جایگاه راوی در رمان معاصر

برگردان: یوسف اباذرى

منبع ما: ۸ صبح

اشاره:
تیودور آدورنو (۱۹۰۳- ۱۹۶۹) از فيلسوفان و منتقدان اجتماعى مطرح آلمان پس از جنگ دوم جهانى به شمار مى‌رود. او در دهه ۱۹۶۰ برجسته‌ترين منتقد فلسفه علم كارل پوپر و فلسفه وجودى مارتين هايدگر بود. يورگن هابرماس يكى ازمهم‌ترين فلاسفه اجتماعى آلمان پس از ۱۹۷۰ شاگرد و دستيار وى بود. دامنه تاثیر آدورنو تا حدودى از خصلت بين رشته‌اى تحقيقات وى نشات می‌گيرد. او در زمینه ادبیات نیز دارای نظریات گسترده و ارزشمندی است.

وظیفه‌اى كه بر دوش من نهاده شده تا در مدت زمانى اندك، تذكراتى در مورد منزلت فعلى رمان به عنوان شكل بدهم، ناگزیرم مى‏سازد كه بدون ملاحظه رفتار كنم و فقط یك جنبه از مساله را برگزینم. جنبه‏اى كه برگزیده‏ام جایگاه راوى است. در حال حاضر مشخصه این جایگاه پارادوكسى بودن آن است: دیگر قصه‏گفتن ممكن نیست، اما رمان به عنوان شكل نیازمند روایت است. رمان، شكل ادبى خاص دوران بورژوایى است. مبدا رمان تجربه جهان افسون‌زدوده در دون‏كیشوت است و تجزیه و تحلیل هنرمندانه هستى صرف، هنوز قلمرو رمان است. واقع‏ گرایى، جزو ذاتى رمان به شمار مى‏رود. حتا رمان‌هایى كه به لحاظ موضوع‌شان رمان‌هاى خیال، محسوب مى‏شوند، تلاش مى‏كنند تا محتوای‌شان را به گونه‏اى عرضه كنند كه آشكار شود قصد آنها اشاره به واقعیت است. به سبب تحولى كه شروع آن به قرن نوزدهم باز مى‏گردد و امروز بى‏نهایت‏سریع‏شده، این نحوه كار مورد شك و تردید قرار گرفته است. تا آنجا كه به راوى مربوط مى‏شود، این جریان از منشور ذهن‏گرایى عبور كرده است كه بر اثر آن هیچ مصالحى دست‏نخورده باقى نمانده است و در نتیجه، تذكر ژانر حماسه به عینیت‏ یا انضمامى ‏بودن مادى، از بنیان سست گردیده است. این روزها، كسى كه اتكاى خود را به واقعیت انضمامى ادامه دهد و انعطاف‏پذیرى واقعیت مادى اخذ كند – واقعیتى مادى كه از صافى اندیشه گذشته و فروتنانه مورد قبول قرار گرفته باشد – ناگزیر به موضعى رانده مى‏شود كه باید تقلید كند؛ تقلیدى كه بوى تزیین از آن بلند است. چنین كسى باید بار گناه دروغى را به دوش كشد: دروغ عاشقانه رهاكردن خود به دست جهان كه پیش‌فرضش، آن است كه جهان بامعناست؛ عاقبت كار چنین كسى در افتادن بى‏بازگشت‏به نوشتن رمان‌هاى عامیانه از نوع رمان‌هاى بازارى پر طول و تفصیل است. اگر از جنبه موضوع اثر نیز مساله را بررسى كنیم مشكلات به همین اندازه بزرگ‏اند. همان‏طور كه هنر نقاشى بسیارى از وظایف سنتى خود را به عكاسى سپرد، رمان نیز بسیارى از وظایف خود را به گزارش و رسانه‏هاى فرهنگ‌ساز به ویژه سینما واگذار كرد. این امر به آن معناست كه رمان باید توجه خود را به چیزى جلب كند كه گزارش از پس آن برنمى‏آید. به هر تقدیر، برخلاف نقاشى، زبان بر آزادى رمان از موضوع، محدودیت‌هایى تحمیل مى‏كند و رمان را ناگزیر مى‏سازد كه ظاهر گزارش را حفظ كند. جیمز جویس مصرانه عصیان رمان بر ضد واقع‏گرایى را با عصیان بر ضد زبان گفتارى، پیوند زد.
مخالفت‏كردن با آنچه جویس انجام مى‏دهد و خارق عادت و فردگرایانه و دل‌‌به‌خواهى خواندن كارهاى او، نارواست.  هویت و یكپارچگى تجربه در قالب یا شكلى از زندگى كه داراى نظم و استمرار درونى باشد از هم‏گسیخته است، زندگى یگانه چیزى است كه جهت‏گیرى راوى را ممكن مى‏سازد. كافى است كه براى پى‏بردن به این نكته توجه كنیم كه براى كسى كه در جنگ شركت كرده است، داستان‏گویى درباره آن به شیوه كسانى كه درباره ماجراهاى خود قصه مى‏گویند تا چه حد ناممكن است. اگر روایتى چنان عرضه شود كه انگار راوى آن این‏گونه تجارب را استادانه از سر گذرانده است، به حق با ناشكیبایى و سو ظن خوانندگان روبه‏رو خواهد شد. گفته‏هایى از قبیل «كتاب خوبى و گوشه چمنى‏» قدیمى شده‏اند. دلیل این امر فقط ناشى از فقدان تمركز خوانندگان نیست، بلكه همچنین ناشى از محتوا و شاکرمان است، زیرا قصه‏گویى به معناى گفتن حرفى خاص است و دقیقا همین‏كار است كه به سبب جهان ادارى شده و استاندارد شدن همه چیزها و یكدست‏شدن كامل آنها، ناممكن گشته است. صرف‏نظر از آن‌كه هرگونه پیامى رنگى ایدیولوژیك دارد، دعوى ضمنى راوى نیز ایدیولوژیكى است‏ یعنى این دعوى كه جهان هنوز اساسا بر مدار اصل تفرد مى‏چرخد، و این‌كه فرد بشرى هنوز مى‏تواند به كمك انگیزه‏ها و عواطفش از پس تقدیر برآید، و این‌كه آدمى هنوز مى‏تواند در جهان درونى و شخصى خود مستقیما كارى را به انجام رساند؛ زندگینامه‏هاى ادبى سطحى كه این روزها همه‏جا به چشم مى‏خورند محصول فرعى همین اضمحلال رمان به عنوان شكل است.
قلمرو روانشناسى كه این‏گونه طرح‌هاى ادبى در آن پناه مى‏جویند – هر چند با توفیقى اندك – از بحرانى كه گریبانگیر تلاش ادبیات براى انضمامى‏بودن شده است، مستثنا نیست. حتا موضوع رمان‌روانشناختى نیز مضمحل شده است: به درستى گفته شده است در همان زمانى كه روزنامه‏نگاران مستمرا درباره دستاوردهاى روانشناختى داستایفسكى قلم‌فرسایى مى‏كردند، علم و به ویژه روانكاوى فروید مدت‌ها قبل كشفیات او را پشت‏سر گذاشته بودند. به علاوه، این ستایش گزاف از داستایفسكى، احتمالا بر نقطه اصلى انگشت نمى‏گذاشت: اگر اصولا آثار او واجد نكات روانشناختى باشد، منظور از آن روانشناسى شخصیت معقول و ناب، یا روانشناسى جوهر است نه روانشناسى شخصیت تجربى یا روانشناسى آدمیان كوچه و بازار. داستایفسكى دقیقا از همین جنبه است كه رمان‏نویسى پیشرفته است. آنچه رمان را وا مى‏دارد تا از روانشناسى شخصیت تجربى بگسلد و خود را وقف ارایه جوهر و برنهاده آن پیپ سازد، فقط آن نیست كه علم و ارتباطات مهار هر چیز محصل و محسوسى، از جمله مجعولیت،  جهان درونى را به دست گرفته است؛ بلكه نكته مهمتر آن است كه هر چه رویه سطحى فرآیند زندگى اجتماعى فشرده‏تر و یكدست‏تر مى‏شود، جوهر را بیش از پیش پنهان مى‏سازد. اگر رمان بخواهد به میراث واقع‏گرایانه خود وفادار باقى بماند و واقعیت امور را بیان كند، باید آن نوع واقع‏گرایى را رها سازد كه صرفا با تجدید تولید ظاهر واقعیت، نقش این ظاهر در استتار واقعیت را تحكیم مى‏كند. شی‏وارگى تمامى روابط میان انسان‌ها – كه خصال انسانى آنان را به روغنى براى روان‏شدن كار ماشین‏آلات بدل مى‏كند – و همچنین بیگانگى و از خودبیگانگى عام را باید به نام حقیقى خود نامید، و در میان همه اشكال هنرى، رمان یكى از معدود اشكالى است كه صلاحیت این كار را دارد. تخاصم میان انسان‌هاى زنده و شرایط متحجر، از مدت‌ها پیش، و مطمینا از قرن هجدهم و از زمان انتشار رمان تام جونز نوشته فیلدینگ، موضوع حقیقى رمان بوده است. در طى این جریان، بیگانگى و فاصله‏گذارى خود به شگردى زیبایى شناختى براى رمان بدل مى‏شود. زیرا هر چه افراد انسانى و جماعات بیش از پیش از یكدیگر بیگانه مى‏شوند، در چشم یكدیگر مرموز و معمایى‏تر مى‏شوند. تحت این شرایط است كه انگیزه حقیقى رمان، یعنى تلاش براى رمزگشایى از معماى زندگى برونى، به جستجویى براى جوهر بدل مى‏شود. همان جوهرى كه اكنون خود در متن بیگانه‏شدگى روزمره ناشى از قراردادهاى اجتماعى، گیج‏كننده و به‏طور مضاعف بیگانه به‏نظر مى‏رسد. آنچه سویه ضدواقع‏گرایانه رمان مدرن، یا همان ساخت مابعدالطبیعى آن را پیش مى‏كشد و برجسته مى‏سازد، موضوع حقیقى رمان است، یعنى همان جامعه‏اى كه در آن آدمیان از خود و از یكدیگر جدا شده‏اند. آنچه در تعالى زیبایى‏شناختى منعكس مى‏شود، زدوده‏شدن افسون از جهان است.
تاملات و تدابیر آگاهانه رمان‏نویس به هیچ وجه عرصه پرداختن به این مسایل نیست، و دلایلى در تایید این گمان وجود دارد كه هرجا رمان‏نویس به چنین تاملاتى روى آورد، نظیر رمان‌هاى بس جاه‏طلبانه هرمان بروخ، به اثر هنرى سودى نمى‏رسد، بلكه برعكس (در این‏گونه موارد) تغییرات تاریخى در «شكل» در هیات‏حساسیت‌هاى عجیب و غریب مولف ظاهر مى‏شود. حد و اندازه نقش این حساسیت‌ها در مقام ابزارهاى ثبت ‏باید و نبایدها، ملاك قطعى تعیین رتبه مولف است. بیزارى مارسل پروست از گزارش به عنوان شكل ادبى هنوز هم بى‏همتاست. آثار او به سنت رمان واقع‏گرا و روانشناختى تعلق دارد، آن هم شاخه‏اى از این سنت كه غایت آن حل‏شدن رمان در ذهن‏گرایى افراطى است، یعنى همان سیر تحولى كه آثارى چون نیلز لینه اثر یاكوبسون و مالته لایوریدز بریگه، نوشته ریلكه را شامل مى‏شود، ولى فاقد هرگونه پیوند تاریخى تجربى با كار پروست است. هر چه پیروى رمان از واقع‏گرایى در ارایه اشیا و امور برونى، و پایبندى آن به شعار «واقعیت این‏گونه بود»، قاطعانه‏تر باشد، هر كلمه آن نیز بیش از پیش به «گویى» و «انگارى» بدل مى‏شود، و همزمان با آن تضاد میان دعوى رمان و این حقیقت كه «وضع اصلا این‏گونه نبود» افزایش مى‏یابد. این دعوى ضمنى و درونى، كه مؤلف هیچ‏گاه قادر به پرهیز از آن نیست – یعنى دعوى معرفت دقیق مولف نسبت ‏به همه وقایع و امور – مستلزم اثبات است و دقت پروست كه همواره تا حد بدل‏شدن به وهم بسط مى‏یابد، و همچنین تكنیك خرده‏بین او كه از رهگذر آن وحدت امر زنده نهایتا به اجزایش تجزیه مى‏شود، به راستى در حكم تلاشى است از سوى دستگاه حسى زیبایى‏شناختى در جهت ارایه همان اثبات، بدون آن‌كه از مرزها و حدود شكل تخطى كرده باشد. پروست هرگز نمى‏توانست‏ خود را راضى كند كه كار را با گزارش امرى غیرواقعى به مثابه امرى واقعى شروع كند و به همین دلیل است كه اثر دورى و حلقوى او با خاطره‏اى از كودكى و حال‏وهواى به خواب‏رفتن در آن سن‏وسال آغاز مى‏شود. تمامى كتاب نخست در جستجوى زمان گمشده چیزى نیست مگر توصیفى دقیق از مشكلات و موانع به خواب‏رفتن، آن هم در شرایطى كه مادر زیبارو بوسه شب‏بخیر را از پسرك دریغ كرده است. گویى راوى فضایى درونى ایجاد كرده است كه او را از شر برداشتن قدمى خطا به درون جهانى بیگانه مصون مى‏دارد. آثار برداشتن این قدم خطا را مى‏توان در لحن كاذب كسى مشاهده كرد كه تظاهر مى‏كند انگار با آن جهان آشناست. جهان به شیوه‏اى نامحسوس به داخل این فضاى درونى كشیده مى‏شود – این شگرد را «تك‏گویى درونى» نامیده‏اند – و هر آنچه در جهان بیرون رخ مى‏دهد به همان شیوه‏اى ارایه مى‏شود كه لحظه به خواب‏رفتن در صفحه نخست رمان ارایه شده است: به مثابه قطعه‏اى از جهان درون، یا سویه و لمحه‏اى در جریان سیال ذهن، كه نظم عینى زمان و مكان دیگر قادر به رد و ابطال آن نیست، همان نظمى كه در رمان پروست همواره به‏حال تعلیق درمى‏آید. در اكسپرسیونیسم آلمان نیز رمان – براى مثال دانشجوى ولگرد اثر گوستاو زاك – هدفى مشابه را دنبال مى‏كرد، هر چند كه پیشفرض‌ها و حال و هواى آن كاملا متفاوت بود. آن طرح و رهیافت ‏حماسى در نگارش رمان كه مى‏كوشد صرفا اشیا و امورى انضمامى را توصیف كند كه مى‏توانند با تمامى غنا و كمال خویش ارایه شوند، نهایتا به حذف مقوله بنیانى و حماسى انضمامیت منجر مى‏شود.
رمان سنتى را كه آثار فلوبر احتمالا اصیل‌ترین تجسم ایده یا مثال آن است، مى‏توان با صحنه تیاتر بورژوایى قیاس كرد كه از سه طرف بسته و محدود به دیوار است. شگرد اصلى این نوع رمان ایجاد پندار و توهم است. راوى پرده را بالا مى‏كشد: خواننده باید در هر آنچه رخ مى‏دهد چنان مشاركت جوید كه گویى خود در آنجا حضور دارد. ملاك برترى ذهنیت راوى همان قدرتى است كه با آن چنین توهمى را ایجاد مى‏كند و همچنین – در آثار فلوبر – همان خلوص و پاكیزگى زبان است كه از رهگذر معنوى ساختن زبان، آن را از قلمرو امور تجربى، كه زبان بدان متعهد و مقید است، خارج مى‏كند. تامل و بازاندیشى حرام شمرده مى‏شود: تامل، حكم معصیت كبیره‏اى را پیدا مى‏كند كه خلوص عینى واقعیت را مخدوش مى‏كند. امروزه حكم حرام‏بودن تامل، همراه با خصلت موهوم آنچه در رمان باز نموده مى‏شود، رفته رفته نیروى خود را از دست مى‏دهد. بسیارى اشخاص به این نكته اشاره كرده‏اند كه در رمان مدرن، نه فقط در رمان‌هاى پروست ‏بلكه همچنین در جاعلان آندره ژید، در آثار متاخر توماس مان یا در مرد بى‏منش موزیل، تامل و بازاندیشى با درهم‏شكستن عناصر درونى شكل، خود را متجلى مى‏كند. ولى این نوع بازاندیشى، گذشته از نامش، تقریبا هیچ وجه مشتركى با تامل و بازاندیشى ماقبل فلوبرى ندارد. تامل نوع دوم اساسا ماهیتى اخلاقى داشت و در اتخاذ موضع له یا علیه قهرمانان رمان خلاصه مى‏شد. تامل نوع جدید موضعى علیه ادعاى دروغین بازنمایى اتخاذ مى‏كند، كه در واقع موضعى علیه خود راوى است، راویى كه مى‏كوشد در مقام مفسر و شارح فوق تیزبین وقایع، طرز كار اجتناب‏ناپذیر خود یا همان روش گزارشگرى را تصحیح كند. این شیوه تخریب شكل، جزو ذاتى نفس معناى شكل ادبى است. فقط اكنون مى‏توان كاركرد شكل‏ساز رسانه توماس مان را تمام و كامل فهمید، یعنى همان خصلت كنایى معماگونه آثار او، كه اگر در آن دقت كنیم، تقلیل آن به عناصر هجوآمیز محتوایى ممكن نیست: مولف با اشارتى كنایى كه رشته‏هاى خود او را پنبه مى‏كند، دعوى خلق امرى واقعى را كنار مى‏نهد، دعویى كه با این حال هیچ كلامى، حتا كلام‏خود او قادر نیست از آن طفره رود. صریح‌ترین شكل انجام این عمل، احتمالا در دوره متاخر حیات ادبى توماس مان رخ مى‏دهد یعنى در خاطى مقدس و قوى سیاه، جایى كه نویسنده در حین بازى با مضمونى رمانتیك، از طریق شیوه خاص به كارگیرى زبان، بر حضور عنصر یا شگرد شهر فرنگى، جایى كه نویسنده در حین بازى با مضمونى رمانتیك از طریق شیوه خاص به كارگیرى زبان، بر حضور عنصر یا شگرد شهر فرنگى،  در روایت‏خویش، و بر واقعى‏نبودن توهم ایجاد شده صحه مى‏گذارد. به گفته خود توماس مان، او با این كار اثر هنرى را به منزلت و جایگاه لطیفه‏اى والا،  بازمى‏گرداند، همان جایگاهى كه اثر پیشتر واجد آن بود.
آن‌جا كه در رمان پروست، شرح و حاشیه چنان به تمامى با حادثه و كنش درهم مى‏پیچد كه تمایز میان آن دو رنگ مى‏بازد، راوى دست‏اندركار حمله به مولفه بنیانى رابطه خود با خواننده است: فاصله زیبایى‏شناختى. در رمان سنتى این فاصله همواره ثابت‏بود. ولى اكنون فاصله زیبایى‏شناختى، همچون زاویه دوربین در سینما، مدام تغییر مى‏كند: گاهى اوقات خواننده بیرون از صحنه باقى مى‏ماند، و گاه به یارى شرح و حاشیه‏نویسى به روى صحنه، پشت آن، و یا حتا به انبار لوازم هدایت مى‏شود. از جمله نمونه‏هاى افراطى – كه بسى بیشتر از نمونه‏هاى نوعى ما را با ظرایف رمان معاصر آشنا مى‏كنند – روش كافكا در حذف كامل فاصله است. كافكا با استفاده از شگرد شوك، امنیت نظرى و انفعالى خواننده در برابر متن را نابود مى‏كند. رمان‌هاى او، البته اگر بتوان آنها را مصادیق این مقوله دانست، واكنشى پیشگویانه به وضعیت‏خاصى در جهان هستند، وضعیتى كه در آن نگرش نظرى ناب به مضحكه‏اى بدل شده است، زیرا اكنون تهدید دایمى وقوع فاجعه، دیگر به هیچ‏كس اجازه نمى‏دهد ناظرى بى‏طرف باقى بماند؛ این تهدید، تقلید زیبایى‏شناختى از این فاصله بى‏طرفانه را نیز ناممكن ساخته است. حتا آن دسته از نویسندگان كوچكترى كه شهامت نوشتن هیچ كلمه‏اى را ندارند، مگر آن‌كه كلمه خود با تكیه بر دعوى گزارش واقعیت‌ها، از پیش عذرى براى تولد خویش تراشیده باشد، فاصله زیبایى‏شناختى را كنار گذاشته‏اند. آثار آنان ضعف و سستى نهفته در حالتى خاص از ذهن را افشا مى‏كنند، حالتى حاكى از كوته‏بینى مفرط كه تاب تحمل بازنمایى زیبایى‏شناختى خود را هم ندارد و به ندرت مى‏تواند انسان‌هایى به وجود آورد كه قدرت و صلاحیت این بازنمایى را داشته باشند.
اما در پيشرفته‏ترين توليدات (هنرى كه خود با اين ضعف و سستى بيگانه نيستند، حذف فاصله زيبايى‏شناختى يكى از مقتضيات خود شكل است؛ اين عمل يكى از موثرترين ابزارها براى نفوذ در روابط پيش‏زمينه‏اى،  و بيان چيزى است كه در پس آنها نهفته است، يعنى خصلت منفى امر مثبت يا ماهيت‏سلبى تخيلى امر ايجابى واقع. اين امر بدان معنا نيست كه توصيف امر خيالى ضرورتا جانشين توصيف امر واقعى مى‏شود، نظير مورد كافكا. آثار كافكا به الگو شدن تن درنمى‏دهند ولى نكته اصلى آن است كه اساسا تفاوت ميان امور واقعى و خيالات، باطل مى‏شود. يكى از خصوصيات مشترك رمان‏نويسان بزرگ عصر آن است كه در آثار آنان تصور و بصيرت ادبى «وضع اين‏گونه است» تا پيامدهاى نهايى خود بسط مى‏يابد و مجموعه‏اى از نمونه‏هاى ازلى تاريخى را تجلى مى‏بخشد؛ اين امر در خاطرات غيرارادى پروست همان‏قدر رخ مى‏دهد كه در حكايات تمثيلى كافكا و رمز نوشته‏هاى حماسى جويس. آن سوژه يا فاعل ادبى كه رهايى خود را از قراردادهاى عرفى بازنمايى انضمامى اعلام مى‏كند، به‏طور همزمان سترونى خود را تصديق مى‏كند؛ او بر قدرت برتر جهان اشيا كه به ناگاه در ميان تك‏گويى مجددا ظاهر مى‏شود، مهر تاييد مى‏زند. بدين‏ترتيب، زبان دومى ايجاد مى‏شود كه تا حد زيادى محصول تصفيه و تقطير پس‏مانده‏هاى زبان اول است، نوعى زبان اشيا كه الكن و متكى بر تداعى معانى است و علاوه بر تك‏گويى رمان‏نويسان به گفتار افراد بيشمار يعنى توده‏ها نيز سرايت مى‏كند. در سال 1954 لوكاچ در كتاب خويش، نظريه رمان، اين پرسش را طرح كرد كه آيا رمانهاى داستايفسكى بنياد حماسه‏هاى آينده‏اند، يا شايد حتا خود همان حماسه‏ها هستند؟ فى‏الواقع، آن دسته از رمانهاى معاصر كه بايد به حساب آيند، يعنى آن رمانهايى كه در آنها نوعى ذهنيت مهارگسيخته با شتاب نيروى خود به ضد خود بدل مى‏شود، جملگى حماسه‏هايى منفى هستند. هريك از اين رمانها گواهى است ‏بر وجود وضعيتى كه در آن فرد، نابودگر خويش است، وضعيتى همگرا با آن موقعيت ماقبل فردى كه روزگارى به نظر مى‏رسيد ضامن وجود جهانى سرشار از معناست. اين حماسه‏ها، همپاى كل هنر معاصر، عميقا مبهم‏اند تعيين اين امر كه آيا غايت آن گرايش تاريخى كه در اين حماسه‏ها ثبت مى‏شود عقب‏نشينى به توحش است ‏يا تحقق انسانيت، كار آنها نيست، و البته بسيارى از اين حماسه‏ها با خيالى آسوده با توحش كنار مى‏آيند. از ميان آثار هنرى مدرنى كه ارزشى دارند، نمونه‏اى نمى‏توان يافت كه شيفته تخالف و تفرقه و رهايى نباشد. ولى اين‏گونه آثار با تجسم بخشيدن به دهشت روزگار بدون هيچ‏گونه سازشگرى و با خلاصه‏كردن كل لذت ناشى از تعمق نظرى در بيان همين دهشت، خادم آزادى‏اند – همان آزادياى كه محصولات هنرى متوسط و ميانمايه بدان خيانت مى‏كنند، آن هم صرفا بدين دليل كه اين محصولات از اداى شهادت در مورد آنچه در عصر ليبراليسم بر سر فرد آمده است، طفره مى‏روند. جايگاه اين آثار خارج از عرصه بحث ميان هنر متعهد و هنر براى هنر و خارج از عرصه انتخاب ميان بى‏مايگى هنر برخوردار از رسالت و هدف، و بى‏مايگى هنر معطوف به سرگرمى است. كارل كراوس زمانى اين ايده را بيان كرد كه هر آنچه از دل آثار او با زبانى اخلاقى و در هيات واقعيت فيزيكى و غيرزيبايى‏شناختى سخن مى‏گويد، فقط و فقط تحت لواى قانون زبان، و در نتيجه تحت نام هنر براى هنر، به او القا گشته است. آنچه لغو فاصله زيبايى‏شناختى در رمان معاصر را الزامى مى‏كند، گرايش ذاتى خود شكل ادبى است، و در نتيجه همين گرايش است كه سر خم‏كردن رمان در مقابل قدرت برتر واقعيت نيز محكوم مى‏شود.