حمید محوی – گاهنامه هنر و مبارزه
قابل درک است که موضوع این نوشته بررسی کلی جریان فتوریست ها در دهۀ 20 میلادی در روسیه نیست، بلکه تنها می خواهم به چند نکتۀ در رابطه با پیشگفتار مترجم، شهاب آتشکار، مختصرا اشاره کنم و امیدوارم که در همین حد و حدودی که مطرح می شود مورد توجه قرار گیرد. پیش از همه باید در مورد شیوۀ نگارش شهاب آتشکار بگویم که قطع نظر از چند اشکال املایی که در هر نوشته و ترجمه ای می تواند بروز کند، در کل شیوۀ نگارش ارزنده ای به نظر می رسد، و مطمئنا ما با یک نویسنده سروکار داریم. یعنی موضوعی که من خیلی با احتیاط آن را جدا از محتوا و شیوۀ بررسی موضوعات در نظر می گیرم.
مزیت پیش گفتار و ترجمۀ شهاب آتشکار، از دیدگاه من، پیش از همه به عنوان کار مستند، یعنی ترجمۀ نوشته ها و مدارکی که به برهۀ خاصی از تاریخ مربوط می شود، خصوصا تاریخ هنر در رابطه با انقلاب اکتبر 1917، هر چند مختصر، ولی کماکان می تواند حائز اهمیت باشد. و مطمئنا در نوع انتخاب موضوع نیز در جنبش چپ ایران از جمله موارد کم یاب به نظر می رسد، چرا که کمونیست های ایرانی متأسفانه هیچ گاه توجه چندانی به موضوع هنر نشان نداده اند، و اساسا موضوع خلاقیت هنری و جایگاه احتمالی آن در مبارزۀ طبقاتی جای چندان شایسته و بایسته ای در ادبیات و نوشته های کمونیست های ایرانی نداشته است.
از دیدگاه من، اگر به دنبال فرمول کوتاهی باشیم، می توانیم چنین وضعیتی اسفناکی را برای کاستی های فرهنگی و هنری (…) در جامعۀ ایرانی به طور اعم و در طیف کمونیست های ایرانی به طور اخص، محصول مستقیم نازل بودن سطح تولید در ایران و حاکمیت فرهنگ طبقۀ بورژوازی معامله گر و وابسته و تجاری بدانیم. زیرا تمام آن چیزهایی که هنر به آن نیازمند است، همان چیزهایی هستند که این طبقۀ عقیم از آن گریزان است : آزادی، پیشرفت، خلاقیت، امکانات آموزشی برابر در سطح اجتماعی و تولید. بورژوازی و خورده بورژوازی وابسته و معامله گر یا تجاری (که بر خلاف تمام انتظارات نمایندگی اصلی آن را اپوزیسیون های رسمی ایران در خارج از کشور به عهده دارند) در هر صورت با تولید و هر آن چه که آن را امکان پذیر می سازد خصومت آشتی ناپذیری دارد. تحت چنین شرایطی است که به باور من کارهایی از این دست، حتی در سطح طرح موضوع، یعنی نقش هنر در انقلاب و یا به شکل گسترده تری که به عنوان مثال پلخانف مطرح می کند «هنر و زندگی اجتماعی» می تواند نشان امیدوار کننده ای برای کمونیست های ایرانی باشد.
امّا انتقاداتی که به این کتاب وارد است از مقدمۀ آن شروع می شود. شهاب آتشکار در مقدمه به مسائلی پرداخته و داوری هایی دربارۀ انقلاب اکتبر 1917 مطرح می کند که از حد و حدود مقدمه و موضوع خود کتاب فراتر می رود، به عنوان مثل وقتی از «بلشویک های خونخوار» حرف می زند، چنین موردی به مثابه داوری تاریخی مطرح می شود، و ما هیچ دلیل دیگری به جز ادعای نویسنده، شهاب آتشکار، مبنی بر «خونخوار» بودن بلشویک ها نخواهیم داشت. یعنی موضوعی که به تاریخ انقلاب اکتبر در روسیه باز می گردد. من فکر می کنم که مطرح ساختن چنین مواردی در چهار چوب چند برگ از برگ های تاریخ هنر خیلی زیادی و اغراق آمیز به نظر می رسد. در این جا من به هیچ عنوان در وضعیتی نیستم که بخواهم از بلشویک ها و یا منشویکها دفاع کنم و اساسا نمی دانم، این نوع جبهه گیری ها عملا و عینا چه تأثیری در روند مبارزات طبقاتی در ایران خواهد داشت، اخیرا نویسنده و تحلیل گر مسائل سیاسی ا.م. شیری مختصرا مطالبی پیرامون «بلشویک های خونخوار» نوشته است که من در این جا، توجه شهاب آتشکار و دوستان دیگر را به آن جلب می کنم (لازم به یادآوری است که این نوشته ها یادمانده ای از یکی از پژوهش گستردۀ او می باشد که توسط فردی که احتمالا جاسوس دولت آذربایجان شمالی – پسا شوروی – بوده مصادره می شود) :
«در مورد «بلشویکهای خونخوار»
***
ویچسلاو رودلف اویچ منژنسکی
متولد 19(31) اوت 1874 – متوفی 10 ماه مه 1934، از شخصیت های سیاسی شوروی، مقام بلند پایه امنیتی، جانشین فلکس ادموندویچ دزرژینسکی، رئیس سازمان امنیت دولتی (KGB) از سال 1926 تا 1934.
پس از مرگ منژنسکی در تاریخ 10 ماه مه 1934، هنریخ گریگوریویچ یاگود از گروه طرفداران تروتسکی به جای او نشست.
بر اساس حکم دادگاههای سوم مسکو در سال 1938، مشخص شد که منژنسکی در اثر معالجه نادرست بدستور یاگود، در سال 1934 کشته شده است.
منبع «ویکی پدیا» (http://ru.wikipedia.org/wiki/)
***
آندری الکساندرویچ ژدانوف
متولد 14(26) فوریه سال 1896 متوفی 31 اوت 1948، یکی از مقامات بلند پایه حزبی و دولتی اتحاد شوروی در فاصله سالهای 1930 تا 1940، سپهبد. موسس مجله «مسائل فلسفی» و انتشارات ادبیات خارجی.
پس از مرگ ژدانوف در اثر سکته قلبی در تاریخ 31 اوت 1948، دکتر لیدیا تیماشوک طی نامه ای به کمیته مرکزی اطلاع داد که تغییر متد معالجه مرحوم ژدانوف موجب مرگ او شد. بر اساس این مدعا، در سال 1952 «پرونده جنایی پزشکان» مورد توجه قرار گرفت. در نتیجه ژدانوف بعنوان قربانی «آفت پزشکان» شناخته شد.
الکساندر سرگئی اویچ شرباکوف
از مقامات علیرتبه حزبی و دولتی شوروی، سپهبد ارتش. عضو حزب کمونیست از سال 1918، عضو مشاور دفتر سیاسی، عضو دوره اول شورایعالی نمایندگان خلق (مجلس)
او در شب دهم ماه مه سال 1945، پس از مجلس جشن بمناسبت روز پیروزی، بعلت مشروبخواری به بیمارستان منتقل گردید و همان شب کشته شد.
شیخعلی قربانوف
متولد 16 اوت 1925، متوفی 24 ماه مه 1967. از مقامات درجه اول جمهوری آذربایجان، با دندان درد به پزشک مراجعه کرد و همانجا مرده شد.
لازم به ذکر است که شیخعلی اسم این شخصیت بود. اسامی شیخ و حاجی و مشدی در مناطق مسلمان نشین اتحاد شوروی رایج است. مثل مشدی عزیز بیکوف، حاجی خان محمداوف
حالا که سخن به درازا کشید، اجازه دهید این مسئله را نیز بگویم که وارونه کردن اسناد تاریخی و جعل اسناد جدید بنام تاریخ، بخصوص پس از روی کار آمدن گارباچوف به یک امر عادی در اتحاد شوروی بدل شد. بعنوان مثال: تقریبا یک سال پیش، کتاب قطوری (950 صفحه) را در دست مولف یا گردآورنده اش دیدم. البته این کتاب در واقع 450 صفحه بود. زیرا در کل شامل مجموعه «اسنادی» مربوط به «جنایت مشترک بلشویکها و داشناکها» بود که در یک صفحه آن اصل سند بزبان ملی با خط الفبای فارسی و صفحه مقابل همان سند با تغییر الفبا به حروف لاتین درج شده است.
کتاب را گرفتم. بطور اتفاقی یک صفحه اش را باز کردم. به هر دو صفحه نگاهی انداختم. دو سند کاملا متفاوت. از گردآورنده پرسیدم این دو سند برگردان آن یکی است؟ جواب داد: بلی. گفتم این دو با هم متفاوتند، شاید اشتباه می کنید. گفت: نه خیر! چون شما درجه علمی (منظورش دکتر، پروفسور و… بود) ندارید، از این چیزها سر در نمی آورید. گفتم سواد خواندن نوشتن که دارم و دیدم بحث فایده ای ندارد، ازش خواستم یک نسخه از کتابش را بمن بدهد. به بهانه اینکه در تیراژ محدودی برای محققان تاریخ چاپ شد، از دادن کتاب خودداری کرد. حالا تو بخوان حدیث مفصل از این مجمل! »
با چنین توضیحاتی می بینیم که موضوع «بلشویک های خونخوار» تا چه اندازه می تواند به بررسی های گسترده و عمیق تاریخی نیازمند باشد، و در عین حال تا چه اندازه می تواند متناقض جلوه کند.
علاوه بر این به شکل ضمنی در صورتی که به همین شکل رایگان داوری نویسنده یعنی شهاب آتشکار را دربارۀ بلشویک ها بپذیریم، باید نتیجه بگیریم که پس فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی برای عالم بشریت رویداد تاریخی بسیار مهمی بوده زیرا موجب سرنگونی «خونخوارها» شده است. حال اگر بررسی موضوع تاریخ تشکل سوسیالیسم در روسیه و منازعات درونی بین بلشویک ها و منشویک ها و توطئه های امپریالیستی در آن دوران، در این جا برای ما امکان پذیر نیست، ولی فروپاشی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی معاصر ما بوده و نتایج عینی آن تا حدودی زیادی قابل بررسی تر به نظر می رسد. در این مورد نیز ا.م شیری مقالۀ بسیار ارزنده ای تحت عنوان «سقوط انحطاط و سیر قهقرایی» (2) نوشته است که خواندن آن را نیز برای روشن ساختن نتایج فروپاشی جبهۀ سوسیالیسم در جهان و در روسیه توصیه می کنم.
شهاب آتشکار در بخش «مایاکوفسکی حلقۀ مفقود شدۀ انقلاب ما»(صفحۀ 21)، اگر چه مسائل مهمی را در رابطه با وضعیت جنبش چپ در ایران مطرح می کند، به عنوان مثال وقتی می گوید : «سازمان یابی در این مملکت برای کمونیست ها، سال ها است که معنایی ندارد، آدم ها به سازمان های تک نفره تبدیل شده اند» (صفحۀ 22) به واقعیت انکار ناپذیری اشاره دارد. در خارج از کشور شاید وضعیت از این نیز وخیم تر باشد و وضع به گونه ای است که احتمالا می توانیم از هم بایی برخی گروه ها و سازمان های «کمونیستی» (و یا به اصطلاح کمونیستی) با طرح های امپریالیستی حرف بزنیم … ولی شهاب آتشکار وقتی از مایاکوفسکی به عنوان حلقۀ مفقود شده یاد می کند: «اعتماد به نفس، کار و کوشش خستگی ناپذیر، جرئت شنا کردن بر خلاف جریان، و ایستادن بر سر آرمان در سخت ترین شرایط…»(صفحۀ 21)
می بینیم که سنجه های معرفی شده کاملا جنبۀ اخلاقی و روانشناختی دارند. چنین نگرشی نزد برخی ممکن است به تعبیرهای اغراق آمیز با نتایج جبران ناپذیر بیانجامد.
ولی نکته ای که مشخصا به زیبایی شناسی و یا فلسفۀ هنر و خصوصا هنر در انقلاب مرتبط می باشد، بلند پروازی من در این مورد تنها به انتقاد از یک جملۀ مایاکوفسکی محدود خواهد شد، و امیدوارم که روی همین یک نکتۀ کاملا مشخص برای خواننده ابهامی باقی نگذاشته باشم :
«پوشکین، داستایوسکی، تولستوی و غیره و غیره همه را از کشتی مدرنیته به دریا بیاندازید.» (صفحۀ 29)
اولا ببینیم این موضوع را به شکل دیگری می توانیم مطرح کنیم، موضوع به عبارتی به چگونگی رفتار و داوری ما در رابطه با میراث فرهنگی مرتیط می باشد. آنهایی که از «خونخوارها» بیزار هستند، بهتر است از هم اکنون به خودشان هشدار بدهند که مثل بربرها با آثار فرهنگی رفتار نکنند.
البته که باید جهان کهنه را پشت سر گذاشت و به سوی طرحی نو که پیشرفته تر و مطلوب تر به نظر می رسد گام برداشت، ولی چنین ضرورتی برای پیشرفت موجب نمی شود که ما میراث گذشته را به دریا بسپاریم. چه بسا که جهان نو از قلب جهان کهنه به منصۀ ظهور می رسد. آثار نوین در فاصله ای که با آثار قدیمی ایجاد می کنند، نوین هستند.
موضوع رابطه با آثار گذشتگان و حتی آثار متفکران و هنرمندان بورژوا، از جمله توسط هانری لوفور (3) کمونیست فرانسوی مورد بررسی قرار گرفته است. رمی هس(4) در مقدمۀ کتاب او توضیح می دهد :
«در سال های 1947-1955 هانری لوفور تعدادی متن دربارۀ نویسندگان بزرگ فرانسوی می نویسد (رابله، دکارت، پاسکال، دیدرو، موسه) برای این که جریان اندیشۀ پیرامون موضوع آزاد سازی انسان را نشان دهد. در نتیجه تحلیل آثار به ابزاری برای بررسی سیر تکوینی اندیشه تبدیل می شود. هانری لوفور بر این باور بود که نمی توانیم نویسندگان را به این علت که بورژوا بوده اند مردود اعلام کنیم (به دریا بیاندازیم) بلکه باید در آنها مراحل تاریخی اندیشه و تفکر را جستجو کنیم. باید ببینیم که چگونه شکل گرفته اند، چگونه ماتریالیسم دیالکتیک در این آثار شرایط وجودی آنها را توضیح می دهد.»(5)
در نتیجه راه حل ظاهرا انقلابی مایاکوفسکی، چنان که به اجرا گذاشته می شد مطمئنا حلقه های متعددی را در سیر تکوینی تاریخ (تاریخ هنر) از بین می برد و رابطۀ ما با گذشته قطع می شد و چنین متارکه ای با گذشته بی گمان به بن بست برای آینده می انجامید.
چرا مایاکوفسکی باید حتما همان « حلقۀ مفقود شدۀ انقلاب ما» باشد. مایاکوفسکی برای ما کیست و چیست؟ احتمالا بخشی از تاریخ ادبیات جهان. هنر مندی که انقلاب اکتبر را زندگی کرده است و … مطمئنا ما از تاریخ ادبیات و هنر و از آثار هنری در سطح جهانی می توانیم خیلی چیزها بیاموزیم. ولی چرا باید تنها مایاکوفسکی را «حلقۀ مفقود شده» بدانیم ، چرا حتما باید در پی الگو باشیم؟ در این صورت چرا نه برتولت برشت؟
متأسفانه فرهنگ شهادت طلبی در تمام تار و پود فرهنگی ما ریشه دوانیده و به همین علت نیز هست که به قول فرهنگ عامیانه و در عین حال بسیار هوشمند ایرانی «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم». اتفاقا شهاب آتش کار وقتی به ضرورت «اعتماد به نفس» اشاره می کند، هر چند که به بعد روانشناختی مرتبط می باشد ولی چندان هم به بیراهه نرفته است.
با این وجود از حلقۀ مفقود شده حرف می زند. در نتیجه اعتماد به نفس مشروط به غیر می شود و دراین صورت «من» هم چنان فاقد نفس مستقل خواهد بود. الگو و الگوها – حلقه های مفقود شده و پیدا شده – نیز می توانند جای خود را داشته باشند، مضافا براین که ما همواره با تکیه به انباشت فرهنگی و آموخته ها و دانسته ها و امکانات مادی زمانۀ خودمان است که می توانیم آرزو مندی خاصی داشته باشیم و آن را بیان کنیم و یا به تحقق برسانیم. ولی الگو در صورتی که ضرورتی داشته باشد، یک مرحله است و افراد باید به استقلال شخصیتی خود نائل بیایند.
خطر دیگر جستجوی حلقۀ گم شده این است که همه می خواهند به مایاکوفسکی شباهت داشته باشند…ما چرا نباید به خودمان شباهت داشته باشیم؟
جامعۀ ایرانی، جامعۀ روسی نیست، جامعۀ ایرانی جامعۀ ایرانی با شرایط خاص خودش است و هر فردی داستانی مستقل دارد. به شکل شگفت انگیزی ادبیات پرولتاریایی انباشته از زندگی نامه است. چیزی را که کمونیست های ایرانی به دلایل فرهنگی به روشنی درک نکرده اند، این است که اجتماع از افراد تشکیل شده که ماهیت آن ورای حاصل جمع تک تک افراد است. ولی همیشه فرد است که وارد مبارزۀ طبقاتی می شود، در این کارزار نیز همیشه با داستان کودکی خودشان روبرو می شوند. موضوع این جا است که کمونیست های ایرانی می پذیرند که ماکسیم گورکی «زندگی من » یا «کودکی من» داشته باشد، ولی آن را برای خودشان و رفیق کنار دستی شان سزاوار نمی دانند، و تحقیر می کنند.
ولی تا دلتان بخواهد ایثار و فداکاری و شهادت و سینه هایی که شجاعانه در برابر گلوله سپر باید کرد. اگر حلقۀ و یا حلقه های مفقود شده ای وجود داشته باشد، من و تو و او و ما و شما و ایشان است.
پانوشت
1)
http://www.k-en.com/gonagon/mayak-final.pdf
2)
http://yaranema.eu/didgah_detail.php?aid=321
3)
Henri Lefebvre. Contribution à l’esthétique
4)
Remi Hess
5)همان کتاب. مقدمه . صفحۀ 24