سروده ای از افسانه بهار
برای باشو و دیگرغریبه ها
(۱)
در عذابِ جنگِ جماهیر جنایت و جهل وجنون
در میان صخره های سر به آسمان کشیده در رهیم
سرفراز و پاکباز
توشه ای ز مهر و خرد به انبان خویش
با عبرت از گذشته آشنا و نگه به پیش
بیقرار و استوار
با شور و امید برآمده ز دانش زمانه پرزنیم
نیک بنگریم چگونه آبِ پاک
در گذار خویش پایدار
در دلش هزارها بهار
از درون سیه سنگهای سخت و ستبر
ره به سوی نور می برد
(۲)
بهار سر رسید و قلب من
بسان دیدگانِ داغدار، غریبوار
بسان چشم در دیدار یار، امیدوار
گریه می کند
اگر بپرسیم چرا
بگویمت که مهر آن کهن دیار
مرا گهی به قعر یأس می برد
دمی دگر
صد گلِ امید را بوسه می زند
(۳)
بهار است و بنگر شگفتی زایش را
با قلب بخوان نگارش نرگس را
بنشین و شنو گزارش باد صبا
در فکر فرو شو بدور از غوغا
این بیخردان که جنگ را می طلبند
از درد و آوارګی و مرگ مگر بیخبرند
هرزه زپیِ نابودی نطنز و بوشهر و اراک
ویرانه کنند اصفهان را، ایران را چو مغاک
با صد ترفند دم از آزادی و احسان بزنند
لکن فاش و نهان گود گور انسان بکنند
با سلام
این اولین شعری است که از خانم و یا آقای بهار می خوانیم
کاستی های فرمال ـ البته بیشک قابل رفع این سه شعر مثلا دست اندازهای وزنی آنها ـ مانع انتقال سهل منظور شاعر به خواننده می شود:
مثال:
در عذابِ جنگِ جماهیر جنایت و جهل و جنون
با شور و امید برآمده ز دانش زمانه پر زنیم
از درون سیه سنگ های سخت و ستبر
با آرزوی سلامتی و نیرومندی روزافزون برای مجله عزیز و شاعر ارجمند