راوی
شایسته است که در همین آغاز به این تلاش ارزندهء عزیزان “زنانی دیگر” و افق بلند آنها برای درک عمیقتر مفاهیم مهمی که سرنوشت واقعی انسانها را در جامعه تعریف میکند، درود فرستاد. همچنین کوشش ارزندهء “رها افراز” که باب سخن را در این راه گشوده و مباحثات را از منظر نوینی دامن زدند، قابل قدرانی است. امیدورام با نگاهی نقادانه بر مبنای واقعیت عینی، حقیقت عینی را بهتر بشناسیم و اگر گاهی در این راه از دایرهء برخی از “مقدسات” سنتی خارج شدیم، دال بر نتیجه گیریهای عجولانه نشود. اینها بیشتر تبلور چالشهای فکری همهء ماست که بدنبال پاسخ های امروز میگردیم و حاضر به بستن چشم خود بر تغییر و تحولات جهان امروز نیستیم. در این راه قوانین تثبیت شده اولین محدودیتی است که اگر علمی با آن برخورد نشود، مانع ذهن پویا و نقاد برای یافتن پاسخ ها میشود. بگذار ما از این سنت گسست کرده و با بال و پر همین قوانین، به پرواز خارج از این محدودیت ها در آمده و به جستجوی حقیقت عینی بپردازیم!
تأکیدات همه از من است.
کار فراتاریخی و کار بعنوان مولد ارزش
اغلب به خاطر کاربرد متناقض مارکس از تعریف فرایند کار بعنوان یک فعالیت، کنش و واکنش، نیاز و ضروریتی فراتاریخی که طبیعت بر نوع انسان تحمیل کرده است با تعریف کار بعنوان مولد ارزش، شاید ابهاماتی را بوجود آورد که به عقیدهء من با تکیه به مارکسیسم به مثابهء یک مجموعه علمی همه جانبه میتوان کارکرد این ویروس جهانی را تشخیص داد و از واقعیت موجود و دینامیزم و مکانیسم جامعهء سرمایهداری امروز شناخت پیدا کرد.
ما با دو فرایند کار در بستر ها واشکال مختلف تاریخی مواجه هستیم. یعنی تعریف کار در شکل عام که در آن انسان خود نقطهء آغاز و پایان بوده و بر تمام پروسه های آن نظارت دارد. درک فراتاریخی که مارکس مورد نظر میگیرد و در شکل عام خود برای شرح رابطهء اگاهانهء انسان با طبیعت برای رفع نیازهای طبیعی اش مورد استفاده قرار میدهد. تعریف کار “هدفمند و آگاهانه“ که بیش از صرفأ یک کار ساده یدی است، برگفته و تعریف یکی از حیاتی ترین نیازهای طبیعی انسانهاست که خود در تمام پروسه های آن دخیل بوده و روند آن را رقم میزند. اگر از من هم سوال میشد که کار چیست، مطمئنأ من هم پاسخ میدادم که: ” کار فعالیتی هدفمند و آگاهانه است و نمیتواند صرفا به کار یدی ساده تقلیل داده شود.”
اما اگر پرسش شود که کار در نظام برده داری یا فئودالی یا سرمایه داری چیست؟ این دیگر پاسخ من نبوده و “فرایند کار” را تعریف دیگری میدادم. همانطور که رها افراز از زبان مارکس بخشی از آنرا در جامعهء سرمایه داری توضیح دادند. کار فرایند تولید و بازتولید زندگی انسانهاست که تاریخ تکامل متغیری را پشت سر نهاده است. تاریخی که “فرایند کار” حتی کمونیسم را هم در قدمهای اولیه و در روند طبیعی تکامل خود تجربه کرد و از برکت مازاد شکل بدوی آن جامعه آنقدر خیال آسوده شد که بر سر پیچ بعدی تاریخ از سیری و زیاده روی های کمونی، مالکیت خصوصی را طوری بالا اورد که ما هنوز هم بعد از چندین هزار سال از بوی گند آن امروز هم هیچ کجای جهان در امان نیستیم. کار بعنوان یک فعالیت حیاتی که هم آگاهانه و هم هدفمند صورت میگیرد، بهترین و عالی ترین تجسمی است که ما میتوانیم از آن داشته باشیم و این این چیزی بود که مارکس همیشه برای مقایسه این دو شکل از یک فرایند حیاتی انسانی مد نظر داشت، یعنی “آن چیزی که باید باشد.” چگونه وی این نتایج را گرفت، نکته ایست که من کمی پائین تر به آن خواهم پرداخت.
تعریف فرایند کار آگاهانه و هدفمند انسان آزاد در یک جامعه، کامل ترین تعریفی است که تاکنون ما از جامعهء کمونیستی ارائه داده ایم. جامعه ائیکه در آن انسان آزادنه، آگاهانه و هدفمند برای نیاز دیگران تولید میکند. هنگامی که مارکس از کار آگاهانه سخن میگوید (عنصر ذهنی) اشاره او به همین جنبهء کیفی کار دارد و هنگامی که از هدفمند بودن آن، اشاره به نوع سازماندهی و سازمان یابی کمی کار. اینگونه هدفمند بودن “سازماندهی و سازمان یابی کار” خودبخود تبلور مادی آن کار”آگاهانه” یا “ذهنیت” خواهد بود که پیش فرض قرار دارد! این تعریف “فرآیند کار” فراتاریخی است که شما در مفروضات خود برای تحلیل شیوهء کار سرمایه داری مبنا قرار داده و شکلی از التقاط بستر مادی کار بعنوان مولد ارزش را با پوشش و درک فراتاریخی کار مخدوش میکنید! این دو مقوله با هم تفاوت دارند و دو جهان از بنیاد متضاد هستند. کار مولد ارزش آغاز ساده ای مبادلهء دو کالای تولید شده ای بود که از آمیزاش انها در بازار، “قانون ارزش” متولد شد و بعدها سایهء شوم خود را بر تمام دوران پیچده تر جوامع بشری تا به امروز کشید.
با پیچده تر شدن جوامع بشری حقیقت عینی نیاز به مولفه های مشخص تری برای بیان واقعیت عینی داشت. جامعهء سرمایه داری محصول و سنتز تاریخ چندین هزار سالهء روابط کالائی شد که حتی از نیروی کار نیز کالا ساخت. کالائی که در “پایان” شئیت یافته و نیازهای گوناگون ارزش گذاری شده ای را تبلور میدادند. خدمات و نبوغ مارکس یافتن این دورغ بزرگ تاریخی جامعهء سرمایه داری بود که تا آن زمان موعظه میکرد که بنا به قانون مبادلهء برابر ارزشها شیره و جان کارگر نمی رباید. شرح داستان این کالای ویژهء (نیروی کار) تازه به بازار کالائی (چندین هزار ساله) آمده و قدرت معجزه آسای او (تولید ارزش اضافی)، رازی بود که مارکس را وادارساخت از نزدیک به این عنصر خاص پرداخته و بدینگونه با تحقیق و شناخت به تعریف و نقد اقتصاد سیاسی شیوهء تولید سرمایه داری بپردازد.
واقعیت امروز هنوز هم در تمامیت خود به بهترین وجه قدرت تشخیص مارکس وعلمی بودن نظریات او را ثابت میکند و نشانگر روند نااگاهانه کار در نظام ارزشی سرمایه داری است که بنیاد خود را بر رقابت و آنارشی تولیدی نهاده است. این هیولا همان طفل معصومی به نام “قانون ارزش” است که بر سر همان بازار بدوی به دنیا آمد و امروز در خدمت سرمایه به این ماشین بهره کشی عظیم از انسانها تبدیل شده است. اما این به معنی عدم سازماندهی و سازمایابی کار در سرمایه داری نیست و به هر صورت تاکنون موفق به حفظ نظمی شده است که با زور توپ و تفنگ و دیکتاتوری سرمایه توانسته از هم گسیختگی خود جلو گیری کند، وگرنه تاریخ حتمأ نمی بایست این روند را پشت سر میگذاشت! این سازماندهی امپریالیستی تولید ارزش در روند انباشت سرمایه در ارتباط با کل جهان و نیروها و عناصر شرکت کننده در فرایند کار جهانی صورت میگیرد و قسمت بزرگ آن را همان توپ و تفنگ سازان در دست دارند. اگر ما فعلأ کل زندگی انسان را به اوغات کار و بازتولید کار تقسیم کنیم (دوران فراغت از کار و استراحت را بعنوان باز تولید کار یا نیروی کار محسوب میکنیم)، خواهیم دید که این تکامل یا پیچدگی در تقسیم و سازماندهی کار فقط در ذهن صورت نگرفته و خود تبلور سطح تغییرات و تکامل ساختاری است که در هر عصر و دوره نیروهای مولد تولید بدان رسیده و روابط و مناسبات منطبق و متناسب با خود را میطلبند. جدائی هر چه بیشتر کار آگاهانه “کار ذهنی” و عمل هدفمند “کار یدی” در وحلهء اول، خود را در مناسبات و روابط انسانها با هم در جریان کار و سطح سهم هر کس از محصول مازاد در نظام سرمایه داری نشان میدهد. اینجاست که تفاوت یک مزد 600 هزار تومانی کارگر خط تولید با “مزد” چند میلیونی فلان وکیل و مشاور و ناظر حقوقی روشن میشود و مدیر و مهندس شمشیر خود از رو برای “هم طبقه”ی فرضی خود بسته و نه تنها جیبش را قانونی در دفتر وکالت وزرات کار و در خود دادگاه دفاع از حقوق کارگر میزند بلکه از بکار گرفتن این بخش از کسب مازاد در پناه سازماندهی و قدرت مرتبه ای دولتی در بخش خرده پائی تجارت هم ابائی ندارد. اینها آن واقعیتی است که موجود بوده و مصنوعأ نمیتوان این زخم کهنهء تاریخی بر تن کار به عنوان فعالیتی آگاهانه و هدفمند و انسانی را التیام داد و چشم به واقعیت موجود و تفاوتهای عینی بست. اگر مارکس هم هیچ تفاوتی نمیدید اشتباه میکرد و نتواسته بود هنوز به “سیالیت سرمایه” و پتانسیلهای تکاملی او پی ببرد.
من معتقد هستم که هنوز تعریف کار و طبقه در ترمهای مارکس نهفته است و سه مشخصهء عمدهء او ( مالکیت ابزار تولید، مناسبات و روابط انسانها با هم در جریان کار، سهم هر کس از مازد) بهترین و کاملترین اساس را تا به امروز بنیاد گذاشته و هنوز تعریف معتبری است که با تکیه بر آن و شناخت از چگونگی روابط این سه عنصر با یکدیگر، به نقش هر نیرو یا لایه و طبقهء جامعه پی برد. اینکه مثلأ سرعت تقسیم کار که چیزی بیش از دست بردن در ساختارهای مادی تولید است در فلان مقطع چه نقشی را در این معادله بازی کرده، یا مثلأ در دوران دولتهای رفاه سرمایه داری سهم از مازاد جامعه که از منظر کار “مزد” معنا میدهد چگونه بر جامعه و ساختارهای آن اثر گذاشته یا میگذارد؟ یا وجه مالکیتی ابزار تولید با وجود انحصار امپریالیستی در خود پایگاه های انباشت سرمایه امروز چه شکلی گرفته و وقتی سخن از عمق جوامع امپریالیستی میکنیم در عمق به اسرار دیالکتیکی این عوامل و تغییراتی که همراه در سطح هم زده میشود چه می یابیم؟ به نظر من هنوز با تکیه بر این سه شاخص قادریم به بسیاری از پرسشهای موجود پاسخ گفته و شناخت نسبی و علمی از جامعه و نیروهای تشکیل دهندهء ان دست یابیم. درکی پویا که روند تاثیر گذاری و تاثیر پذیری این سه شاخص را در یک مجموعه بصورت سنتزی که محصول تاثیر گذاری سه نیروی نابرابر متغییر مینگرد. سرمایه تا حال مجبور به انعطافات فراوانی شده است تا توانسته خود را به اینجا برساند و تاریخ تکامل تک خطی را پشت سر نگذاشته است. بخشی از این انعطافات و تغییرات نیز محصول روند تکامل جبرگریانهء سرمایه و حرکت “اجتناب ناپذیر” او بسوی قبرستان تاریخ به مثابهء آخرین مرحله از تکاملش نبوده بلکه شرح مقاومت سوژه های تاریخی و ارمغان حاد شدن وجه مبارزه در رابطهء دیالکتیکی وحدت- مبارزهء جامعهء سرمایه داری بوده است. شاید ما اینجا هم باید توان سیالیت سرمایه را بهتر درک کنیم و او را آسوده خاطر نگذاریم.
بسترهای جمعبندی مارکس از تعریف کار فراتاریخی( آگاهانه و هدفمند)
مارکس در بررسی ماتریالیستی تاریخ و روند تکامل انسان از توحش به تاریخ انسانی به عنصر تعیین کنندهء کار پی برد. در دوران توحش تکامل ما نقش تابعی نسبت به طبیعت داشته و مانند هر حیوان دیگری زندگی برای ما فقط تامین نیازهای طبیعی برای بقا بود. کار از ویژگی های تاریخ انسانی است و این از هنگامی کسب شد (پروسه ای نه نقطه ای) که ذهن توانست به مدد ابزاری که خود ساخته بود، آگاهانه طبیعت را برای رفع نیازهایش تغییر داده و بر گردن طبیعت و کار تا حدودی افسار زند. در این رابطه انسان خود بر تمام پروسهء کار شرکت داشت و کار ذهنی و یدی پروسهء مشترکی را رقم میزدند. این خصلت از کار حتی تا دورانی که مبادلات کالائی اولیه این جوامع شکل گرفت، خصلت عمده و بارز کار بود و می بایست هر کس از نیاز مصرف دیگری برای مبادله اگاه میبود، چه برسد به مازاد محصول کالا شدهء نیاز های خودی! خود شکار کرده خود دباغی کرده و خود پوستین گرم قابل مبادله ای را تولید میکرد. این خصلت آگاهانه از کار حتی توانست “اصالت” خود را تا جوامع فئودالی کج دار و مریز حفظ کنند و هنوز در جوامع عقب افتادهء نیمه فئودالی کشورهای تحت ستم و سلطه امروز در کار دهقانان مشاهده میشود. عنصر “آگاهی” عنصری بود که مارکس از آن دوران بیرون کشید و بستر عناصر دیگری کرد که بعد بر آن افزود. به یمن این بازیکن تازه نفس به میدان آمده، جوامع اولیه رشد و تکامل یافت و سازماندهی و سازمایابی پیچده تری را از کار در اشکال اشتراکی و کمونی اولیه بیرون داد که با روند آگاهانه کار بدوی، هماهنگ بوده و خوانائی داشت و این خود موتور تولید مازاد هرچه بیشتر شد. این خصلتی از کار بود که مارکس از ایندورهء تاریخ بیرون کشید و به تعریف سازماندهی و سازمانیابی کار آگاهانه پرداخت!
جنبهء مهم دیگر تعریف فراتاریخی کار (یا به نظر من تعریف کمونیستی کار) یعنی شرکت آزادانه و داوطلبانهء انسانهای آزاد در روند کار، از بررسی تاریخ تولد استثمار و بهره کشی انسان از انسان و کار در جوامع طبقاتی حاصل شد و بستر جمعبندی مارکس از این وجه از کار را تشکیل داد. یعنی کار بعنوان مولد ارزش در ید قدرت مالکیت خصوصی در تاریخ بعد از فروپاشی جوامع اشتراکی و کمونی بدوی. تاریخی که کار مهر و انحصار طبقات را یدک میکشید و صحنهء بهره کشی انسان از انسان شده و اسثمار با ریشخند مرموزی بر لب تاریخ طبقات پدرسالار نشست. روندی برده وار که بقاء و تداوم آن را در واقع نه قانون ارزش بلکه سرکوب وحشیانهء طبقات حاکم تضمین میکرد!
تعریف این خصلت دیگر از فرایند کار، یعنی شرکت داوطلبانهء انسانهای آزاد، پاسخ مارکس به این بردگی انسان در تاریخ چندین هزاره سالهء کار مولد ارزش بوده و از دل بررسی تکامل جوامع طبقاتی بیرون آمد. تاریخی که ما نه تنها در آن شناوریم بلکه با تکامل یافته ترین و وحشی ترین شکل استثماری آن سر وکار داریم.
استثمار نیروی کار در فرایند کار سرمایه داری
کار بعنوان روند تولید ارزش سرمایه دارانه با کار به مثابهء فعالیتی حیاتی و فراتاریخی دو مقولهء متفاوتند و برای درک درست از تفاوت این دو نوع کار به مثابهء عنصر”فراتاریخی” یا رابطهی بین روند کار و روند ارزشافزایی، ما باید بدانیم که مارکس در چه مورد و در چه ارتباطی هر کدام از این تعاریف را در مباحثات خود مبنا قرار میدهد.
فرآیند کار در شکل کالائی و بعنوان مولد ارزش نیز فقط شکل عامی از “ذات” طبیعی تمام تاریخ مبادلهء کالائی است. حتی زمانی که معادل های برابر و پایاپای مبادله میشدند، نیز خصلت دو گانگی کالا سایه خود را بر بازار داشت، ولی بازار آنروز فقط از این دو تشکیل میشد و بستری نبود که خودش به تنهائی بخش عظیمی از این نیروی کار را در ابعاد میلیاردی شامل شده و بلعیده است. این خصلت چندین هزار سالهء هر کالا در جوامع بشری و “بازار” بوده و هست که در آن محصول یا فرآورده فقط در پناه ارزش مصرف خود قابل مبادله بود. اما وقتی ما از همین فرایند در تولید سرمایه داری صحبت میکنیم فقط این خصلت عام کالائی این تولید نیست که مد نظر گرفته میشود. ماهیتی که این صورتبندی را از بقیه اشکال طبقاتی جوامع ماقبل خود جدا میکند، کشیدن ارزش اضافی از نیروی کالا شدهء کار است. بدون استخراج این ارزش مازاد و تصاحب سرمایه دارانهء آن نظام سرمایه داری موجودیتی ندارد مگر به شکل “ایدهء ناب”. به عبارت دیگر محصولی که حاوی ارزش اضافی نباشد دربهترین سناریو از دید سرمایه در جا زدن در یک نقطه در سیکل پول- کالا- پول بوده و در بدترین سناریو همان محصولات تلانبار شدهء بی خاصیتی است که هنگام بحرانهای سرمایه داری در انبارها گندیده و به فروش نمیرسد. کابوسی که نه در حساب کتاب سرمایه دار بعنوان تولید سرمایه داری مفروض شده و نه در تئورهای مارکسیستی ما برای شرح و بیان این وضعیت که در واقع چیزی بیش از کله پا شدن یک شبه ای قانون ارزش نیست، توجه خاصی شده است. پس اساس تولید سرمایه داری با تولید ارزش اضافی از نیروی کالا شدهء کار سنجیده میشود و نه فرایند کار در شکل فراتاریخی و عام آن. ما از طرفی با تعریف فعالیت و نیازی حیاتی سر و کار داریم که در مرکز آن انسان ( صحیحتر انسان و طبیعت) قرار دارد و این خود اوست که در این “فرایند” به تولید نیازهای مصرفی خود میپردازد. از طرف دیگر ما با تعریفی روبرو هستیم که در آن نیروی کار و نه خود کار بعنوان یک فعالیت اجتماعی مبادله میشود یعنی زمانی که خصلت دوگانگی “کالا” ماهیت شوم خود را تا نیروی کار انسانی هم تعمیم داده و این نه خود انسان بلکه این بار نیروی و توان اوست که به کالا تبدیل میشود. کارگر در نظام سرمایه داری کار نمی فروشد بلکه نیرو و ظرفیت کار خود را مبادله میکند و این دو با هم تفاوت دارند.
درک التقاطی اشکال عام و خاص “مصرف“
وقتی ما از تولید یا کار مولد در شیوهء تولید سرمایه داری سخن میگویم در واقع این مولد بودن را در ارتباط با محصولی شئیت و مادیت یافته که حاوی ارزش بیشتری از ارزشهای “ورودی” است، تعریف میکنیم. این ارزش اضافی تولید شده است که خصلت مولد بودن یا “ارزش زائی” را که در مرکز ثقل آن نیروی کالا شدهء کار قرار گرفته است، تعیین و مشخص میکند. وگرنه بقول رفیقی تا زمانی که این کار در خلوت خود و برای دل خوش انجام میگیرد فاقد ارزش است. با این تفسیر از “تولید مولد” در شیوهء تولید سرمایه داری اجازه بدهید به بحث خودمان یعنی “مصرف مولد و غیر مولد” بپردازیم.
مارکس بطور عام میگوید هر مصرفی خود تولید است و هر تولیدی در واقع مصرف. اینجا تولید به معنای کلی خود مد نظر است و نه فقط شکل خاص تولید سرمایه داری. یعنی درعبارت “هر تولیدی خود در عین حال مصرف است” شما میتوانید به راحتی هر “فعالیت”ی را به جایگزین “تولید” کنید. یعنی بگوید وقتی که دهان جنیده و لقمه میجویم و یا در پارکی قدم زده یا ماهیگیری میکنم یا وقتی تازیانهء مردسالاری را بعد از خستگی کار و استثمار بر گردهء زن و مادر “فداکار” فرود میاورم، در حال مصرف مولد هستم. ولی آیا همهء این فعالیت ها که در حقیقت “مصرف مولد” بوده و با مصرف خود توان و انرژی(فعالیت) تولید کرده است، در مفهوم نظام سرمایه داری که کار در آن انجام میگیرد یکی است؟ مسلمأ خیر و شایسته است اگر رها حداقل با همان برابرهای قانون ارزش به تفسیر این بخش میپرداخت و “مصرف مولد” را در برابر “تولید مولد” در شیوهء تولید سرمایه داری قرار میداد. نه در یک سر قضیه مفهوم عامی از مولد بودن مصرف را در برابر “تولید مولد” خاصی یعنی مصرف نیروی کار در روند تولید سرمایه داری نهاده و به نتایج مطلوب خود برسد. کار بعنوان مولد و تولید کنندهء “ارزش” امری فراتاریخی نبوده و نیست. این خصلتی است که تکامل جوامع انسانی و بعدها طبقاتی بدان آفزود و در نظام سرمایه داری تکامل یافته ترین شکل خود را پیدا کرد. یعنی از زمانی که کار نه به مثابهء تولید نیازهای انسانی که بصورت ارزش مصرف در پایان فعالیت او، شئیت می یافت، بل به مثابهء روندی که در ” پایان“ همان ارزش مصرف تولید شده قبل از آنکه تبلور ارزش مصرف باشد، میبایست مشروعیت وجودی تازهء خود را بعنوان ارزش افزون شده ای برگرفته از کالائی افسانه ای تحت روابط و مناسبات خاصی، بر جامعه و نیازهای مصرف او تحمیل کند. به نظر من هنگامی که ایشان تلاش میکنند که پوشش تعریف کار “آگاهانه” و “هدفمند” و فراتاریخی را بر تن کار اجتماعی بیگانه شدهء سرمایه داری بکند، دچار اشتباه شده و بدین ترتیب انتظارت ایده الیستی غیر واقعی را در خود از طبقهء کارگر پرورش می دهند.
بقول مارکس در همان بخش گروندریسه:
“آری، جدائی عناصر از یکدیگر چیزی نیست که از کتابهای درسی به واقعیت راه یافته باشد بل انعکاس جدائی عناصر واقعی در کتابهای درسی است.[ وانگهی وظیفهء متفکران اقتصاد] بیشتر درک مناسبات واقعی است نه برقراری موازنهء جدلی مفاهیم!”
اینجا مارکس در واقع بنیاد فکری خود را از روابط دیالکتیکی روبنا و زیر بنا بشکل بسیار زیبائی تشریح کرده و ما را با توشهء فکری مهمی راهی ملاقت با واقعییات بیرون ذهن میکند. به عقیدهء من اگاهی و ذهن تبلور واقعیتی است که موجود بوده و هست و با هر دو پای خود بر این شرایط سوزان مادی موجود(هستی) ایستاده است. نام این واقعییت عینی است و از آن راه فراری نیست. آگاهی و ذهن تا قبل از مارکس فقط به تعریف این واقعییت میپرداخت و این مرحله ای بود که مارکس با گسست از آن نقش آگاهی را تا تغییر جهان ارتقاء داد. یعنی اهمیتی که هگل برای اندیشه در قدم اول قائل میشد، او برای عنصر اگاهی در این مرحله از دیالکتیک علمی قائل شد و گفت که ذهن میتواند با ارتقاء این واقعیت به مقام بالاتری در ذهن بصورت حقیتی، برای امر تغییر مادی جهان، نقش تاثیرگذار در این رابطه شود. هر دو انقلاب گذشته نیز تائید این درک درست علمی مارکس از این رابطه است. اگاهی در برگشت خود میتواند دست به تغییر زند و این نقشی است که روبنا دارد و کسب قدرت سیاسی انقلابی در روبناست و در راستای همین قانون کارکرد دارد. ولی این تغییر یکشبه صورت نمیگیرد و ما از روز فردای انقلاب نمیتوانیم معجزه کنیم. اینکه بر سر چه مخروبه ای خواهیم نشست بر هیچکس پوشیده نیست و این واقعیتی است که حقیقت با آن سر و کار دارد و باید آنها را تغییر دهد. تجربهء سه انقلاب بزرگ گذشته نشانگر جنگ این دو مقوله بوده و در آینده هم چیزی بیش از این نخواهد بود. دوران گذار یعنی این!
نقش عنصر “اگاهی طبقاتی” بعنوان پیش شرط تعریف طبقه
انتظار بیهوده و امکان ناپذیری را شرط تعیین “طبقه” کارگر کرده که شاید فقط یک طیف چند هزاره از نیروهای کمونیست روشنفکر را در کل جهان شامل میشود و تنها اینها هستند که میتوانند این سطح از آگاهی مورد نظر شما را عرضه کنند. پس طبقه کارگر اینها هستند و میلیاردها زحمتکش تولید کننده فقط مشتی از مردگان متحرک تاریخی اند که هیج چهرهء پژمرده شده و چین خوردهء زن یا مردی را از ستم سرمایهء شامل نیست، که هر روزه شرمندهء وصلهای رنگارنگ لباس های کودکان گرسنهء خود میشوند! این سرنوشت توده های نااگاه کارکن نیست که در مرکز تحلیل های شما نشسته است، بلکه برای شما طبقه جعبهء مفروض شده ای از مشتی تعاریف التقاطی ذهنی است که در آن انسانها مانند رمه های گلهء بزرگ حیوانات برای یافتن علف و یونجه شمال و جنوب میکنند، بی هویت هستند و چهره ندارند و نخواهند داشت و تا ان زمانی که آگاه نشوند (آن هم اگاهی طبقاتی) چیزی بیش از “توده” از خود بیگانه شده ای که درون ساختارهای مادی زندگی ییلاق قشلاق میکند، نیستند. خیر، حقیقت عینی انگاه “حقیقت عینی” است که بیانگر و انعکاس “واقعیت عینی” باشد و واقعیت جهان و جامعه بیرون ذهن من و شماست و برای تحلیل آن هم باید اول از ذهن بیرون آمده و به همان واقعیتهای بیرون پندار خود مراجعه کنید. درست بعد از این میتوانید تصویر درستی از واقعیت را در ذهن خود پرورش دهید و اگاهانه اقدام به تغییر کنید! آیا هنگامی که شما عنصر “آگاهی طبقاتی” که خودبخود پیش زمینهء “آگاهی سوسیالیستی” است، بعنوان پیشرط طبقه قرار میدهید، این به معنای مخدوش کردن معیارهای حزب پیشاهنگ و طبقه کارگر نیست؟
نتایج منطقی این شرط و شروط را اینگونه میتوان گرفت که: چون این توده های کارگر فاقد آگاهی طبقاتی بوده و هنوز پای منبر نشسته، “زن ستیز” بوده و حتی به سرنوشت خود هم آگاه نیست، پس چیزی بیش از مشتی از “توده”ها یا جمعی بی هویت از نیروی کار نیستند که تا تبدیل شدن به “سوژه” های انقلابی راه طولانی در پیش دارند. بی جهت نیست که در کنار سه مشخصهء مارکس در تعریف طبقه مقولهء “آگاهی” بعنوان عاملی اصلی در کنار شاخص های دیگر برای تعریف “طبقه” قرار میگیرد. این نادیده گرفتن واقعیت در پیش چشم ما و اکنون جهان است. فرار شتابان به جلو تا جامعه کمونیستی تحت نام “پیشاهنگی” به بهای فراموشی زمان حالی که در آن شناوریم و واقعی هستند و میتواند تغییر کند. این التقاط دو ماهیت کیفی از فرایند کار در دو بعد تاریخی کمی و کیفی متفاوت (طبقهء با قدرت سیاسی یا طبقه تحت سلطه و بی قدرت سیاسی) با هم است که با قرار دادن انتظارات واهی از طبقه “داشتن اگاهی طبقاتی و سوسیالیستی” قبل از کسب قدرت سیاسی بعنوان یکی از مشخصات طبقه، ازعقب افتادگی های قرون وسطائی او بی تاب شده و چشم دیدن آن را ندارد. ولی با بستن چشم فقط در جهان ایدهء ناب میتوان این مشکل را حل کرد، در عالم واقعیت مشکل هنوز آنجاست و برای حل آن باید به تاریخ امروز برگردیم و حقیقت این زمان را بیابیم. متاسفانه با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمیشود و ما خواسته یا ناخواسته باید خود را دقیقأ با همین پسمانده های تاریخی درگیر کنیم و این تا مدتها در عمل حتی در دوران گذار هم گریبان گیر ما خواهد بود.
در مقاله نخست برای تشخیص و تعریف “کارگر” دروازهء بسیار فراخی گشوده میشود و مقدم هر کار “مزدوری” را به این تودهء انبوه ناآگاه کارکن گرامی داشته میشود. این پلاتفرم آنقدر وسیع بوده که از مدیر و مهندس و متخصص و قاضی و وکیل و تیمسار و سرهنگ آغاز شده و تا ستارگان هالیود و میلیونرهای موزیک و فیضیه قم و قانون گذاران سرکوب و استثمار نظم سرمایه داری تداوم پیدا میکند. مسلمأ است که بعد برای همخوان و همگون کردن این مجموعهء اندرغریب باید کاری کرد. منطق دیالکتیک نیز اینجا کارکرد خود را دارد و آن دست و دل بازی ها باید در نقطهء به ضد خود تبدیل شوند که این هم بوقوع میپیوند. در قدم بعدی برای تبدیل این ملغمهء “توده پرولتری“ به یک “طبقه“، آنقدر حلقه را تنگ میشود (وقتی عنصر آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی بعنوان کارت ورودی این تودهء کارکن بعنوان عامل و شاخصی جدید بر سر دروازهء ورودی “طبقه” قرار میگیرد) که با این وصف فقط عده ای از روشنفکران کمونیست و شاید آن دکتر و مهندس و مدیر با سواد اجازه عبور از آن را پیدا میکنند!
سوال اینجاست که این دکتر و مهندس و مدیر” کارگر” تحت عنوان “همبستگی طبقاتی” یا تضاد خصومتآمیز با طبقه بورژوا یا “آگاهی طبقاتی” و “نبرد مشترک” چه می فهمد و آیا خود با این ” گسترش مفهوم” که باید بیان بقاء عینیت یافته او باشد، موافق هستند؟ گمان نمیکنم و فکر میکنم اینها خود به سرنوشت زندگی خود آگاه تر از این رفیق هستند و جایگاه واقعی خود را در ساختارهای جامعه واقعی تر تخمین میزنند.
همین جا توضیح نکتهء ظریفی را لازم دیده که در نقل قول اورده شده از هیجدهم برومر می تواند ابهاماتی را در متن و بستر تحلیل رها برای خواننده ایجاد کند. یعنی هنگامی که ایشان با در کنار هم چینی تکه های بریده شده از آثار مختلف مارکس برای ملغمهء کارگری خود از “تضاد خصومت آمیز” آنها “با طبقه دیگر” سخن میگویند! به نظر من تضاد خصومت آمیز با “تضاد آشتی ناپذیر“ یکی نیست و در ریشه دو مقولهء مفهمومی متفاوتند. اگر مارکس این واژه را در جملهء بالا بکار گرفته، ولی برای پرهیز از هرگونه شک و شبهه ای در ابعاد تمام کتاب به توضیح چگونگی این تضاد آشتی ناپذیر پرداخته تا این خصومت طبقاتی با بورژوازی با خصومت های دیگری مخدوش نشود. اما تفاوت کجاست؟ فکر میکنم با تشریح مثالی زنده و کارخانه ای بهتر بشود این ابهام را روشن ساخت.
معمولأ در یک کارخانه یکی از وظایف مهم مدیریت کارخانه، استخدام و اخراج نیروی کار است. پروسه ای که در آن مدیر بعنوان کارگزار شماره یک سرمایه وظیفهء حمایت از منافع سرمایه دار را بعهده گرفته و در این خوش خدمتی برای تداوم امر مزدوری فربه خود، از هیچ حیله و مکر و زوری هم دریغ نمیکند تا کارگری که خود و خانواده اش خودبخود تحت روابط تثبیت شده ای فقط مزد کار لازم خود را برای زنده بودن دریافت میکند، ارزانتر و مطیع تر جذب روند تولید شده و هر مقاومت و تمردی را حتی برای شرایط بهتر استثمار با “کارگر حفاظتی” و “کارگر گارد پلیس” ضد شورش و در نهایت اخراج و بیکاری پاسخ میدهد. پروسه ای که در واقع روند تقلیل همان حداقل هزینهء زندگی را برای نیروی کار و خانواده اش توسط “مدیر کارگر” معنا میدهد. خب آیا این یک تضاد خصومت آمیز نیست؟ یا باید آنرا در زمرهء “اختلاف درون طبقه” شما قرار داد؟ این چه “اختلافی” است که آگاهانه دست بر منافع ریشه ای طبقهء خود نهاده است(خصومت) و برای محدود کردن آن اقدام به هر کنش قهر آمیزی میکند؟ آیا این توجیه و زمینه سازی برای پنهان سازی تضاد کمرنگ و آشتی پذیر طبقات متوسط و خرده بورژوازی با بورژوازی نیست که به نام کارگر و “اختلافات درونی طبقه” در صف پرولتاریا جای داده شده و بدین ترتیب تضاد کل پرولتاریا هم باید به خاطر این توجیه یک قدم به عقب نشسته و از مقام آشتی ناپذیری تا مرتبهء خصومت آمیر تنزل و تعدیل پیدا کند؟
تضاد پرولتاریا و بورژوازی فقط یک تضاد خصومت آمیز نیست بلکه پیش تر از آن تضادی آشتی ناپذیر است. همانطور که میبینید رابطهء پرولتاریا با این بخش از جامعه هنگامی که خرده بورژوازی های فربه در صف سرمایه اقدام به سرکوب و ارعاب و گاهی استثمار او میپردازد هم خصومت آمیز بوده و این با خصومت با بورژوازی که از ماهیت آشتی ناپذیری این تضاد برخاسته است، کاملأ تفاوت دارد. روشن سازی این مفاهیم در معنا و جایگاه واقعی خود، وظیفه ایست که با اینگونه التقاط ها به فراموشی سپرده شده و نامسئولانه تاملی به نتایج سیاسی و عواقب این درهم آمیزی ها نمیکند!
چگونه مولفه های التقاطی درغالب طبقه همگون میشوند!
رها کار را ساده کرده و برای این “توده های انبوه” بیسواد و فاقد “آگاهی” که در تقسیم کار امپریالیستی امروز کماکان عمدتأ در کشورهای تحت سلطه و “جهان سوم” قرار دارند، مصنوعأ شخصیت و اگاهی کاذب میخرند تا این خلأ میلیاردی از “ناآگاهی” را به زور چند مدیر و متخصص و وکیل و دکتر و بخش تحصیل کرده که باز معمولأ بنا به تجربه لایه قلیلی را در جامعه و بعضأ و بخشأ در فرایند کار تشکیل میدهند، اینگونه پر کنند. بدینگونه در یک حرکت انقلابی و با التقاط ذهنی از بالا، ناگهان تودهء انبوه نااگاه ما تبدیل به سوژهء انقلابی میشود که لیاقت و شایستگی ارتقا تا یک طبقه و طبعآ انقلاب دولت و حکومت را دارا میشود. این تصویر خلاصه شده و گسترش مفهومی بود که نتیجهء منطقی این درک است. میلیاردها ذهن نا اگاه به یک باره به لطف درهم آمیزی ذهن مدیر کار سرمایه داری و قربانی سرمایه داری و رفع و رجوع مناسبات و روابط موجود در جریان کار، یک شبه متحول میشود! با بزک کردن شکل و شمایل این موجود زشت عقب افتاده نمی شود او را قابل تحمل کرد و چهرهء مقبولی جامعه پسندی برای آن ساخت. راه چاره همان توده های بی هویت و چهره اند، اینان همان سوژه های شمایند و قرار نیست این سوژه از اسمان فرود آیند. اندیشه و آگاهی خود سوژه نیست بلکه سوبژکتیویته(ذهنیت) سوژه است. اندیشه و ایده انتزاع مطلق ها نیست و نیاز به همان “توده های” بی چهره دارد و بدون آن اصلأ باز تولید نمیشود. بسیاری از تولیدات فکری ( یا شاید بهتر باشد بگویم بازتولیدات فکری) خود ما دراین یک سال و اندی گذشته بهترین مثال برای درک این مسئله است و بخوبی نشان میدهد که چگونه واقعیات عینی جامعهء و “سوژه های” عقب افتاده و نااگاه آن، ذهنیت پیشاهنگان و پیشروان تمام جنبشی را به چالش کشیده است! برای اثبات این مسئله نه با تکیه به واقعییت امروز بلکه یک نقل و قول از مارکس همه چیز به اسانی حل میشود. منظور این نقل و قول آشنای مارکس است:
“بعضی با سر (مغز) خود؛ یکی به عنوان مدیر، مهندس، تکنولوژیست و غیره، و دیگری به عنوان ناظر و سومی به عنوان کارگر یدی یا حتی کارگر رنجبر. شمار هرچه فزایندهتری از انواع کار در مفهوم بلاواسطهی کار سازنده میگنجد و تمام آنانی که مشغول انجام آنها هستند، کارگر سازنده محسوب میشوند؛ کارگرانی که به طور مستقیم توسط سرمایه استثمار میشوند و تابع فرایند کار و گسترش سرمایه میشوند.”
براستی این نقل و قول معروف مارکس را چگونه باید تفسیر کرد؟ من جنبهء علمی آن را در نظر گرفتم تا در شناخت نتایج مارکس دچار اشتباه نشوم. یعنی نتایجی را که مارکس فرموله کرد نه بعنوان آیات آسمانی مطلق بلکه بر بستر واقعیت عینی متحرک و متغیر جامعه ای که او در آن نقطه از تاریخ اش ایستاده بود و جمعبندی کرد، بسنجم! صحبت بر سر این است که آیا در این سیر تاریخی جامعهء سرمایه داری که ما اینک در آنیم این بخش از نظارت مارکس هنوز بیانگر واقعییت عینی موجود است؟
هنگامی که نگاهی عمیق و همه جانبه در واقعیت موجود جهان امروز افکنده و این تفاوتهای واقعی را در مناسبات انسانها در حین کار امروز به عین میبینم، وحشتی از انکار آن ندارم. صحبت بر سر درستی یا نادرستی این نظر یا مارکسیسم در کل نیست بل منظور من معتبر بودن آن در ساختارهای موجود امروز جهان سرمایه داری و تقسیم کار امپریالیستی است! هنگامی که من در ورودی این تناقض را نه ازپاشنهء همیشگی بلکه بر پاشنهء این گسست گوشودم تازه جلوه های نوینی از نبوغ مارکس برایم روشنتر شد که نشان میداد چگونه هنوز ترمهای او برای تعریف طبقه و جامعه از طریق سه عامل و عنصر اصلی یعنی مالکیت ابزار تولید و چگونگی روابط و مناسبات انسان ها در جریان فرایند کار و سهم هر کس از مازاد ، قوی ترین و کاملترین بنیاد را برای شناخت جامعه و ساختارهای مادی و ذهنی آن در دست ما قرار داده و اعتبار علمی خود را داراست. درک روابط و چگونگی و تناسب درهم آمیزی این سه وجه در مقاطع و گذار تاریخی تکامل سرمایه داری متفاوت بوده و سنتز متغییر این سه عنصر، تاثیرات متفاوتی را از زمان مارکس تا کنون بر جامعه گذاشته است. تاثیراتی که مثلأ سهم افراد از مازاد در گذاری از این مقاطع وجه عمده ای گرفته (مثل دوران دولتهای رفاه سرمایه داری) و این تاثیر خود نیز در سنتز کلی بروز داده و این طبیعتأ نمود مادی و ذهنی خود را در همهء ابعاد ساختارهای مادی و ذهنی جامعه به همراه داشته و خواهد داشت. همین نمود باز در مقاطعی که مناسبات انسانها باهم در جریان کار و تولید در دستور اول تحمیلات سرمایه قرار میگرد و وجه تاثیر گذار عمده را بازی میکند و نتیجتأ نمود مادی و ذهنی دیگری را در جامعه منعکس میکند. درستی اینکه شاید روابط مالکیتی سنتی فئودالی هنوز در زمان مارکس و انقلابات بورژوائی قرن 18 و 19 و وابستگی که هنوز سرمایه به زمین داشت، عقدهء تاریخی را برای مارکس بوجود آورده بود که ریشه در واقعیت عینی زمان خود داشت را به تحقیق و قضاوت کاوشگران میسپارم. شاید این وجه عمده از روابط مالکیتی در فرایند کار وجه پیشبرندهء آن دوران بود و سطح تکامل نیروها و روابط تولیدی دورهء مارکس هنوز به خاطر شکل تکامل نیافتهء خود، نقش وجه های مناسباتی کار و مسئلهء سهم بری ( بگو مزدبری) را در آنزمان عمده نمیکرد! ولی امروز این چنین نیست و به همین راحتی نمیشود مدیر و ناظر و پلیس و یا هر خواننده و نوازنده ای را بر اساس واقعییات عینی دوران مارکس بدرون صف پرولتاریا راند بدون اینکه به این مناسبات در فرایند کار(مقام و مرتبه) و اندازهء سهم او از مازاد توجه کرد. امیدوارم منظور خود را روشن کرده باشم، چراکه درک بازی این عناصر و ارکان دیالکتیکی که مارکس واقعأ با نبوغ خود بنا گذاشت بسیار مهم و تعیین کننده در درک ما از طبقه است. پلاتفرمی به وسعت دیالکتیک برای ارزیابی جوامع متضاد تقسیم شده!
درک بافت طبقاتی و ساختاری جامعه
نوشته با مارکس اینگونه ادامه میدهد که:
«افراد متعدد آنگاه تشکیل طبقه را میدهند که هدف مشترکشان عبارت از نبرد مشترک برضد طبقهای دیگر باشد و گرنه آنان افرادیاند که در رقابتهای فردی با یکدیگر در جدال هستند.» (ایدئولوژی آلمانی ص 27)
بعد نتیجه میگیرند :
“در اینجا علاوه بر تاکید به همبستگی طبقاتی، بر اختلاف درون طبقه، بین اقشار متفاوت آن، نیز هشدار میدهد. مارکس در عین حال که کار را یک کلیت و یک جبهه درمقابل سرمایه میداند معتقد به قشربندیهای درون طبقه نیز هست. این قشربندیهای بر اساس 1. درآمد؛ 2. مرتبه اجتماعی، 3. برخورداریها و محرومیتها تعیین میشود که عمدتا ناشی از مهارت آنها، یدی یا فکری بودن کار، و عوامل اجتماعی- فرهنگی- تاریخی –اقتصادی دیگر است. بدیهی است در نبرد طبقاتی علیه بورژوازی آن اقشاری از طبقه کارگر آغازگر خواهند بود که هیچ منافعی در ادامه جامعه سرمایهداری ندارند و بیشترین استثمار را میشوند (البته به شرطی که به آگاهی و همبستگی طبقاتی رسیده باشند).”
نتیجه گیری رفیق را ساده کرده تا بهتر و سازمان یافته تر بتوانیم درک مطلب و ارزیابی کنیم. با این حساب از سه شاخص اصلی مارکس که اینک شاخص اصلی دیگری به نام “آگاهی طبقاتی” بدان اضافه شده است، یک شاخص آن یعنی روابط مالکیتی و نیروی کالا شدهء کار، آن عامل یا شاخصی است که “همبستگی طبقاتی” کارگران را در برابر طبقات دیگر مشخص میکند و دو یا سه شاخص اصلی دیگر (اگر بزعم ایشان “اگاهی طبقاتی” نیز در نظر گرفته شود)، نشانه و شاخصهای درونی لایه ها و “قشربندی های” خود طبقه است! تجسمی که از بالا با یک سری روابط صوری مالکیتی، طبقات اجتماعی را درعرض کنار هم چیده شده که این روابط حد و حدود و مرزهای آن را مشخص میکنند. بعد در عمق و در درون هر یک از این طبقات در خود و برای خود دارای لایه ها و “قشربندی های” است که مانند حلقه های زنجیری از همان سقف عرضی پهن شده توسط روابط مالکیتی چهار میخ شده و در هوا آویزان است! این چه تصویر و درکی از جوامع طبقاتی است؟ وچه کسی گفته که “درآمد” ( بگو مزد و سهم و اندازهء حق مالکیت بر مازاد) فقط شاخصی برای تعیین “قشربندی” و لایه های درونی هر طبقه در خود و برای خود است؟ این درک از بنیاد غیر علمی و خطاست و برای فهم ان ما نباید حتی تا عمق ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک را فهمیده باشیم! مگر اصلأ چنین چیزی امکان دارد که مثلأ تغییر و تحولات لایه بندی های طبقه متوسط (اگر به چنین نیروهای بینابینی یا خرده بورژوازی باوری باشد) میتواند بدون ارتباط با طبقات دیگر انجام گیرد؟ خرده بورژوازی که اصلأ ساختارأ (و نه فقط ذهنی) پای خود را در دو جبهه دارد و خصلت و ماهیت دوگانهء او را هیچ کس بهتر از خود مارکس بیان نکرده است. آیا میتوانید تصویر درستی از این طبقه بر اساس “ترم” تازه ای که مطرح کردید برای ما شرح دهید؟
این ساختارها درهم تنیده شده و پا در هوا و جدا از هم نیستند و تمام حرکات آنان درارتباط با هم انجام میگیرد. تسلسلی از تاثیر گذاری و تاثیر پذیری بخصوص در روند کار پیچدهء امروز. عواملی که نه تنها شرایط یک طبقه را در خود و برای خود شرح میدهد بلکه در عین حال و همزمان خود این شرح و توضیح بستر ومعنای مفهومی خود را از تعریف همین شاخصها نزد طبقهء “متخاصم” گرفته و در واقع معنای کارگر را از دل روابط سرمایه داری نتیجه میگیرد. حال درک اینکه چرا شاخص اول یعنی روابط مالکیتی و کالای نیروی کار تنها شرط برای ورود به جرگهء “توده” کارگر مطرح میشود و از دو شرط دیگر یعنی ” مناسبات آنها در حین کار” و همچنین ” سهم هرکس از مازاد” صرفنظر میشود، کمی آسانتر میشود.
گروندریسه به چه درکی؟
رها با اوردن تکه هائی از گروندریسه به نقل از مارکس و نشاندن آن بعنوان نظر وی در نگاه اول این توهم را در خواننده بوجود میاورد که دچار اشتباه کوچکی شده اند، ولی وقتی با این مبنا به نتیجه گیری میپردازند، مسئلهء رنگ دیگری میگیرد. با وجود اینکه مارکس تولید را بعنوان نقطهء آغاز و شروع در مقابل مصرف بعنوان نقطه پایان قرار داده، ولی ایشان از نقطهء پایان یعنی مصرف شروع کرده تا به “آغاز” یعنی تولید برسند!
حتی با تصور غیرعلمی اینکه تمام عوامل و نیروهای زنده و مردهء که وارد یک فرآیند یا فعل و انفعالات (بخصوص مرکب و پیچده) میشوند با حاصل و محصول فرآیند قابل محسوس و شئیت یافته در “پایان” مانند محصول کار و کالاها برابر است باز ما با محصولی روبرو هستیم که حاصل ادغام و درهم آمیزی عوامل و نیروهای دیگری نیز به غیر از نیروی کار در این فرآیند بوده که از جایگاه های متفاوتی وارد این کنش و واکنشهای اجتماعی شده اند. این در مورد اجتماعی ترین فرایند انسانها در جهان که امروز نقش ماشین و تکنولوژی و همچین عوامل ذهنی و روابط و مناسبات بین انسانها نقش بسزائی در آن دارند، بیشتر صدق کرده و این خروجی فقط بیان مکانیکی و تجریدی یک فرایند تک سلولی نیست (نیروی کار) که در آغاز بصورت فردی وارد این فرآیند شده است.(حتی با در نظر گرفتن ارزش اضافی)
مضافأ، تولید بعنوان نقطهء آغاز هم نقطهء مکانیکی و خارج از زمان و مکان نیست و همانطور که میدانید قبل از شروع خود پروسهء تولید ( کالا- کالا) در بازار “آزاد” و خارج از محدودهء تولید با خرید نیروی کار توسط “سرمایه” شروع شده (پول- کالا) و تازه بعد ازتحمیل روابط استثمار گرانهء تولیدی (چگونگی روند تولید- چگونگی روابط و مناسات مابین انسانها- حدو اندازهء سهم از مازاد- سیاستهاووووو) است که خود “پروسهء” تولید و استثمار مادی شکل گرفته و آغاز میشود. در این پروسه است که تمام عوامل دخیل و لازمه برای تولید سرمایه داری به واسطهء نیروی کار با هم ادغام شده و در نهایت به شکل محصول یا ثمرهء نهائی فرآیند کار و فرآوردهای قابل مصرف ظاهر میشوند و دوباره و در نهایت در سیکل گردش و توزیع مبادله شده و به فروش میرسند ( کالا- پول).
مسئلهء بر سر امکان اندازه گیری و مشخص کردن انتزاعی ارزشها و عوامل و نیروهای مختلف دخیل در این فرایند نیست (هر چند این خود مسئله ای است که باید بطور جداگانه و حتی در مورد برخی از عوامل و نیروهای تاریخی مانند نقش زنان در تکامل جامعهء بشری و فرایند کار و بطور خاص سرمایه داری تا حد ” تجرید”ی مورد تعمق قرار گیرد) بلکه مسئله در درک این مهم است که نیروهای مجرد و بالقوه و غیر ادغام شده قبل و بعد از یک در هم آمیزی یکی نیست و نمیتوان با همان معادلات و تحلیل نقطهء پایان به آغازی نگریست که هنوز شکل تجریدی و اولیه خود را دارا هستند. نیروی کار بالقوه همان نیروی کاری نیست که بالفعل در ادغام با نیروها و عوامل دیگر وارد یک پروسه میشوند. نه یکسان هستند و نه یک “موقعیت” و شرایط کمی و کیفی مشابه. نیروی کاری که هنوز فعال نشده و در ادغام با عوامل دیگری تولید نمیکند فقط نیروی است که موجود است ولی این موجودیت به تنهائی و در خواب تا زمانی که مصرف “مولد” نشود، حداکثرمیتواند نیروی بلند کردن فلان میل و زنجیر کارگر عقب افتاده در فلان زور خانهء محل زنگی اش باشد یا صرف تصنیف خوانی های مجانی وغمزدهء دوران خدمت در ارتش ذخیره سرمایه شود.
ماهیت انتزاعی یک تضادی به تنهائی و بطور مجرد تعیین کنندهء ماهیت تمام یک فرایند مرکب و پیچده نیست و این ادغام در هر بستری میتواند خروجی های دیگری را ارائه دهد.
بر پایهء این درک مسئله را بسط میدهیم. همانطور که گفته شد، نیروها و عوامل و تضادهای پدیده ها مدام در حال حرکت و تغییرند. تغییری که فقط نمودار سنتز درونی آن پدیده به تنهائی نبوده بلکه “فرآیند” سنتز کلی تری است که محصول حرکت و کنش و واکنشهای تضادهای دیگری هم هست که بستر و ماهیت آن زمان به زمان و مکان به مکان متفاوت بوده و میتواند شکل و ماهیت دیگری داشته باشد. نه تنها این بلکه با وجود تصور مکانیکی اینکه تمام جهان در عرض خود دارای شرایط و “موقعیت” یکسانی برای تضادهای همسانی است، باز حرکت این تضادهای همسان در آن شرایط “ایده آلیستی” یکسان در قدم دوم همان شرایط قدم اول نیست و با برداشتن قدم اول در انتزاعات ایده الیستی بار و اندوخته های بیشتر یا کمتری را حمل میکند. همانطور که تبدیل سرمایهء وردی و ” آغازی” 1000 دلاری به 1100 دلار گرچه در کیفیت خود (پول) تغییر نکرده ولی در کمیت خود با قدرتی مادی و عینی 100 دلار بیشتر و قدرت استثمار بالاتری در” پایان” آمادهء مصرف ( استثمار نیروی کار) میشود! این سرمایه دیگر آن سرمایه نیست و این را بهتر از من و شما نیروی کار تازه ای که به لطف آن 100 دلار ارزش اضافی وارد چرخء استثمار میشود در عمل احساس میکند. شما نمیتوانید در زمین پایانی و بر سر تلی از کالاها و محصولات تولید در پایان استراحت کنید و بر بستر پایان کار، زمین بازی و شرایط آغاز کار را نتیجه بگیرد. این بازخوانی های انتزاعی از گروندریسه کمکی به حل قضیه نمیکند، چراکه یافتن دهها نقل و قول از مارکس در آنجا که ما را دوباره بر سر زمین داغ واقعییات عینی میچسباند، کار بسیار آسانی است بخصوص اگر با کف زدنهای من هم همراه باشد. بگذارید بر سر همین نقل و قولهای رفیق متمرکز شده و ببینیم که با نگاه دیگری چه نتایج دیگری میتوان گرفت!
پس بزعم رها مارکس میگوید:
«… پس تولید به منزلهی نقطهی حرکت و مصرف در حکم نقطهی پایان فرآیندی است که توزیع و مبادله، نقطههای میانی آناند، که حالتی دوگانه پیدا میکنند، زیرا توزیع در جامعه صورت میگیرد و مبادله توسط افراد؛ در تولید، انسان است که به وجود خود عینیت میبخشد؛ در مصرف فرآوردهها توسط انسان. شی تولید شده است که ذهنیت پیدا میکند؛ در توزیع، جامعه، در قالب قواعد عام و مسلط، میانجی تولید و مصرف میشود. در مبادله این وساطت به تبع کیفیات اتفاقی فردی صورت میگیرد.»
نخست برای روشن شدن اینکه این نقل و قول از گروندریسه بینش مارکس بوده یا نظریه اقتصاددانانی که به نقد آنها پرداخته است، متاسفانه مجبور به آوردن تمامی این نقل وقول میشوم!
« قبل از فرا رفتن در تحلیل تولید لازم است به مقولهء های گوناگونی که اقتصاددانان بی درنگ به دنبال تولید می اورند توجه کنیم. [نخستین] تصور بدیهی و پیش پاافتاده [اینست]: در تولید اعضای جامعه، [در واقع] فراورده های طبیعت را به نیازهای انسانی خویش تخصیص میدهند(ایجاد میکنند، شکل میدهند)، توزیع سهمی است که هرکس از این فراورده ها دارد؛ مبادله، تحویل فراورده های خاص است به فردی که میخواهد انها را با سهمش از توزیع، عوض کند؛ و سرانجام، در مصرف، افراد از فراورده های اختصاص یافته شخصأ بهرمند میشوند. تولید چیزهائی بوجود میاورد که پاسخگوی نیازهای معینی هستند؛ توزیع، انها را بنا به قوانین اجتماعی پخش میکند؛ مبادله به توزیع مجدد سهم های تقسیم شده بر اساس نیازهای فرد میپردازد، و سرانجام در مصرف، فراورده از دایرهء این حرکت اجتماعی در میاید تا عینأ تبدیل به موضوع و خادم نیازهای فردی شود و به مصرف برسد.
پس تولید به منزلهی نقطهی حرکت و مصرف در حکم نقطهی پایان فرآیندی است که توزیع و مبادله، نقطههای میانی آناند، که حالتی دوگانه پیدا میکنند، زیرا توزیع در جامعه صورت میگیرد و مبادله توسط افراد؛ در تولید، انسان است که به وجود خود عینیت میبخشد؛ در مصرف فرآوردهها توسط انسان. شی تولید شده است که ذهنیت پیدا میکند؛ در توزیع، جامعه، در قالب قواعد عام و مسلط، میانجی تولید و مصرف میشود. در مبادله این وساطت به تبع کیفیات اتفاقی فردی صورت میگیرد. توزیع تعیین کنندهء نسبت [مقدار] تولیدی است که از فراورد ها به افراد میرسد. مبادله تعیین کنندهء[نوع] تولیدی است که در آن فرد خواهان دریافت سهمی است که در توزیع به وی اختصاص می یابد.
به این ترتیب تولید، توزیع، مبادله و مصرف [از لحاظ اقتصاد دان ها] یک قیاس اقترانی را تشکیل میدهند که در آن تولید مقدمهء کبری، توزیع و مبادله مقدمهء صغری، و مصرف نتیجه ای است که از ارتباط آنها به دست میاسد. این البته نوعی استدلال قیاسی است، منتها استدلالی سست و بی پایه که در آن تولید از قوانین عام و طبیعی پیروی میکند ، و توزیع تابع تصادف اجتماعی است که ممکن است کم وبیش بر تولید موثر باشد، مبادله بعنوان یک حرکت اجتماعی صوری بین این دو قرار میگیرد و عمل نهائب مصرف نه تنها به منزله یک نقطهء پایانی، بل هدف غائی تلقی شده است و عملأ از حوزهء علم اقتصاد بیرون است مگر در همان حدی که در نقطهء عزیمت(یعنی بر تولید) تاثیر میگذارد تا جریان دوباره از سر گرفته شود.
مخالفان- حرفه ای یا غیر حرفه ای- صاحبنظران اقتصاد سیاسی را متم میکنند که کلیت به هم پیوستهء اشیاء را از هم میگسلند. و حال آنکه خودشان هم در همان مقام یا پاین تر از آن قرار دارند. در واقع ترجیع بند این اتهامات اینست که میگویند اصحبنظران اقتصاد سیاسی، تولید را بیش از حد لزوم هدفی در خود میدانند و در نظر نمیگیرند که توزیع نیز به همان اندازه مهم است. مبنای این اتهام همانا این طرز تلقی اقتصادی است که حوزه های تولید و توزیع به عنوان حوزه های مستقل از یکدیگر در کنار هم قرار دارند. ضمنأ ایراد میگیرند که چرا دید اقتصاددانان، ناظر بر وحدت عناصر نیست و [ انها را جدا از یکدیگر میبیند]. آری جدائی عناصر از یکدیگر چیزی نیست که از کتابهای درسی بهخ واقعیت راه یافته باشد بل انعکاس جدائی عناصر واقعی در کتابهای درسی است.[وانگهی وظیفهء متفکر اقتصاد] درک مناسبات واقعی است نه برقراری موازنهء جدلی مفاهیم!» ص 12 و 13 گروندریسه1.
حال با مشاهدهء تمام متن متوجه میشویم همانطور که مارکس گفت: “استدلالی سست و بی پایه که در آن تولید از قوانین عام و طبیعی پیروی میکند ، و توزیع تابع تصادف اجتماعی است که ممکن است کم وبیش بر تولید موثر باشد، مبادله بعنوان یک حرکت اجتماعی صوری بین این دو قرار میگیرد و عمل نهائب مصرف نه تنها به منزله یک نقطهء پایانی، بل هدف غائی تلقی شده است و عملأ از حوزهء علم اقتصاد بیرون است مگر در همان حدی که در نقطهء عزیمت(یعنی بر تولید) تاثیر میگذارد تا جریان دوباره از سر گرفته شود.”
نقل و قولی که شما اوردید، نظر “اقتصاددانان” آندوره و استدلات قیاسی و اقترانی آنهاست که در واقع با توضیحات بعدی مارکس که مورد بی لطفی شما قرار گرفتند، پاسخ خود را دریافت کرده و همانطور که میبینید ما تازه در این بخشها به اهمیت نقش تولید پی می ببریم و نه این بینش غلط از فرایند کار که در واقع محور نقد مارکس بر آن قرار گرفته بود. متاسفانهء این خود مبنای “گسترش مفهوم” مبهم و سوال برانگیزی را میگذارد که نقش “میانجی ها“ و “تولید و گردش“ را مخدوش کرده و فرم تولید و مصرف و ترم “آغاز و پایان“را آنگونه بر سر این فرایند همه جانبه و پیچدهء سرمایه داری امپریالیستی چپانده اند که هیچ فرصتی به بررسی دقیق فرایند کلی تولید که در واقع در سیکل گردش آغاز شده بعد به تولید رسیده و دوباره در گردش ( توزیع و مبادله) پایان می یابد، نمیدهد. این به عقیدهء من نتیجه درهم امیزی درک فراتاریخی کار و کار بعنوان مولد ارزش در نظام سرمایه داری و عدم تفکیک آنهاست که نتیجتأ دامنهء التقاط را به درک این دو مقوله نیز میکشاند.
در ادامه ایشان می نویسند که:
” در این نقل قول میتوان اهمیتی را که مارکس برای تولید- نقطهی آغاز- قائل است متوجه شد. اما
فورأ یک “اما”ی مرموز ونافی به یکباره ظاهر میشود و با اصل دیگری این اصل اول نفی میشود! شاید درک دیالکتیکی پدید ها که از هر روزنه و سوراخی بیرون زده میشود با درک آنارشیستی دیالکتیک اشتباه گرفته شده است.چون فورأ به نفی آن پرداخته و نتیجه میگیرند:
” اما او درجایی همین اهمیت را به مصرف میدهد و معتقد است بدون مصرف اصلا تولیدی وجود نداشت”
این شرح وتوضیح عام این رابطه است و فقط مشخصهء جامعهء سرمایه داری نیست. همانطور که مبادله کالائی هم در شکل سادهء خود با مبادلهء کالائی سرمایهداری که در آن کالای نیروی کار و کالای پول بر همان اصل ساده مبادله میشوند یکی نیست. این نیازی بود که در دوران توحش بنا به نیازهای مصرفی طبیعی ما هم موجود بوده و خود این نیاز مصرفی برای بقا عامل پیشبرنده و تکامل فرآیند کار و نتیجتأ انسان از شکل طبیعی خود به یک مقولهء اجتماعی شد. این دو قانونمندی کمی و کیفی جداست که اجتماعات انسانی را خصلت دیگری بخشیده است. مصرف تا جائی که به نیازهای طبیعی مشترکمان با بقیه حیوانات و جانداران میرسد هم از همین تعریف پیروی میکند و حتی هموزاپین ها هم این را درک کرده بودند و نیازی نداشتند تا مارکس دهها هزار سال بعد آن را در آثار خود عنوان کند. این تعریف عام را نمی توان برای درک درست تولید و مصرفی که خصلتهای اجتماعی و اقتصادی صورتبندی خاصی را در تاریخ یدک میکشد مبنا قرار داد وبه نتایج درست، واقعی و علمی رسید.
باز با یک گرچه آغاز کرده و با یک اما ادامه میدهیم:
” گرچه با طرح مقولهای به نام مصرف مولد (مصرف نیروی کار، ابزار تولید ومواد خام برای تولید) مصرف غیر مولد را هم در مقابل آن قرار میدهد، اما
جابجائی خصلتهای عام و خاص پدیده ها که نه بر مبنای کارکرد واقعی آنان بلکه آنچه که در دایرهء التقاط ذهنی در کنار هم نشسته است، انجام میشود. مبنای عامی که خصلت هر مصرفی است اساس تعریف شکل خاصی از مصرف در یک پروسهء مشخص شده و نتیجه گیریهای غیر واقعی استخراج میشود. مصرف در شکل عام خود نیاز و ضروریتی است که حتی گیاهان هم بدون شعور و آگاهی بدان، آن را هم شامل است چه برسد به انسانها. ما امر باغبانی را رها کرده و به انسانها میپردازیم که در تمامیت و در کل خود باید مصرف کنند تا بقا داشته باشند. یعنی همه مصرف کننده هستند و همهء آنها با مصرف، نیرو و انرژی را تولید و ذخیره میکنند و این خصلت تمام انسانهاست و نه یکی یا بخش و لایه ای و یا طبقه ای. یعنی یک سرمایه دار هم حداقل به همان اندزه باید مصرف کند که یک کارگر مصرف میکند یا فئودال و برده دار و یا هر عضو جامعه که زندگی میکند. در ” پایان“ انجا که شما نشسته اید ما تمام انسانها و جامعه را در بر میگیریم. در صورتی که در “آغاز” یعنی “تولید” ما فقط بخشی از همان انسانها را تحت شرایط خاصتری در برمیگیریم. یعنی مصرف خاصی که فقط بخشی از انسانهای جامعه را شامل میشود و خود شکل خاص این مصرف در شکل کالا شدهء آن اساس تمام تعریف ما از دینامیزم و مکانیسم نظام سرمایه داری است. آن “پایان” با شکوهی که شما با انبوهی از کالاهای مصرفی خوش قد و قامت روبرو هستید که بی صبرانه دستان هر مصرف کنندهء را میجوید، حاصل مصرف نیروی کار هر کسی نیست که در پایان تا کنون 7 میلیارد نفر مصرف کننده را در بر میگیرد. هر انسانی باید مصرف کند تا زنده باقی بماند ولی هر انسانی تولید نمیکند تا زنده بماند و فقط بخشی آن را تولید کرده که خود کمترین سهم را از آن میبرند.
اینکه تعریف پایه ای پرولتاریا است و این اولین شاخصی است که او را از بقیه جدا میکند. یعنی اگر تولید نکند زنده نمی ماند چرا که چیز دیگری برای مبادله ندارد. اینجاست که تنها دارائی او یعنی نیروی کار و جانش در نظام سرمایه داری برای اولین بار در تاریخ تبدیل به کالا شده و مبادله و مصرف میشود. یعنی نیروی کار بی همتائی که با مصرف بی همتا تر خود تولید ارزش اضافی میکند. روند مصرف نیروی کار زحمتکشان با مصرف خاویار چند هزاردلاری فلان مدیر کارخانه در فلان هتل چند ستارهء نیویورک و تولید نیرو و انرژی لوکس مدیریتی تفاوت دارد. مصرفی که با وجود پیروی از همان قانون سادهء فتوسنتز یک گل سرخ، خود را بصورت استثمار وحشیانهء زنان و کودکان نشان میدهد.
ببینیم مارکس در همانجا چگونه این مسئله را میدید. وی بعد از تشریح اشکال مختلف رابطهء تولید و مصرف در اشکال “بالقوه و بالفعل” با اوردن مثالهای زنده و قابل لمس این تفاوتها را روشن ساخته و با تشریح “همانی” چند از این رابطه به این نتیجه گیری درست میرسد که در نهایت بطور روشنی اینگونه بیان میشود:
“پس برای یک هگلی چیزی ساده تر از این فرض که تولید و مصرف را همانند بداند، نیست و این را نه تنها ادیبان سوسیالیت بل اقتصادانان …..نظیر سه هم فهمیده اند، چراکه میگویند از دیگاه تمامی جامعه، یا بشر بطور کلی، تولید با مصرف برابر است. استورش بر خطای سه انگشت میگذارد و نشان میدهد که جابجائی تمامی فراوردهای خود را مصرف نمیکند بلکه قسمتی از انها را برای ایجاد ابزارهای تولید، سرمایه ثابت و غیره کنار میگذارد. وانگهی جامعه را چونان نفسی واحد نگریستن متل انست که از موضعی نادرست و ذهنی با آن نگریسته شود. تولید و مصرف از لحاظ یک نفس واحد، البته در حکم عناصر یک فعل واحدند، منتها باید توجه داشت که تولید مصرف، خواه به منزلهء فعالیت یک نفس واحد، خواه به عنوان فعالیت تعداد زیادی از افراد، در هر صورت عناصر سازندهء فرآیندی می نمایند که نقطهء عزیمت واقعی و بنابراین لحظهء(وجودی) مسلط در آن تولید است. مصرف با فوریت خویش و نیازی که در آن هست خود از عناصر درونی سازندهء فعالیت تولیدی است، اما نقطهء عزیمت تحقق (فرایند تولیدی) و در نتیجه لحظهء(وجودی) غالب آن تولید است(نه مصرف). تولید کاری است که تمامی فرایند در آن از سر گرفته میشود. فرد شیئ تولید میکند اما با مصرف آن دوباره به نقطهء اول برمیگردد، منتها به منزلهء یک فرد مولد و باز تولیدکنندهء خود. از اینجاست که مصرف در حکم لحظهء از فرایند تولیدی است.”
فکر میکنم متن خود به تنهائی گویای نتایج علمی مارکس و درک بالای اوست و نیازی به توضیح اضافی ندارد. اتفاقأ مارکس در کوران و پناه تجربیات انقلابات عملی دوران خود موفق شد تا حدود زیادی قاعده دیالکتیک را از پایهء درست خود وارد جمعبندیهایش کند و این یاد آوریها از اشکال مختلف مصرف در واقع هشدار و دعوت به در نظر گرفتن همین اشکال مختلف پدیده هاست. گویی رها پاسخ دیگری دارند چون دوباره کار با یک “اما”ی نفی کنندهء دیگر ادامه پیدا کرده و نتیجه میگیرند:
اما در جایی دیگر اذعان میدارد که هر مصرفی یک تولید است، تولید نیروی کار:«مصرف نیز بیواسطه نوعی تولید است، درست مانند طبیعت که در آن مصرف عناصر و مواد شیمیایی؛ تولید گیاه را در پی دارد، یا در تغذیه که نوعی مصرف است؛ انسان با مصرف غذا در عین حال بدن خود را میسازد و تولید میکند» .(گروندریسه 1- ص 15)
میتوانیم نتیجه بگیریم که روند تولید سرمایه داری و استثمار نیروی کار همان فرایند مصرف را در یک فتوسنتز گیاهی دارد! خب شد که من برای مقایسه وجه عام تولید ومصرف “بی واسطه” تاریخ توحش خود “انسان” را مبنا قرار دادم تا تفاوتها را روشن کنم این رفیق که حتی آن را تا حد فتوسنتز گل های کاشته شده در گلدانهای آقای مدیر و همسان سازی امر کود دهی با نیروی کار کالا شدهء “معجزه آسا” در نظام سرمایه داری که تحت روابط مشخصی ارزش اضافی تولید میکند، تقلیل داده و بعد به ارزیابی آن می پردازد.
این نقل وقول های انتزاعی و کنده شده که در واقع در متن اصلی و دامان مارکس معنای دیگری دارند را شایسته اینگونه برخورد التقاطی نمیدانم. این مباحثات در چند صحفهء (12 تا 23 گروند ریسه) که در آن به توضیح ” رابطهء کلی تولید با توزیع، مبادله و مصرف”- “مصرف و تولید” –”توزیع و تولید” پرداخته و بروشنی توضیح داده شده است.
همگون سازی تضادهای واقعی جامعه
ببینیم بعد از این همه سردرگمی بکجا میرسیم و این رفیق چه نتیجه ای از این برابر سازیها و مقایسه های غیر اصولی و علمی دارند! ایشان نتیجه میگیرند که:
” این مفاهیم را میتوان گسترش داد. اگر تولید نیروی کار، تولید محسوب میشود بنابراین هرآنچه که به بارورتر کردن، مهارت و بقا، تداوم و تمکین این نیروی کار (ازسرمایه) منجر شود، تولید محسوب خواهد شد.”
تمکین این نیروی کار (ازسرمایه) به چه معنا و مفهومی؟ تمکین به معنای: دست دادن، جای دادن، پابرجا کردن، توانا و قادر گردانیدن برچیزی، قادر و مسلط گردانیدن کسی را بر چیزی! همهء اینها میتواند در این گسترش مفاهیم با “خروجی” دیگری همراه باشند و معنای دیگری را القاء کنند. تلاش میکنم با تکیه بر ” بارورتر کردن، مهارت و بقا، تداوم” که در پس و پیش این تمکین امده ادامه دهم. پس
“بنابراین هر آنچه که” به باروری و مهارت و بقا و تداوم نیروی کارمنجر شده یا میشود تولید محسوب خواهد شد”
اینجا تفاوت دو دیگاه “فرایند”ی از کار بیشتر مشخص شود. دیدی که فرآیند برای او در واقع ابزاری برای عام سازی و همگون کردن تضادهای مختلف در غالب یک فرایند کلی است و دیدی که با فرآیند قرار دادن کار تازه بدنبال پاسخ گوئی های مشخص و تلاش برای درک چگونه شدنهای گوناگون در غالب یک فرآیند کلی تر است.
اگر سخن از “هر آنچه“ است، پس اصلی ترین عاملی که باعث باروری و مهارت و بقا و تداوم نیروی کار (کارگر) میشود خود عنصر سرمایه (سرمایه دار) است. یعنی طبقهء حاکمی که حتی علم و دانش و بار آوری را هم انحصاری و کالائی کرده و همانطور که خود بدرستی عنوان کردید در نظام الینهء کار سرمایه داری و تقسیم کاری که در آن، کارگر نقش تابع و از خود بیگانه ای را بازی میکند، وظیفهء تاریخی اینکار را برای استثمار هر چه بیشتر بعهدهء خود میگیرد. در واقع این سرمایه است که بنا به نیاز دیالکتیکی خود باید نیروی کار را تداوم و بقا بخشد تا با مصرف آن تداوم پیدا کند. رابطهء تاریخی که با وجود تضادهای اشتی ناپذیر خود از وحدت و مبارزه تشکیل شده است و دوران وحدت (نسبی) همیشه به مراتب طولانی تر از شکل حاد و عمدهء شدهء مبارزهء آنهاست. پس خود سرمایه و هر انچه که او بکار میگیرد نیز اینجا طبق این تعریف باید در نظر گرفته شود و در “جبهه” ای قرار گیرد که نیروی کار الینه و کالا شدهء ما ورود او را به صف خود خیر مقدم میگوید! این در صورتی است که خود این رفیق در توضیح “فرایند کار” در ابتدا مینویسند که :
“بنابراین مارکس کار را یک کلیت میداند– یک جبهه علیه سرمایه– و این کلیت انواع و اقسام کارهایی را که نزدیک یا کمی دورتر باعث انباشت سرمایه و افزایش ارزش اضافی (چه به صورت تسریع سیکل گردش سرمایه- یعنی توزیع و یا خدمات- و یا چه به صورت تولید بلافصل ارزش اضافه) را در برمیگیرد.”
تقسیم “فرآیند کار” در واقع به دو کلیت: “یک کلیت- جبهه”ی کار علیه “یک کلیت- جبهه”ی دیگر که سرمایه داری در آن قرار دارد. پس به این خاطر با خیالی اسوده و بدون نگرانی خیلی سریع “انواع و اقسام کارهای نزدیک و دور“ سر هم شده و “کلیت” مورد نظر ایشان تشکیل شد. چون “کلیت” سرمایه داری و “فرایند کار”ش قبلأ مانند غدهء بدخیمی از بدن “فرایند کار” ما جدا گشته و جای نگرانی نیست! اینطور نیست و این یک کلیت است با دو جبههء متضاد و تضاد جامعهء سرمایه داری هم بر همین مبنا قرار گرفته است. کلیت و فرآیندی که در آن باید نیروها و تضادهای آشتی ناپذیر جبهه های گوناگون در یک کلیت، فرایند کار را تشکیل دهند. فرایند کار بعنوان یک نیاز و ضروریت انسانی، عامل وحدت و مبارزهء جبهه های متضاد در یک کلیت هستند. کار فرایند مشترک همهء طبقات و “جبهه” های جامعهء سرمایه داری است و در واقع این ضیافت مشترک همه آنهاست و فرایندی است که از قبل قوانین آن بنا به کارکردش مشخص شده و سازماندهی مشخصی را بنا به روابط مسلطی حاکم کرده است. ضیافت جشن قربانی کردن نیروی کار و تولد آزاد بردگانی که آزادانه در همان ضیافت برای قربانی شدن خود در صف بیکاران هورا میکشند و برای از دست ندادن کار با هم سرنوشت خود رقابت میکنند. “فرایندی” که بدون حضور فعال سرمایه اصلأ معنا ندارد همانطور که بدون نیروی کار کماکان امکان پذیر نیست. به لطف مارکس با اهداف سرمایه آشنا هستم و میدانم که چه نقشی را در این فرایند مشترک بازی میکند. همانطور که نقش نیروی کار را بعنوان عنصر فعال و هنوز تعیین کننده ( طبقهء جهانی) در این فرایند میدانیم. وحدت و مبارزه این جبهه هنوز عامل تعیین کنندهء سرنوشت این شیوهء تولید را تشکیل میدهد.
به همین دلیل نمی شود که بدون مشخص کردن این جبهه های آشتی ناپذیر متضاد، قرار گرفته در یک کلیت ، در عالم واقعییت از هر “انواع و اقسام” کارهائی که دور نزدیک و بطوری”تسریع سیکل گردش سرمایه” کرده و ” باعث انباشت سرمایه و افزایش ارزش اضافی” سخن گفت. این “فرایند” مشترکی است از دو منظر، از دو جایگاه و و در نهایت خاستگاه متضاد! اینکه این فرایند از منظر سرمایه و سرمایه دار و چرخهء استثماری “انگاشته” میشود یا از منظر پرولتاریا ؟ برای سرمایه، ماشین ابزار بهره کشی و کسب بیشتر ثروت و انباشت آن است. برای نیروی کار، عامل کشیدن هرچه بیشتر شیره جانش به نازل ترین قیمت! تمام این انواع و اقسام ها در دنیای واقعی کارکردها و بالطبع ماهیتی دیگری دارند. ماشین در دست پرولتاریا ابزار رفاه و عدالت اجتماعی است و با او در تضاد نمیافتد. در صورتیکه فقط حق داشتن و مالکیت همین ماشین در دستان سرمایه خود کافی است تا چند میلیارد انسان را بردهء مدرن سازد. جایگاه این انواع و اقسام کارهای دور و نزدیک، بر بستر مناسبات و روابط تولیدی حاکم در جامعه تعیین ومشخص میشود. مناسبات و روابط کاری انسانها در جهان کنونی مسئلهء پیچیده ای است که ما را هنگام گسترش مفاهیم قدری محتاط تر میکند.
جدائی کار فکری و کار یدی در جهان امروز
بعد از تقسیم بدوی کار بر حسب جنسیت که میراث تاریخ حیوانی و مطیع ما از قوانین تحمیلی طبیعت بود، جدائی کارذهنی و یدی کار شاید قدیمی ترین تقسیمی بود که جوامع انسانی به خود دید. تقسیمی که بذر خود را در زمین حاصلخیز جوامع اشتراکی و کمونی اولیه کاشت تا بعدها اشکال تکامل یافته تر خود را در تاریخ طبقاتی جوامع بعدی تا به امروز به شکل مناسبات و روابط تفکیک شده و مجزای انسانها در فرایند کار و جریان تولید، درو کند. روندی که جامعهء سرمایه داری برای اولین بار آن را در تقسیم کار خود نهادینه کرد. یعنی تولید اجتماعی کارخانه ای یا بقولی امروز “جهان کارخانه” شامل رتبه ها و مقامها و منسبت های فراوانی است که بدون آن فرایند کار سرمایه داری نه در تولید و نه در بازار به پیش نمیرود. سازماندهی رتبه ای و درجه ای کار برای ادراهء ماشین و کنترل نیروی کار انبوه کارکن!
رها روند جدائی کار ذهنی و یدی که در واقع مناسبات و روابط انسانها را در جریان تولید در نظام رتبه ای سرمایه داری تبلور میدهد، به مدد میطلبد تا به توضیح مرتبه ها و مقامها و مشاغل مختلفی بپردازد که شاید صوری هیچ تغییری در 150 سالهء اخیرنکرده باشند. مانند وکیل و وکالت، قاضی قضاوت، مدیر و مدیریت ولی در عالم واقعی آن جهانی که مارکس این قضات و مدیران و وکلا را در پیشرو داشت، جهان امروز نیست و هم نیروهای مولدهء تولیدی و هم روابط و مناسبات آن بسیار تغییر یافته است. روابط و مناسبات و تقسیم کار سرمایه داری جهانی آنقدر گسترش یافته که سخن از جهان “بی بیرون” میشود!
امروزه باید دید که کی و چی و چگونه در این فرایند در بر گرفته میشود و این انواع و اقسام رتبه ها چه نقشی در این “فرایند و کلیت” دارند؟ بعد میبینید که همه چیز به این راحتی نیست و ما باید پاسخ آن خوانندهء دوره گرد خوش صدا را بدهیم که برای دستمزد ناچیزی میخواند و از ما تفاوت دنیای فقر و ستم زدهء خود را با مزدوران فربهء فلان گروه موزیک یا با خیل عظیم “مزدروان” سرمایه که در همان ساعات کار به اندازهء تمام عمر آن نگون بخت “دستمزد” دریافت کرده، صاحب ابزار کار نیست و نیروی کار می فروشد، می پرسد. نه تنها این با این وصف ما باید باز جواب گوی بسیاری از زنان ستمدیده و زحمتکشی باشیم که نیروی کار آنان از آنجا که مزدی برای آن پرداخت نمیشود و هیچ انعکاس صوری در ارزش پایانی تولید شدهء قابل لمس شما ندارد، نیز باشیم. با این توصیفات نمیشود این تفاوتهای عینی را محو کرد. شما آوازهای رایگان و بی مزدی را که “کارگر خواننده” برای دل خوش خود می خواند به دل نگیرید و معیار و واحد مقایسه را ساعاتی بگذارید که قبلأ نیروی سوپر سوپر کار معجزه آسای او در عرض یک روز آن مزد (کارمزد) باور نکردنی را با همان قوانین مزدوری سرمایه داری که چیزی جز حدود حق مالکیت خصوصی ازکل مازاد تولید شده نیست، به جیب زده که دیگری باید سالها برای او نیروی کار خود را بفروشد. من هم بودم از فرط شادی آن “گاژه” در سال 364 روز آن را برای دل خوش خود خوانده و فقط همان چند ساعت را برای مزد میخواندم. هر دوی اینها کارگرند و به “توده” کارگر متعلق هستند؟ آیا این ندیدن واقعییات عینی از نگاهی نیست که تفاوت مدیر پپسی کولا را با کارگر پپسی کولا و شرایط عینی و زندگی آنها را در هر زمینه ای، تشخیص نمیدهد؟ من در جزوهء “کند وکاوی پیرامون فرآیند کار” با آوردن مثالهای زنده از زندگی مردم تلاش کردم تا تفاوت این انواع و اقسام از کارهای ذهنی و مدیریتی و سازمانی را روشن سازم. توضیح دهم که چرا آن کارگر موسیقی که با شبی 50 دلار به خانه برگشته با آنکه در همان زمان و ساعات کار با همان انرژی صدها برابر او بعنوان “مزد” دریافت میکند، در این تفکیک های رتبه و منزله ای، دارای یک جایگاه اقتصادی و اجتماعی نیست. ولی خب گوئی زیاده نویسی کردم!
حتی در دوران گذار هم این تطبیق خاستگاه و جایگاه که ما انرا آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی مینامیم برای همه کارگران میسر نیست و فقط این بخش پیشروی آن را شامل میشود و این باز یکی از تضادهائی است که دولت پرولتری باید مکافات آنرا پس دهد. طبق تعریف شما ما حالا حالا باید منتظر این تناسب خاستگاهی و انطباق آگاهی با منافع واقعی کارگران باقی بمانیم تا ” توده”ء کارگر شایستگی حمل نام “طبقه” را پیدا کند! آنگاه که این انتظار به سر آمد، لزوم خود طبقه و تعریف آن هم از میان رفته و شر قضیه کنده شده است و ما وارد جامعه کمونیستی شده ایم که از تعاون انسانها و افراد آزاد تشکیل شده اند و دیگر نیازی روشن کردن این مفاهیم نداریم.
در ادامه رفیق برای توضیح و تشریح ارگانیک “روند تولید” این تودهء کارگر، لیستی از مشاغل مزدی را در درون “طبقه”ی کارگر قرار میدهند که بد نیست نگاهی به آنها بیاندازیم:
“مثل تولید مثل، تولید محبت و عاطفه، تولید علم، تولید مهارت، تولید هنر، تولید سرگرمی، تولید سکس، تولید ایمان، تولید فرهنگ، تولید قانون، حتی تولید اسلحه …. بدیهی است بخشی – گاه نسبتا زیاد- از کارگران مزدور در سرمایه داری در خدمت تولید ابزارها و وسایلی هستند تا سرمایه بتواند نیروی کار بیشتری را به خدمت بگیرد و یا نیروی کار را بهتر استثمار کند، اما این ها نیز خود کارگرند و تولید کننده و تولید آنها مثل تولید بقیه کارگران در خدمت منافع و مطامع و در چارچوب نظام سرمایهداری ودر جهت انباشت سرمایه به کار میرود. در این چارچوب کسانی هم که نیروی کار خود را برای بکارگیری هر یک از این تولیدات میفروشند، یعنی مزدور نظام سرمایهداری هستند، کارگر محسوب میشوند.”
این بار کم لطفی شامل نقش واقعی “کار غیر مادی” در روند تولید و بازتولید کار شده و و تا حد شکل صوری و قابل لمس و مزدی و پولی تقلیل داده میشود. هنوز بخش بزرگی از زنان جهان در تقسیم کاری که از همان اول به نام “زن و مادر فداکار” به آنان تحمیل شد، بر سر گهوارهای نیروی کار فردا به ازای فرسایش جان و “روان” مشغول پرورش نیروی کار آینده هستند. “مادری” که باید علاوه بر کارهای مادی و مشقت بار روزانهء بازتولید نیروی کار در خانه (کار خانگی)، به بازسازی عاطفی و عصبی مردی بپردازد که هر لحظه در فرایند کار با تعرضها و یورش های ستمگرانهء روانی و ذهنی سرمایه و کارگزاران او نیز مقابله کرده بدین ترتیب نیرویش با سرعت بیشتری فرسایش و تقلیل یاقته است. به نام “خانواده های مقدس” این کار نیز از گردهء زنان کشیده شده تا در کنار پخت و پز و شست و رفت وووو در رشتهء روان پزشکی اجباری از ترس کتک و فحش سنگسار و دار، دانش تجربی بیاموزد. این قسمتی از آن نیروی کاریست که مرد کارگر بدین شکل ترمیم کرده و در نهایت در پایانی که شما نشستید، بصورت فرآورده های قابل لمسی انعکاس میدهد. روندی که فقط با تیمار و تر و خشک کردن کارگر مرد امکان پذیر است و سرمایه با نازل ترین قیمت آن را با روابط و مناسباتی که حق سنگارش را هم دارد، تصاحب کرده است.آن هم در ابعاد بسیار عظیمی در جهان! اگر اینها پرولتاریا نیستند پس چه کسی دیگر؟ در تعریف شما اینها نمیگنجند، آن بخش بی هویت و بی چهره! خیر، اینگونه نیست این پرولتاریاست که سنگسار میشود و هر روزه به نام تمرد و سرکشی و خیانت بدارش میزنند و ما حاضر نیستیم این را حتی صوری برسمیت بشناسیم چون به فروش نرسیده و یا ظاهرأ پتکی در دست ندارد. آیا روند تولید را بدون این بازسازی میتوانید تصور کنید؟ در خود کشورهای امپریالیستی و مراکز انباشت سرمایه هم این کار امکان پذیر نیست و با وجود این ثروت هنگفت اینان خود از بعهده گرفتن حتی بخشی از آن هم عاجزنند و این هزینهء سنگینی برای آنها خواهد داشت. یکی از اهداف پخش روند خود تولید مادی به کشورهای تحت سلطه در کنار نیروی کار ارزان، بازتولید ارزانتر و کم هزینه تر آن است که زنان در مرکز آن قرار دارند. تکلیف این بخش از جامعه که مزدی برای کارش دریافت نمیکند، در تعریف شما کجاست؟
آیا این تعریف ناقص شما مبنی بر “در این چارچوب کسانی هم که نیروی کار خود را برای بکارگیری هر یک از این تولیدات میفروشند، یعنی مزدور نظام سرمایهداری هستند، کارگر محسوب میشوند”، باز نادیده گرفتن بخش بسیار بزرگی از کار پرداخت نشده در مقابل بخش به فروش رسیدهء آن نیست؟ شاید این بخش عظیم از جامعهء زنان نیز هم برای دل خوش خود در خانه بردگی میکند وگرنه به ازای آن می بایست مزد میگرفتند و هر ماه برای اثبات ریشهء پرولتری خود فیش “حقوقی” خود را به ما نشان میدادند. اینان زنان یکی از محرومین ترین و رزمنده ترین لایه های پرولتاریا هستند که واقعأ چیزی برای از دست دادن ندارند! توبرهء “تودهء” کارگری به وسعت مدیر و مهندس و دکتر و پلیس و ملا و مجلس که تنها این پرولتریای واقعی در آن جائی ندارد!
نگاهی به مبانی ارزش گذاری کار پرستاران (غالبأ زنان) مزدبگیر بیاندازیم و ببینیم با تعریف رها به کجا میرسیم!
“بخش لاینفکی از کار این زحمتکشان کارغیرمادی(عاطفی و محبت) است که بورژوازی رندانه آن را در ارزش گذاری کار در نظر نگرفته است. کار غیر مادی که پرستاران در بیمارستان مدامأ خودبخود برای بیمارانی که با مرگ دست و پنجه نرم میکند، عرضه کرده و “سطح خاصی از تولید ارزش را برجسته میکند، سطحی که در آن، جنبههای عاطفی کار این زنان، برای تولید و باز تولید جامعه بسیار حیاتی به نظر میآیند. پرستاران، در طی مبارزاتشان، نه تنها مسئله وضعیت کاریشان را مطرح کردهاند، بلکه در عین حال کیفت کارشان را، هم در مناسباتش با بیماران(پاسخ گویی به نیازهای یک انسان رو در روی مرگ) و هم با جامعه (به اجرا در آوردن رویههای فنی پزشکی مدرن) به بحث کشاندهاند.”
باز بقول نگری “مناسبت میان کار و ارزش یک سویه نیست. کافی نیست که ساختار اقتصادی کار را زیربنایی برای روبنای فرهنگی ارزش محسوب کرد” و “ارزش به همان اندازه زیربنای کار است که کار زیربنای ارزش.”
اینکه تولید “ایمان“ در روند تولید چه نقشی را دارد بخود این رفیق میسپارم تا بعد بتوانم بطور دقیقتری به بررسی “کارگران ایمانی” که در واقع باید در ارتباط با تولید “قانون” و “کارگران قانون” در یک صف ارزیابی شود، بپردازیم. برای این کار بد نیست مواردی را برای تامل بیشتر بدرقهء این انتظار کنم. امثال سروشها و موسوی ها و تمام کارگزاران و ایدولوگهای بورژوازی در ابعاد جهانی هم با همان تحلیل کار مزدوری در دولتهای سرمایه داری مشغول تولید همین “ایمان” هستند، پس آیا اینان را نیز میتوان کارگر نامید؟ آخوندها و ملاهای مستقر در ستاد و کارخانه های تولید فکری و ایمانی فیضیه و حوزه علمیه قم از پر کارترین و فعال ترین آنها محسوب میشوند. مزد و سهم امامانه نیز اجرت این کار طاقت فرساست و بخشی از ارزش کار آنها نیز در شرکت فعالانهء “تودهء” کارگر ناآگاه در قمه زنیهای مراسم عاشورای حسینی و اخلاقیات زن ستز آنها جلوه میکند. یافتن محصولات این تولیدات ایمانی را شما حتی در صنعتی ترین بخش تولید در عسلویه و روبنای منحط حاکم بر آن در بین خود کارگران نیز میتوانید دنبال کنید که از آن میتوان اثرات تخریب کننده اش را در کل جامعه نتیجه گرفت. همان معضلی که شما را بر آن میدارد به جرم این ناآگاهی درجهء “طبقه” را از سر دوشی های “توده”ی کارگران عقب افتاده کنده و با اخراج از طبقه به جمعیتی بی هویت مبدل سازید. اینها فقط قسمتی از جنبه های مصرفی تولیدات این کارگران ایمانی هستند که شکل مادی گرفته و اثرات آنها را میتوان حتی در انزجار شما از “توده” ناآگاه کارگر مشاهده کرد. ولی با این وجود هرچه میکوشم نمیشود اینان را با تعریف شما حتی به زور التقاط تئوریکی هم در لایه ای از پرولتاریا جای داد. در صورتی که با ترم شما این کار باید انجام شود!
مسئلهء دیگر که باید توضیح داده شود، در ارتباط با “تولیدکنندگان قانون” ( بگو محافظان و نگهبانان فعال نظم سرمایه داری) است که در ازای مزد از آن پاسداری میکنند. من در همان جزوه با تشریح نقش ارتش سعی کردم این مسئله را توضیح بدهم که براحتی از آن عبور شده و بدون استدلال باز آنها در زمرهء “توده” یا “طبقه”ی کارگر قرار گرفته اند! چرا که بزعم ایشان نیروی کار( نیروی سرکوب) میفروشند و صاحب تفنگ و چوب و شلاق و ابزار وسایل سرکوب برای حفظ و نگهبانی از ماشین ستم و استثمار نیستند. بگذارید ما لیست صدها هزار مزدوری که حول سپاه پاسداران سازماندهی شده اند و وظیفهء خطیر پاسداری از این ماشین دولتی را مانند لومپنهای انقلاب فرانسه در سرکوب انقلاب بعهده داشتند اضافه کنیم تا شاید با فربه شدن این لیست، ایشان اندکی بیشتر به عام سازی این مفاهیم و نتایج سیاسی آن توجه کنند. منظور کارگرانی نیست که در بخشهای اقتصادی سپاه مانند مجموعهء خاتم الانبیا در روند تولید اقتصادی شرکت دارند، بلکه نیروهای نظامی و سرکوبی است که در زندانها و خیابانها و مساجد و کارخانه به معنی واقعی کلمه “مزدوری” ماشین سرمایه داری میکند و بابت آن هم “مزد” دریافت میکنند..
شاید برای برخی که دارای خاطرات خوبی ازدوران بازداشت خود هستند، نیروی پلیس کارگر مزدور فریب خورده است ولی برای کارگری که همیشه با باتون های برقی چندین هزار ولتی این نیروهای دولتی سر وکار دارد، اینان نیز بخشی از ماشین دولتی هستند که در برابر او قرار میگیرند. مگر اعضای مجالس و پارلمانهای دولتهای بورژوازی و نهادهای رنگارنگ سازمان دولتی با همین شرایط که شما برای تعریف عام کارگر بکار میبرید، نیز مزدوری نمیکنند؟ با این تعریف و توبرهء گشاد “توده” اینها هم کارگرند و تنها چیزی که انها را از کارگران کوره پزخانه که با وحشیانه ترین شیوه های استثمار فنا میشوند، یا زن و کودک قالیبافی که به تناسب سرعت رج های زده اش فرسایش می یابد فقط در: ” تفاوت آنها، میزان آگاهی و درجهی خصومتشان با سرمایه است.”!
این سازمانها نه تنها خصومت و دشمنی با این نظام ندارد بلکه خود از ارکان بنیادی آن هستند که این بار “آگاهانه” از آن حمایت میکنند. این نه تنها چیزی برای از دست دادن دارد بلکه دقیقأ به خاطر “آگاهی” به منافع و جایگاهش تا گلولهء آخر هم از آن به دفاع بر میخیزد.این ها خواب و خیال نیست و در دنیای واقعی بخشهای زیادی از انسانها را در بر میگیرد که باید جایگاه و خاستگاه واقعی اینان در جامعه برای امر انقلاب جمعبندی شود. نه کلی بافی هایی که تصویر کج و غلطی از واقعییات عینی منعکس می دهد. برای دیدی که اینگونه بر امر ذهنی کارگر اصرار و پافشاری دارد، جای تعجب است که این بار در تحلیل “جبهه”ی سرمایه اینقدر سهل انگاری کرده و به نیروهای ایدئولوژیکی آن کم بها میدهد. این محدودیتها در درک و تعریف درست طبقه، نتایج نادرستی را به همراه دارد که باعث خطا در تعیین “جبهه” و صف بندیهای جامعه شده و ما را به بن بستهای تاریک میکشاند.
جای تعجب نیست اگر دیدی که به همین سهولت تفاوت مناسباتی و مزدی مدیر یا هیئت مدیرهء ایران خود رو را با کارگر محروم و فنازدهء فصلی کارخانه به “تفاوت میزان آگاهی و درجهی خصومتشان با سرمایه” تقلیل میدهد، اینجا هم به همین راحتی دیده بر جایگاه این مزدوران (مزدگیران) نظم سرمایه داری و چگونگی تصاحب بخشی از مازاد تولید کنندگان واقعی، بسته و با یک دستور از بالا بسیاری از واقعییات عینی را همگون میسازد! واقعییاتی که تفاوت خوش گذارنی در پارتی های شبانه را با شکمهای گرسنه و شلوارهای ده بار وصله خورده کودکان کارگران نشان میدهد. حقیقت عینی بیان این واقعییات و تفاوتهاست و نه پنهان سازی آنها! روشن کردن بستر های که آگاهی بر آن قرار میگیرد، لحظاتی مادی که یکی را وا میدارد که در کوره پز خانه های بربریت در روند انباشت سرمایه و تقسیم کارش در عمر کوتاه شده اش برای نان همان روزخود تن فروشی کند و یکی با چند ساعات کار دفتر نشینی و چند وکالت شرکتهای کلاه برداری سهم دهها و صدها کارگر ساده را در عرض چند دقیقه مال خود کرده و بعد دوباره با دلی خوش از خود و دنیا و روابط و مناسباتی که آنرا اداره میکند با صدای به مراتب بلندتری از آن خواننده بی ادب که بدون اجازه من وشما میخواند و ما او را ادب کردیم، آواز من چه خوشم و خوشبخت سر دهد. ولی با این یکی نمیدانم چکار کنم . گوئی دل این از آن بسیار خوشتر است و با این توپ و تشر زدنهای من از میدان بدرنمی رود. انگار چیزی برای از دست دادن دارد! هر چیزیست باید ارزش بسیاری داشته باشد که اینچنین دل او را خوش کرده است. وگرنه امروزه سر همان کوچه از هر “توده”ء ناآگاه زن و مرد کارگر، احوالش را بپرسی پاسخ میدهد: ای بابا دل خوش سیری چند!
امیدوارم که در آینده بتوانیم در روند تداوم این مباحثات بطور مشخصتری به این نیروی تعیین کننده و بزرگ اجتماعی بپردازیم تا با روشن سازی منافع کلی آنها بعنوان یک طبقه به جمعبندی واقعی تری از آنها در جامعه برسیم. فکر میکنم که اگر ما در هر قدم قادر به روشن سازی بخشی از این مقولهء گسترده شویم خود گامی به جلوست و کار جمعبندی و کشف حقیقت را در نهایت کمی آسانتر میکند…
با سپاس
…راوی
بيست و سوم آبان ۱۳۸۹
با درود
رفیق گرامی حجری عزیز از آنجا که ادرس میلی از شما نیافتم، با کمال میل ادرس میلی خود را اینجا نهاده تا اگر مایل بودید برخی از جدلهای فکری اخیر خود را برای شما ارسال کنم…با سپاسی دوباره از افق بلند شما…پابدار باشید
ایمیل ارسال شد – مجله هفته
با سلام
در سایتی، حریفی نسبت به نوشته فوق واکنش نشان داده و نوشته:
«لطفا کوتاه بنویسید و گرنه بازخورد نخواهید داشت.
شاید هم فکر میکنید که آنقدر استادید که به بازخورد احتیاج ندارید.»
بعد نویسنده محترم تسلیم گشته و سرافکنده و پشیمان و ملول چنین پاسخ داد:
«بادرود
مرسی از اشاره و تذکر بجای شما.
درست میگید و حتمأ توجه میکنم! البته همیشه این طور نبوده و شاید این بار هم با دو بخش کردن این نوشته می توانستم کمی بار تمام عزیزانی را که زحمت آن را برای درج و انتشار بدوش داشتند، سبکتر کنم! با سپاس از همهء شما!
…راوی»
من هم شرمزده و سرافکنده و خرد و خراب مطلبی نوشتم که هنوز درج نشده.
من هم مثل هرکس دیگر از نوشته های خودم بیشتر از هر چیز دیگر خوشم می آید و حیفم می آید که راهی سطل آشغال سایتگردانی شود و لذا همان نوشته را مو به مو تکرار می کنم:
«قدر زر زرگر شناسد، قدر گوهر گوهری
گاهی آدمی با عرق شرم بر جبین به خود می پیچد و نمی داند، «چه باید کرد؟»
گورکی می گفت سکه دو هزاری بنظر خرده بورژوا بسان ستاره ای درخشنده جلوه می کند و نمی تواند از آن دل بکند (نقل تحریفی و تدخیلی)
حال، راوی ـ بی توقع ترین مدافع حقیقت عینی که حتی در پی نام محقری هم نیست ـ تقطیر تفکر دهها ساله خود را بی چشمداشتی تقدیم می کند و چه پاداشی و ستد عجیبی دریافت می کند.
دستاوردی که در زمانه دیگر می توانست، قدردانی شگرف رشگ انگیزی نصیبش کند.
سپاس بی حد و اندازه از مؤلف بردبار و شعورمند این اثر پژوهشی ارزنده.»
ضمنا از راوی سر به زیر و مظلوم، عاجزانه می خواهم که نام و نشان و آدرسی از دیگر نوشته های شان را همین زیر لطف کنند و یاد داشت کنند تا با اندیشه های ارزشمندشان بیشتر آشنا شویم و برای شان دعای خیر کنیم.