سوسیالیزم یا نئولیبرالیزم

ارنست مندل

برگردان از: سارا قاضی

از اواسط دهه 1970 به بعد، سرمايه داری به تهاجمی جهانی برعليه توده های کارگر و فقير دست زده است. اين حرکت تهاجمی نشانگر رو به نابودی رفتن روابط بين نيروها است و تاوان آن را کارگران ميبايد پرداخت کنند. اين حرکت هم ريشه های عينی و واقعی دارد و هم ريشه های ذهنی.

ريشه های عينی و واقعی آن ذاتاً در بالا رفتن شديد درصد بيکاری در کشورهای امپرياليستی ميباشد که از 10 ميليون به50 ميليون ـشايد هم بيشترـ رسيده است. آمارهای رسمی همه آمار دولتی است و به همين دليل همه ساختگی ميباشد. در کشورهای جهان سوم حداقل 500 ميليون بيکار وجود دارد. برای اولين بار پس از پايان جنگ جهانی دوم، بيکاری در کشورهای بوروکراسی زده پساـ سرمايه داری هم در حال افزايش بوده است.

ريشه های ذهنی آن ذاتاً در شکست کلی طبقه کارگر و جنبش های توده ای در مقاومت های خود در برابر حملات سرمايه داری ميباشد. در خيلی از کشورها حتی سازمان ها(ی کارگری) رهبری را به عهده داشته اند. فرانسه، ايتاليا، اسپانيا و ونزوئلا تنها چند نمونه از اين کشورها است. اين امر بی شک کار مقاومت را در برابر حملات سرمايه داری مشکل تر ساخته است.

با همه اين تفاسيل نميبايد تأثير مشخص سياست های اقتصادی شبه ليبرالی را که در حقيقت «نئو-کنسرواتيو» (محافظه کار نو) ميباشد بر پيشرفت های جهانی دست کم گرفت. اين سياست ها با مقررات صندوق بين المللی پول و بانک جهانی تنظيم شده و نمونه مشخص آن هم دولت تاچر و ريگان و خيلی از دولت های مقلد آنها در جهان سوم ميباشد که باعث فاجعه های غيرقابل توصيفی شده است.

تحت عنوان اهميت ثبات بخشيدن به وضعيت مالی، مبارزه با تورم و ايجاد توازون در بودجه، بودجه مخارج اجتماعی و ساختاری کشور با کمال بيرحمی قطع ميشود. اين امر باعث ايجاد نابرابری های اجتماعی، فقر، بيماری و آسيب به محيط زيست شده است. از زاويه ديد اقتصاد کلان، اين سياست حرکتی در جهت مخالف امر توليد بوده و غير منطقی است. از ديد اجتماعی کلان هيچ توجيهی برای آن نيست و سياستی نفرت انگيز است. نتايج روزافزون غير انسانی آن، عملاً نژاد انسان را تهديد ميکند.

من لازم است در اينجا اشاره کنم که در واقع حملات ايدولوژيکی نئوـکنسرواتيوها با سياست های اقتصادی محاقظه کاران، عملاً دست در دست هم کار ميکنند. نئو-کنسرواتيوها ميگويند که ميخواهند مخارج دولت را به طور قابل ملاحظه ای پايين بياورند، اما در حقيقت مخارج دولت هرگز در گذشته تا اين حد بالا نبوده است. در طول دهه 1980 و اوائل 1990 مخارج دولت های نئو-کنسرواتيو بالاترين رقم را نشان داده است. آنچه که پيش آمد در واقع کاهش مخارج اجتماعی و بالا بردن مخارج نظامی بود که به 3 ترليون دلار رسيد و علاوه بر اين، کمک های مالی به شرکت ها هم مزيد بر اين مخارج بود، مثل بيرون کشيدن شرکت های ورشکست شده يا نزديک به ورشکستگی با پرداخت بدهی های آنها. مانند بانک های پس انداز و وام دهنده در آمريکا.

نئوـ کنسرواتيو ها مدعی هستند که مدافع حقوق بشر در سطح جهان ميباشند. اما در حقيقت با توجه به بازتاب اجتناب ناپذير توده ای برعليه اين سياست های ضد اجتماعی، دولت های نئوـ کنسرواتيو دائماً آزادی های دموکراتيک را کم بها داده و به آنها حمله ميکنند. آزادی های دموکراتيکی مثل، حق داشتن اتحاديه های کارگری، حق سقط جنين، آزادی بيان، حق سفر. آنها جو مناسبی را برای حيات گرايشات راست افراطی، مثل نژاد پرستی، ضد غريبه گرايی* و نئوـ فاشيزم خارج از کنترل، به وجود مياورند.

فقر در جهان سوم

رشد جهانی فقر يک فاجعه است. در جهان سوم معضل فقر به يک بدبختی تاريخی تبديل شده است. بنا به آمار سازمان ملل متحد، بين سالهای 1980 تا 1990، 60 کشور جهان با کل جمعيتی برابر 800 ميليون، کاهش قابل ملاحظه ای در سرمايه های توليد داخلی خود داشته است. در ميان فقرترين اين کشورها، اين کاهش بين 30 تا 50 درصد بوده است. سطح فقر در ميان اقشار فقير اين جوامع تا 50 درصد افزايش داشته است. سرمايه های توليد داخلی کشورهای آمريکای لاتين در سال 1950، 45 درصد سرمايه های امپرياليستی را تشکيل ميداد. در سال 1988 اين سرمايه ها به 7/29 درصد کاهش يافت.

کمک های اجتماعی که در پی چند دهه مبارزه کارگران به دست آمده بود، ظرف چند سال به طور کلی از ميان برداشته شد. در اين رابطه کشور پرو يک نمونه بارز و روشن است. به گزارش نيويورک تايمز، بيش از 60 درصد جمعيت پرو کمبود تغذيه دارند و 70 درصد آنها زير خط فقر زندگی ميکنند، يعنی با در آمدی برابر 40 دلار در ماه امرار معاش ميکنند. حتی آنان که تحصيلات بالای دانشگاهی دارند، سقف درآمدشان 85 دلار در ماه است. اين حقوق حتی کفاف پرداخت هزينه پارکنيک اتومبيل را در ماه در آن کشور نميکند.

اگر به اختلاف طبقاتی درون کشورهای جهان سوم بنگريم، ملاحظه ميکنيم که وضع از اين هم وخيم تر است. مقدار مواد غذايی مصرفی فقيرترين اقشار فقيرترين کشورهای جهان سوم برابر است با ميزان مواد غذايی مصرفی در اردوهای آلمان نازی در دهه 1940. در گزارشی که سازمان بهداشت وابسته به سازمان ملل متحد برای کنفرانسی در سال 1992 آماده کرد، آمده است که حدود نيم ميليارد انسان در جهان از گرسنگی ممتد رنج ميبرند و اين علاوه بر آن چند صد ميليون گرسنه ای است که دچار گرسنگی فصلی ميشوند. نزديک 800 ميليون نفر در جهان سوم از گرسنگی رنج ميبرند. اگر اين رقم را به تعداد گرسنگان عهد پساـ سرمايه داری و امپرياليزم بيافزاييم، به اين نتيجه ميرسيم که امروزه يک ميليارد انسان در سطح جهان گرسنه هستند. اين در شرايطی است که زياده توليد مواد غذايی در کشورهای صنعتی وجود دارد.

در شمال برزيل، نژاد تازه ای از کوتوله ها شکل گرفته است که به طور متوسط 35 سانتيمتر از برزيلی های متوسط القد کوتاه ترند. روش برخورد بورژوازی اين کشور و نظريه پردازان آنان با اين مردم اين است که آنها را «موش» مينامند. اين برخورد کاملاً غير انسانی است و از آثار دوران نازی ها بوده و تأثيرات بد و منفی دارد و همه ميدانند که با موش چه کار ميکنند.

تغذيه بد با ابعاد وسيعش، شامل نرسيدن ويتامين، املاح کانی و پروتئين حيوانی کافی به بدن است. زنان و کودکان به خصوص دچاراين کمبود هستند. در نتيجه، کودکان کشورهای جهان سوم، 20 برابر کودکان کشورهای امپرياليستی به مرگ يا بيماری های کشنده نزديک ترند.

سرنوشت کودکان در کشورهای جهان سوم، نمايانگر رشد بربريت است و ارتباطی به آينده ندارد. بربريت نقداً در اين کشورها در ابعاد وسيعی رشد کرده است. بر اساس گزارش UNICEF (سازمان جهانی کودکان سازمان ملل)، 16 ميليون کودک از گرسنگی يا بيماری های قابل درمان ميميرند. اين رقم ما را با اين واقعيت مواجه ميسازد که هر چهار سال تعداد مرگ و مير کودک برابر ميشود با کل مرگ و مير انسان ها در جنگ جهانی دوم، کشتار «آوشويز» و بمباران هيروشيما و کشتار «بنگال»: هر چهارسال يک بار يک جنگ جهانی بر عليه کودکان! اين است واقعيت در باره ماهيت امپرياليزم و نظام سرمايه داری. نمونه ديگر آن آسيای جنوبی است. در آنجا 20 درصد کودکان دختر زير سن 5 سال و 25 درصد از دختر زير سن 15 سال ميميرند. ريشه کن شدن کودکان هر سال در حال افزايش است و دليلش به کار واداشتن آنان در شرايط نامناسب برای سلامتی و در شرايط نيمه بردگی است.

رشد نابرابری ها

تأثير فاجعه انگيز سياست های اقتصادی نئوـ کنسرواتيوها تنها به کشورهای جهان سوم يا شرايط زندگی توده های ساکن در کشورهای پساـ سرمايه داری ختم نميشود. اين فجايع دارد آهسته آهسته، اما به شکل واقعی دامنگير کشورهای امپرياليستی هم ميشود. در اين کشورها بر اساس اينکه از چه منبعی استفاده شده باشد، بين 55 تا 70 ميليون انسان زير خط فقر زندگی ميکنند. جامعه ای دو گانه در حال رشد است که در آن روزانه تعداد آنان که کمتر و کمتر به وسيله بيمه ها يا امکانات اجتماعی تآمين ميشوند و يا اصلاً از اين برنامه ها بهره مند نيستند در حال افزايش ميباشد. بيکاری، کارهای موقت، دريافت بيمه اجتماعی، مادران تنهايی که مجبورند سرپرست چند فرزند باشند، خرد کردن شخصيت کسانی که مرتکب جرايم کوچک ميشوند، همگی نمونه از عناصر اين طبقه زير دست ميباشد.

نمونه بعدی، نمونه ای است گويا، خيلی غم انگيز و منقلب کننده. در قلب شهر پاريس که سابقه انقلابی تاريخی دارد؛ شهری که در آن پنج انقلاب بزرگ آغاز شد، امروزه به طور روزانه هزاران مهاجر، کارگر، کارگر فصلی در مراکز آن پخش بوده و منتظر کار يافتن ميباشند؛ گاهی کار هست و گاهی نيست. آنان از هيچ گونه مزايا يا بيمه های اجتماعی برخوردار نيستند و حق اقامت ندارند. آنها با يکديگر بر سر کار گرفتن رقابت ميکنند. با وجود اينکه دستمزدشان بسيار ناچيز است. اما اين دستمزد از ميزان دستمزدی که در کشور خودشان دريافت ميکنند بيشتر است.

وضع حلبی آبادهای آمريکا يک نمونه عادی از اين روند است. بيکاری در ميان جوانانشان به 40 درصد ميرسد و خيلی از اين جوانان هيچ اميدی به پيدا کردن کار در آينده هم ندارند. همين پديده اما با کمی حد و حدود در ميان چند کشور اروپايی، جنوب اروپا و انگلستان هم پخش شده است. خصوصی سازی ها رشد چنين روندی را امکان پذيرتر ميکند.

در آمريکا در حاليکه دستمزد واقعی کاهش يافته، تعداد آنانی که درآمد ساليانه اشان يک ميليون دلار است، 60 برابر شده است. آنانی که درآمد ساليانه اشان در گذشته بين 60 هزار دلار تا يک ميليون دلار بوده، حالا به 78 هزار دلار تا 2 ميليون افزايش يافته است. اما در ميان اينان حتی يک کارگر هم وجود ندارد.

ثروتمندان ثروتمندتر ميشوند

تأثيرات مخرب سياست های اقتصادی نئوـ کنسرواتيو بر جهان هم به همين نحو آشکار خواهد بود. رشد فقرزدگی کشورهای جهان سوم و جهان سومی کردن بخش هايی از جوامع امپرياليستی هر دو جزو عوامل اصلی ايجاد مانع بر سر راه گسترش قابل ملاحظه اقتصاد جهانی است.

بدهی های کشورهای جهان سوم نتيجه رشد مخرب و مفتضح شبکه انتقال سرمايه از جنوب به شمال شده است؛ فقيرترين بخش های کشورهای فقير، ثروتمندترين بخش های کشورهای ثروتمند را تأمين ميکنند. گويی سرمايه داری يعنی همين. با اين تفاسيل، در قرن بيستم در چنين ابعادی و با چنين مقاديری، ميتوان گفت که بی سابقه بوده است.

بنابراين اين سئوال مطرح ميشود که آيا ما به يک بديل اساسی احتياج نداريم؟ بديلی که نه تنها در مقابل سياست های شبه ليبرال، بلکه بديلی در برابر کل نظام سرمايه داری در تمام اشکالش باشد تا آن گونه تغييراتی را به وجود آورد که بتواند به زندگی انسان ها ارزشی والاتر از آنچه که امروزه است، ببخشد. جواب من به اين سئوال قاعدتاً بله ميباشد. به همين دليل ما نياز به سوسياليزم داريم و به همين دليل من يک سوسياليست هستم و باقی خواهم ماند.

بشريت با تهديدهای وحشتناکی روبرو است که حيات انسان را به خطر انداخته است، مثل ابزار جنگی اتمی، شيميايی وبيولوژيکی، جنگ های توده ای سنتی که ميتواند به جنگ های اتمی مبدل گردد، چنانچه مراکز اتمی با سلاح های قديمی مورد حمله قرار بگيرد، ريسک فزاينده نابودی محيط زيست، بر اثر خاصيت سمی گلخانه ای و لايه های اوزون، نابودی جنگل ها، نابودی قسمت های بزرگی از آفريقا، آسيا و تآثيرات فاجعه آميز آن بالا ميرود.

خيلی ها هم اين سئوال را مطرح کرده اند که: «آيا خيلی دير نشده است؟ آيا روز قيامت خواه ناخوه نزديک نيست؟ آيا بشريت قادر است در 50 سال آينده جان در ببرد؟» ما معتقديم که بشريت لعنت نشده است و اين اعتقاد بر پايه يک خوش خيالی يا چيزی که ساخته و پرداخته ما باشد، نيست. حقيقتی است که بر محاسبات و تحقيقات علمی و دائماً در حال پيشرفت مبتنی است.

در اينجا به نمونه ای از آن توجه ميکنيم. مثلاً تصميم جدی و مشخصی مد نظر است، برای تغيير کامل وضعيت جغرافيايی آفريقا از حالت کويری به حاصلخيزی. به عبارت ديگر، تصميم بر اين است که با آبياری کويرها، آن زمين ها را قابل کشت و غنی کرده و آن مناطق را مانند 1500 سال پيش، قابل توليد مواد غذايی نمود و حتی به ساکنان آن مناطق راه های کشاورزی را که در جهت حفظ سلامت محيط زيست هم باشد، آموخت و به جای محصولات تجاری، محصولاتی را پرورش داد که با آن ها بتوان مردم آفريقا را با روش های سالم تغذيه کرد. چنين تغييری در وضعيت آن قاره چشم گير خواهد بود. اما مانعی بر سر راه وجود دارد که ريشه اجتماعی و نه تکنولوژيکی، طبيعی يا فرهنگی دارد. يعنی برای اين که روش های نوين به کار گرفته شده و عملاً پياده گردد، ما نياز به آن گونه نظام اجتماعی داريم که در آن هرس و تمايل به جمع آوری ثروت شخصی که حتی ميتواند به کل وضعيت اجتماعی و اقتصادی جامعه لطمه بزند يا راه حل های شبه عقلانی کوتاه مدت به جای راه حل های اساسی دراز مدت، عوامل تعيين کننده نباشد. ما نياز به دادن قدرت به دست نيروهای اجتماعی ای داريم که بتواند جلوی افراد، طبقات و فراکسيون های طبقاتی بايستد و اجازه ندهد تا آنها تمايلات و منافع خود را بر جامعه تحميل کنند. قدرت بايد در کف زحمتکشان باشد تا پشتيبانی، همياری و خساوت بر جامعه را از طريق برنامه های دموکراتيک مستولی کرده و بر خودخواهی ها، کوته بينی ها و بی مسئوليتی ها فائق آيد.

موضوع بر سر آکاهی داشتن نيست. ثروتمندان، سرمايه داران و قدرتمندان احمق نيستند و خيلی از آنها، به خوبی به مثلاً خطرات اکولوژيکی (خطرات محيط زيستی) آشنايی دارند و به آنها توجه ميکنند و برنامه های اقتصادی خود را با توجه به اين حقايق ميريزند. اما به علت قانون رقابت در نظام سرمايه داری، مجبور ميشوند که در نهايت از اين مسائل چشم پوشی کنند.

بعضی ها ميگويند که علم و تکنولوژی منطق خود را دارد که غير قابل چاره است و بشريت را به لبه پرتگاه نابودی کشيده است. اين ديد اما ديد صحيحی نيست. اين نوع برخورد در فلسفه مارکسيزم به «دانسته های غير واقعی» معروف است. در اين ديدگاه، علم و تکنولوژی نيروهايی هستند کاملاً مستقل از انسانهايی که آنها را کنترل ميکنند. اين ديد ناصحيح است.

دموکراسی کارگری

بزرگترين خطر جهان سومی کردن جنوب، شرق وغرب اين است که بيماری های واگير ناشی از فقر، مثل وبا و سل که تصور ميشد ريشه کن شده باشد، دوباره باز ميگردد. بيماری «ايدز» هم بيماری فقرا است. رئيس سابق «سازمان بهداشت جهانی» پيش بينی ميکند که تا پايان قرن بيستم، 100 ميليون نفر به بيماری ايدز مبتلا شده باشند. 25 درصد از اين 100 ميليون پس از ابتلا خواهند مرد. 85 درصد اين مرگ و ميرها در کشورهای جهان سوم اتفاق خواهد افتاد.

اين مسئله هيچ ربطی به ضوابط فرهنگی يا مليتی نداشته، بلکه صرفاً به نداشتن آگاهی کافی، روش جلوگيری، سلامت و بهداشت ارتباط دارد. از زمان شيوع ايدز تا کنون 7 ميليارد دلار برای مبارزه با اين بيماری خرج شده است. اما تنها 3 درصد اين مبلغ برای کشورهای جهان سوم، جايی که 85 درصد مبتلايان به اين بيماری زندگی ميکنند، خرج شده است.

اين البته خودکشی محض است، چنانچه باور کنيم که حتی طبقه سرمايه دار کشورهای امپرياليستی از اين بيماری واگير مصون خواهد ماند و ايدز به آن کشورها سرايت نخواهد کرد. در چنين شرايطی فراخوان پاپ (اعظم در واتيکان) برای محدود کردن مبارزه در راه برچيدن بيماری ايدز و خواهان کنترل فردی، پاکدامنی و عفت افراد شدن او و مخالفتش با استفاده از وسائل جلوگيری (چه برای مرد و چه برای زن)، برخوردی کاملاً غير مسئولانه بوده است. سياست های نئو- کنسرواتيو که از بودجه ورزات آموزش و پرورش و بهداشت ميکاهد، در همه جا دارای يک شکل و برخوردی غير مسئولانه و انتهاری بوده است. رويهمرفته، تأثيرات اقتصادی اين سياست ها به اندازه سياست های اجتماعی مورد انزجار قرار ميگيرد.

اقتصاد بازار

در تمام رشته های دانشگاهی در زمينه رشد و پيشرفت در کل کشورهای جهان، حاصل بخش ترين سرمايه گذاری ها، سرمايه گذاری در زمينه آموزش و پرورش، بهداشت و ساير زمينه های زيربنايی بشمار ميايد. اما زمانی که به رشته تخصصی اعتبارات عمومی در اقتصاد ميرسيم، ناگهان ياد ميگيريم که داشتن توازن بودجه مهم تر است از سرمايه گذاری در زمينه هايی مثل آموزش و پرورش و بهداشت و مانند آن. علاوه بر اين، برای جلوگيری از تورم ميبايد با بيرحمی تمام بودجه اين زمينه ها را کاهش داد.

در اينجا تکيه بر اين واقعيت لازم است که از اين گونه سياست های شبه ليبرالی و نئوـ کنسرواتيو، در چارچوب اقتصاد سرمايه داری غالب بر جهان استفاده ميشود، تا در پی آن به دو حقيقت اساسی در زندگی دست يافت:

اول اينکه خيلی از اين ياوه سرايی ها در مورد ادعای برتری يا تفوق به اصطلاح اقتصاد بازار فقط در حد حرف است.

دوم، هر گونه آلترناتيو (بديل) در سياست اقتصادی که در همان چارچوب به کار گرفته شود، مثل سياست های نئوـ کينژين که امروزه از طرف برخی انستيوهای بين المللی و سرمايه دارهای بزرگ پيشنهاد ميشود، هيچ گونه تغييری اساسی بوجود نخواهد آورد.

علم و تکنولوژی هم بدون وجود آن اقشار از جامعه که آنها را کشف و ابداع کردند و به خودی خود معنايی ندارد. اين اقشار بودند که از آنها استفاده کردند و آنها را به نحوی منعطف نمودند که منافعشان را تآمين کند. نکته کليدی در اينجا در اين است که بايد از علم و تکنولوژی در چارچوب يک کنترل آگاهانه استفاده شود، به طوريکه در آن منافع اکثريت توده مردم به نحو دموکراتيک در نظر گرفته شده باشد و آنان را از تن دادن به منافع خاصی که باعث سوء استفاده از آنان شده و برعليه منافع دراز مدت نسل انسان است، باز دارد. برای اين منظور، لازم است تا سازمان و ساختار اجتماعی تغيير يافته و تحت کنترل آگاهانه و دموکراتيک قرار گيرد.

در يک تحليل نهايی، سوسياليزم يعنی غلبه اکثريت جمعيت بشر بر سرنوشت خود در کليه بخش های کليدی در زندگی، به خصوص برای آنان که دستمزدی کار ميکنند و تحت فشار اقتصادی هستند و مجبورند نيروی کار خود را برای امرار معاش به فروش بگذارند. امروزه توده های وسيعی از مردم جهان در اين رده قرار دارند و تعدادشان در تاريخ بی سابقه است. امروز بيش از يک ميليارد نفر در جهان مزدگير هستند.

آنانی که ميخواهند اقليتی انگشت شمار، فراسوی اين آزادی ـ يعنی حق تصميم گيری دموکراتيک و تعيين حق تقدم در نوع توليد، طريق توليد و توزيع کالا بوسيله مزدگيران ـ فرمانروايی کنند و نيز آنانی که معتقدند، در برابر قوانين بازار ـ که قوانين ثروتمندان و متخصصان، قوانين کليسا و دولت و حزبش است ـ اين آزادی در درجه دوم اهميت قرار ميگيرد، متکبرانه به بی عيبی و عالی بودن دانش و شعور خود باور داشته و توانايی توده ها را در همپايه شدن با خود يا تصرف قدرت ناديده ميگيرند.

ما با افکار مارکس هم نظر هستيم که ميگويد آموزش دهندگان به نوبه خود بايد بياموزند و اين تنها با فعاليت های خود انگيخته و سازماندهی يافته و دموکراتيک توده ها ميسر است. سوسياليزم، نظم اجتماعی ايستکه در آن توده های مردم در شرايط آزاد بر سرنوشت خود تصميم ميگيرند.

به منظور نگاهی بر جهان، آنگونه که امروز هست، ما بايد به آن از ديدی بنگريم که با آنچه عموماً در روزنامه ها ميخوانيم يا توی تلويزيون ميبينيم، متفاوت است. مردم جنگيدن را شروع کرده اند. در کشور اوروگوئه مردم در رفراندمی که برای خصوصی سازی شرکت تلفن برگزار شد، با 74 درصد آرا، آن را رد کردند. معدنچيان انگلستان و به خصوص کارگران ايتاليا نسبت به سياست های بيرحمانه دولت خود که مانند لبه تيغ بر گردن کارگران فشار مياورد، عکس العمل شديد نشان دادند و نارضايتی خود را از طريق اعتصابات ابراز داشتند. در آلمان ما شاهد چنان عکس العمل راديکالی بوديم که واقعاً قوت قلب بود. جوانان برخوردی راديکال با پيشرفت جريانات ضد غريبه، نژادپرست و نئوـ فاشيزم (فاشيزم نو) کردند.

اين حرکت کاملاً با آنچه که در اواخر دهه 1920 و اوائل 1930 پيش آمد، متفاوت است. در آن دوران نازی ها دبيرستان ها و دانشگاه ها را تحت کنترل خود داشتند. يعنی جوانان را تحت کنترل خود گرفته بودند، پيش از اينکه قدرت را به دست آورده باشند. امروزه توده جوان برعليه ضد غريبه گری، نژادپرستی و نئوـ فاشيزم در حرکت است، در حالی که احزاب سياسی به راست ميزنند.

بزرگترين نمونه، نمونه برزيل است؛ جايی که طبقه کارگر در حال مبارزه با دولت تبهکار و و اپسگرا است. من تا حدودی بدبين هستم و فکر نميکنم که آنان پيروز شوند، ولی به چالش کشيدن قدرت بورژوايی هفتمين کشور بزرگ جهان ـکشوری که تعداد کارگران صنعتی اش از تعداد کارگران صنعتی آلمان در 1918 بيشتر است ـقابل تقدير است. با اين وجود، آن تصوری که ما از اين جنبش ها داريم، يک نکته قابل ملاحظه دارد و آن، اين است که خيلی از آنها عموماً بر سر يک مسئله خاص بوده و مقطعی ميباشد و دليل آن هم نبود بديل نظام اجتماعی است.

سوسياليزم

کل جنبش جهانی طبقه کارگر دچار يک بحران است و کارگران هيچ اعتمادی به استالينيزم، پساـ استالينيزم، مائوئيزم، کمونيزم اروپايی و سوسيال دموکراسی ندارند.

تحت چنين وضعيتی، هيچ يک از دو طبقه اجتماعی، سرمايه و کار، توان کوتاه مدت يا دراز مدت آن را ندارد که بتواند راه حل تاريخی خود را برای حل مشکل بحران در کل جهان پياده نمايد. سرمايه داران قادر به حل اين مشکل نيستند، چون يک دليل عينی دارد و آن، اين است که طبقه کارگر بيش از حد قوی است. طبقه کارگر جهانی، امروز نسبت به دهه 1930 بسيار قوی تر است، اما توان حل اين مشکل را ندارد، چون اعتقادی به نظام اجتماعی ايکه بايد جانشين سرمايه داری شود، ندارد.

بنابراين ما با يک بحران دامنه دار روبرو هستيم و نتيجه مقطعی آن در اين مرحله مشخص نيست. لذا ما بايد برای رسيدن به آن نتيجه ای بجنگيم که به نفع طبقه کارگر، به نفع سوسياليزم و به نفع بشريت باشد. زيراکه امروز اين تنها راه واقعی است. موضوع بر سر انتخاب بين سوسياليزم يا بربريت نيست، بلکه انتخاب بين سوسياليزم و نابودی عينی و واقعی نژاد انسان، به طور کلی است.

من وظايف کليدی ما سوسياليست ها را در سه مرحله ميبينم:

اول، دفاع بی قيد و شرط از تمام مطالبات توده ها در هر جايی از جهان که مربوط ميشود به نيازهای فوری آنان ـنيازهايی که خودشان تشخيص ميدهند که ارجحيت داردـ بدون اين که اين نيازها را در برابر نيازهای سياسی يا قدرت سياسی، درجه دوم بشمار آورد. ما بايد برگرديم به نمونه جنبش کارگری جهان از اواخر دهه 1880 تا شب قبل از شروع جنگ جهانی اول. سوسياليست ها در آن زمان دو هدف اصلی را دنبال ميکردند: يکی 8 ساعت کار در روز و ديگری، رهايی جهانی. برای رسيدن به اين اهداف، آنان اول نپرسيدند که حالا از کجا شروع کنيم؟ يا با چه شکلی از قدرت يا حکومت مبارزه کنيم؟ آنها گفتند اينها نيازهای عينی و واقعی انسان است و ما برای به دست آوردن آنها خواهيم جنگيد و از تمام امکاناتمان برای به واقعيت درآوردن اين مطالبات استفاده خواهيم کرد و خواهيم ديد که به کجا ميرسد.

در بعضی از کشورها کسب 8 ساعت کار در روز، تنها با اعتصاب عمومی عملی گرديد. در برخی ديگر، اين مطالبات از طريق دولت که ميتوان آن را به نوعی دولت کارگران ناميد، پياده شد. در ساير کشورها از طريق سازش بورژوازی با طبقه کارگر صورت گرفت تا جلوی انقلاب گرفته شود. حقيقت اين است که همانطور که مارکس و انگلس هم گفتند، 8 ساعت کار هدفی بود که از جانب کارگران تعيين شد. به همين دليل اين مطالبه نميبايستی دربرابر ساير خواسته ها در درجه دوم اهميت قرار ميگرفت.

به قول ناپلئون بناپارت، اول مبارزه را شروع کن، بعد ببين به کجا ميانجامد! اهميت موضوع در شروع مبارزه است. بعد از آن چه ميشود، بستگی به توازون قوا مابين نيروها دارد. اما خود امر مبارزه، اين رابطه و توازون را تغيير ميدهد.

دوم، وظيفه دوم سوسياليست ها و کمونيست ها امروز، کسب علم سوسياليزم و تبليغ آن است. نسل انسان محفوظ نخواهد ماند مگر اينکه اين نظام اجتماعی برچيده شده و به جای آن نظام اجتماعی نوينی بيايد که از پايه و اساس با نظام کنونی متفاوت باشد. نام آن هر چيزی بخواهيد ميتواند باشد، ولی ماهيت آن بايد سوسياليستی بوده و به خواسته توده ها آورده شود. بعد از فاجعه سوسيال دموکراسی، استالينيزم و پساـاستالينيزم، سوسياليزم امروز بايد اين ابعاد را بپوشاند: رهايی راديکال که شامل فمينيزم راديکال هم هست. دفاع راديکال از محيط زيست، آگاهی راديکال ضد جنگ، سياست همه گير و در ارتباط با حقوق بشر بدون هيچ گونه استثنايی.

سوم، به دست آوردن مجدد اعتبار برای سوسياليزم در برابر بحران ناهنجاری که بر روی مفهوم آن پرده کشيده و احيای اتحاد مجدد بين سوسياليزم و آزادی. بورژوازی با مطرح کردن مسئله حقوق بشر، مرتکب اشتباه بزرگ و غم انگيزی شده است. چون در هر زمان مانند تف سربالايی به رويش برميگردد. در طول دهه 1920، شعر سنتی جنبش کارگری ايتاليا دارای اين کلمات زيبا بود: «زنده باد کمونيزم و آزادی».

يکی از اشتباهات بزرگ استالينيزم، پساـاستالينيزم و سوسيال دموکراسی اين بود که کوشش کرد تا اين دو ارزش را از يکديگر جدا کند. ما اکنون بايد آن پيوند را بازيابيم. در آمريکا در طول دهه 1920، دو نفر آنارشيست ضد کمونيست که هيچ گونه همدردی با کمونيزم نداشتند، به نام های «ساکو» و «وانزتی» به دستور دولت بورژوايی و واپسگرا به اعدام محکوم شدند. اين امر به وسيله حزب کمونيست آمريکا به «کمونيست بين الملل» برده شد، با وجود اينکه آنان ضد کمونيزم بودند. من در اينجا با افتخار از رفيق «جيمز کانون» ياد ميکنم که برای اين منظور، در ترتيب دادن يک کمپين بين المللی نقش موثری داشت.

اين سنتی است که ما بايد به آن باز گرديم و اين، برو برگرد ندارد. هرکس تحت هر عنوانی، مرتکب هرگونه تجاوزی نسبت به حقوق بشر ميگردد، بايد به وسيله سوسياليست ها وکمونيست ها محکوم گردد. اين شرط اولی است برای بازيافتن اعتماد توده ها نسبت به سوسياليزم. زيرا آنگاه که اين اعتماد مجدداً جلب گردد، ما دارای يک توان معنوی، يک اعتبار معنوی و يک قدرت معنوی خواهيم گرديد و اين ده ها برابر از تمام سلاح هايی که سرمايه داران در دست دارند، قدرتمندتر است.

در دفاع از مارکسيزم

من در اينجا به تمام دوستانم در مدرسه مارکسيستی ميگويم که آنها کار بسيار درستی انجام داده اند که در دفاع از مارکسيزم برخاستند.

مارکسيزم بهترين چيزی است که برای افکار و اعمال اجتماعی، در طول 150 سال اخير رخ داده است. آنان که اين حقيقت را انکار ميکنند و مارکسيزم را مسئول روی کار آمدن استالينيزم و سوسيال دموکراسی يا جنگ های مستعمره ای ميدانند يا نادان هستند و يا مخصوصاً اين برخورد را ميکنند. مارکسيزم به بشريت مسير اساسی پيروزی را نشان داده است و ما ميبايد با اطمينان و اعتماد به نفس از آن دفاع کنيم و باور داشته باشيم که اين کار برای يک امر مفيد است.

مارکسيزم علم جامعه است. درکی است علمی که در مقابل دانش متکی به تجربه و غير علمی 200 سال گذشته راه گشای بشر بوده است. پيش از اين دانش های اجتماعی، حاصل تجربه تنها بود و هيچ گونه بهايی برای علوم اجتماعی نداشت.

ما در مورد آينده پيش گويی نميکنيم. تنها شکل علمی مارکسيزم، شکل باز آن است. مارکسيزم، همانطور که خود مارکس هم گفته است، از شک وترديدهای سازنده به وجود آمده است. همه چيز قابل در نظر گرفتن است، به شرط اينکه بر اساس حقايق باشد. آنانی که غير مسئولانه برخورد ميکنند و به حقايق توجه ندارند، يا آنانی که اين ابزار عظيم فهم و درک حقايق جهان را ناديده گرفته و به جای آن صرفاً به مفاهيم ترديد برانگيز، نامعقول، مرموز و ماورالطبيعه که هيچ هدف مثبتی را تأمين نميکند، روی مياورند، از برداشت علمی و واقعی به دور هستند.

همان اندازه که مارکسيزم از جنبه علمی حائز اهميت است، جنبه ديگری هم از مارکسيزم وجود دارد که به همان اندازه مهم است و آن جنبه معنوی و اخلاقی آن است. مارکس اين موضوع را به شکل بسيار راديکال آن از جوانی خود تا هنگام مرگ، فرموله کرده و به کار برد و هرگز از مفهوم آنچه که امر گروهی نام نهاد، منحرف نگشت و آن، مبارزه برعليه هرگونه شرايطی بوده که تحت آن، انسان ها منفور گشته، غريبه شده، استثمار و سرکوب شده و يا به ماهيت انسانی اشان توهين شده است. دليل اعمال اين گونه هر چه باشد، جايز بشمار نيامده و بايد با آن مبارزه کرد و به اين امر واقف بود که در زندگی هيچ چيزی لذت بخش تر از مبارزه در اين راه و گذاشتن زندگی خود در راه دفاع از حقوق بشر نيست؛ دفاع از استثمارشده ها، سرکوب گشته ها و استعمار زده ها. هيج راه بهتری از گذاشتن زندگی خود در اين راه بزرگ، برای انسانی بهتر بودن در اين دنيا وجود ندارد. به همين دليل آينده به مارکسيزم تعلق دارد.

21 فوريه 1993

برگردان از: سارا قاضی sara@kargar.org

http://www.kargar.org


* ضد غريبه گری يا Xenophobia عموماً در ميان سفيدپوست انگلوسکسون (موی بور و چشم روشن) در کشورهای اروپايی و آمريکا متداول است. آنان که دچار اين بيماری اجتماعی هستند، بدون دليل از مردم غريبه به خصوص که از مليت ها يا نژادهای ديگر باشند، ميترسند.