هوشنگ ماهرویان در جدال با مارکسیسم بخش پایانی

 

هوشنگ ماهرویان در جدال با مارکسیسم – بخش ١

هوشنگ ماهرویان در جدال با مارکسیسم – بخش ۲

هوشنگ ماهرویان در جدال با مارکسیسم – بخش ۳

هوشنگ ماهرویان در جدال با مارکسیسم – بخش ۴

هوشنگ ماهرویان در جدال با مارکسیسم – بخش ۵

خدامراد فولادی 

مشکل ماهرویان همچون همه ی ایده آلیست ها ی متافیزیک اندیش آن جاست که قایل به دو جهان مجزا از هم ، یعنی جهان کرانمند و جهان بیکران ، یا به برداشت آن ها عالم ناسوت و عالم لاهوت است . از چنین دیدگاهی ، دانش وشناخت ، تنها در جهان کرانمند کارکرد دارد ، آن هم با اما واگرهای فراوان . اما ، دانش بشری به هیچ وجه قادر به نفوذ در جهان ماورا ( بی کران ) یا عالم لاهوت نیست .

به رغم این دیدگاه ، و بر خلاف چنان نگرشی ، مطابق یافته های علمی ، جهان وحدتی است یکپارچه ، و وحدت آن در مادیت آن است . در واقع ، ستیزه ی او و دیگر ایده آلیست ها با علم و اندیشه ی علمی نیز از آن جا سرچشمه می گیرد که قادر به اثبات چنین وحدتی در گستره ی بیکران آن است .

ماهرویان ، که گویا تخصص اش در جامعه شناسی است ، و تا کنون در آن زمینه نتوانسته اظهار وجود کند ، سر پیری می خواهد شانس خود را در فلسفه بیازماید . غافل از آن که در این جا ، یعنی در قلمرویی که برای او کاملا ناشناخته و بیگانه است ، و او ، آن چنان که از نوشته های اش بر می آید ،حتا الفبای آن را هم نمی داند ، چیزی جز پوزخند نصیب خود نمی کند .

آسمان وریسمان را به هم می بافد تا ثابت کند علاوه بر جامعه شناس [ ما دانش جامعه شناسی او را پیش تر ، آن جا که جزنی را نقد کرده بود دیدیم ! ] فلسفه دان هم هست ، چرا که به گمان او فلسفه دان کسی است که از عهده ی به هم بافتن آسمان و ریسمان بر می آید . یا هر چیز بی ربطی را به هر کس خواست نسبت دهد ، بی آن که شرافت اش حکم کند ارتباط آن چیز بی ربط را با محکوم علیه ، با ذکر منبع نشان دهد .

نوشته است : « لنین همیشه تسلیم واقعیات نبود ، خودش می گوید ، باید رویا هم داشت . با این حرف یاد تز یازدهم مارکس می افتیم که علیه فویر باخ نوشته بود ، که فیلسوفان گذشته جهان را تفسیر می کردند ، اکنون زمان تغییر دادن جهان رسیده است . یاد سوژه ی فعال مارکس در مقابل سوژه ی منفعل روشنفکران می افتی و تحقق دادن به رویاها . » ( راه طی شده ) .

این که لنین « خودش در کجا گفته » ، و آیا واژه ی رویا ترجمه ی درستی از منظور لنین است ، و پیش و پس جمله ی ناقص و ناقض نمای بیان شده چیست ، به ماهرویان ربطی ندارد . وظیفه ، و در واقع خواست ماهرویان ارضای حس نفرت خود از مارکسیست ها ، و هم چنین راضی کردن آن سنت گرایان متعصبی است که نه می دانند ، و نه می خواهند بدانند ، بلکه فقط می خواهند مارکسیسم را به هر شیوه و دوز وکلکی شده تخریب و بدنام کنند .

نمونه ی سنتی این گونه نقدها ، و در واقع تخریب ها ، را ما در پانوشت « اصول فلسفه و روش رئالیسم » از آقای مرتضا مطهری خوانده ایم . ایشان هم همانند مقلدشان هوشنگ ماهرویان ، نخوانده ملا بودند ، و بی آن که اثری از مارکس و مارکسیست های به نام خوانده باشند ، تنها با مطالعه ی سرسری ماتریالیسم دیالکتیک دکتر ارانی ، و صرفا با نیت ردیه نویسی بر آن ، چنین شیوه ای را به کار برده بودند . مطهری هم مانند ماهرویان ، ماتریالیسم ( ماده گرایی ) را معادل شکم بارگی ، دنیاپرستی ، به معنای عوامانه اش ، می دانستند و معتقد بودند که دانش و عقل ( شناخت ) انسان قادر به درک و فهم بیکرانگی جهان نیست .

رویا ، آرزوی دست نیافتنی ، و عمدتا خیال بیهوده بافتن درباره ی یک زندگی بهتر و کاملا دلخواه است . تنها آدم های منفعل و کناره گیر از کنش های اجتماعی هستند که به چنان مالیخولیایی دچار می شوند ، که اولا گمان می کنند بدون دست زدن به ساختارهای اجتماعی – اقتصادی جامعه ، چنان زندگی ایده آلی مطابق میل همه ، بدون دردسر مبارزه ، یعنی مبارزه در همه ی شکل های عملی و نظری ، دست یافتنی است ، و ثانیا ، چون تحقق این جامعه را به دلیل نگرش منفعلانه ی ایده آلیستی متافیزیکی شان غیر ممکن می دانند ، به رویای عالم هپروت پناه می برند ، و آن را در ذهن خود به صورت جهان فراماده ، یا همان جهان آخرت بازسازی می کنند .

با این درک واقع گرایانه از رویا ، نه لنین و نه هیچ کمونیستی ، رویاگرا نیستند ، بلکه درست برعکس ، واقع گراترین انسان های اند ، و درست برخلاف برداشت ماهرویان ، این او و امثال اویند که نیروی دگرگون ساز انسان را به هیچ می گیرند ، انسان را موجودی حقیر ، در برابر بیکرانگی جهان ، می پندارند ، و فکر می کنند بدون مبارزه برای یک زندگی بهتر  و دور از نابرابری های اجتماعی – طبقاتی ، می توان به چنان آرمانی دست یافت ، و از این رو ، آنان رویاگرا و خیال باف اند .

مارکس ، کمونیست را ماتریالیست اهل عمل می داند . کمونیست اهل عمل کسی است که ضمن باورمندی به ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی ، برای تحقق یک جامعه ی بی مالکیت خصوصی ، بی طبقه و بی دولت سربار و سرکوب گر ، مبارزه ی نظری و عملی می کند .

فاصله ی رویا و حقیقت ، همان فاصله ی خیال پردازی و عمل آگاهانه است . رویاگرا را می توان از اظهار نظرهای اش شناخت ، هم چنان که واقع گرا را نیز می توان از ایده ها و نظروری های اش تشخیص داد . تئوری راه نمای عمل است . راه نمای کمونیست ها برای رسیدن به یک جامعه ی عاری از طبقات و نابرابری های اجتماعی ، که کاملا دست یافتنی است و مقدمات آن را می توان در پیشرفته ترین کشورهای صنعتی مشاهده نمود ، ماتریالیسم دیالکتیک است . فلسفه ای که با تکیه بر علوم طبیعی و اجتماعی ، دقیق ترین و کامل ترین برنامه را برای تحقق جهانی بهتر پیش روی انسان ها قرار می دهد . این فلسفه به دلیل شناخت دگرگون سازش ، انسان ها را به عمل دگرگون ساز ، یعنی انقلاب اجتماعی فرا می خواند . کارگزار این عمل ، پیشروترین و آگاه ترین طبقه ی اجتماعی ، یعنی پرولتاریاست . در مقابل این نگرش ، ایده آلیسم متافیزیکی قرار دارد . فلسفه ای که بر محافظه کارترین و واپس گراترین طبقه ی اجتماعی ، یعنی بورژوازی تکیه دارد ، و بورژوازی نیز ماندگاری خود را به عنوان طبقه ی حاکم ، در ترویج و اشاعه ی این جهان نگری می بیند . یک کارکرد مهم این فلسفه نقش افیونی آن در تخدیر و تحمیق توده های ناآگاه ومتوهم است .

رویاگرایی چیزی جز قرار دادن توهم به جای واقعیت ، و رخوت افیونی به جای کردار آگاهانه ی دگرگون ساز نیست . یعنی دقیقا کاری که آموزش ایده آلیستی بورژوایی در عرصه ی فلسفی ، و لیبرالیسم مروج نابرابری و تمکین در عرصه ی اقتصاد و سیاست ، چه در دوران تحصیل ، و چه در رسانه های دیداری ، نوشتاری و شنیداری اش انجام می دهد .

آری ، در این جا هم ملاحظه می کنیم که لیبرال ایده آلیست ما درک علمی از رویا و واقعیت ندارند ، و جای این دو مفهوم را وارونه کرده اند .

دروغ بافی ها و حرف های هرگز نگفته نسبت دادن به مارکس و مارکسیست ها از سوی ماهرویان حد و مرز نمی شناسد . چشم بر همه ی آثار مارکس که در آن ها به صراحت پیشرفت صنعتی و تکنیکی شرط مقدم گذار به سوسیالیسم قلمداد شده ، بسته ، و معلوم نیست از قوطی کدام عطار این نسخه ی جعلی و مشکوک را به نام مارکس جا می زند : « نارودنیک ها می خواستند با اجتماعات روستایی به سوسیالیسم برسند و این را به واسطه ی کلارا زیتکین به مارکس هم گفته بودند و او هم تاکید کرده بود که راه رسیدن به سوسیالیسم یگانه نیست و روس ها هم با بند های روستایی خود می توانند به سوسیالیسم برسند . »

گویا این مارکس نبود که در همه ی آثار مهم و دوران سازش صنعت و تکنولوژی پیشرفته ، و طبقه ی برآمده از آن ، یعنی پرولتاریای سازمان مند و آگاه را پیش شرط انقلاب سوسیالیستی در همه ی کشورها دانست . پس ، آیا شعار کارگران همه ی کشورها متحد شوید ، شامل روسیه نمی شد ، و آیا این شعار جز این معنا می دهد که فقط طبقه ی کارگر جهانی – همه ی کشورها بدون استثنا – هستند که می توانند و باید سوسیالیسم را در هر کشوری ، و به طور متحد در همه ی کشورها برقرار نمایند ؟

اگر مارکس چنان اعتقادی داشت که ماهرویان و امثال او می گویند ، چرا میان این فراخوان راهبردی پرانتز باز نکرد تا مثلا از روستاییان بخواهد به کارگران بپیوندند و یا بدتر از آن ، در غیاب طبقه ی کارگر ، خود ، سوسیالیسم « روستایی » خاص خود را برقرار نمایند ؟

مگر سوسیالیسم مورد نظر مارکس جز آن سوسیالیسمی است که او در نقد برنامه ی گوتا توصیف کرده است ، یعنی سوسیالیسمی که مرحله ی گذار از سرمایه داری پیشرفته به کمونیسم ، و کارگزار آن طبقه ی کارگر است :

« جامعه ی کنونی یک جامعه ی سرمایه داری است که در تمام کشورهای متمدن وجود دارد … میان جامعه ی سرمایه داری و جامعه ی کمونیستی دوران گذار انقلابی اولی به دومی قرار دارد . منطبق با این دوران ، یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد که دولت ان چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمی تواند باشد . » .

یا در مانیفست : « پیشرفت صنعت که بورژوازی بانی اجباری آن است ، اتحاد انقلابی کارگران را به علت گرد هم آمدن شان جایگزین پراکندگی ناشی از رقابت آن ها می کند . بنابراین ، رشد صنعت جدید همان بنیادی را که بورژوازی بر اساس آن تولید می کند و محصولات تولید را به تصاحب خود در می آورد ، زیر پای اش فرو می پاشد و بورزوازی بیش از هر چیز گورکنان خود را پدید می آورد . سقوط بورژوازی و پیروزی پرولتاریا به یک اندازه ناگزیر است » .

و : « هدف فوری کمونیست ها همان هدفی است که تمام حزب های پرولتری در پی ان هستند : تشکیل پرولتاریا به صورت طبقه ، برانداختن سلطه ی بورژوازی ، تصرف قدرت سیاسی به دست پرولتاریا [ یا همان انقلاب تحقق بخش سوسیالیسم ] » .

با چنین تاکیدهای مکرری بر دو پیش شرط بنیادین بر پایی سوسیالیسم ، یعنی صنعت پیشرفته و پرولتاریای گورکن بورژوازی ، از ایشان باید پرسید : مگر از نگاه مارکس به جز دیکتاتوری پرولتاریا ، دیکتاتوری طبقه ی دیگری هم می تواند چنان کارکرد انقلابی داشته باشد که سوسیالیسم را مستقر سازد .

ماهرویان که نمی تواند حتا یک گزاره ی راست و درست و نقل قول دست کاری نشده علیه مارکس و مارکسیست ها اقامه کند ، چاره ای جز توسل به « خود گویی و خود خندی » ندارد ، و امید او این است که حاکمیت متکلم وحده به او یاری نماید تا این « هنر » را به مثابه یک حقیقت در جامعه جا بیاندازد . امیدی که البته بی مورد هم نیست . امید او این است که حاکمیت ، فضای گفتمان را هم چنان بسته نگه دارد تا او بتواند به طور یک طرفه در عرصه ی گفتمان خود گویی و خود خندی ، هم چنان فعال مایشا بماند .

وقتی می گویم او مارکس را نخوانده ، یا اگر هم خوانده خود را به کوچه ی نخواندن و یا نفهمیدن می زند ، دلیل های زیادی دارم . اگر خوانده بود و یک ذره صداقت داشت ، نظر مارکس را ، در خصوص طبقاتی که اکنون ، یعنی در زمان مارکس و ما ، رودرروی بورژوازی قرار گرفته اند و خصوصیت هر یک را در مانیفست می خواند : « از میان تمام طبقاتی که اکنون رودرروی بورژوازی قرار گرفته اند ، فقط پرولتاریا طبقه ی واقعا انقلابی است . طبقات دیگر در مواجهه با صنعت جدید فرو می پاشند و دست آخر نابود می شوند ، حال آن که پرولتاریا خود آفریده ی ویژه و ضروری صنعت جدید است .

لایه های زیرین طبقه ی متوسط ، صاحب کارگاه کوچک ، کاسبکار ، پیشه ور و دهقان ، تمام آن ها به این علت بر ضد بورژوازی می جنگند که می خواهند هستی خود را به عنوان بخشی از طبقه ی متوسط از نابودی برهانند . آن ها انقلابی نیستند ، بلکه محافظه کارند ، از آن بدتر ، آن ها مرتجع هستند ، زیرا می کوشند چرخ تاریخ را به عقب برگردانند . »

من ، پیش تر ، یک دلیل مهم بریدن « مارکسیست » های پیشین را از مارکس و مارکسیسم توضیح دادم ، که به طور عمده شامل کسانی می شود که در دوران جوانی گرایشی احساسی به مارکسیسم پیدا می کنند ، یا به دلیل جو انقلابی حاکم بر جامعه ، به سمت آن هل داده می شوند ، بی آن که با فلسفه اش آشنایی داشته باشند ، یا دارای ایدئولوژی پرولتری باشند .

نمونه ی این چنین گرایشی را ما در شرایط انقلابی سال های ٥٧-٦٠ جامعه ی خودمان شاهد بودیم ، و شاهد بودیم که پس از فروکش کردن وضعیت انقلابی و بر آمد ضد انقلاب ، چگونه آن گرایش احساسی نیز فروکش کرد ، و به ضدیت با مارکسیسم و کمونیسم تبدیل گردید . بسیار کسان که ناآگاهانه به سمت جریان های مارکسیستی هل داده شده بودند ، به مداحان و مدافعان دو آتشه ی ایده آلیسم و مذهب در جهان بینی ، و لیبرالیسم در سیاست تغییر جهت دادند .

اما ، جدا شدن و بریدن از مارکس و مارکسیسم ، به دلیلی که ذکر گردید ، یک مساله است ، و ذهنیات خود را به مارکسیسم نسبت دادن و همان ها را نقد کردن ، یک مساله ی دیگر .

کم نیستند کسانی که تا دیروز عاشق چشم و ابروی مارکس بوده اند ، و امروز به بهانه ی سبیل خشن استالین از دیروز خود گسسته اند ، اما ، کم اند کسانی که برای این پیوست و گسست احساسی ، دلیل فلسفی و جهان شناختی هم بتراشند ! هوشنگ ماهرویان ، در زمره ی این اندک کسان است .

او ، نمونه ی افرادی است که شرایط را دگرگون نمی کنند ، بلکه شرایط آن ها را دگرگون می کند . آن ها توجیه کننده ی بدترین شرایط اند .

به بیان دیگر ، او ثابت کرد : این باد نما نیست که جهت باد را تعیین می کند ، بلکه وظیفه و کارکرد بادنما ، تسلیم باد بودن و در جهت آن حرکت کردن است .

ضدیت با تز یازدهم مارکس درباره ی فویر باخ ، که شعار اصلی و سرلوحه ی « مهرنامه » ی ماهرویان هاست ، معنایی جز تسلیم بودن در برابر شرایط موجود ، و تن دادن به استبداد ندارد .

حتا اگر باد نما خود را از جبر حاکم بر هستی اش آزاد بداند ، ذره ای از این واقعیت کم نمی کند که محکوم تن سپرده به شرایط موجود است .

یازدهمین تز درباره ی فویر باخ ، بیان گر تفاوت انسان آگاه عملگرا ، و بادنماهای محکوم به حرکت غیر ارادی است .