مقدمه: مدتی است که در رسانه ها و نشریات اینترنتی و به خصوص در برخی وبلاگ ها با بحث هایی مواجه می شویم که با رویکرد نظری کمابیش مشابه سعی در تبیین مسائل و پیچیدگی های جامعه ما دارند. هسته مشترک این رویکردها بر برجسته کردن و تعمیم برخی مولفه های رفتاری یا فرهنگی جامعه ایران استوار است و به دنبال آن انبوهی از تعمیم ها برای تبیین روند تاریخی حوزه فرهنگی ایران یا دلایل ناکامی های اجتماعی و سیاسی جامعه ایران در حرکت به سوی مدرنیته و دموکراسی عرضه می شود. اگر چه سطح انتزاع تئوریک و دامنه اندیشه فلسفی و یا پشتوانه ی دانش اجتماعی در این نوشته ها بسیار متفاوت است و هر یک از آنها معمولا بر اساس تکیه بر یکی از رفتارها یا شاخص های فرهنگی -رفتاری بسط می یابند، اما زمینه ها و خصلت های زیادی آنها را در یک مجموعه واحد جای می دهد. از جمله ی این زمینه ها، تقارن زمانی رواج این گونه ایده ها با شرایط فرهنگی مسلطی است که بر نفی کارایی نظریه های «قدیمیِِ» ساختار محور در تبیین مسایل اجتماعی و انکار ضرورت وجودی آنها تاکید دارد.
این رویه مسلط از یکسو از پشتوانه نظری انکار «کلان روایت ها» از سوی نظریه های پست مدرن برخوردار است و از سوی دیگر از پشتوانه تاریخیِِ زیست – جهانی که به نحو محسوسی در مسیر «سیاست زدایی» شدن حرکت می کند و همه رسانه های بزرگش نیز در چنین سمتی استقرار یافته اند. بنابراین جای شگفتی نیست که در غیاب نظریه های توضیح دهنده «رقیب»، و در پاسخ به خلاء فکری و نیاز عمومی به ادراک ماهیت نظم مستقر و جایگاه انسان ها در آن، گفتمانی زاده شود که با انکار ساختارهای درت در اجتماع، نهایتا (و در بهترین حالت) مکانیزم های بازتولید قدرت و (احیانا) نابرابری ها و ناهنجاری های اجتماعی را به درون آدم ها یعنی به ساختار های روانی انسان ها و جوامع انسانی منتقل کند، یعنی به جایی که قلمرو فرهنگ و تنوعات فرهنگی است و عدم تعین مشخصه بنیادی آن است.
با این حال این گونه متون را نمی توان در چارجوب روانشناسی اجتماعی (در معنای درست آن) هم گنجاند. زیرا در روانشناسی اجتماعی (نظیر آنچه در کارهای «اریک فروم» دیده می شود)، دیالکتیک میان ساختارهای کلان اجتماعی(در حوزه هایی مانند اقتصاد و سیاست) با خصلت های روانی عام انسان ها، یا به تعبیری دیالکتیک جامعه و فرد مورد پرسش و بررسی قرار می گیرد؛ در حالیکه در این گونه متن ها اساسا جامعه عاری از ساختارها معرفی می شود و هر چه هست از دل خصلت های روانی و فرهنگی زاده می شود که هر دو سر آن به فرد ختم می شود. از سوی دیگر این گفتمان های نوین زاده تراوشات ذهنی نسلی است که در پذیرش بی کم و کاست آموزه های فرهنگی نظم مستقر، در تحلیل ها و رهیافت هایش خود را بی نیاز از پشتوانه انباشت معرفتی در حوزه تحلیل مسائل دنیای انسانی می داند و با نخوت عجیبی برای طرح افکندن درک شخصی خود از مناسبات دنیای پیرامون، دن کیشوت وار به تعمیمِ توهم آمیز یافته های تجربی خود می پردازد.
به طور تصادفی در وبلاگ «هفت سنگ» به مطلبی برخوردم با عنوان «وارونگی» که به طور سنخ نمایی معرف رویکردهای نوین یاد شده است. خواندن این مطلب (که با نثر زیبا و سیر استدلالی خوبی هم نوشته شده) پیش از خواندن نقدی که به بهانه آن بر این گونه رویکردها نوشته ام، زمینه مفیدی برای درک اهمیت این بحث و ضرورت پی گیری آن خواهد بود.
*****************************
نیچه فیلسوف برجسته ای است که سهم بزرگی در تاریخ فلسفه و اندیشه انتقادی دارد؛ ولی خواندن نیچه، که در ایران نسل جدید اهل مطالعه اقبال خاصی به آن دارند، می تواند برای عده ای خطرناک باشد. از این نظر که پناه آوردن به رویکرد و ادبیات قاطع نیچه در نقد ضعف و ستایش قدرت، می تواند پناهگاهی باشد برای کسانی که برای گریز از احساس ضعف درونی، تکیه گاهی مطمئنی در بیرون خود جستجو می کنند؛ یعنی پرستش (نگرش منتسب به) نیچه به طور تناقض نمایی می تواند به کسب و کار ضعفا بدل شود. کسانی که در یک جامعه تحقیر شده با فضایی بسته و آزادی های سرکوب شده، احتمال بیشتری برای یافتن آنها هست.
خطر دقیقا از جایی آغاز می شود که این چنین زمینه فردی (که خود در سطحی کلان تر بر آمده از وضعیت اجتماعی و تاریخی معینی است)، به خوانش گزینشی و نارسای نیچه منجر شود(بر اساس نیاز به تکیه گاهی درونی)؛ وقتی که فرد از به کارگیری به جا و نا به جای دیدگاه و ادبیات نیچه ای، در روندی هم ذات پندارانه بخواهد بر ضعف های درونی اش سرپوش بنهد و یا حداقل به طور درونی تصویر قوی تری از خودش بسازد. شناختن این قبیل متون دشوار نیست: جایی که مثل همین متن، مولف بر اساس برداشت محدودی از مفاهیم و دستگاه فکری نیچه ای، مرتکب یکجانبه نگری های وحشتناک و تعمیم های محیرالعقولی می شود. مثلا در همین متن با نخوت رقت انگیزی تلاش شده است نه تنها مسائل جامعه کنونی ما به خصلت «ضعیف پسندی» ایرانیان تعبیر شود، بلکه با ارائه شواهدی تاریخی و ادبی تلاش محققانه ای («تبارشناسانه» ای) شده است تا کل تاریخ ما با همین تک خصلت، تحلیل و تبیین گردد و آنگاه در پی این «روشنگری»، از سر بزرگ منشی، پندهایی چند در حق ضعفا داده می شود، باشد که حال زار خویش را بهتر دریابند.
همه ی این فرآیند در روند سراسر روشنفکرانه و بلاغت آمیز خود (مانند بسیاری از متونی که این روزها به برکت شیوع وبلاگ نویسی در دسترس همگان قرار گرفته) در خدمت این هدف قرار دارد، که با برجسته کردن ضعف های درونی و احتمالا چاره ناپذیرِ ایرانیان، از آنها و ضعف های منتسب به آنها دوری (تبری) جسته شود [این عامل تا حدی هم می تواند توضیح دهنده آن باشد که چرا بسیاری از ایرانیان خارج کشور از یکدیگر یا از افراد خارج از حلقه های خودی می گریزند؛ هر چند در اینجا عامل ترس و بی اعتمادی درونی شده ای که دیرپایی استبداد در افراد جامعه نسبت به هم ایجاد کرده نیز سهم مهمی دارد]. این فاصله گرفتن بنا به دلایلی ضروری می نماید، از جمله اینکه ما ناخودآگاه از داشتن چنین جامعه و چنین تقدیری شرمگین هستیم و در عین اینکه بسیاری از دردها و ضعف های مزمن دامن گیر این جامعه را با خود حمل می کنیم، ناامیدتر از آنیم که تغییر وضعیت موجود را ممکن بدانیم و یا بی انگیزه تر از آنیم که در جهت چنین تغییری سهمی به عهده بگیریم (هر چند هر فرد در کشفیاتی از این دست تنها یکی از عیب ها را علت العلل همه دردها می داند). به این خاطر گرایش خود به فرافکنی ضعف درونی را در سرزنش کردن خصلت های منفی و پایدار مردم / فرهنگ جامعه خود پنهان می کنیم و عموما در سمت مقابل، ستایشگر دنیای نابی می شویم که گویا آدم هایش از چنین خصلت های رهایی دارند و اخلاق و فرهنگ شان در بستری مستقل از واکنش به «نهاد» های بیرونی شکل گرفته است؛ به خصوص اگر به مدد ثروت و امکاناتی که خانواده توانگر و ثروتمند ما (احتمالا کار آفرین) در اختیار ما نهاده اند، سری هم از کشورهای غربی در آورده باشیم، همه این عوامل به گونه عجیبی تشدید می شوند.
از سوی دیگر این احساس ضعف یا شرم درونی که برای انکار آن به تحقیر ضعفا و ستایش قدرتمندان متمایل می شود، در سطح روان شناسی اجتماعی از جنس همان احساسی است که پاره ای فرودستان را شیفته و مرید نمادها و تعینات بیرونی قدرت می سازد. در یک نمونه کلاسیک، می توان انبوه شیفتگان هیتلر را به خاطر آورد که در عین ستایش دیوانه وار «پیشوا»، مظاهر ضعف «رایج» در آن روزگار را (یهودیان، همجنسگرایان و کمونیست ها) به بدترین شکل ممکن آماج نفرت و تحقیر و خشونت خود قرار می دادند. البته این مثال قدری حاد است، ضمن اینکه واکنش یک روشنفکر تحصیل کرده و اهل قلم لزوما در این سطح نازل اتفاق نمی افتد. او می تواند در ادامه پاسخگویی به نیازهای درونی اش، ستایش از قدرت و قدرتمندان را تئوریزه کند تا احساس خشم فرودستان و فقرا به زورمندان و فرادستان جامعه ناشی از کینه ای برآمده از ضعف و حسد تعبیر شود، نه احیانا ناشی از ساختارهایی که فقر و فرودستی و نابرابری را بازتولید و نهادینه می کنند؛ (تا ثروتمندان با آرامش و آسایش بیشتری به فرآیند «کارآفرینی» بپردازند)؛ او حتی می تواند پا را فراتر بنهد و همین رهیافت نویافته خود از اخلاق درونی ایرانیان (ضعیف پسندی) را مبنای تحلیل جنبش مردمی آزادیخواهانه قرار دهد: اینکه مردم ما به دلیل بیماری ضعیف پسندی به جایگاه «نهاد» و «پوزیسیون» حساسیت دارند و مایلند همیشه علیه «نهادها» و در طرف اپوزیسیون بمانند و به همین خاطر معترض نتایج انتخابات می شوند؛ (تا آنهایی که در جایگاه «پوزیسیون» ، «نهاد» ها را در اختیار دارند، با فراغت بیشتری برای اعتلای جامعه برنامه ریزی و تلاش کنند).
متن هایی از این دست که درک «قدرت محورانه» خود از فلسفه نیچه را در لفافی از پاره ای مفاهیم و واژه های جامعه شناسی می پیچند، می توانند در مواردی آموزنده هم باشند و بنا به برخی جهت گیری های انتقادی و موشکافانه خود، چشم ها را بر سویه هایی از رفتار ها و خصلت های رایج اجتماعی بگشایند. اما اصراری که مولفین این گونه متون به تعمیم یافته های خود برای تحلیل کلیت جامعه و تاریخ دارند، به آنجا منجر می شود که بخواهند با تکیه بر یک یا دو عامل، که عموما حول خصلت های روانی و یا رفتارهای فرهنگی دور می زند، اقدام به راز زدایی از پیچیدگی های یک جامعه در همه ابعاد آن کرده و بر همان اساس تاریخ آن جامعه را بازنویسی کنند و حتی از دل آن، آموزه هایی برای عرصه امروزی سیاست بیایند.
چنین رویکردهایی (نظیر همین مطلب) در توضیح پدیده های مورد بررسی خود (که دامنه آنها اغلب نامحدود است) در نهایت به غلبه برخی خصلت های فرهنگی/ رفتاری در جامعه ارجاع می دهند که گویا خود در یک دور بسته به بازتولید خود اشتغال دارند؛ منشاء بیرونی این عوامل فرهنگی – روانی همیشه آن چنان در هاله ای از ابهام می ماند که می توان رویکردهای مبتنی بر آنها را تداعی کننده باور به «ژنتیک فرهنگی» دانست که توضیح دهنده سیر تحولات تاریخی و تکامل یا افول مردم در یک حوزه جغرافیای فرهنگی است. این نسخه های متعدد از «ژنتیک باوریِ فرهنگی»، به رغم تنوع درونی در ارجاع دادن به عوامل مختلف روانی /فرهنگی به عنوان علت العلل دردها و مسائل اجتماعی و تاریخی، همگی در یک ویژگی مهم مشترکند و آن اینکه مستقیم یا غیر مستقیم به نفی ساختارهای اجتماعی و نفی سوژگی جمعی مردم اشارت می دهند که معنای ضمنی آن چیزی نیست جز دست ناپذیر بودن تغییر وضع موجود! بنابراین چنین متن هایی فاقد هر گونه سویه رهایی بخشی هستند که ویژگی عام آگاهی های برآمده از «روشنگری» اجتماعی است. از همین رو این گونه متن ها خواسته یا ناخواسته در خدمت تداوم وضع موجود قرار دارند (البته نویسنده ملطب «وارونگی» ستایش خود را از وضع موجود پنهان نکرده است، بلکه در مقابل تنها به مردم ضعیف یا ضعیف پسندی مردم تاخته است که امکان درک هنجارمندی های «نهاد»های معرف وضع موجود و همراهی با آنها را از جامعه سلب کرده است).