تبعيض، استبداد و بيعدالتى جهانى بود.
6. خوانندهى محترم بايد به اين نكتهى ظريف توجه كند كه اسكندر نيز مانند محمود غزنوى در شعر و ادبيات فارسى شخصيتى دو چهره (دوگانه) يافته است. دربارهى رازناكى اين ماجرا بنگريد به مقالهيى از رضا انزابينژاد مندرج در “ كيهان فرهنگى” ويژهنامهى عطار ش 128، سال 1374.
7. نگارنده توصيه ميكند براى درك عدالتخواهى و برابرطلبى فردوسى ، كافى است نظر حكيم پيرامون مزدك و رويكردهاى انقلابى او را با نظر ابوريحان بيرونى در همين مورد مقايسه كنيد. فردوسى مزدك را به لطف ميستايد و ابوريحان تا ميتواند به مزدك ليچار بار مى كند. ر.ك
بيرونى. ابوريحان (1362) آثار الباقيه …. برگردان اكبر دانا سرشت، تهران اميركبير
8. غرور عامل سقوط حكومت؟! بديهى است كه فردوسى نيز مانند همهى روشنفكران قرن چهارم و پنجم به دليل فقدان آگاهى و دانايى از روشمنديهاى انقلاب سياسى و جهل نسبت به فلسفهى تاريخ، نميتوانسته است مولد تحليل علمى از سقوط حكومت باشد. نخستين كسى كه از منظر جامعهشناسى استدلالى ظهور و سقوط تمدنها – و دولتها – را نقد و ارزيابى كرد عبدالرحمان بن خلدون اندلسى است.
9. خرد ثقل انديشهى فردوسى را شكل ميبندد. طرح و بازنمود اين مقوله نيازمند كتاب يا دست كم رسالهاى است مستقل و مبسوط.
10. در اين زمينه نگارنده در كتاب “فكر دموكراسى سياسى” به طور مبسوط سخن گفته است.
11. شاملو؛ كاوهى آهنگر را مصداق لومپنى چاقوكش همچون شعبان جعفرى (مشهور به شعبان بيمخ) ميداند. اگر چه در ماجراى كودتاى 28 مرداد 32 و سقوط دولت ملى زنده ياد محمد مصدق، شعبان بيمخ به دفاع از سلطنت و كودتاچيان سينه سپر كرده و هدايت جماعتى لومپن – از جنس خود را – به عهده گرفته بود اما نقش راهبردى آمريكا (سازمان C.I.A) و فرماندههان ارشد ارتش (فضلاله زاهدى ، نصيرى و …) در پيروزى كودتا مشهود بود. قيام عليه ضحاك و نقش كاوه – بيبهره از دخالت و حمايت – قدرت هاى خارجى – قابل قياس با كودتاى 28 مرداد نيست….
منابع:
1. آزاد. اكبر (1351) اسفنديارى ديگر؛ تهران: طهورى.
2. اوستا؛ نامهى مينوى زرتشت (1355) اوستا …. ، نگارش جليل دوستخواه، از گزارش ، ابراهيم پور داود، تهران: مرواريد.
3. برومند سعيد. جواد (1372) انگشترى جمشيد، تهران: پاژنگ.
4. ——– (1371) جام جم؛ تهران: پاژنگ.
5. بيرونى. ابوريحان (1362) آثار الباقيه،برگردان: اكبرداناسرشت، تهران: اميركبير.
6. ثعالبى. ابومنصور (1353) غُرراخبار ملوك الفرس و سيرهم، زوتنبرگ.
7. حافظ. شمسالدينمحمد. – در اين مقاله، بيتهاى حافظ شيراز از حافظه نقل شده.
8. حصورى. على (1356) ضحاك اصلاحگرى كه از ميان مردم برخاست ]مقاله[ كيهان ،21 تير ، ش 10213
9. دنياى سخن (1369) حقيقت چهقدر آسيبپذيراست؛ ش: 32 و 33، شهريور.
10. راوندى. مرتضا (1357) تاريخ اجتماعى ايران (جلد 1) تهران: اميركبير.
11. زرين كوب. عبدالحسين (1362) تاريخ ايران بعد از اسلام، تهران: اميركبير.
12. سعدى. مصلحالدين (1360) كليات سعدي، به اهتمام محمدعلى فروغى ، تهران: اميركبير.
13. صاحب اختيارى. بهروز (1381) احمد شاملو، شاعر شبانهها و عاشقانهها ]گردآورى[.تهران: هيرمند.
14. طبرى. محمدبنجرير (1354) تاريخ الامم و الملوك، 2 جلد، بينا.
15. فردوسى. ابوالقاسم (1364) شاهنامه، تصحيح ژول مول، تهران: جيبى.
16. قراگوزلو. محمد (1384) تابوى فردوسى در محاق نقد …. ]مقاله[ فصلنامهى گوهران ، ش 7 و 8.
17. ——- (8-1377) كتيبه محك تاريخ ]مقاله2[ ماهنامهى معيار، ش 30 و 31.
18. ——- (1382) چنين گفت بامداد خسته، تهران: آزاد مهر.
19. مجابى. جواد (1377) شناختنامهى شاملو؛ تهران: قطره.
20. مسعودى. عليبنحسين (1365) مروج الذهب، برگردان ابوالقاسم پاينده تهران: علمى. فرهنگى.
21. معين. محمد (1358) مزديسنا و ادب فارسى (2جلد) تهران: دانشگاه تهران.
من علت اين همه عصبيت وآسمون به زمين دوختن بعضي هارا نمي فهمم.اين گروه متعصب يکسونگر
بهتربود بجای اينهمه گردوخاک بپاکردن،با تعمق به نقدها و کامنتهايي که منم منم کردن و فضل فروشيهای بازاری آقای قره گوزلورانشان داده وبدفهمي ايشان از مارکسيسم ومقولات اجتماعي-مبارزه طبقاتي را گوشزدنموده اند توجه مي نمودند وبه چندنکته فکرمي کردند:
1-چراآقای قره گوزلودائم جاعوض ميکند،از اين شاخ به آن شاخ ميپرد،پراکنده گويي ميکندوبجای تمرکز بريک مسئله حاشيه روی ميکند
تنها حداکثر يک پنجم نوشته های ايشان مربوط به موضوع است وبقيه اش پراکنده گويي
ومنم منم کردن است.من شايدبامواضع سياسي
پاره ای ازاين نقدها موافق نباشم اما تقريبأ اکثر نقدها تناقضات آشکار نظری و سياسي و کج فهمي ايشان از مارکسيسم را به درستي و وضوح نشان داده اند.
2-آيا مسابقهً انشاء نويسي وپُز دادن و فضل فروشي است؟
3-چراآقای قره گوزلودرهر نوشته ای به جنجال آفريني و هياهوی ژورناليستي متوسل مي شود؟
4-من خودنيز باهر نوع توهين وتخريب مخالفم و ازآن پرهيز ميکنم.اماچيزی که عوض داره گله نداره. آقای قره گوزلو پاسخ بددهني و لحن و زبان داش مشدی خود را مي گيرد
5-چراآقای قره گوزلو بعداز هر نقد و انتقادی که بهش مي شودازيک طرف به اصلاح و ترميم و تغيير مواضع خوددست ميزندامااز طرف ديگر ناصادقانه به منقد خود حمله ميکندتا مثلأ ايز گم کرده باشدو بقول معروف برای دفاع دست به حمله ميزند؟….
و نکات بسيار ديگر
کامنت گذاری به اسم نادر کیان که نوشته از کامنت سعید نامی بوی نفرت می آید حق دارد. بوی تعفن نفرتی که از کامنت های آقای سعید بلند می شود تمام این ستون را گرفته و خواننده را بشدت آزار میدهد. جالب این جاست که این شخص به نام گذری یا همکارش در یکی از کامنت ها یک شبنامه شش ماده ای منتشر کرده و به در و دیوار یکی از سایت ها چسبانده و در بندی حکیمانه پند و اندرز میدهد که سایت ها جای تخریب و توهین به افراد نیست اما صد البته که این فرمان را برای خود و همکارانشان صادر نکرده اند. ایشان در تناقض بافی هم تا بخواهی استاد است. یک جا می گوید که نوشته قراگوزلو اصلا قابل نقد نیست و جائی می گوید که خودش در پاره ای از نقد هائی که به نوشته شده موافق نیست و یک جای دیگر می گوید که ….. ولی هر بار که ایشان ادعای انتقاد و اصلاح میکند بلافاصله دم خروس بیرون می افتد. اصلاح و انتقاد قصد آقای سعید نیست کار او و همراهانش حال گیری و تخریب است. از این سایت به آن سایت می چرخد و بساط کمپین تخریبی اش را هر جا برسد پهن می کند و با سماجت مشغول نفرت پراکنی می شود. از همه کامنت هایش پیداست که چه لذت بچگانه ای از این کمپین تخریبی می برد. هر چه هم برایش بنویسید و استدلال کنید بی فایده است او بهانه دیگری پیدا می کند. کسی که می خواهد خراب کند از همه چیز مایه درست می کند. ببینید این شخص چه طور با بهمن شفیق و “مقاله” او همراه است. این همه تفریحات مفید برای گذراندن وقت بیکاری دور و برشان هست اما …. خب شاید هم به این نوع کمپین ها احتیاج دارند تا خود را خالی کنند و به روح و روان پریشانشان آرامش بدهند.
همه چیز روشن است. برخلاف کامنت گزار حرفه ای آقا یا خانم گذری سعید نام آن کسی که عشق مشهور شدن دارد بهمن شفیق و عباس فرد هستند که کارشان فقط گیر دادن به این و آن است. وگرنه قراگوزلو نظرش را در مورد دستمزد گفته و مارکس را هم نقد کرده کفر که نگفته حالا همه مارکس اللهی ها ردیف شده اند
اگر چپ نتواند مارکس را نقد کند باید برود دنبال کارش و عرصه را مثل حالا به بورژوازی بسپارد. برای همین است که چپ رشد نمی کند. امثال آقای شفیق نمی خواهند تئوری پردازی های بزرگانی همچون هاروی و ایگلتون را قبول کنند و خودشان را در مرکز هستی کمونیزم می بینند و دچار خود شیفتگی شده اند. اینجور نیست بابا جان
سرتان را از زیر برف بیرون بیاورید دنیا تغییر کرده است
مجله هفته یک لشکر آدم استخدام کرده که علیه آقای قراگزلو و چپ های فعال داخلی فحاشی کنند. بابت این روش ضد انسانی باید متاسف بود
به آقای سعید و دوستانش
نفرت از کامنت های شما می بارد. شما آنقدر به کامنتهای خود علاقه دارید که به همه سایتها مراجعه می کنید و علیه قراگوزلو کامنت می نویسید. این کمپین حرفه ای واقعن نوبر است. در ضمن شما که ادعای ادب می کنید خوب است دستکم محبت کنید و تنها یک مورد توهین در مقالات قراگوزلو به ما نشان دهید. کلمات زپرتی و آبدوغ خیاری که در مقاله آقای شفیق آمده یعنی چه؟ این مظلوم نمائی نیست عزیزکم
در ضمن کسی که بیش از بیست جلد کتاب در داخل ایران منتشر کرده است چه نیازی به شهرت دارد. نمی دانم کجا زندگی می کنی اما اگه تونسنی برو کتاب فکر دموکراسی یا بحران رو بخون شاید یه چیزی یاد گرفتی
اگه حالت خوب بود جواب بنویس
در ضمن خانم یا آقای پروین؟ گذری هم دچار نارسیسم کامنت گزاری است
مجله هفته کامنت طرفداران آقای قراگوزلو را سانسور می کند و در مقابل به سندیکالیست های راست گرایی همچون بهمن شفیق تریبون می دهد
جای گلایه نیست
با اجازه رفقای “مجله هفته” ،
در ذیل متنی است (نسبتا طولانی) از قراگزلو در مورد شاهنامه و شاملو.
از استاد سعید و دیگر اساتید منکر نو آوری قراگزلو در نقد ادب فارسی ، محترمانه خواهشمندم که با نقد و ساخت زدایی خویش از این نوشتار نشان دهند که چه کسی اهل قلم است و چه کسی اهل پلمیکهای نازل و سطحی.
رفقای محترم “مجله هفته” درج مقاله طولانی در بخش کامنتها مقداری بی سابقه است، منتها بااجازه شما اینگونه دیگر بهانه ای در دست دوستان برای شانه خالی کردن از زیر ادعایشان نیست.
موافق باشید.
=================
نادرست گفتن درست نگفتن نيست
فردوسی و شاملو
محمد قراگوزلو
QhQ.mm22@yahoo.com
درباره ی اين مقاله ی پر ماجرا
فروردين 1369 هنوز جوهر سخن رانی شاملو در برکلی خشک نشده بود که بر اساس گزارش نيم بند نشريه ی دولتی کيهان هوايی موجی از ناسزا عليه شاملو به راه افتاد. از دشمنان عقده يی شاملو انتظار می رفت که سياه بر سفيد او را به دشنه ی دشنام های ببندد. اما دوستان فريب خورده و جوگير نيز مرعوب فضای ساخته گی دولتی عليه شاملو شدند. ناگهان همه يک شبه تاريخ دان و اسطوره شناس و فردوسی دوست و ناسيوناليست دو آتشه شدند و در رثای مام وطن که توسط شاملوی “غرب زده ی چپ گرا” هجو شده بود، مرثيه ها سرودند. فضای سياهی بود. باری در آن فضای سرد من که در گير پيشبرد پروژه يی آموزشی بودم يادداشتی کوتاه نوشتم و با توجه به بعد مکان با مکافات به شاملو و آدينه رساندم. آدينه که در اختيار جريانی خاص بود فقط به درج دو مقاله عليه شاملو بسنده کرد و پرونده را مختومه اعلام فرمود. شاملو بعدها در گفت وگو با همان مجله به صراحت از همان يادداشت و به تعبير خود مقاله ی چاپ نشده چنين ياد کرد:
«ما سانسورچی نيستيم که حکم کنيم اين چاپ بشود آن يکی نشود. بحث ما فقط بر سر معيارهای انتخاب مطالبی است که قرار است در باب “يک موضوع مشخص” در صفحات مسلماً محدود نشريه منعکس شود. از ميان مطالب و نامه های رسيده و چاپ نشده يی که در اين پرونده هست و نظريات مخالفت و موافقت نويسنده گان شان را مطرح می کند. شما دست کم اين مقاله خواندنی را پيش رو داشته ايد……………. به جز اين سی و شش نامه يا مقاله با يا بی عنوان ديگر هم در پرونده هست. اما من از آن جهت روی اين مقاله انگشت گذاشته ام که نويسنده اش نه از خودنمايی دست به قلم برده نه از فرط بی کاری و موافقت و مخالفت اش را بی حب و بغض به ميان آورده است.» آدينه شماره 72 مرداد 71 احمد شاملو: “آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نيست.”
(جواد مجابي، شناخت نامه شاملو، صص: 710-707)
البته شاملو به جز يادداشت من هشت نوشته ی ديگر را نيز پسنديده بود. به گمان ام دو سال بعد که صحبت از همان ماجرا به ميان آمد او فروتنانه از من سپاس گزارد که در آن شرايط سنگين به کومک اش شتافته بودم. به او گفتم که اگر ممکن است يادداشت را بدهد تا تکميل و منتشر کنم. پذيرفت. گشت و نيافت. يکی دو بار ديگر که سراغ همان يادداشت را گرفتم به گمان ام حال و حوصله نداشت که گفت “ قربونت! نمی دونم کدوم گوری انداختم. مقالتو می گم. دست بردار!!” که کوتاه آمدم. اردی بهشت 1384 قرار شد به دعوت دانشجويان دانشگاه تهران در مورد فردوسی و البته موضع شاملو در اين خصوص صحبت کنم. دست به کار شدم و با استناد به حافظه ی ضربه خورده ام مقاله يی نوشتم که مبسوط بود و با آن چه که به شاملو داده بودم اندکی متفاوت. مقاله برای تايپ در اختيار “عزيز”ی قرار گرفت. معتمد. و من به زمين گرم خوردم و تا شش ماه رخت خواب گير شدم. بعد مجله يی را ديدم که متن خلاصه شده همان مقاله را به نام همان عزيز منتشر کرده است. با اين توضيح که خط شکسته ی نستعليق من که خواندن نوشته های خطی ام را شاق می نمايد کلی غلط وحشت ناک و مضحک به متن راه داده بود و مضاف به اين که شيوه ی خاص نگارشی و نثر متفاوت و خاص من سبب شده بود که خيلی ها به طعنه در آيند که “فلانی نام مستعار زنانه چرا؟” علاوه بر اين ها فقدان سابقه ی آن “عزيز” در حوزه نقد تاريخ و فرهنگ و شعر و حتا نداشتن يک مقاله به اين فضای ناشاد و نا“سعيده” دامن زده بود. من اما زمين گير و در عمق بيماری و بی خبر از همه جا.
باری اينک متن نهايی آن مقاله که سخت مورد توجه شاملو بود، برای نخستين بار منتشر می شود. به اين اميد که هم دوست داران فردوسی و هم سينه چاکان شاملو به اين راه وسط و ميانه رضايت دهند.
…
تعصب به جاى كينه و نقد
به طور خلاصه ماجرا از آنجا كليد خورد كه احمد شاملو در فروردين ماه 1369 دعوت دانشگاه بركلى را پذيرفت و به جمع گروهى از فارسى زبانان پيوست تا گُسستها و شكستهاى تاريخ سياسى ـ اجتماعى ما را در چند محور باز نمايد و پرده از روى فتنههايى بردارد كه از سوى مشتى مورخ مرعوب نوالهى ناگزير و مقهور دستور اجتناب ناپذير حاكمان خودكامه، به گونهيی مخدوش و مغشوش ضبط شده و به تدريج تبديل به باورهاى تابووار گرديده و به همين شكل نيز به ادوار پراَدبار ما رسيده و ماسيده. آنسان كه نگاه كج به اين سنتهاى فرهنگى همان و در معرض “هو”ء جماعت هوچى اديب و بيادب قرار گرفتن همان….
سخنرانى بركلى اگر چه حاوى نكتهى تازهاى نبود، اما در مجموع بازتاب دلمشغوليهاى شاعرى بود كه چون سخناناش به اندازهى كافى مستند به متون معتبر نبود و از بنياد و بنيهى پژوهشى كلاسيك بيبهره بود و با ادبياتى ويژه – متاثر از كلمات نزديك به فرهنگ كوچه مانند “مشنگ، داشمشدي، الدنگ” و… كه يكى از ويژهگيهاى گفتمان شاملو را ميسازد – مطرح ميشد، لاجرم به جاى نقد منصفانه و مدون با پيشنهادهايى همچون پرتاب گوجهفرنگى به شاعر – هنگام ورود به ايران و فحاشى و هتك حرمت كه صدها برابر از كلام شاملو به لومپنيسم ادبى نزديكتر بود مواجه شد. كار تعصب به فردوسى چنان بالا گرفت كه حتا زنده ياد اخوان، رسم مروت و رفاقت را كنار نهاد و به جاى استفاده از ا شراف نسبى به شاهنامه و به تبع آن نقد سخنرانى بركلي، در جريان يك پرسش و پاسخ درآمد كه: “احمد ]شاملو[ با اين حرفها ميخواهد جلب توجه كند”. شما را به خدا نقد و پاسخ را بنگريد. خودنمايى آن هم از سوى مشهورترين شاعر معاصر. طرح چنين مقولاتى از سوى دوستان شاملو – كه به شدت او را رنجانده بودند- سبب گرديد عدهاى فرصت طلب به ميدان آيند و گرد و خاك راه بياندازند. در نتيجه معدود كسانى هم كه از روى تعقل و تحقيق مطالبى را تدوين كرده بودند – كه منطبق بر منطق نقد علمى و درونزا بود و شاملو آنها را ميپسنديد – از خير چاپ و انتشار مقالات خود گذشتند و چند نقد نسبتاً قابل توجه – مانند نقدهاى طولانى “گزند باد” به دلايلى از جمله غلظت ايدئولوژيك – راه به ده كورهاى نبرد و در نتيجه مقوله يى كه سالها پيش از شاملو و حتا قبل از مقالهى سانسور شدهى على حصورى در كيهان سال 1356، مطرح شده بود و ظرفيت فراوانى براى توليد مقالات مفيد و گسترش گسترهى شاهنامه پژوهى داشت، ابتر ماند…. و مانند هر مسالهاى ديگر كه – صرف نظر از ميزان اهميت آن – مدتى كوتاه جامعهى ايران را دچار تب و لرز ميكند و سپس به سرعت در اتاق نسيان بايگانى ميشود، فراموش شد.
حَسَب ظاهر اينك كه آن ماجرا از تب و تاب افتاده است، ميتوان با خيالى آسوده و به دور از جنجال و شانتاژ هر دو سوى قضيه به نقد و ارزيابى اسطورهى ضحاك پرداخت و در همين مجال كوتاه نشان داد كه “غوغا بر سر چيست؟”
اولين نكتهى جالب پس از سخنرانى بركلى اين است كه هنوز متن كامل صحبتهاى شاملو به ايران نرسيده بود و همهى قيل و قال از چند سطرى كه به صورت شكسته، بسته روى تلكس كيهان هوايى رفته بود، برخاسته بود كه هر كسى – اعم از اين كه حرفى براى گفتن داشت يا نداشت يا شاهنامه را، حتا بخشى از اين اثر را يك بار خوانده يا نخوانده بود – براى خالى نبودن عريضه وارد ميدان شد و به دفاع از شاعر حماسى – كه حريم حرمتاش توسط شاعر ملى – شكسته شده بود تا ميتوانست سخنان درشت و غالباً خالى از منطق علمى و پژوهشي، با لحنى غيربهداشتى نثار شاملو كرد. از جمله يكى از استادان دانشگاه تهران مشتى چنين وزين و البته سنگين حوالهى شاملو كرد و پيشنهاد داد:
«جوانان …. مقدارى تخممرغ ]بخرند[، … آبپز كنند و چند روز در مجاورت آفتاب]بگذارند[، سپس يك روز غروب به بازار سبزى فروشها رفته و با مبلغى بسيار كم و شايد هم رايگان مقدار زيادى گوجهى لهيده و فاسد شده خريده و در اول وقت صبح روز بعد قبل از اين كه سخنران از منزلاش بيرون بيايد به سراغش بروند و….»
( به نقل از: احمد شاملو شاعر شبانهها و عاشقانهها، 1381، ص 373)
باقى سناريو را خودتان حدس بزنيد! يكى ديگر از استادان بسيار قديمى و تمام وقت دانشگاه تهران هم نوشت:
«من نوشته و گفتهى اخير آن آقا] اسم ندارد[ را نخواندهام، فقط شنيدم كه در خارج گفتهاند كه حق با ضحاك است. فردوسى فئودال است…. اين طور كه معلوم است اين شخص اصلاً با ايران و ايرانى سر و كارى ندارد و فقط به فكر شهرت و جنجال است….» ( پيشين، ص 374)
بر من دانسته نيست كه نام اين نوشتهها چيست؟ هر چه هست، به نظرم نه فقط از منطق نقد و نقادى فرسنگها فاصله دارد، بلكه اصولاً از يك استاد تمام وقت!! دانشگاه تهران بعيد است در مورد چيزى كه نخوانده است اظهارنظر كند. فرمايشات و افاضات استاد صاحب نظر در امور پرتاب تخممرغ گنديده و گوجهى لهيده به شاعر ملي، بماند تا….
طرح چنين حرفهاى عصبى و هيجانزده مويد تعصب حضرات به شخص فردوسى بود. از منظر ايشان فردوسى تابووار در مقام انبيا و اولياى الاهى نشسته بود و هيچ كس حق نداشت بر او – به حق يا ناحق – خُرده بگيرد و اثر او را – گيرم با كج سليقهگى و دانايى اندك – نقد كند و شگفت اين كه همهى پايهى و مايه سخنرانى بركلى نيز بر محور توصيه به تعصب ستيزى و دعوت به عقلانيت در نقد پديدهها شكل بسته بود و مباحثى از قبيل انوشيروان و كمبوجيه و داريوش و برديا و گئومات و جمشيد و ضحاك و فريدون و كاوه و فردوسى و سعدى و غيره تنها دستآويزى براى فراخوانى عام به منظور پرهيز از تابوپرستي، بتسازى انديشمندان و هنرمندان و نفى پرستش و تعصبورزى نسبت به اهل فرهنگ و فكر بود.
معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت می گويد:
هنر نزد ايرانيان است و بس….
حالا در هر برهه يی که گفته باشد قرن چهارم يا هر گاه ديگري، به نحو روشنی انديشه يی فاشيستی را نماينده گی کرده است. همان طور که ممکن است يک عضو شيرين عقل حزب نازی بفرمايد:
هنر نزد آلمانيان است و بس….
هنر هيچ گاه نزد ملت مشخصی به کفايت “بس” نرسيده و به خصوص مردم ايران که در بسياری از هنرها تا کنون نيز از ملت های ديگر به شدت عقب مانده تر بوده و هستند.
و يا وقتی که فردوسی – حالا مستقيم يا به نقل قول – زنان را در حد سگان تنزل می دهد انسان دچار تهوع می شود.
زنان را ستايی سگان را ستای / که يک سگ به از صد زن پارسای
و يا:
زن و اژدها هر دو در خاک به / وزين هر دو ناپاک جهان پاک به
برداريد و اين انديشه را به ميان زنان مهجورترين کشور دنيای معاصر ببريد. می زنند توی سرتان! اين ها با هيچ معياری قابل دفاع نيست و گوينده ی آن هر که باشد – خواه فردوسی يا هر کس ديگر – محکوم به نژادپرستی و زن ستيزی است. و يا زمانی که فردوسی می گويد:
بسی رنج بردم درين سال سی / عجم زنده کردم بدين پارسی
واقعيت اين است که از نوعی نارسيسم سخن می گويد. چرا که ما در حال حاضر با ده ها زبان و فرهنگ آشنا هستيم که نه شاه نامه داشته اند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده است؛ اما با اين همه زنده و پويا هستند. مضاف بر اين که شاه نامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخه های محدود و معدودی آن هم ميان اهل دربار رايج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد. من از اين مباحث در مقاله ی پر قشقرق “تابوی فردوسی در محاق نقد” به تفصيل سخن گفته ام و فی الحال از آن می گذرم. تابوپرستی و يا به تعبير شاملو “بت پرستی شرم آور” ظرف چهار سال پس از انتشار آن مقاله چنان فحش و بد و بيراه آبدار نثار نگارنده کرده است که راستش به مصونيت رسيده ام!!
باری شاملو در پايان صحبتهاياش – كه به نقد آن خواهيم پرداخت – نتيجه گرفت:
«همين بتپرستى شرمآور عصر جديد را ميگويم كه مبتلا به همهى ماست و شده نقطهى افتراق و عامل پراكندهگى مجموعهاى از حُسن نيتها تا هر كدام به دست خودمان گ ردخودمان، حصارهاى تعصب بالا ببريم و خودمان را درون آن زندانى كنيم. انسان به برگزيدهگان بشريت احترام ميگذارد و از مشعل انديشههاى آنان روشنايى ميگيرد اما درست از آن لحظه كه از برگزيدهگان زمينى و اجتماعى خود شروع به ساختن بت آسمانى قابل پرستش ميكند نه فقط به آن فرد برگزيده توهينروا ميدارد بلكه علارغم نيابت آن فرد برگزيده، برخلاف تعاليم آن آموزگار خردمند كه خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانى بيرون كشد بار ديگر به اعماق سياهى و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون ميشود. زيرا شخصيت پرستى لامحاله، تعصب خشك مغزانه و قضاوت دگماتيك را به دنبال ميكشد و اين متاسفانه بيمارى خوفانگيزى است كه فرد مبتلاى به آن با دست خود تيشه به ريشهى خود ميزند. انسان خردگراى صاحب فرهنگ چهرا بايد نسبت به افكار و باورهاى خود تعصب بهورزد؟ تعصب ورزيدن كار آدم جاهل بيتعقل فاقد فرهنگ است. چيزى را كه نميتواند دربارهاش به طور منطقى فكر كند به صورت يك اعتقاد دربست پيش ساخته ميپذيرد و در موردش هم تعصب نشان ميدهد1….» (دنياى سخن، 1369، ش 32 و 33، شهريور)
دل مشغوليهاى شاملو
پيش از آنكه وارد مقولهى بازخوانى اسطورهى ضحاك و بررسى تحليلهاى احمد شاملو شوم و فاصلهى نقد مدرن بهرهمند از متدولوژى و اپيستمولوژى را با تابو ستايى و هتاكى نشان دهم، از منظر حفظ جامعيت جُستار و از مزغل احترام به احمد شاملو، شايسته ميدانم بنمايه هاى سخنرانى بركلى را، بدون داورى و به نقل از حافظه روايت كنم تا آن بخش از خوانندهگانى كه از تبارشناخت موضوع و سابقهى بحث بيخبراَند؛ در جريان ماجرا قرار گيرند و با آگاهى فزونترى همپاى ما حركت كنند.
“ابلها مردا
عدوى تو نيستم
انكار توام”.
واقعيت اين است كه شاملو نه انكار (منكر) و نه عدوى فردوسى بود. اين نكته كه شاملو شاهنامهى فردوسى – و خمسهى نظامى و مثنوى جلالالدين محمد و گلستان و بوستان – را شعر و بهتر بگويم شعر ناب نميدانست و معتقد بود كه اين آثار ادبيات منظوم با بهرههايى از شعراَند به درك، فهم و برداشت و خوانش ويژهى او از شعر باز ميگردد. شاملو شعر را حاصل شهود، كشف و رستاخيز پيچيده از كلمات جوشيده در اعماق جان شاعر ميدانست و بر آن بود كه براى خلق يك شعر، نيازى به كوشش شاعر نيست. “شعر خودش ميآيد – شاملو” و به نقل از آلن مرتب و به تاكيد ميگفت: “تو چهگونه ميتوانى آن چه را كه مدتها در ذهناَت به نثر انديشيدهاى به صورت شعر درآورى”. (نقل به مضمون از حافظه)
شاعر ما عقيده داشت آثارى از قبيل ليلى و مجنون و خسرو و شيرين و البته شاهنامهى فردوسى كه تكه تكه در روزها و ساعات مختلف سروده شده و به هم متصل گرديده است، شعر نيست. گرچه داراى تصاويرى شاعرانه باشد. با اين همه شاملو – به شهادت ما – بارها به ستايش گلستان سعدى و شاهنامهى فردوسى سخن گفته بود. شاملو هنر استادانهى فردوسى را ميستود كه موفق شده است در قالب مثنوى و در وزن “فعولن فعولن فعولن” تصاوير زيبايى از صحنههاى عاشقانه و جنگ (بزم و رزم) بيافريند.
شاملو در متن و از نتيجهى سخنرانى بركلى نه به دنبال نقد و نفى فردوسي، بلكه در جست و جوى طرح مباحثى ديگر بود كه تلاش ميكنم در نهايت ايجاز، سرفصلهاى آن را باز كنم. در قالب تيتر يا شرح فشرده و موجز!
تقدسزدايى از قدرت خودكامهگان. شاملو نماد اين افراد را در سيماى انوشيروان، چنگيز، نادر، تيمور و محمد خواجه (قاجار) ميديد و در شعرى حماسه را با عشق و انسان دوستى پيوند ميزد و به ما ميگفت، نميخواهد نام اين افراد را بداند يا بشنود. تنها نام شنيدهنى براى او – كه عاشق انسان بود – نام معشوق]معشوقه[ بود.
تابوزدايى از چهرههاى سياسي، اجتماعى و فرهنگى كه در بطن تاريخ ما مطلق مقدس و مقدس مطلق شدهاند. شاملو براى تصريح و نشان دادن اين فراگرد – و سپس نقد آن – ناگزير از مراجعه به تاريخ بود. اگرچه آشنايى او با رخنمودهاى گذشته و معاصر تاريخ اجتماعى ما به تحقيق بيشتر و فربهتر از همهى شاعران معاصر بود، اما از آنجا كه شاملو به فلسفهى تاريخ ا شراف نداشت و نسبت به نقد متدولوژيك و متكى به مبانى معرفت شناخت از تاريخ مسلط نبود، لاجرم تحليلهاى تاريخى كه از او شنيدهايم، از اصول علمى و ديالكتيكى نقد تاريخ بيبهره است و به شدت پوپوليستى و سخت عاميانه است. تحليلهاى تاريخى شاملو تحت تاثير انديشههاى آكادميسينهاى روسى و به طور مشخص كسانى چون پطروشفسكي، بارتولد، پيگولوسكايا، بلينتسكى و ياكوبووسكى بازتوليد شده است و شاعر مايهى چندانى در چنتهى خود ندارد. كما اينكه او در تحليل تاريخ عصر حافظ، طى مقدمهاى كه بر روايت خود از غزلهاى حافظ نوشته است؛ خواننده را به كتاب “كشاورزى و مناسبات ارضى ايران در عصر مغول” نوشتهى پطروشفسكى ارجاع داده و به تمجيد و ستايش از محتواى آن كتاب سخن گفته است.2
با اين همه شاملو به درست معتقد بود كه حقايق تاريخى در متون مكتوب موجود – چون توسط مورخان دربارى ضبط شده است – مخدوش است. او براى رسيدن به حقايق تاريخى ابتدا شك را به جهان نگرياش ميافزود و به مخاطب توصيه ميكرد هيچ موضوعى را – به شكلى كه به ما رسيده است – دربست نپذيرد.
به نظر او همهى آنچه كه از گذشته به ما رسيده است، فرهنگ و ميراث فرهنگى نيست و بخش عمدهاى از آنها ميراث تاريخى است و فقط به درد موزهها ميخورد. شاملو بعضى از آموزههايى را كه در مثنوي، گلستان و ساير آثار ادبى ـ اخلاقى آمده است يكسره ضد فرهنگ تلقى ميكرد. براى مثال بيحقوقى اقليتهاى دينى در اين دو بيت از آغاز گلستان:
اى كريمى كه از خزانهى غيب گبر و ترسا وظيفه خوردارى
دوستان را كـجا كنى محـروم تو كه با دشمن اين نظردارى (سعدي، 1362، ص 4)
(توضيح اين كه گبر = مجوس، مگوسيا، مغان، ايرانيان زرتشتي، و ترسا: مسيحي، موبد مسيحي، هر دو موحد و خدا پرست بودند و هستند و خدا را دشمن به شمار نميآورند. اما سعدى …. بگذريم)
شاملو براى اثبات مخدوش بودن تاريخ اجتماعى ما و بعضى متون ادبى – كه به حكايات تاريخى استناد كردهاند – دست به توبرهى تاريخ ميبرد و نسخهى اصل قتلعام مزدكيان توسط خسرو انوشيروان را بيرون ميكشيد و از سعدى – كه خونخوارى همچون انوشيروان را دادگر خوانده بود – گ له و انتقاد ميكرد.
شاعر ما مزدك بامدادان را ميستود و مبارزى ترقيخواه ميش مرد كه در راه برابرى طبقات (كمونيسم اوليه و خام ايرانى) و آزادى بردهگان قيام كرده و سرانجام در راه مبارزات سياسى فريب انوشيروان را خورده و به پاى ميز مذاكره رفته است و همان جا، خود و ياراناش به قتل رسيدهاند. شاملو از شيوهى شنيع كشتار عام مزدكيان توسط انوشيروان شكايت ميكرد و به ابوريحان – كه در “ آثارالباقيه” – مزدك را فردى خبيث و طرفدار اشتراكى شدن همهى جامعه و از جمله زنان خوانده بود، ميتاخت. در ادامهى بررسيهاى تاريخى شاملو – تحت تاثير منابع و افراد پيش گفته – به اعماق تاريخ ميرفت و به كُنه حوادثى نقب ميزد كه هنوز ابعاد واقعى آنها؛ در قالب اجماع نظريهپردازان تاريخ كهن؛ به درستى دانسته نيامده است. يكى از اين ماجراها قيام برديا پسر كوروش و برادر كمبوجيه بود. ماجرايى مناقشه برانگيز ميان مورخان و تحليلگران تاريخ باستان، كه از ابعاد مختلف مورد نقد و ارزيابى قرار گرفته است و در نهايت نيز به نظريهيی واحد و نزديك به اجماع كه محتاج احتجاج نباشد، نرسيده است. ورود به تجزيه و تحليل اين موضوع پيچيده و شگفتناك، شاملو را دچار مخمصههايى ميكرد كه گريز از آنها به سادهگى امكان پذير نبود. آسيبپذيرى مباحث شاملو، و به واقع چشمان اسفنديار سخنرانى او از همين جا شكل ميبست و شاعر هر چهقدر كه بيشتر با اين موضوع رازناك كلنجار ميرفت، دست و پاى خود را با تارهاى فزونترى ميپيچيد. نظريهى شاملو پيرامون قيام برديا – كه بخش عمدهاى از سخنرانى بركلى را شكل ميدهد – حاوى نكتهى تازهاى نبود، شاملو خود بر اين موضوع واقف بود. اما به دليل شرايط ويژهى سياسى ـ اجتماعى كشور به خصوص وضع هويت لرزان ايرانيان خارج از كشور و به طور مشخص مهاجران مقيم ايالات متحده، او به عمد موضوعى تكرارى را بازخوانى ميكرد تا به نتايج دلخواه و از پيش آماده برسد. بدينسان او از نقش و رسالت يك پژوهشگر مسايل تاريخى فاصله ميگرفت و از همين منظر نيز كسانى كه بر او خرده گرفتهاند و ضعف تحليل تاريخى او را از دريچهى فقدان ويژهگيهاى پژوهشي، پيراهن عثمان كردهاند، بايد بدانند كه شاملو در سخنرانى بركلى نه ادعاى طرح دستآوردهاى يك فرايند پژوهشى را در سرداشت و نه هرگز چنين نكتهاى را بر زبان راند. مضاف به اينكه از شاعرى مانند او – كه وجه غالب و برجسته شخصيت فرهنگياش در شعراَش تجلى يافته است – انتظار نميرفت كه در بركلى يا هر جاى ديگرى از موضع پژوهشگرى حرفهاى وارد بحث شود. كما اينكه ميبينيم او علارغم اكراه از استناد به افكار افراد مختلف، در بركلى مرتب به پژوهشهاى ديگران تكيه ميزد.
به طور خلاصه شاملو از كمبوجيه ياد كرد كه در نيمه راه سركوب شورش مصر، از خبر قيام برديا (ياگئومات مغ) مطلع شد و هراسان و آسيمهسر دريافت كه برادرش عليه او و كل ساختار سياسى نظامى سلطنت شوريده و طرحى نو در انداخته است. شاملو كه در توضيح اين ثقل بحران به چند راهى تاريخ رسيده بود، از مورخان و روايات مختلفى سخن گفت كه شيوهى مرگ ناگهانى كمبوجيه را ثبت كردهاند و سپس شروع به تشكيك و ارايهى استدلال در رد اين روايتها كرد. شاملو بر آن بود تاريخ دقيقاً در اين مرحله از ماجرا مخدوش و مغشوش است. گزارش قتل كمبوجيه به شيوهاى كه در اكثر متون تاريخى ثبت شده بود شاعر ما را مجاب و قانع نميكرد. به موجب يك گزارش تاريخى كمبوجيه به محض اطلاع از شورش برديا به سوى اسب خود هجوم برده است و هنگام سوار شدن بر مركب، خنجر كمرياش پهلوى او را شكافته و بدينسان شاه ايران مرده است. به همين سادهگى! اما شاملو ميگفت كتيبههاى تخت جمشيد و بيستون و غيره به ما نشان ميدهد كه حتا خنجر سربازان عادى داراى نيام (غلاف) بوده است. در اين صورت چهگونه دشنهى شاه …؟ شاملو از روايتى دفاع ميكرد كه به موجب آن گفته ميشد كمبوجيه – كه در اثر كشتار فراوان دچار ماليخوليا، عدم تعادل روحى و از دست دادن مديريت و تسلط بر كشور شده – توسط سرداران ارشد سپاه ايران به قتل رسيده است. ترور سياسى. در اين ميان بديهى بود كه تمام انگشتهاى اتهام به سوى داريوش نشانه رود. پس از تاكيد بر وقوع اين ترور سياسي، شاملو از نحوهى تمسخرآميز به قدرت رسيدن داريوش – كه در يكى از شعرهاياش به آن اشاره كرده است: “اسبى ماغ ميكشد، و شاهى به قدرت ميرسد” (نقل به مضمون از حافظه ) – سخن ميگفت.
پس از اين توضيحات، شاملو وارد نقد و بررسى ماجراى برديا شد. شرح آن چه كه شاملو در اين باره گفته است، از حوصلهى مقالهى ما بيرون است و ما همين قدر به اقتضاى ضرورت مباحث متن اضافه ميكنيم شاملو معتقد بود كه گئوماتى در كار نبوده و قيام توسط برديا صورت گرفته و از مضمونى انقلابى برخوردار بوده است. شاملو در بازنمود اين ماجرا به نقل بخشهايى از فرمان داريوش، كه در كتيبهى مشهور بيستون ضبط شده است، استناد ميجست و ضمن تاييد اقدام انقلابى برديا، نوع سركوب وحشيانهى قيام توسط داريوش را، عملياتى جنايت كارانه، ضد انسانى و ضد انقلابى توصيف ميكرد.3
در اين جا مايلم به اين نكته اشاره كنم كه منظور شاملو از طرح ماجراهاى قيام برديا، در واقع ارايهى بديل و شاهدى عينى براى اسطورهى ضحاك بود. چهرا كه اين دو واقعه – به نظر شاعر – از جهات بسيارى مانستهگيهاى فراوانى داشتند. مضاف به اينكه طرح ماجراهاى اسطورهى ضحاك نيز – در يك هدف كلى و اصولى – نه به منظور تعرض به فردوسى و دشمنى با حكيم توس بلكه از اين منظر صورت ميگرفت كه شاملو با استناد به زمين و زمان و هر چه كه در دستاش بود – اعم از تاريخ، اسطوره، شعر، كتيبهي، مقالات تحقيقى اين و آن و از جمله مقالهى تحريف شدهى على حصورى – ميخواست ثابت كند كه بسيارى از حوادثى كه در تاريخ اجتماعى ما روايت و ضبط شده، از اساس و به كلى دروغ و مخدوش است و مورخان دوغ و دوشاب را به هم آويخته و حقيقتى مخدوش را به نام تاريخ به خورد ما دادهاند و ما وظيفه داريم كه ابتدا در اصل و نسب اين روايات شك كنيم و سپس در جست وجوى كشف حقيقت به منابع ديگرى – جز تاريخ فعلى و موجود – مراجعه نماييم. تمام حرف شاملو در همين يكى دو سطر خلاص و خلاصه ميشود. پيداست كه مايهى مواضع شاملو چندان بيراه نيست و در مجموع حق با اوست. چهرا كه هر يك از ما با وجود عدم تسلط و تخصص در مباحث تاريخى – كه هر دوره و برههاش نيازمند مطالعه و تحقيق مستقل و مفصل است – ميدانيم كه دستكم سلامت و صداقت تاريخ اجتماعى ما؛ از عيار بالايى برخودار نيست.
بخش اول مقاله در همين جا جمع ميشود و در ادامه خواهم كوشيد با تامل و دقت مورد نياز يك تحليل پژوهشى اسطورهى ضحاك را از منظر منصفانه و بيحب و بغض نقد و بررسى كنم و اگرچه به اجمال، اما مستند به دلايل منطقى و به دور از شعار و هياهو، نشان دهم كه شاملو چهرا و چه گونه – در بازخوانى اسطورهى ضحاك – به بيراهه رفته است.
حَسَب ظاهر، شكل سنتى هر مطلبى كه در جريان يك مقاله يا گردآيش و پاسداشت مطرح ميشود، ميبايد به تاييد، تمجيد و ستايش از فرد مورد نظر بپردازد. اما من از موضع حقيقى دوستدار شعر شاملو و از منظر يكى از اعضاى خانوادهى متشتت شعر و ادب و هنر و فرهنگ و سياست اين كشور احساس تعهدى سنگين در قبال شعر سياسى ميكنم و از دوستداران شاملو انتظار دارم كه تعصب را كنار بگذارند تا دست كم براى نخستين بار پس از سخنرانى بركلى شاهد انتقاد به تحليل شاملو از ماجراى اسطورهى ضحاك از سوى يكى از علاقهمندان او باشيم. اين پديدهاى است كه شاملو نيز از مخاطبان خود خواسته و تمنا كرده بود كه پاسخ مباحث او را به شيوهاى مستدل ارائه كنند و از شانتاژ و هياهو بپرهيزند. عين صحبتهاى شاملو – كه پس از سالها سكوت – پيرامون واكنشهاى نامعقول به سخنرانى بركلي، براى نخستين بار در كتاب “چنين گفت؛ بامداد خسته”منتشر شده به نقل از همين اثر چنين است. مضاف به اينكه در اين اظهارنظر شاعر هدف خود از سخنرانى بركلى را نيز بيان مى كند:
«برخوردى كه بعد از سخنرانى بركلى با من شد واقعاً مايوس كننده بود. من در آن سخنرانى ميخواستم در واقع زوم بكنم برگذشتههاى تاريخ و فرهنگ خودمان و براى اين كار فقط دو سه نمونه آوردم. اين نمونهها را هم در كمال فروتنى گفتم شايد اشتباه كرده يا منحرف شده باشم. ولى مهم نيست. مهم اين است كه بتوانيم نشان دهيم كه حقيقت چهقدر ميتواند خدشهپذير باشد و همين كافى است. من از يك طرف خوشحال شدم كه هر چه سعدى و تاريخ و شاهنامه در كتابخانهها در دسترس بوده تمام شده است. فردى هم مقالهاى نوشته بود در يكى از همين روزنامهها و مطرح كرده بود كه يك محيط خواب رفتهاى تلنگر خورده و بيدار شده است چهرا اين جنبهاش را نگاه نميكنيد؟ من را تهديد كردند به شيوهاى مثل چاقوزدن و اين حرفها. با خود گفتم اگر نروم ]به ايران باز نگردم[ لابد خواهند گفت: ترسيد! در رفت. پشت به ميدان كرد و … از اين حرفها. اين واقعاً گرفتارى ماست كه هويت مخاطبمان معلوم نيست. آدمى كه بدون اين كه يك بار زحمت باز كردن شاهنامه را به خودش داده باشد حق دفاع از شاهنامه به خودش ميدهد ولى من كه خيلى راحت دوران فريدون را نشان دادهام كه به مجرد نشستن به تخت جارچى به شهرها راه مياندازد كه همان كاستهاى قديمى درست است و آقاى داريوش مينويسد كه من بردهگان را به صاحبان اصلياش باز گرداندم…. خوب اينها نشان ميدهد كه حركتهايى در آنجا صورت گرفته است. اين مهم نيست. آنان ميتوانند بروند بنشينند و براى بنده دليل بياورند كه تو صد در صد اشتباه كردهاى و اين گونه نيست و طور ديگرى است. و اين حرفها تصور و خام انديشى توست. بنده هم قبول كنم و مواضع فكريام را تصحيح كنم. اما اين برخوردهاى داش مشديانه….» (محمد قراگوزلو، 1382، ص 92)
آنچه ما در بخش دوم اين جستار به استناد منابع معتبر خواهيم گفت در راستاى تقاضاى پيش گفتهى احمد شاملو به منظور اصلاح مواضع غلطى است، كه ذاتاً غلط نيست! به عبارت ديگر شاملو در سخنرانى بركلى از موضوعى درست، به شيوهاى نادرست سخن گفته است. به همين سبب نيز ما عنوان بخش دوم مقاله را:
“نادرست گفتن، درست نگفتن نيست”
برگزيدهايم.
تصور ميكنم در اين برههى خاص شعر معاصر ايران بيش از هر زمان ديگرى نيازمند وحدت نظرى حول رهيافتها و كارويژههايى است كه ميتواند به جهانى شدن آن يارى رساند. تعهد به اعتلاى شعر فارسى اين اميد را احيا مى كند كه باز شدن روزنهى نقدهايى از اين قبيل – به مثابهى نقد كاروند خود – در استمرار ديگرگون روزگارى كه “نقدها را عيار نميگيرند”، نه فقط “صومعهداران را پي كار خود فرستد”4 بلكه همگرايى ميان علاقهمندان صادق اما يك سويهى شعر كلاسيك و دوستداران عاشق ولى يك رويهى شعر معاصر را تبديل به دريچههاى فراخى كند كه در حاشيهى فرصتهاى ناشى از آن “شاهنامه”ى فردوسى و “هواى تازه”ى شاملو در كنار لوركا و هيوز و پرهور پشتوانهى بالندهگى شعر فارسى قرار گيرد.
1. “بازخوانى اسطورهى ضحاك”
در بخش اول اين جُستار به اجمال از واكنشهاى كجمدار بيبهره از متدولوژى و اپيستمولوژى نقد مدرن نسبت به سخنرانى بركلى ياد كرديم و دل مشغوليهاى تاريخى و اجتماعى احمد شاملو را – كه حول محور “هويت ” ميچرخيد – باز نموديم. اينك برآنيم ضمن بازخوانى اسطورهى ضحاك در مجالى مجمل نشان دهيم كه چهرا و چهگونه شاملو در طراحى يك مولفهى اساطيرى و در جست و جوى نتيجهگيرى تاريخى اجتماعي؛ به بيراهه رفته است.
اين زبان دل افسردهگان است
نه زبان پينام جويان
گوى در دل نگيرد كساش هيچ
ما كه در اين جهانيم سوزان
حرف خود را بگيريم دنبال (نيماى يوشى)
گفتيم كه هدف شاملو از وارد شدن به مقولهاى تاريخي، تصريح مرزهاى مخدوشى است كه تصويرى باژگونه از رخنمودهاى تاريخى به دست ميدهد. شاملو در پاسخ اين سوال كه چهرا از ميان اين همه سوژهى مرتبط با شعر و شاعرى به سراغ چنين مبحثى رفته است، “در حالى كه انسان معاصر با مسايل جديتر و عميقترى دست به گريبان است” گويد:
«قربونتون برم! اين درست است كه بنده بروم در اينترليت5 دربارهى ترم جهان سوم حرف برنم، ولى اين مشكل بزرگ خودمان را كه در چارچوب موضوعات جلسات بركلى انتخاب شده بود، رها كنم؟ به عقيدهى من اين مشكل بزرگ يعنى بنا شدن يك ناسيوناليسمى بر اساس مشتى اسطورههاى مشكوك و تاريخ جعلى قابل گذشت نيست. چهرا آنجا حق داشتم، اينجا حق ندارم؟ براى اين كه آب به لانهى عدهاى ريخته ميشود كه متاسفانه هويت خودشان را بر مبناى چيزهاى مشكوك بنا كردهاند. خوب چهرا نبايد اصلاحاتى به عمل بيايد؟ من در بركلى فقط اين را گفتم….» (قراگوزلو، پيشين، ص 94)
ساختار متن سخنرانى بركلى را جعل حقايق تاريخى شكل داده بود. شاملو ميگفت:
«البته يكى از شگردهاى مشترك همهى جباران، تحريف تاريخ است و در نتيجه چيزى كه ما امروز به نام تاريخ در اختيار داريم. متاسفانه جز مشتى دروغ و ياوه نيست كه چاپلوسان و متملقان دربارى دورههاى مختلف به هم بستهاند و اين تحريف حقايق و سپيد را سياه و سياه را سپيد جلوه دادن به حدى است كه ميتواند با حُسن نيتترين اشخاص را هم به اشتباه بياندازد …»
(جواد مجابي، 1377، ص 500)
تا اينجا ما هم – به سان هر منتقد تاريخ اجتماعى ايران – با شاملو هم سازيم. مشكل از آنجا آغاز ميشود كه شاملو – به تاسى از على حصورى – و به استناد سه بيت ذيل از شاهنامه بنياد بنايى سنگين همچون تحليل اسطورهى ضحاك را بر بنياد آب پى ميريزد.
سپاهى نبايد كـه با پيشهرو / به يك روى جويند هر دو هنـر
يكى كارورز و دگر گرزدار / سزاوار هـر كـس پديدست كار
چو اين كار آن جويد آن كار اين / پر آشوب گردد سـراسـر زمين
(فردوسي، 1363،ص 55، ابيات، 492 تا 494- شاهنامه ژول مول -)
شاعر معتقد است:
«اين ]منظور 3 بيت پيش گفته[ به ما نشان ميدهد كه ضحاك در دورهى سلطنت خودش كه درست وسط دورههاى سلطنت جمشيد و فريدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ريخته بوده است….» (مجابي، پيشين)
از آدمى مثل شاملو بعيد است، كه اساس قضاوتى اين سان سرنوشت ساز را كه ميتواند جهتگيريهاى تاريخى يك كشور را تغيير دهد، بر مبناى 3 بيت تاويلپذير بگذارد. اجازه بدهيد براى آن كه مقاله در چارچوب يك فراگرد فكرى مشخص پيش برود به فصلبندى موضوعى مباحث مورد نظر بپردازيم. با تاكيد بر اين نكته كه هر يك از اين فصلها، نيازمند شرح و تفسيرى در حد و اندازهى چند كتاب و رسالهى مستقل است و در اين مجال ما فقط به طرح صورت مساله به شيوهيى ايجابى و اقناعى بسنده ميكنيم و باب اين مبحث را براى تجزيه و تحليل جامع ساير پژوهشگران باز ميگذاريم.
روايت يا امانت؟
براى شناخت دقيق مبانى اساطيري، پهلوانى و تاريخى شاهنامه و آشنايى دقيق با قهرمانان و ارتباط عميق با شخص فردوسي، نخست ميبايد منابع مطالعاتى و مراجع اصلى او را در به نظم كشيدن و روايت داستانها معين كرد. آيا فردوسى اساس حكايات شاهنامه را از “خداينامه”ها، يا “شاهنامهى ابومنصورى” وام گرفته است؟ رابطهى “نامهى باستان” كه دقيقى بخشى از آن را به نظم كشيده با گفتمان حاكم بر متن شاهنامه از چه پايهاى برخودار است؟ همچنين قياس تطبيقى ميان داستانهاى “تاريخ طبرى” و “ غُرر ثعالبى”, و برخى روايات مشابه كه در متون پراكندهاى از قبيل تاريخ يعقوبى. مروج الذهب مسعودى و “كامل ” ابناثير آمده است – به ويژه از لحاظ ساختار و ريختشناخت و زيبايى شناسى – دستآورد فراوانى در عرصهى فردوسى پژوهى و تشخيص شخصيت اصلى داستان و قهرمانان خواهد داشت. با خود ميانديشم كه فردوسى پژوهى از اين منظر و از ابعاد مهم ديگر چهقدر فقير است. به اعتبار يافتههاى مندرج در آثار پژوهشگرانى همچون بهار (فردوسينامه)، صفا (حماسهسرايى در ايران) مسكوب (مقدمهاى بر رستم و اسفنديار )؛ رستگار فسايى (اژدها در اساطير ايران)، زرياب خويى (بزمآورد)؛ اكبر آزاد (اسفنديارى ديگر)؛ مهرداد بهار (پژوهشى در اساطير ايران)، بهرام فرهوشى (فرهنگ پهلوى)، سرامى (از رنگ گل تا رنج خار)، نولدكه (حماسهى ملى ايران) و آثار ديگرى كه نگارنده حضور ذهن ندارد ميتوان گفت – و پذيرفت – كه تفاوتهاى آشكارى در متن روايت فردوسى (شاهنامه) و حكايات مانسته در آثار كلاسيك و كهن پيش گفته موجود است. اين اختلاف – دست كم تفاوت – مويد اين جمعبندى تواند بود كه فردوسى در جريان تنظيم داستانهاى باستان فراتر از يك راوى امين و يك ناظم حرفهيى بينظر ايفاى نقش كرده است. اين امر مويد خلاقيت فردوسى در تنظيم شاهنامه و باز توليد حكايات دسترس او تواند بود.
اسطوره يا تاريخ
آن دسته از كسانى كه به هوادارى از فردوسى به شاملو تاختهاند، از جمله بر اين نكته ان قُلْت گرفتهاند كه شاملو فرق اسطوره و تاريخ را نميدانسته و ماجرايى اساطيرى را به محك تاريخ، آن هم در پارادايم ديالكتيك تاريخى و ارزيابى طبقاتي؛ سنجيده است. البته چنين نيست. شاملو با چيستى مرزهاى متفاوت اسطوره و تاريخ در شاهنامه، بيگانه نبود. البته او – مانند جلال ستارى – به رمز و راز اسطوره آگاه نبوده و خود نيز هرگز ادعايى در حيطهى اسطوره شناسى به ميان بحث نكشيده است سهل است شاعر ملى ما در ابتداى بررسى ماجراى ضحاك به تباين اسطوره و تاريخ اشاره ميكند و ميگويد:
«پيش از آن كه به اين مساله]ماجراى فريدون و كاوه و ضحاك[ بپردازيم بايد يك نكته را تذكاراً بگويم در باب اسطوره و تاريخ ؛ اين نكتهيى قابل مطالعه است، سرشار از شواهد و امثلهى بسيار. اما من ناگزير به سرعت از آن ميگذرم و همين قدر اشاره ميكنم كه اسطوره يا “ميت” (MyThe) يك جور افسانه است كه ميتواند صرفاً زادهى تخيلات انسانهاى گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواستهايشان و ميتواند در عالم واقعيت پشتوانهاى هم از وقايع تاريخى داشته باشد، يعنى افسانهيى باشد بيمنطق و كودكانه كه تار و پودش از حادثهاى تاريخى سرچشمه گرفته و آنگاه در فضاى ذهنى ملتى شاخ و برگ گسترده و صورتى ديگر يافته، مثل تاريخچهى زندهگى ابراهيم بن احمد سامانى كه با شرح حال افسانهاى بودا سيدهارتا به هم آميخته و به اسطورهى ابراهيم بناَدهم تبديل شده است. در اين صورت ميتوان با جست و جو در منابع مختلف آن حقايق تاريخى را يافت و نور معرفت بر آن پاشيد و غث و سمينش را تفكيك كرد و به كُنه آن پيبرد؛ كه بارى يكى از نمونههاى بارز آن همين اسطورهى ضحاك است.»
(شاملو، پيشين، ص 501)
صرف نظر از چند و چون تعريفى كه شاملو به دست داده، واقعيت اين است كه هر خوانندهى نوجوانى به محض مطالعهى ماجراى ضحاك وقتى با اين سطر آشنا ميشود: كه “پادشاهى ضحاك هزار سال بود” بر او دانسته ميآيد كه با مقولهاى غيرواقعى در حوزهى افسانه و اسطوره مواجه است.
داستان ضحاك چنين آغاز ميشود:
چو ضحاك بر تخت شد شهريار / برو ساليان انجمن شد هــزار
سـراسـر زمانه بدو گشت يـار / بـر آمد بـرين روزگارى دراز
نـــهان گشت آيين فـرزانهگان / پـراگنـده شـد كام ديوانهگان
هـنر خوار شد؛ جادويى ارجمند / نــهان راستــى آشكارا گزتد
(شاهنامه ژول مول 1363، ص 35)
در نخستين برداشت كوتاه چنين مينمايد كه حكيم توس، دل خوشى از ضحاك نداشته و در حال تنظيم اسطورهاى مبتنى بر “ شر” بوده است. بارى آنچه كه در اين بخش ميتوان افزود، اين است كه در طبقهبندى شاهنامه پژوهشگران به دورههاى چندگانه روى كردهاند كه مشهورترين آنها، همان است كه ذبيحالله صفا – در رسالهى دكتراى خود (حماسه سرايى در ايران)، – مورد توجه قرار داده است.
دوران اول: از پادشاهى كيومرث تا جمشيد.
دوران دوم: از ضحاك تا دارا
دوران سوم: از اردشير تا يزدگرد
سه دورهى مورد نظر صفا در قالب ادوار اساطيري، پهلوانى و تاريخى باز توليد و تعريف شده است.
(ذبيحالله صفا، 1369، صص،213-208)
در هر صورت و با هر تقسيمبندى متعارف و غير رايجى قدرمسلم اين است كه هرگونه نقد و بررسى پيرامون ماجراهاى ضحاك ميبايد با معيارهاى اساطيرى تحقق پذيرد. اما از آنجا كه شاملو علاقهمند است پاى ضحاك را به مناقشات طبقاتى از نوع آنتاگونيستى آن باز كند و براى دستيابى به نتيجهى از پيش مشخص – كه بيرون از شرايط هر رويكرد پژوهشى است مگر آنكه فرضيه باشد – حوادثى كه با نقشآفرينى ضحاك (نقش اول مرد) سپرى شده است را در عرصهى تاريخى بر رسد ما نيز به تبعيت از او فرض ميكنيم واقعه در دورهاى تاريخي، كه جامعه طبقاتى شده، شكل واقعى بسته است.
حماسهى ملى يا بوق سلطنت پهلوي؟
شاملو در سخنرانى بركلى – گويد:
«از شاهنامه به عنوان حماسهى ملى ايران نام ميبرند، حال آن كه در آن از ملت ايران خبرى نيست و اگر هست همه جا مفاهيم وطن و ملت را در كلمهى شاه تجلى مى كند. خوب اگر جز اين بود كه از ابتداى تاسيس راديو در ايران هر روز صبح به ضرب دمبك زورخانه توى اعصاب مردم فروش نميكردند.» ( شاملو. پيشين)
اين كه شاهنامه حماسهى ملى ايرانيان هست يا نيست، بستهگى به برداشت انديشه و سليقهى فكرى – اجتماعى و حتا سياسى – هر فرد دارد. اما اين كه فردوسى و شاهنامه دستآويز بوقچيهاى سلطنت پهلوى واقع شده است، ترديدى نيست. ما طى مقالهيى به صراحت نشان داديم، شاهنامهى فردوسى چهگونه رذيلانه از سوى عناصر رسانههاى حكومت پهلوى جعل و تحريف شده است. (ر.ك به قراگوزلو،1384، مقالهى: تابوى فردوسى در محاق نقد، گوهران ش8) ميتوان از شاملو – شاملو به عنوان يك جريان فكرى نه يك فرد شاعر كه اينك هيچ كارهى ملك وجود خويش شده است و در ميان ما نيست – پرسيد، گناه اين سوء استفاده و جعل و تحريف شاهنامه به گردن كيست؟ فردوسي؟ يا دستگاه تبليغاتى پهلوى دوم؟ به قول حافظ:
لاله ساغر گير و نرگس مست و بر ما نام فسق / داورى دارم خدا را پس كه را داورى كنم؟
اين موضوع كه در شاهنامه نامى و يادى از مردم ايران (خلق قهرمان ايران؟؟؟!!) نيست، دستكم بر شاملو – كه به شعر و ادبيات كلاسيك فارسى مسلط بود – دانسته است. مگر در غزلهاى حافظ – كه شاملو به سبب آزادهگى سياسى شعر او را ميپسنديد و تاج سر شاعراناَش ميخواند – نامى از مردم ايران – مانند شعر معاصر فارسى از مشروطه تا امروز – موجود هست؟ اصولاً شعر فارسى با جنبش بيدارى ايرانيان وارد كوچه و خيابان ميشود و از مردم و دردها و شاديهايشان سخن ميگويد. شعر كلاسيك – و شاعران سبكهاى خراساني، عراقى و هندى – به طور كلى شعرى غيراجتماعي، غيرسياسى و به تبع آن غيرمردمى است. منظورم اين نيست كه شعر كلاسيك ضد مردمى و به طور كلى عليه منافع مردم توليد شده است هرگز. من ميخواهم از اين مقوله سخن بگويم كه شعر كلاسيك فارسى كارى به كار مردم ندارد. و برخى شاعران – از جمله ناصر خسرو و سيف فرغانى و ابنيمين فريومدى و عبيد – كه به ميان مردم رفتهاند، آدمهاى ايدئولوژيكى بودهاند كه شعرشان به لحاظ زيباييشناسى اعتبار و ارزش چندانى ندارد. ارزش شعر كلاسيك فارسى در پردازش عاليترين مضامين عاشقانه است. عشقى كه گاه زمينى است، گاه آسمانى (غزل عرفانه) و زمانى هم حماسى. بررسى شعر گذشتهي فارسى با ملاك شعر شاملو و فروغ كه – در زمانهيى متفاوت با سعدى و خاقانى – زيستهاند، از منطق روشمندهاى عقلانى پژوهشى دور و بيبهره است . شاملو خود اين موضوع را ميدانست اما از آن جا كه قصد داشت به هر شكل ممكن از زمينهى اسطوره به زمين تاريخ و از حيطهى ذهنيت به محيط عينيت برود لاجرم به چنين خردهگيرى بيموردى وارد شده بود.
برترى نژادى
وجود بيتهايى (مصرعهايى ) از قبيل:
هنر نزد ايرانيان است و بس …. / چو ايران نباشد تن من مباد …../
كه خاستگاه نظرى آنها در مقالهى پيش گفتهى صاحب اين قلم نقد و ارزيابى شده و شكلبندى آن جعلى دانسته آمده است، فردوسى را به اتهام هوادارى از نژاد ايراني، بر سكوى متهم هوادار برتريطلبي نژادى نشانده است. اگرچه در كُنه انديشهى فردوسى رگههايى آشكار از شعوبيگرى پيداست، اما اين رگهها هرگز تا حد يك باور رشد نميكنند. اندك توجهى به سخنان سعد و قاص در برخورد با ادعاى رستم فرخزاد و سپاه پوسيده و دست ستم بوسيدهى ايران ساسانى و مقايسهى مضمون اين سخنان با انديشههاى فردوسى مويد جانبدارى حكيم توس از افكار مبتنى به برابريطلبى و برادريخواهى مسلمانان مهاجم به حكومت فاسد ساسانيان است. اگر چه فردوسى به صراحت رفتار سرشار از تبختر و نخوت رستم فرخزاد را نقد و انكار نميكند، اما برجستهسازى زرق و برق تجهيزات جنگى سپاه عافيتطلب ايران و طرح تكبر فرماندهى اين سپاه در برابر شرح باريك فروتنى و ايمان و سلامت فكرى سپاه اسلام از يك سو و نكوهش تلويحى يزدگرد – كه به انديشهى گردآورى سپاه به خاقان پناه برده است. – از سوى ديگر، چهگونه ميتواند تراوش فكرى گويندهاى با افكار نژاد پرستانه باشد؟
علاوه بر اينها سكوت فردوسى پس از حادثهى عظيم سقوط ساسانيان و دم نزدن از سهپنجى بودن جهان – كه
به آقای شیری یا مدیران هفته
کمی شهامت حکم می کند که ابتدا مقالات چهارگانه قراگوزلو منتشر شود تا خوانندگان شما آن ها را بخوانند- با این فرض که فقط همین سایت را می خوانند- بعد نقد بهمن شفیق یا هر منتقد دیگری منتشر شود. به این می گویند کمونیزم دموکراتیک که سایت هفته نه فقط رعایت نمی کند بلکه مدتی است مقالات قراگوزلو را هم یکسره حذف کرده است. البته تا اینجا مهم نیست و به سلیقه شما باز می گردد اما با این روش یک طرفه به قاضی می روید . در ضمن اگر کامنت من را سانسور نکنید – که می دانم مانند قبلی ها سانسور خواهید کرد – می خواستم خدمتتان بگویم خود آقای قراگوزلو ضمن انتشار بخش پنجم مقاله خود تلویحن به ناسزاهای آقای شفیق جواب داده است. اگر انسان کمی شرافت کمونیستی داشته باشد ادبیات این دو نوشته را کنار هم می گزارد و قضاوت را به خواننده میسپارد.
بعید می دانم شما آن قدر سوسیالیست باشید که به موازین آزادی بیان باور بیاورید. در هر صورت آقای قراگوزلو و شفیق خود زبان دارند و لابد می توانند از خود دفاع کنند اما باید توجه داشت که یکی در آلمان دارد می نویسد و دیگری در ایران.
این بخش را سانسور نکنید. جان مادرتان سانسور نکنید
بعد از تحریر:
1.برشت در شعری سروده است:
راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذاریم…..
….آن که می خندد
هنوز خبر هولناک را
نشنیده است.
خنده های ناشی از شادی آزادی ابراهیم مددی زمانی بر لبانت جراحی می شود که خبر تلخ حبس رضا شهابی را می شنوی……….
2.خرده بورژوازی طبقه ی پیچیده و عجیبی است و خرده بورژواها آدم های شگفت ناکی هستند که با وجود همه ی ظرفیت های ترقی خواهانه شان در عصر امپریالیسم، در مواردی موی دماغ جنبش کارگری و چپ ها و سوسیالیست ها شده اند. و می شوند کماکان هنوز هم! خطر خرده بورژوازی وقتی به شکل یک بیماری عود می کند که به صورت فردی یا محفلی از جای گاه “روشن فکران” کافه نشین به “نقد” چپ می پردازد. حال و مآل “روشن فکران” خرده بورژوا زمانی به وخامت می گراید که در یک مدت طولاتی ارتباط شان با جنبش مادی طبقه ی کارگر از متن جامعه به پشت پیسی ها عقب می نشیند. شاید اگر مارکس و انگلس اکنون در کنار ما بودند علاوه بر بخش های یک (بورژواها و پرولترها) دو ( پرولتر ها و کمونیست ها ) در مجموع بخش سوم مانیفست را به تبیین موضوع مبرم پرولترها و خرده بورژواها اختصاص می دادند و تبیین ادبیات سوسیالیستی و کمونیستی را در بخش دیگری وارد می کردند!
علاوه بر ارزیابی آتی تمام مواردی که در مقدمه ی بخش نخست این سلسله مقالات به اشاره گفته شد، امید داریم که در ادامه به بررسی مقوله ی طبقات در تئوری مارکس نیز وارد شویم و از یک منظر دیگر از ماهیت طبقاتی و رویکردی خرده بورژوازی (امام زاده طبقه متوسط ) رونمایی کنیم. نکات بسیار مهمی همچون تجزیه و تحلیل تئوری مارکسی بحران ، فروپاشی ؛ پوزیتیویسم و غیره در کتاب “امکان فروپاشی سرمایه داری و دلایل شکست سوسالیسم اردوگاهی” به تفصیل و تبعا به اندازه ی توان تئوریک نگارنده بحث شده است. علاقه مندان “منتقد” و ناشکیبا ی این مولفه ها که از “انترناسیونالیسم تروتسکیستی” به کافه نشینی هبوط فرموده اند ؛ بهتر است به جای “نقد” پلیسی و نفرت زا “دعا” کنند که حداقلی از آزادی بیان مرکلیستی آنان شامل حال کتاب ها و مقالات مکتوب و تئوریک ما نیز بشود. بدون سانسور.آمین!
3. سوسیالیسم مارکس – انگلس از متن مبارزه ی تئوریک و پراتیک طبقه ی کارگر آگاه و متشکل و متحزب در کنار تلاش روشن فکران چپ و متمدن عروج می کند. همان طور که لومپنیسم کلاه مخملی و داش مشدیانه می تواند از قلب جوامع عقب مانده – به ظاهر پیشرفته- ریشه دواند. به این کلمات مشعشع غیر سیاسی – که هر کدام با چند بس آمد در متن یک “مقاله” آمده است – توجه کنید تا به عرضم برسید:
یاوه گو ؛ مذبذب ؛ گزافه گو، حراف، بی پرنسیپ ؛گیرپاچ ؛ زپرتی، امیرارسلان نامدار، شلخته، تاس باز، آبدوغ خیاری ،درعقب، گنده گو و …. کولاک زاده!
من نیز مانند شما و هر انسان سیاسی دیگری اولین بار که به این واژه ها برخوردم ، گمان زدم که آقای شعبان استخوانی سریال مشهور هزار دستان زنده یاد علی حاتمی لب به سخن گشوده است! و یا در گاراژ تی بی تی شمس العماره گیر کرده ام! اما جالب است بدانید که سریال این واژه ها از یک “نقد” بسیار “متمدنانه” بر چهار مقاله ی “مبارزه ی طبقاتی برای افزایش دستمزد” استخراج شده است. اگر کم ترین تاثیر این سلسله مقالات به عقده گشایی و آرام کردن روان پریشان یک برادر کومک کرده باشد نویسنده به هدف انسانی خود رسیده است. اما کولاک و …. در یک برهه ی تاریخی تلخ در تاریخ سوسیالیسم کولاک و کولاک زاده اتهام مناسبی برای تصفیه حساب های خونین سیاسی و تبعید فله یی نارضیان بود. از قرار آن تراژدی در رویای کمیک”ویک اندهای انترناسیونالیستی روشن فکر کافه نشین” تکرار شده.
نقدها را بود آیا که عیاری گیرند
تا همه صومعه دارن پی کاری گیرند
انکشاف مبارزه ی طبقاتی به تدریج صومعه داران عصبی را پی کار خود می فرستد!
محمد قراگوزلو
QhQ.mm22@Gmail.Com
رفیق محترم ناهید
رفیق شیری هیچ مسئولیتی در مجله هفته ندارند و فقط بعضی مقالات شان در هفته منتشر می شود. بنابرین شما که اهل حق و ناحق و حقیقت هستید باید بر حدثیات و گمان خود را استوار نسازید. در مورد رفیق قراگوزلو هم تاکید می کنیم هیچ دشمنی بین ما وجود ندارد اگر مایل بودید ایمیلی برایمان ارسال کنید توضییح می دهیم .
ما تنها نظراتی که توهین و فحاشی و… باشد را همانطور که قبلا هم اشاره شد منتشر نمی کنیم
با احترام و تشکر از لطف شما
«استاد قره گوزلو» خود هميشه به خوبي مي دانسته که «مقالات» و نوشته هايش را از آنجا که درهم برهم، پراکنده و نامنسجم و دارای کپيه برداری های ناشيانه و نامربوط و دريک کلام فاقد ارزش و معارهای نقد مي باشد هيچ منقدی حاضر به نقدش نيست. بدين سبب و از آنجا که اين جناب «گرگ بيابان ديده» هستند و شامورتي بازی را به کمال بلدند درنوشته های خودهميشه به دوترفند دست ميزند:1-خود را معمولآ بيجاو بي ربط به مشاهير مي چسباند تاازشهرت آنها نمدی برای خودببافد. 2-همچون کيهان شريغتمداری به هرکسي در زمينه ی ادبيات، قتصادو فلسفه و علوم اجتماعي و سياست از چپ ها ومارکسيست های داخل و خارج گرفته تااصلاح طلبان داخل و خارج مي پرد بلکه از اين همه چند نفری پيداشوند جوابش رابدهندونتيجتآاسم اش سرزبانها بيفتد. اين«استاد» عاشق شهرت است به هرقيمت. اگرازطريق خ.. و خاتمي و بعدترشاملو و ديگران نشدحالا شايداز طريق م ص واين وآن های ديگربشود.
گله کذاری آقای قره کوزلو در بعداز تحرير ناصادقانه و نامنصفانه و فقط از سر مظلوم نمايي است. چرا که در واقع خود آقای قره کوزلو آغاز کننده ی اين نوع برخورد زشت و مروج اين نوع فرهنگ و سنت بددهني و پلشتي زبان و لحن بوده است
استاد سعید محترم
شما که اینقدر به نقد وارد هستید و ادعای آشنایی با تمامی نوشتارهای قراگزلو را دارید، لطفآ مرحمت کنید و مقاله ایشان در مورد “شاملو و شاهنامه” را برای ما بیسوادان هم “نقد” و “ساخت زدایی” کنید. تا ما هم ببینیم چه کسی اهل شارموته بازی است و چه کسی اهل قلم.
حضرت مجيد شيفتهً آقای قره گوزلو!
اتفاقآ همين «شاملو و شاهنامه» نمونهً کامل شامورتي بازی بوده است:
اولآ چرااين«مقاله» در زمان حيات خود شاملو چاپ نشد؟
دومآ خود شاملو در زمان حياتش تلويحآ با اشاراتي گفته بودکه منظورش از اظهارنظر در بارهً فردوسي وشاهنامه آن نبوده که بعضي ها به اشتباه برداشت کرده بودند.
سومآ پس نيازی نبوده که قره گوزلو کاسهً داغ ترازآش بشودواين مطلب را بنويسد مگر اينکه هدف خاصي داشته بوده باشد
چهارمآ يعني اين هدف که در فقدان شاملو، پُشتِ نام او پنهان شود ومسئله ای را که در زمان حيات خود شاملو فيصله يافته بود و ديگر کسي با آن کاری نداشت دوباره بي هيچ دليلي پيش بکشدتا هياهو بپا شود
پنجمأ همين هياهو و جنجال آفريني های ژورناليستي(به نظرشما نقد)همين حضرت بُت آيابرای مطرح شدن بيشتر خودش نمي باشد؟
………..
گذری (بر وزن شیری؟) جان
– تاریخ “درخشان” حزب توده مستند تر از آن است که کسی نیاز به توضیح داشته باشد. خیانتهای مستمر این جریان منفور در حافظه تاریخی چندین نسل در ایران به جای خود باقی است. شما که انقدر ادعای صاحب نظری در مورد این تاریخ “درخشان” دارید، چرا در این مورد روشنگری ننموده وهمگان را از این خرد تاریخی خود بهره مند نمی نماید.
– مباحثه در مورد توده ای بودن یا نبودن بین این حقیر و حضرت ” شیری” بود، نه شما. مگر اینکه “گذری” و “شیری” هر دو یکی باشد؟!
– حزب کمونیست فرانسه با تمامی محدودیت هایش، هیچگاه نه برای یک حکومت مذهبی جاسوسی کرده است و دیگران را به کشتار گاه فرستاده ، و نه هیچگاه به سازمان افسری اش دستور داد در مقابل کودتا مقاومت نکنند. سوی اینکه همواره بخش عظیمی از متفکرین بدیع چپ (آلتوسر، هانری لوفوبر،،…) را در صفوف یا در حاشیه خویش داشت.
– آن دشمن اصلی که اولین انقلاب کارگری قرن بیستم را به شکست کشاند، و مستقیما مسئول کشتار بهترین کادرهای حزب (بوخارین، ترتسکی، کامنوف،…) و مهمترین رهبران نظامی شوروی ( توخاچوسکی ،…) بود ، جانی قهاری به نام استالین بود که هنوز کیش شخصیت اش برای شما و امثالهم به جای خود باقی است.
– مناسبات و مباحثات درونی تشکلات نوین کارگری ایران، حقیقاتا در یک ذهنیت تک بعدی استالینیستی نمیگنجد. سنجش و نقد تاریخ جنبش کارگری جهانی و تمامی اشکال سازماندهی کارگری (شورایی، اتحادیه ای، سندیکالیستی،…) و بدست آوردن ترکیب و تلفیقی متناسب با شرایط و توازن قوای حاکم بر جامعه ایران دستورکاری است که در مد نظر است . البته دستور کار شما از دوره استالین و حذف کولاکها و…. به جای خود باقی است.
-نهایتا اینکه وحشت و رعب شما ریشه اش در برخورد و مقابله با واقعیتهای معاصر و جهان امروز، یعنی قرن بیست و یکم و پیچیدگی ها و بغرنجی های آن است. از جنبشهای اجتماعی و اعتراضی آن، تا حقایقی مانند بحران محیط زیست، تاموضوعاتی مانند نژاد پرستی و تبعیض جنسیتی،… همانگونه که قبلا نیز ذکر شد در ذهنیت تک بعدی استالینیستی شما اصولا چنین مطالبی مطرح نیست و نخواهد بود. آنچه که همواره مطرح بوده و باقی میماند حذف استالینیستی ناب است و “کولاک” نامیدن مخالفان.
– اما حتا برای شما نیز هنوز جای امیدی هست. در جهت کمتر کباب شدن و برای شروع میتوانید سلسله مقالات قراگزلو را یک بار دیگر با دقت مطالعه نماید. بخش پنجم آخرین سری مقالات در مورد مزد نیز امروز چاپ شد. البته برای شما شاید بد نباشد که با مقاله استاد در مورد فردوسی و شاهنامه شروع کنید.
موفق باشید.
مجید جان گفتی محتوی و کردی کبابم، قربون انصافت این چه محتوی است که از یک طرف به حزب توده فحش بدی و البته بی هیچ سند و مدرکی به بنده برچسب توده ای بزنی از اون طرف ویدیوی حزب کمونیست فرانسه و راستر از آنها را لینک بزنی؟
قربون رادیکالیزمت که محتوی و دانش رو رسونده به مرحله شلیک به فضا، از یک طرف از دشمنان قسم خورده انقلاب اکتبر و لنینیسم مثل کمونیست های شورائی (ماتیک و پانه کوک) کوتاه تر نپوشی از اون طرف ایراد بگیری چرا علیه صالحی نقد را منتشر می کنند، از یک طرف من توده ای ام و اخ و تف از اون طرف ساز و دهل صالحی به دعوت همون سندیکا های به قول شما «کمونیست های شورائی» سندیکا های زرد به پاریس بیاورید و سندیکای همون حزب توده فرانسه یعنی س ژ ت رو بگذارید رو سرتون حلوا حلوا می کنید. چظور شد آقای پل ماتیک و پانه کوک اینجا مرده بودند؟ یا حزب کمونیست فرانسه یک هو بخاطر گل روی محمود خان و حزب علیزاده طرقدار کمونیسم شورائی شده؟ ببینم حزب توده ایران اخه حزب توده فرانسه از خودمونه؟ ما که شعار نجویده کمونیسم شورائی نمی دیم خیلی هم از سفر محمود صالحی خوشحالیم شما یک بام و دو هوائی بعد هم هر دفعه که کسی با هات مخالفت کرد از سایت ها می خوای جلوشو بگیرند و گرنه که ستاد این و آنش خطابش می کنی.
سهراب جان اتفاقا در مورد سخت نگرفتن من نیز با شما کاملا موافقم.
منتها در مورد اتهام “ایجاد جو تهدید و ارعاب و تهمت” فکر میکنم کم لطفی از شماست نه از من. چرا؟
انتقاد این حقیر نه از صرف برخورد و مجادله ( که از ضروریات هر جنبش سالم و مترقی میباشد) بلکه بطور مشخص محتوا و گوهر آن برخوردهاست. که متاسفانه شما نیز در دو خط نوشته خود، هیچ برخورد مشخصی به نکات مطرح شده از سوی این حقیر نمیکنید.
—————————————–
دوش پنهان گفت با من کاردانی تیز هوش
کز شما پوشیده نبود راز پیر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش
وانگهم در داد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بر بط زنان می گفت نوش
گوش کن پند ای پسر وز بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت گوش
با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
در حریم عشق نتوان دم زد از گفت و شنید
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
بر بساط نکته دانان خود فروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد بخرد یا خموش
—————————————–
یعنی ” شین” بده داداش!
با احترامات فائقه.
گذری ( به وزن شیری؟) نازنین
اولندش که: “گند” در دید و خامه ای آن حضرت است . چند پاراگراف نوشته من حاوی استدلال و منطق خویش است، که آن حضرت به هیچ کدام از آنان اشاره نکردید.
دومندش که: انتقاد من نه به نفس برخورد و مجادله با فعالین ادبی و رهبران کارگری داخل کشور( که به خودی خود امری است مثبت و ضروری ) بلکه سطح نازل چنین “انتقادات” و محتوای پوچ چنین “نقدها” است . که باز هم، در این مورد مشخص یک کلام مشخص به اصل مطلب اشاره نکرداه ید. اصلا شما آن فحاشی نامه ها را خوانده اید؟ اگر توقع و انتظار شما در چنین سطح نازل و پلشتی است، مبارک باشد. بقیه لازم نیست به سطح آن حضرت نزول کنند.
سوومندش که : شما اگراهل یاد گیری بودید و حداقل اشتیاقی داشتید به آموختن افکاری که بدان آشنا نیستید, برای آن حضرت در اینجا و دیگر جاها به اندازه کافی چنین مطالبی و منابعی ذکر شده است. تا زمانیکه خواننده دچار ذهنیت مذهبی، جزمی ، و فرقه گرایانه ( این یعنی شما) باشد، بهترین نویسندگان هم موثر نخواهد بود.
چهارمان: “قلم شکستن” و کیش شخصیت و “سپردن سر قفلی” تشکیلات به یکی دو نفر از خصوصیات بارزه حزب “نورالدین جان” بود که به نظر می آید برای بازماندگان آن سنت ناشریف کماکان به جای خود باقی است. به بیان دیگر: تشکیلات نوین کارگری ایران و مناسبت درونی آنان در ذهنیت آن حضرت نمیگنجد.
پنجمنا: آن حضرت بسیار نامطلع و ناآگاه است ازمکاتبات و مراسلات (تقریبا روزمره) این حقیر با “مجله هفته”.
ششما و نهایاتا که : به قول آن هموطن آذری : ” منظورم چیه؟ تو زورت چیه؟”!
رفیق مجید به نظرم سخت میگیری از شما انتظار نداشتم این طور برخورد بکنی من مخالف نظرات شفیق و قراگوزلو هر دو هستم در اینجا جو تهدید و ارعاب و تهمت درست نکن من انتقادم به سایت هفته این است چرا مقالات قراگوزلو را دیگر منتشر نمی کند؟
مجید منظورت چیست؟ لطفن شفاف بگو می خواهی نظر مخالفان قراگوزلو از صحنه اینترنتت محو کنی؟ این گیر دادن های بی مورد به مجله هفته یعنی چی؟ تمام مقالات ثقفی و … قبل از هر سایت دیگری اینجا منتشر می شه اگه کسی به آنها نقد کنه نباید منتشر بشه؟ در فرهنگ حزب علیزاده ممکن اینجوری باشه امیدوارم ولی مسئولان هفته تسلیم این قداره کش های اینترنتی نشوند و به تنوع نظرات موافق و مخالف ادامه دهند. شما با من قبلا هم در روشنگری جدل کردی آنجا جوابت را دادم برای یاد آوری نقل می کنم «قای مجید عزیز سلام. خسته نباشید از زحمات سی ساله و بی ادعایتان که قابل تقدیر است. اما اولا بحث بر سر ادعا و تظاهر است و در هر نوشته آقای قره گوزلو که ادعا و طلبکاری
ایشان از آدم و عالم است. آدم برای حمله به دیگران بهتر است اول نگاهی به خود و
گذشته اش داشته باشد..سوزنی به خود جوالدوزی به دیگران
دوما این همه مقاله نویس این همه مقاله مینویسند چرا کسی بهشان ,گیر, نمیدهد؟ . چون
بی ادعا و بدون طلبکاری کارشان را میکنند
سوماحکمت و دار ودسته اش را به من نچسبانید..این سخیف است که برای بحث با
دیگری او را متهم به چیزی که نیست بکنند»
بدون ادعا و طلب کاری مثل همین کار در مجله هفته مثل اینکه بد جوری خاری به چشم شما است. اگر از دست بهمن شفیق ناراحتی برو به تلویزیون کومله اعتراض کن که با هاش مصاحبه می کنه! اگر ما خوانندگان هفته رو مورد خطاب قرار می دی با دل و جون این سایت رو می خونیم بحث ها هم بر خلاف سایت های دیگه سرو ته داره اگر دردت همه اینها نیست داداش شما که نوشته ای تقل قول از شماست«اين حقير شما (با اجازه شما) حدود سی سال است که مشغول ترجمه و مطالعه اين مکاتب فکری مختلف ذکر شده در اين جا ميباشد. حقيقت امر به جای خود باقی است که اکث! ;ريت قريب به اتفاق
چپ ايران،متاسفانه، هنوز نه به اين نحله های متفاوت آشنايی دارد و نه چندان علاقه و اشتياقی به چنين غور کردن، تلمذ و آموختن. و چرا چنين زحمتی به خود بدهد؟
تا زمانيکه امامزاده “حکمت” و “خانواده مقدس” اش وجود دارد، تمامی بحثهای جنبش کارگری جهانی را ما سی سال پيش مطرح کرده و پاسخ داده ايم!!!! » خب خودت بنویس منتشر کن تا از سی سال تلمذ شما ما یاد بگیریم اگر هم حال نوشتن نداری و اهل نق زدنی خب چرا می خواهی قلم ها را بشکنی؟ خب نق تو بزن رفیق جان شما نفرتی از این سایت داری داشته باش وجدان داشته باش آنها نظرت را منتشر می کنند (اگر چیزی نوشتی و منتشر نشده افشایشان کن) اما لطفن از هفته هم گزارشگران و اخبار روز و روشنگری و آزادی بیان و ایران تریبون نسازید چپ لیبرال پست مدرن خیلی میکروفون داره به این یکی گند نزنید
به نظر این حقیر جالب تر از “نقد” شفیق به قراگوزلو (که در پایین به آن میپردازم) این واقعیت است که چگونه تارنما/ سایت محترم “مجله هفته” تبدیل شده به یک پلاتفرم برای حملات آبکی، فرقه گرایانه و بی اساس بر علیه مبارزین چپ مستقل ایرانی در داخل کشور. سوای قراگوزلو، دو فعال کارگری داخل کشور، ثقفی و صلاحی، نیز در عرض چند روز گذشته این “افتخار” در اینجا نسیبشان گشته است و هدف حملات و اتهاماتی بی ربط، سطحی و فرقه گرایانه قرار گرفته اند. بسیار بدیهی است که سنت نقد و انتقاد اصولی بخشی انداموار و ارگانیک از فرهنگ و سنت چپ است، و نقد قابل توجه، اساسی و اصلی تنها راه برون رفت از بحران کنونی. منتها نکته مشترک در هرسه حمله علیه قراگوزلو، ثقفی، و صلاحی ماهیت سطحی و مبتذل نوشتارها، و این واقعیت که هر سه قلمزن “مجله هفته” در خارج کشور به سر میبرند (اینکه این نویسندگان محترم خارج کشوری چه دسته گلی بر سر جنبش آزادیخواهانه و برابری طلب مردم ایران، و یا حداقل جنبهشهای مترقی و کارگری محیط زیست خود زده اند به جای خود) اما قراگوزلو، ثقفی، و صلاحی در ایران و هر کدام با سابقه مبارزاتی خود و در گیری در فضای اجتماعی خویش.
“انتقاد” وارده به قراگوزلو این است که وی مارکس و انگلس را پوزیتیویست خوانده و چنین “کفری” وی را مرتد نموده وسزاوار مجازات.
اول انکه: چنین بحثی حداقل در بین چپ آکادمیک غربی “بحث” تازه ای نیست و حداقل به اوائل دهه ۷۰ بازمیگردد (در صفحات نشریه “مردم شناسی دیالکتیکی”).
دوما: چنین اشاره ای فقط یک دوره خاص از فعالیتهای این دو نویسنده که تحت تاثیر نظریات تکامل گرایانه داروین بودند، در دهه ۱۸۶۰ را مد نظر دارد.
سوما: آیا ما میتوانیم منکر این واقعیت شویم که مارکس و انگلس نیز مانند هر متفکر بدیع، عظیم دیگری مراحل مختلف و متفاوت فکری و عقیدتی داشته اند، و در هر دوره مختلف زندگانی اشان متاثر از خصوصیات مشخص از آن دوره بوده اند. خود “مجله هفته” چندین و چند مقاله دارد در مورد مارکس جوان، نظریات وی در مورد کومونهای روسی، و … (البته “امام” حکمت و خانواده مقدس از بچگی یک حرف میزدند، و حرف مرد هم یکی بیشتر نیست، و…).
چهارم: چرا از سه ،چهار نویسنده و مکتب فکری دیگر که در مقاله قراگوزلو معرفی و مقدمه ای آورده شده است یک کلام به زبان نمییاد. مکتب و متفکرانی که در خود “مجله هفته ” نیز (پس از پنج سال فعالیت) هنوز یک خط آورده نشده است:
– کمونیزم شورایی: آنتون پانه کوک، پل ماتیک،…
– آتونومیا (خود مختاری) Autonomia، اوپرایسمو (کارگر گرایی) Operaismo… در ایتالیا دهه ۶۰
– “مکتب تنظیم”Regulation Schoolو نظریه رژیمهای انباشت (سرمایه) Regimes of Accumulation، فرانسه دهه ۸۰
—————————————–
نکته آخر: صفحات “مجله هفته” بیشتر و بیشتر تبدیل میشود به عرصه ای برای: یا حملات آبکی و فرقه گرایانه، یا معرفی فسلیهای منقرض تاریخ. که البته هر کدام اینان جای خود دارد، و “صلاح کار خویش خسروان دانند” ، منتها خوانندگان نیز قضاوت خویش را داشته و سطح پایین عکس العمل و واکنش و درگیری بسیار کم از سوی آنان به نوعی نماینگر این قضاوت آنان.
در آخر مطلب تمامی رفقا را رجوع میدهم به ویدیوی ذیل از سالگرد کمون پاریس (۱۸ مارس امسال) در گردهمایی “جبهه چپ” (خصوصا از ۲:۲۰ تا۳:۱۵).
موفق باشید.
نادر یا بهمن شفیق شما بهتر است در مطالبی که اطلاعی از آن ندارید دخالت نکنید «ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست» شما را چه به مارکس.
در ضمن آقای شفیق بعد از دعوای آلترناتیو بایستی به یکی بند می کردی؟ اگر استاد قراگوزلو به مارکس انتقادی کرده قرآن خدا غلط شده؟ به نظر من شما بهتر است تز تبدیل مارکس به ولایت فقیه دست بردارید و مارکسیسم را علمی بررسی کنی عزیز، استلد اگر از مارکس عبور می کند عبوری رادیکال و انقلابی است شما چی؟ با چسبیدن به مارکس از در عقب استالینیسم و سندیکالیسم را وارد می کنی
جالب بود دکتر عزیز مان هم حکایت فوارهی بلند شده و سرنگون شده است، ایشان هم هم از تیره گی سایه های جنبش چپ استفاده می کردند و بالاخره از این سایه خارج شدند و چهره نمودند! جالب است که ایشان که همیشه با زرنگی خود را پشت شعار های رادیکال پنهان می کردند ناگهان سر مطلب را کج کردند و شمشیر را این بار بر علیه مارکس از رو می بندد جالب است کیف کش ها و گوسفند های بع بع گو دکتر اینبار هم در سایت ها مشغول نشخار مطالب ضد مارکسستی ایشانند. بهر حال ماجرا تازه آغاز شده اول مارکس را خواهند زد و بعد مارکسیسم را از محتوی خالی می کنند، پست مدرن به سبک دکتر با شعارهای رادیکال به جنگ رادیکالیسم رفتن است