شاید تقصیر تو نیز نباشد، گاهی مجبوری! گاهی معذور و خدای نکرده گاهی مسئولیت ناپذیری!
کمی دورتر از تهران، درست در نزدیکی بزرگراه دکتر حکیم، در آسایشگاهی با وسعتی بزرگ مادرانی هستند که چشم انتظاری در عمق نگاهشان موج می زند و گوشی برای شنیدن می خواهند!
آری ! اینجا آسایشگاه سالمندان کهریزک است، همان خانه ای که دور است اما نزدیک! صدای اذان ظهر در فضای آسایشگاه پیچیده است، نمازخانه در سمت راست آسایشگاه و در نزدیکی واحدهای مسکونی قرار دارد، جلوی نمازخانه ازدحام کفش ها را می بینی که هر لحظه به تعدادشان اضافه می شود، نماز در حال شروع شدن است، همه با چادرهای گل گلی در صف ایستاده اند و برخی نفس زنان خودشان را به نماز جماعت می رسانند، بعضی نشسته نماز می خوانند، عده ای هم روی صندلی های مخصوص نمازشان را شروع می کنند، نماز که تمام می شود در یک زاویه از نگاهم تسبیح های رنگارنگی را می بینم که در دست ها به گردش می آیند و لبهایی که همزمان با حرکت تسبیح تکان می خورند، یکی قرآن می خواند و دیگری دست هایش را به آسمان بلند کرده و زیر لب با خدایش حرف می زند، از او می خواهم برای ما هم دعا کند با لبخندی می گوید:” من همیشه بعد از دعا برای عاقبت به خیری پسرم از خدا می خواهم تا مشکل کار و ازدواج جوان ها حل شود”
پس از نمازخانه وارد سالن نارون می شوی، به کسانی که در راهرو سالن ایستاده ام سلام می کنم، برخی سلامم را با لبخندی گرم پاسخ می دهند، بعضی دیگر وقتی می بینند ناآشنا هستم بی تفاوت از کنارم می گذرند و دیگری دستانم را به راحتی رها نمی کند!
پانزده اتاق در اطراف سالن دیده می شود، پنج و یا شش تخته، اتاق ها بزرگ است در هر کدام یخچال و تلویزیون قرار دارد، اکثرا پیراهن به تن کرده اند، از بویی که در فضا پیچیده متوجه شدم غذایشان قورمه سبزی است، البته خیلی ها قبل از نماز ناهارشان را خورده اند؛ کارکنان در حال نظافت میز ناهارخوری بزرگی که در انتهای سالن قرار دارد هستند، عده ای هم غذایشان را برروی تخت هایشان می خورند.
چاره ای جز دوست داشتن اینجا ندارم!
وارد اولین اتاق می شوم، دو نفر بیشتر در اتاق نیستند، بقیه یا بر روی صندلی های سالن نشسته اند و یا در فضای بیرون هستند، یکی روی تخت خوابیده و من به کنار یکی از مادران می روم که جانمازش هنوز روی تخت پهن است، از من به خاطر اینکه چیزی برای پذیرایی ندارد عذرخواهی می کند، 75 ساله است، دو سال است از تبریز به اینجا آمده، تنها یک دختر دارد که مستاجر است و از پس مخارج زندگی خویش هم بر نمی آید، اینجا را دوست دارد؛ اما دلش برای دختر و نوه هایش تنگ است؛ به قول خودش چاره ای جز دوست داشتن اینجا ندارد، مرا می بوسد، جوری نگاهم می کند که انگار می خواهد بیشتر کنارش بمانم تا برایم حرف بزند؛ اما حیف که فرصت کوتاه است!
از اتاق که بیرون می آیم زنی را می بینیم که روی صندلی سالن نشسته است، موهای سپیدش کمی از روسری سیاه و سفیدش بیرون زده، نفسهایش مانند عقربههای ثانیهشمار میزند، می خواهم با او صحبت کنم ولی مرتب دستانش را تکان می دهد و من از این حالت متوجه می شوم که نه حرف هایم را می شنود و نه می تواند پاسخ دهد.
دلم برای اتاقم تنگ شده است!
در اتاق روبرویی زنی کوتاه قد را می بینم که چین و چروک دور چشمانش نشان از تجربهها و خستگی راه زندگی دارد، با او وارد صحبت می شوم تا از گنجینه ارزشمند تجربه هایش استفاده کنم، بشقابی میوه در دست دارد، 75 ساله است، چادر گل گلی به سر کرده و سیبی به من تعارف می کند، وقتی از او می پرسم اینجا را دوست داری یا نه؟ نگاهی به دور و برش می اندازد و می گوید: اینجا همه چیز خوب است، همه با ما مهربان هستند، دوستان زیادی دارم و سرگرمی های بسیار؛ اما دلم برای اتاق کوچکم در خانه ام تنگ شده!
سرنوشت مرا به اینجا آورد!
لیلی زنی 61 ساله ای است که در راهرو قدم می زند، به سمتم می آید روی صندلی در کنار سالن می نشینیم، از تنهایی اش می گوید و از اینکه کسی را به جز برادرش ندارد، تا به حال ازدواج نکرده است، بودنش در اینجا را جزیی از سرنوشتش می داند، چند سال پیش سکته می کند و بیست و یک روز در کما بوده، پس از هوشیاری دیگر نمی توانسته با خانواده برادرش زندگی کند و از سال 86 به اینجا منتقل می شود، همسر برادرش ماهی یکبار به آسایشگاه می آید و به او سر می زند.
دخترم زیاد به دیدنم نمی آید!
وارد اتاقی دیگر می شوم، شش تخت دارد، مسئول بخش در حال پرکردن پارچ آب اتاق است، همه در حال گفت و شنود هستند و می خندند، زنی در گوشه ای از اتاق روی تخت نشسته و خنده ای بر لب ندارد، به سمتش می روم، عصایش را از روی تخت بر می دارد و جایی برای نشستن من باز می کند، زبیده 75 ساله است و حدود یک سال پیش از اردبیل به اینجا آمده، نمی تواند راه برود حتی شام و ناهارش را نیز روی تخت می خورد، هم اتاقی اش می گوید” با عصا می تواند راه برود، من بارها به او گفته ام بیا من دستانت را می گیرم و با هم به حیاط برویم اما حرف گوش نمی دهد و می گوید من حوصله ندارم و هنوز حال و هوای خانه اش را دارد، فقط یک دختر دارد که زیاد هم به دیدنش نمی آید”!
وسط سالن ایستگاه پرستاری قرار داد که در آن وسایل پزشکی و درمانی دیده می شود، لیست اتاق ها و اسامی افراد در آن دیده می شود، کنار ایستگاه پرستاری پیرزنی را می بینم که روی صندلی نشسته و منتظر زنگ تلفن است.
منتظر فرا رسیدن عید هستم
تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشت و به سوی اتاقی رفت و به دیگری خبر داد که دخترش فردا به دیدنش می آید و دوباره کنار تلفن نشست، همه خوش خبر صدایش می کنند؛ چراکه مدام در کنار تلفن می نشیند و خبرهای تلفنی را به دوستانش می رساند. کنارش می نشینم، اسمش فاطمه است و 67 سال دارد، ازدواج نکرده و خانواده اش در شهرستان هستند، می گوید “خانواده ام قرار است برای عید مرا به خانه ببرند، تا در کنارشان باشم و من منتظر تلفنشان هستم تا وسایلم را جمع کنم و یک ماه در کنار برادران و خواهرانم باشم.”
با عشق از دخترش حرف می زند!
روبروی ایستگاه پرستاری اتاقی است با پرده های بنفش، در گوشه اتاق صنم زن 71 ساله ای است که لبخندی ملیح بر لب دارد بر روی تخت مشغول غذا خوردن است، کنارش می نشینم، او از سال 79 در اینجا سکونت دارد، یک دختر دارد که زیاد به دیدارش می آید، بدون عصا نمی تواند راه برود؛ چراکه 11 سال پیش تصادف کرده و چون تنها دخترش از پس نگهداری اش بر نمی آمد به خواست خودش به اینجا آمده است.
اینجا را دوست دارد؛ اما دلش مدام برای دخترش که در حال حاضر باردار است تنگ شده و نگرانش است! با عشق از دخترش حرف می زند، شاید به این فکر می کند که در این لحظات که هر دختری به مادرش احتیاج دارد نمی تواند در کنارش باشد و افسوس می خورد!
نگران پسرم هستم
در کنار تخت صنم، زنی با حالتی افسرده نشسته است، 63 سال دارد، با اصرار زیاد داستان زندگی اش را از اینگونه بازگو می کند: “همسر خوش اخلاقی نداشتم، همیشه با هم دعوا داشتیم و از این زندگی تنها یک پسر برایم باقی ماند، دوبار از همسرم جدا شدم؛ اما به خاطر پسرم باز هم رجوع کردم، دفعه آخر دیگر برای همیشه طلاق گرفتم و همسرم تنها پسرم را نیز به من نداد، کسی را نداشتم که در کنارش زندگی کنم، خودم به آسایشگاه آمدم ” اکنون پسرش به خاطر آسیب های روحی که در زندگی با پدرش و نامادری اش داشته در بیمارستان روانی بستری است و همین مسئله اشک های این مادر را سرازیر می کند.
روستایمان تکه ای از جانم است
در اتاق دیگر خانمی با دست های حنا بسته مرا به اتاقش دعوت می کند، گردن بند و دستبند مرواریدی به خود آویزان کرده و از دماوند به اینجا آمده است، ازواج نکرده و از تنهایی اش در اینجا کمی ناراحت است، دست هایش را به خاطر اینکه نرم شود حنا گذاشته، چنان از روستایشان در دماوند تعریف می کند که گویی نیمه ای از جانش را از او جدا کرده اند!
همه چیز زندگیتان را به فرزندانتان نسپارید
در آخرین اتاق مادری 90 ساله سکونت دارد، دو پسر دارد که یکی خارج است و دیگری در تهران، آه بلندی می کشد و می گوید”مراقب کارهای فرزندانتان باشید، و همه چیز زندگیتان را به آن ها نسپارید”، پسرش که در تهران است نمی توانسته مادرش را در خانه نگهداری کند، از همه چیز این جا راضی است. عاقبت به خیری را بهترین دعا می داند.
آسایشگاه کارگاه خیاطی هم دارد
در حال صحبت هستیم که یکی از خانم ها خسته وارد اتاق می شود، از کارگاه خیاطی آمده بود، با نگاهم دنبالش می کنم، به روی تختش می رود، بدون توجه به من پتویش را روی سرش می کشد و می خوابد، ظاهرا آسایشگاه از کسانی که به خیاطی تسلط دارند برای کار در کارگاه خیاطی دعوت می کند و و جالب تر اینکه حقوق هم به آن ها تعلق می گیرد.
به آشپزخانه هم سری می زنم، در انتهای سالن قرار دارد و کارکنان لباس کرم رنگ پوشیده اند و در حال مرتب کردن آشپزخانه هستند، در گوشه از آشپزخانه لیست رژیم های غذایی هرکس مشخص است و آشپزها در تهیه غذا به این رژیم حتما توجه می کنند، خدا قوتی می گویم و از آنجا خارج می شوم.
اینجا دوستان خوبی پیدا می کنیم
دیگر کم کم وقت خواب عصر است و در سالن کسی را نمی بینی! از سالن خارج می شوم و گشتی در فضای بیرون می زنم، در گوشه ای از حیاط دو پیرزن و دو پیرمرد در حال مرور خاطراتشان هستند و شاید با نگاه به من به یاد نوه هایشان می افتند، پیرمرد مهربان می گوید” ما اینجا همه چیز داریم و از همه مهمتر اینکه دوست هایی پیدا کردیم که جای خالی فرزندانمان را پر می کند” پیرزن کنار دستی اش گفت: ” مسئولین اینجا با ما خیلی مهربان هستند و رییس آسایشگاه به همه نیازهای ما توجه می کند و همه او را دوست دارند!”
نگاه به حوض آسایشگاه بزرگترین سرگرمی من است
آبنمای بزرگی در وسط آسایشگاه قرار دارد با صندلی هایی که دورتادورش چیده شده! زنی بر روی یکی از صندلی ها نشسته و به اردک های داخل حوض نگاه نگاه می کند، کنارش می نشینم، دستم را میكشد تا رویم را ببوسد، كلی دعای خیر برایم میكند و دستانم را در دستان چروکیده اما گرمش می گذارد و می گوید: “نگاه کردن به این حوض بزرگترین سرگرمی من در اینجاست”
هدایای انسان دوستانه در راس اعتبارات آسایشگاه
آقای بلاغت سرپرست روابط عمومی آسایشگاه خیریه کهریزک به تشریح فعالیت های آسایشگاه در حوزه زنان پرداخت و گفت: در این آسایشگاه نگهداری از سالمندان، درمان و توانبخشی از معلولان، بیماران مبتلا به ام.اس بی بضاعت و تلاش برای پیشگیری از پیشرفت ضایعه وتسکین درد آنها صورت می گیرد.
وی ادامه داد: بیشتر هزینه های آسایشگاه از راه هدایای انسان دوستانه مردم و نیکوکاران ایرانی داخل و خارج از کشور تأمین میشود.
اينجا ميخواهيم همه زندگي كنيم نه اينكه زنده بمانيم
یکی از مسئولین آسایشگاه می گوید: آسایشگاه هفت بخش برای نگهداری زنان دارد که بر اساس میزان سلامت و سنشان در این بخش ها ساکن می شود، یک بخش مخصوص افرادی است که توان حرکت ندارد، بخشی دیگر مخصوص ویلچری هاست، بخشی برای بیمارانی که کمی فراموشی دارند و … که امکانات هر بخش فرق می کند و آسایشگاه در تلاش است تا تمام نیازهای این افراد را رفع نماید و شعار مسئولان كهريزك است اين است” اينجا ميخواهيم همه زندگي كنيم نه اينكه زنده بمانيم”
تلنگری به خود بزنیم
شعارشان به دلم نشست، وقتی قرار است کسی زندگی کند دیگر برایش فرقی نمی کند که کجا باشد، درست است که شاید هیج کدام از این افراد اتاقهای کوچک خانه های خود را به فضای 40 هکتاری آسایشگاه ترجیح ندهند؛ اما آسمان در اینجا هم آبی است!
چشمان این افراد حکایتها در خود دارد؛ چین و چروک دستانشان نشان از روزهای رفته است، آری در اینجا مادربزرگهایی هستند که مهربانیهایشان پایان ندارد و مشغولیتهای ذهنی و کاری فرزندانشان کمتر به آن ها فرصت میدهد تا روزهای رفته را برایشان جبران کنند، با این کهولت سن باز هم نگران احوال فرزندانشان هستند و دلشوره کارهایشان را دارند!
شاید این گزارش تلنگری باشد برای کسانی که پدران یا مادرانشان در گوشه آسایشگاه منتظر شنیدن صدایشان و یا گرفتن دستانشان هستند، درست است که خدمات ارائه شده در آسایشگاه خلایی برای این مادران و پدران باقی نمی گذارد؛ اما باید برای مهروزی تلاش کنیم تا ذرهای از محبتهای وسیع آنان را که در سن کهنسالی احتیاج به عاطفه و مهربانی بیشتر را از جانب ما دارند جبران کنیم.
همین امروز باید سری به وجدان های خفته بزنیم و با یک شاخه گل به دیدن دل هایی برویم که در بزرگی اتاقشان نوازش دستان فرزندان و یا اقوامشان را کم دارند و یادمان باشد ما هم روزی پیر خواهیم شد!
خیلی قشنگ و احساسی بود