نقد فیلم – نگاهی به فیلم "طبیعت بیجان" ساخته ی سهراب شهیدثالث

نقد فیلم – رامین اعلائی

به اندازه ی کافی سرد؛مثل یخ…
سینمای کند و خاص سهراب شهیدثالث موجب شد تا موج نوی سینمای ایران پس از قیصر کیمیایی و گاو مهرجویی خود را در فضا و هوایی دیگر احساس کند.فضایی در ظاهر ساده انگارانه ولی همراه با فلسفه ای سرشار از رئالیسم سیاه زندگی که عاری از هرگونه داستان گویی و شخصیت پردازیهای عادی آن دوره ی سینمای ایران بود.شهیدثالث با تاثیرپذیری آشکار از چخوف،نویسنده ی مورد علاقه اش سعی در تلفیق رئالیسم با ناتورئالیسم داشت که البته می توان او را در فیلم هایی که در خارج از ایران ساخت موفق تر ارزیابی کرد تا آنهایی که در سینمای ایران.آنچه که بعدها بزرگانی چون کیارستمی و کیمیاوی در داخل کشور سعی در تقلید از آن کردند که البته به جز در مواردی هرگز به موفقیت های بصری شهیدثالث دست نیافتند.نگاه بسیار بدبینانه ی شهیدثالث به روند زندگی همواره در آثارش تکرار شد و او در اصل کارگردانی بود که هرگز برای انجام کاری از اندیشه ها و عقاید خود عقب ننشست و فیلمسازی مولف باقی ماند.شهیدثالث طبیعت بیجان را در سال 1354 و بعد از فیلم مهجور اولش-یک اتفاق ساده-و به تهیه کنندگی پرویز صیاد ساخت.فیلم در همان سال نیز در جشنواره ی برلین شرکت داده شد و موفق به دریافت جایزه ی خرس نقره ای بهترین کارگردانی برای شهیدثالث گردید.اکنون می توان ادعا کرد که محبوبیت همین فیلم نیز در بین منتقدین آلمان باعث شد تا زمینه ی مهاجرت همیشگی شهیدثالث به آلمان غربی مهیا شود و او خرسند از این حادثه به پیشواز چنین رخدادی شتافت.طبیعت بیجان نیز مانند فیلم قبلی شهیدثالث فیلمی آرام،بدون حادثه و داستان و هرگونه هیجان و تعلیق و گره افکنی حکایت می شود.

سوزنبان پیری در محلی دورافتاده به کار خو مشغول است.همسرش در خانه برای کمک به گذران زندگی قالیچه می بافد.پسر آنها سرباز است و فقط یکبار در فیلم به مرخصی می آید و پس از یک شب خانه را دوباره ترک می کند.یک روز بازرس راه آهن همراه دو نفر دیگر به محل می آیند و برای ساختمان محل دستوراتی می دهند.سپس از پیرمرد چند سوال می پرسند و می روند.چند روز بعدنامه ای به دست پیرمرد می رسد که حکم بازنشتسگی اش است.روز بعد سوزنبان جوانی از شهر نزد پیرمرد می آید.او همان سوزنبان جانشین است.این حادثه برای پیرمرد باورنکردنی ست.او به شهر می رود تا با رئیسش سخن بگوید اما رئیس تاکید می کند دیگر زمان استراحت پیرمرد است.پیرمرد فردای آن روز به اتفاق همسرش محل سکونتش را ترک می کند و می رود.

شهید ثالث در طبیعت بیجان همانگونه عمل کرده که از او انتظار می رفته است.فیلم تنها اشاره هایی به نحوه ی زندگی آدمها و تسلیم بدون قید و شرطشان در برابر شرایط زندگی ست.آنچه شهید ثالث در طبیعت بیجان نشان می دهد واقعیات عمیق و نهفته در بطن یک زندگی کسل کننده است که بدون در دست داشتن سناریویی پرماجرا بایان می گردد.هیچ احساساتی در کار نیست.یعنی شهیدثالث قرار نبوده احساسات تماشاگر را تحریک کند.با اینکه در لحظاتی از فیلم با توجه به روند آن پیش بینی می شده این اتفاق بیفتد اما شهیدثالث با هوشیاری با دادن یک شوک البته به زعم خودش جلوی این اتفاق را می گیرد.ویژگی اصلی و اساسی رئالیسم مورد نظر شهیدثالث نشان دادن برخوردها و گزینش موقعیت های دشوار از طریق ترسیم زندگی روزمره ی انسان های ضعیف،تنها،سرخورده و غریب است که او آن را از طریق برداشتهای بلند به ظهور می رساند.از سویی دیگر آدمهای فیلم او انسانهایی غم انگیز،کسل کننده هستند.چرا که هرگز قادر نبوده اند محیط پیرامون خود را بشناسند وآن را درک کنند.از این نقطه نظر فیلم های او در تقابل آشکار با آثار فیلمسازانی چون تارکوفسکی و یا پاراجانف قرار می گیرند.البته شهیدثالث بیشتر دوران فیلمسازی اش را در خارج از ایران سپری کرد و تحت تاثیر فضای سرد و تلخ دوره ای که در آلمان غربی سپری کرد سبک و شیوه ای شاید متمایز از آنچه در سینمای ایران تجربه کرد،آموخت.می توان ادعا کرد سینمای شهیدثالث با دو فیلم بلندی که در ایران ساخت،چیزی فراتر از سطح تفکر آن زمان سینمای ایران بود.اصولا دوره ای که با نام موج نو در سینمای ایران شکل گرفت نیز هرگز بساط مورد اتکایی برای جهان شهید ثالث نبود.وام دار شهیدثالث را تنها می توان در دوره هایی عباس کیارستمی دانست که با فیلم خانه ی دوست کجاست؟ که بعد از انقلاب ساخته شد اندکی به فضاهای موردنظر شهیدثالث دست یافت.به غیر از او هرگز هیچ فیلمساز دیگری نتوانست یا نتوانسته به جهان فکری او نزدیک شود.با اینکه باید اذعان کرد بین نگاه زیبای زیبای کیارستمی و نگاه سرد شهیدثالث زمین تا آسمان تفاوت است.درست تر اینست که بگویم شهیدثالث بیشتر درد نفهمیده شدن داشت.اینکه با جهان بینی خاص خودش به گوشه هایی از زندگی روزمره ی آدم هایی  سر بزند که می توان یقین داشت هرکدام تکه ای از وجود خود شهید ثالث بودند.ترس از روزمرگی و فقدان رابطه ای که بتوان با اتکا به آن به نوعی از رستگاری در زندگی دست یافت.اما در این میان ناامیدی بیش از اندازه ی شهیدثالث به زندگی مانع از این می شد که سعی در ارائه ی راه حلی بربیاید.اصولا شهیدثالث خود را ملزم به واکاویدن چیزی نمی دید.(در اینجا در مورد طبیعت بیجان بحث می شود)آنچه که برخلاف او در نقطه نظر بسیاری از متفکران کاملا برعکس است.برای مثال در زمینه ی فلسفه ی پوچی که دغدغه ی نویسندگانی چون کامو و سارتر نیز بوده،هرگز به مورد مشابه فیلمهای شهید ثالث برنمی خوریم.آنچه باید یادآور شد این است که واژه ی پوچی یا آبزورد نزد این نویسندگان و بالخصوص کامو بار معنایی منفی نداشت.کامو در واقع قصد داشت با طرح روزمرگی انسان معاصر در جست و جوی معنایی خارج از وجود خود انسان را نفی کند ومطلقا معنا را در وجود خود انسان بیابد.قهرمان پوچی کامو کسی بود که این واقعیت بی اعتنایی طبیعی را به انسان می پذیرفت و سعی می کرد در حصار دیوارهای بی معنای جهان خودش معنایی بیافریند.بنابرین می توان گفت فلسفه ی پوچی کامو و یا شاید سارتر فلسفه ی ناامیدی نبود بلکه آفرینش امید بود اما نه امیدی واهی به چیزی که وجود ندارد.بلکه امید به آفریدن آنچه در وضع بشری ممکن بود.اما در سینمای شهیدثالث چطور؟آیا می توان برای فیلم طبیعت بیجان او اصولا قهرمانی توصیف کرد؟با اینکه می توان سرچشمه ی تفکر اندیشمندانی چون کامو،سارتر و از اینان قدیمی تر چخوف را یکی دانست اما تفاوت اصلی در نتیجه گری آنهاست.کامو و سارتر با بررسی زندگی روزمره ی انسان خواستار نوعی بازآفرینی معنا در دل پوچی فراگیر بودند اما نویسنده ای چون چخوف سعی در آمیختن رئالیسم زندگی با ناتورئالیسم داشت.همانی که شهیدثالث نیز بدان علاقمند بود.البته او هرگز دست به تقلید نزد بلکه بدبینی و ناامیدی خود بیشتر و مخرب تر بر سلسله نماهای فیلم خالی کرد.اگر قهرمان کامو یا سارتر به نوعی هدفمندی می اندیشد،آدمهای فیلم های شهیدثالث اصلا دوست ندارند هدفی داشته باشند.برای مثال در طبیعت بیجان سوزنبان پیر خیلی راحت تسلیم می شود و انگار هیج جیز برایش ارزش چندانی ندارد.در اصل آدمهای فیلم های او در برابر طبیعت هیچ کاره اند و چاره ای هم ندارند که شکست خود را قبول کنند.اصلا در نظر شهیدثالث زندگی سراسر رنج و اندوه و حقارت است و اینکه در این میان کسی هم بخواهد به مقابله بایستد در اصل دست به کاری بیهوده زده است.زندگی کسل کننده و روزمرگی وحشتناک سوزنبان پیر و همسرش تا انتها دستخوش هیچ تغییری نمی شود بلکه این تنها ابلاغ حکم بازنشستگی سوزنبان است که موجب لحظه ای از هم گسیختگی تار و پود این سیستم می گردد.همانطوریکه ملاحظه می کنید این اتفاق نیز نه تنها حادثه ی مثبتی در فیلم تلقی نمی شود بلکه بیشتر موجب کسالت بیشتر سوزنبان است.رئالیسم تلخ و بیرحم شهیدثالث با اینکه هرگز نمی تواند یک رئالیسم ناب باشد اما با این حال بسیار سعی می کند در نزدیکترین حالت ممکن به آن بایستد.هرچه باشد فیلم رئالیستی یک ایده آل است زیرا هرچه هم فیلمسازی سعی کند به نهایت خلوص نیز برسد بهرحال با اخ
تیار خودش دوربیت را به سمتی می گرداند تا اثرش را بسازد.پس در اصل فیلم رئالیستی تنها دریچه ایست به واقعیت عینی.نه اینکه خودش باشد.با این حال شهید ثالث را می توان به اتکای دو فیلم نخستش طلایه دار همین جریان در ایران معرفی کرد.او در یک اتفاق ساده نیز به زندگانی کودکی می پردازد که مرگ مادرش،پدر را متوجه اش می کند.در یک چشم اندازی دور می توان سوزنبان پیر طبیعت بیجان را نماد همان معناباختگی ای دانست که انسان معاصر دچارش شده است.البته این معنا هرگز قرار نیست در مسیر زندگی انسان قرار بگیرد بلکه همواره از او گریزان است.یعنی پوچی و بیهودگی ای که سراسر زندگی سوزنبان را گرفته،قرار نیست به پایان برسد.توجه داشته باشید که رابطه ی قابل بحثی هم در طول فیلم شکل نمی گیرد.پیرمرد و پیرزن که انگار سالهاست برای همدیگر مرده اند.آنها هیچ صمیمیتی نیز با تنها پسرشان ندارند.او سرباز است و به گونه ای معنا دار دور از خانه نیز ایت.بازگشت موقتی او نیز باعش تغییری نمی شود.آدمهای فیلم همچنین بندرت باهم سخن می گویند البته این ویژگی اکثر فیلمهایی ست که شهیدثالث بعدا خواهد ساخت.گویی شهیدثالث می خواهد آنچه را که قصد گفتنش را دارد با تصویر نشان دهد. در اصل آدمهای فیلم شهیدثالث یا بندرت سخن می گویند ویا اصلا سخن هم را نمی فهمند.برای مثال”در غربت” فیلم سوم او که بطور کامل در آلمان غربی پس از مهاجرتش از ایران ساخت،حکایت چند کارگر مهاجر با قومیت هایی متفاوت است که در خانه ای در یکی از شهرهای آلمان غربی با هم زندگی می کنند و زبان همدیگر را نمی فهمند.به این اضافه کنید فضای سرد و تیره ی فیلم را که بهرحال دست پخت شهیدثالث است،آنچه که او در طبیعت بیجان و از آن قبلتر در یک اتفاق ساده و حتی بیش ازآن در فیلم کوتاه”آیا؟” تمرینش کرده بود.در اصل فضاهای کسل کننده ی فیلم محصول فلسفه ی پوچی بدبینانه است.همانکه شهیدثالث به پیروی از پیشوایش یعنی چخوف نگاه مثبتی به آن داشت.در صحنه ی بسیار مشهوری از فیلم،زن سوزنبان در یک پلان طولانی در حال نخ کردن یک سوزن است.جالب اینجاست که او بدنبال نفی این جایگاه نیز نیست و نمی خواهد از این وضعیت انتقادی بکند.او به قول خودش میخواست تنها،ترسیم گر رنج انسانها باشد.نه اینکه آنها را ترغیب کند برعلیه روزمرگی زندگی هاشان بشورند که در نظرش در کل چنین اقدامی نیز بیهوده است.آری؛شهید ثالث خوب بلد بود نسبت به همه چیز سرد باشد.گاهی فکر می کنم تنها عده ی بسیار اندکی می توانند چنین باشند.عده ای،که فارغ از هرگذشته ای که داشته اند اکنون عقیده هایشان تبدیل به عقده هایی شده که چاره ای جز فروخوردنشان نداشته اند و بی احساس مانده اند و سرد شده اند…من که هرگز جزو این دسته نبوده ام با اینکه سالهاست آرزو کرده ام بتوانم اندکی عین آنها بی تفاوت باشم.یعنی نسبت به همه چیز و همه کس سرد شوم،مثل یک تکه یخ…