برزین آذرمهر
من که ام؟
سنگدلی مرگ اند یش،
دیوِ شبهای درازِ تشویش،
که پلیدانه برَد دست به هر تسمه ی آتشگونی،
تا کشد از دهنِ جان به سری،
حرفی بیش!
سالیان سال است
نشده روزی،
شب؛
یا نگشته شب جانکاهی،
صبح؛
که به غارت زده باغِ مردم،
نشکنم هر چه بر افراشته سر؛
نکنم سرخ گلی را پر پر!
نیمه جانی را یا
بارها
در تب و درد،
نبرم از طاقت،
نبرم تا لبِ بیغوله ی مرگ
نکنم هر چه در اوخاکستر!
وز رخ هر که گرفتار من است
نبرَم رنگِ امید و شادی
نشکنم دست کسی را که به دیوارنویسد گاهی
“زنده باد آزادی!”
و به رویارویی
با هرآن خیلِ خود انگیخته ای
نبرَم دست به سنگپاره و
سنگ،
نزنم هر که به هفت تیر و تفنگ،
نبُرم هر جا ،
سر
ننشانم به دل مادرکی
داغِ پسر!
تیر بر قلبِ “ندا“یی نزنم،
به پلیدی نبرم دست به “پروانه” ی در زنجیری
نزنم زخمه ی کاری به تنِ “سهرابی“!
همچو “فرزاد” گلی را
هر دم،
نکنم زنده به گوری دیگر!
تا چه اندازه شنیع است سقوط انسان!
سگ زنجیری بیداد گرانی گشتن،
کز پی غارت و تاراج کسان
کرده اند باغ جهان ویرانه
وبه جان همه انداخته اند،
خیل گرگان شروری
چون من!
با همه خبث و پلیدی که به کار است مرا
عدهای برآنند،
کز پی امر معاشم منِ پست
وز پی لقمه ی نانی ناچیز
و یکی کوزه ی آب است که
من،
این چنین می کو شم؛
واز این ساده دلان
چه بسا پندارند
که در این راه یکی مأمورم
وز هر کرده ی خود معذورم !
لیک بر من
که پلیدی شده یک سر جایز؛
آفتابی تر از این چیز نبوده هرگز:
زیر این پوسته ی نازک و بیرنگ و لعابِ بشری
که به پیکر دارم
دیرگاهی ست که خود می دانم
پست و نفرت بارم!
و در انبوهه ی دوزخ بانان
دیو مردم در و
مردم خوارم!