رکس باتلر و اسکات استفن
ترجمه: علی ثباتی
برای حسام, برای چالش ها, برای وضعیت ها و برای مواجهه ها
بگذارید برای شروع مطلب شما را به تصادفی عجیب توجه دهیم. پس از حمله ی تروریستی یازده سپتامبر, ژان بودریار و اسلاوی ژیژک هر دو, سریعاً به قلم خود نوشته ای را منتشر ساختند. البته که هر دو نویسنده پیش از این واقعه هم به خاطر دخالت شان در رخدادهای سیاسی شناخته شده بودند, و اغلب پاسخ هایی در روزنامه ها منتشر می کردند یا بر روی اینترنت می گذاشتند که تنها چندروزی پس از رخدادی شگفت یا در اوج مجادلات عمومی خطیر نگاشته شده بود (مثل نقش ناتو در یوگسلاوی, وقوع نسل-کشی در رواندا, و سقوط دیوار برلین, یا مسائلی که حول قضیه ی شبیه سازی و دست کاریِ ژنتیکی درگرفته بود). اما به شکلی متناقض-نما, به رغم شتابکاری معمول این هر دو تن در رسانه ای کردن دیدگاه شان آنهم در حالیکه از هر سو ندایی بلند شده بود که هر یک از دو طرفِ درگیر در مسئله ای سیاسی را به نوعی اقدام تلافی-جویانه ی بی درنگ فرامی خواند, هر دوی این نویسنده ها توصیه-گر احتیاطکاری و تأمل-ورزی بوده اند. بودریار به سهم خود “روح تروریسم” را نگاشت:
بازی تاریخ و قدرت یکسره با این رخداد مشوش شده است, ولی تشوشی از همین دست نیز شروط تحلیل را دربرگرفته است. باید درنگ کرد. وقتی که رخدادها از شتاب می افتادند, می بایست پیش بینی می کردی و سریع تر از آنها پیش می تاختی. اما وقتی اینچنین بر سرعت شان درمی افزایند, باید با شتابی کمتر حرکت کنی, هرچند نباید بگذاری به زیر انبوه ی درهمی از کلمات, یا زیر ابرهای به هم پیچنده ی جنگ, مدفون شوی و بی اینکه التهاب فراموش نشدنی تصاویر را به حال خود دست نخورده فروگذاری.
در همین حال ژیژک به سهم خود در مقاله ی “به برهوت واقعیت خوش آمدید” عنوان می کند که هرگونه واکنش شتابزده چیزی بیش از یک کنش آنی نخواهد بود که تنها علت هفته در پس پشت آن “شانه خالی کردن از مواجهه با سویه ی واقعی آن چیزی است که در یازدهم سپتامبر رخ داد.”
برای اینکه دقیق تر نشان بدهیم مطلب از چه قرار است درک یک مسئله حیاتی است و آن هم اینکه هرگز چنین نبوده است که این دو متفکرِ عمیقاً درگیر با شرایط ناگهان قافیه را در برابر فاجعه ای تقریباً فلج-کننده باخته باشند, یعنی همان چیزی که بر سر بسیاری از چپ ها آمد. در عوض, حیرت-آور است که این دو با چه سرعتی پاسخ خود را صورت-بندی کردند و از طریق اینترنت در سرتاسر جهان انتشار دادند. با این حال, آنچه این دو توصیه می کنند نوعی بی-کنشی است, یک وقفه, زمانی برای بازاندیشی. با این حال از این همه برنمی آید که نباید به هیچ کاری دست زد, بل منظور این است که با این وضعیت همچون فرصتی برای اندیشیدن مواجه شویم. از رهگذر تأخیری حداقلی که خودِ اندیشیدن پیش پای ما می نهد ممکن است بتوانیم از آن دعوت های هیستریک به کنش و اقدام اجتناب کنیم, دعوت هایی که تنها به بازتولید مختصات ایدئولوژیک موجود می انجامند (تا بدان پایه و مایه که حتا این مدعا که همه چیز پس از یازده سپتامبر تغییر کرده است نیز صرفا روایتی متفاوت درون همین مختصات ایدئولوژیک است, “تلاشی بیهوده برای بر زبان راندن حرفی ژرف بی که اصلا بدانیم چه می خواهیم بگوییم”). همانطور که ژیژک در مقاله ی “چشم اندازهای سیاست رادیکال امروز” ضمن وارونه سازی غیرمنتظره ی تز یازدهم مارکس (یعنی این تز که “فلاسفه صرفاً جهان را به شکل های مختلف تأویل کرده اند, مسئله تغییر دادن آن است”) می نویسد:
امروزه نخستین رسالت ما دقیقاً این است که تسلیم وسوسه ی کنش نشویم, اینکه مستقیماً دخالت کنیم و چیزها را تغییر دهیم (که در ادامه به یک بن-بست جانکاه از عدم امکان می انجامد: “دربرابر سرمایه ی جهانی چکار می توان کرد؟”), بلکه در عوض می باید مختصات ایدئولوژیکی یک هژمونی را به پرسش بگیریم.
حقیقتاً هم این تأکید بر اندیشیدن, اندیشیدنی از این دست, به محض اینکه شناسایی شود, می تواند همچون چیزی در نظر آید که برسازنده ی بنیان تعهدهای سیاسی خاص ژیژک است. می توانیم در اینجا سه نمونه از آن تعهدهایی را ذکر کنیم که در متن همین کتاب (یعنی کتاب “استثنای جهان-روا”) آمده اند. ژیژک در واکنش به پشتیبانی ناتو از استانداردهای حداقلی “حقوق بشر” در کوزوو مصرانه می گوید که این امر فراخوانی است آشکار به “بشردوستیِ” غیرسیاسی که خود هیچ نیست مگر خدعه ای برای پیشگیری از اندیشیدن به “جهان سایه-سانِ سرمایه ی بین¬المللی و منافع راهبردی آن.” در دوران پس از فروپاشی برج های دوقولوی تجارت جهانی, ژیژک به شکلی غیرمنتظره بر دفاعیه ی ملا عمر, رهبر طالبان, صحه می گذارد؛ یعنی این مسئله که آمریکائی ها باید در واکنش به واقعه ی یازدهم سپتامبر از خودشان هم قضاوتی داشته باشند: “شما از خودتان فکر و اندشیه ندارید؟” و در نهایت, طی ماه های پس از حمله ی آمریکا به عراق, ژیژک در عین این که ائتلاف آلمان و فرانسه در مخالفت با این حمله را در مقام نوعی تسلای خاطر مردود می شمارد که خود “یادآوردی است از عجز جامعه ی ملل علیه آلمان در دهه ی سی میلادی, تصدیق می کند که خودِ این آگاهی نسبت به عدم موفقیت آلمان و فرانسه در فراهم آوردن بدیلی درخور را می باید فی نفسه به فال نیک گرفت.
ولی سوال این است که آیا پس پشت مواضع متعددی که ژیژک در قبال این رخدادها اتخاذ می کند ساختاری منطقی, یک اصلِ مبناییِ ساختارمند و منسجم, وجود دارد یا نه؟ نمی توان همچون آلمان و فرانسه ای که او خود محکوم شان می کند مواضع خود وی را هم در حکم مردود شمردن هیستریک بدیل های موجود دانست بی آنکه ژیژک بتواند از خودش بدیلی ارائه کند؟ اگر بین فرم و محتوا قائل به شقاق شویم, آیا نمی توان گفت که در سطح فرم ژیژک می خواهد خود را همچون روشنفکری “درگیر” ببیند, اما در سطح محتوا دچار نوعی فلج شده است و نمی تواند هیچ کنش معناداری به دست دهد؟ در واقع همین انتقاد اغلب از منظری شبه-اخلاقی, و از سوی یک رویکرد مبتنی بر سیاست-واقع و عملگرا به کرات و دقیقاً به همین شکل بر کار ژیژک وارد دانسته شده است. این نقد را سایمون کریچلیِ پیرو ساختارشکنی بر ژیژک وارد دانسته است, و خود ژیژک نیز چنین کرده است (و همین نیز نشان می دهد که خود او هم به تمامی از ربط و مناسبت این انتقاد غافل نیست)؛ ولی بی شک نمونه ی برجسته ی این انتقاد از سوی متحد سابق ژیژک و منتقد سیاست “هویت” پستمدرن, یعنی ارنستو لاکلائو, به دست داده شده است. در گیر و دار همنویسی با ژیژک و باتلر در کتاب “امر ممکن, هژمونی, کلیت” لاکلائو می نویسد:
در مقاله ی پیشین [“اختلاف طبقاتی یا پستمردنیسم؟ بله, لطفا!”], ژیژک به ما گفته است که می خواهد سرمایه داری را سرنگون کند؛ حالا ما به این مسئله نیز توجه داده می شویم که او علاوه بر این قصد خلاصی یافتن از شر رژیم های لیبرال دمکرات را دارد – که در حقیقت بناست با رژیم هایی یکسره متفاوت جایگزین شوند و صدالبته به ما افتخار نمی دهد از این رژیم ها چیزی بدانیم…ژیژک در واقع یک گونه ی سوم از آرایش سیاسی-اجتماعی را نیز می شناسد: رژیم های کمونیستی دیوانسالار در اروپای شرقی که خود در آنها زندگی کرده است. این است آنچه او در ذهن دارد؟…و اگر آنچه در ذهن دارد چیزی است یکسره متفاوت, مسئولیتِ ابتدائیِ روشنفکرانه و سیاسی اوست که به ما نیز بگوید این چیز متفاوت چیست…تنها وقتی که این توضیح از طرف او ارائه شده باشد می توانیم به سخن گفتن از سیاست بپردازیم, و از حیطه ی تئولوژیک (یزدان-شناسانه) قرم به بیرون بگذاریم. پیش از آن, من حتا نمی دانم ژیژک درباره ی چه چیزی حرف می زند – و هرچه این همنویسی جلوتر می رود, ظن من قوت می گیرد که او خود نیز نمی داند دارد از چه دارد حرف می زند.
به شکلی کنایت آمیز و با وضوحی اعجاب آور لاکلائو تشخیص می دهد که چه چیزی در کار ژیژک خطر از دست رفتن است تهدید می کند, قماری بنیادین که مداخله های متعدد او بر آن اساس انجام می شود: امکان “شکل سوم”ی از سازماندهی اجتماعی-سیاسی که نه رژیم های لیبرال-دمکرات موجود و نه بدیل های سوسیالیستی آنها نتوانسته اند از آن پرده-گشائی کنند. بگذارید باز همین ایده را در راستای همان سه مثالی دنبال کنیم که رویکرد ژیژک را نمایندگی می کنند و پیش تر از آنها یاد کردیم. درباره ی مداخله ی ناتو در کوزوو, به نظر می رسد ژیژک رویگردان از آن چیزی باشد که “حق¬السکوت دوجانبه” می نامدش, یعنی الزام به برگزیدن یکی از طرفین درگیر در این ماجرا؛ طبق استدلالی که این “حق¬السکوت دوجانبه” پیش می نهد: “اگر مخالف بمباران های ناتو باشید, در آن صورت موافق رژیم حامی¬فاشیستِ میلوسویچ و تصفیه های قومی آن هستید؛ [و از سوی دیگر,] اگر علیه میلووسویچ موضوع گیری کنید, در واقع دارید از نظم جدید جهانی که سرمایه ی جهانی-شده پیش می نهد حمایت می کنید.” در عوض, مسئله ی ژیژک این است که “پدیده هایی همچون میلوسوویچ در تقابل با نظم جدید جهانی نیستند, بلکه سیمپتوم (مرض-نمون) آن هستند, یعنی جایگاهی که از دورن آن حقیقت پنهانِ این نظم جدید جهانی سر بر می کند.” همچنین درباره ی حمله ی تروریستی به برج های تجارت جهانی, ژیژک آن استدلالی را مردود می شمارد که می گوید “اگر کسی به شکلی سرراست, یکسویه و غیرمشروط این حمله را محکوم کند به ناگزیر تصدیق-گر موضع ایدئولوژیک و وقیح-مایه ی آمریکائی مظلوم است که شری جهان سومی تهدیدش می کند؛ اگر به علت های ژرف تر سیاسی-اجتماعیِ نهفته در افراط گراییِ اعراب توجه کنیم, ناگزیر خواهیم شد قربانیان [آمریکائی] را محکوم کنیم که نهایتاً به سزای عمل شان رسیده اند.” در عوض, راه حل این است که “خود این تقابل را کنار بگذاریم و هر دو موضع را به شکلی همزمان اختیار کنیم؛ امری که تنها با توسل به مقوله ی دیالکتیکیِ کلیت می تواند پی گرفته شود.” و سرآخر, درباره ی به حمله ی آمریکا به عراق, ژیژک از هر دو بدیل ارائه شده سر باز می زند, و در آن واحد هم له و هم علیه مداخله ی نظامی استدلال می آورد. “صلح-طلبی انتزاعی هم از منظر روشکفرانه بلاهت-آمیز است و هم اخلاقاً ناشاسیت – باید در برابر تهدیدها ایستادگی کرد. صدالبته که سقوط رژیم صدام باعث شد اکثریت قابل توجهی از مردم عراق نفس راحتی بکشند. صدالبته که ستیزه-جویی اسلامی یک ایدئولوژی مخوف است.” ولی به رغم اینکه “در پس مخالفت هایی که با این جنگ می شود چیزی نیرنگ-بازانه نهفته است…در خود این جنگ هم چیزی عمیقاً اشتباه وجود دارد.”
در یک گفتمان سیاسی عرفی, شرح و تفصیل (و روشن سازیِ) بدیل های اشتباه صرفاً اقدامی مقدماتی است که دست آخر به ارائه ی یک بدیل صحیح می انجامد. یا به روشی شبه-هگلی, مسئله ای این است که راهی برای برقراری مصاحله بین این بدیل ها پیدا کنیم, و بهترین سازمایه های هر یک از این بدیل ها را برگزینیم. ولی منظور ژیژک از “شکل سومی از آرایش سیاسی-اجتماعی” یک چنین چیزی نیست: آنچه نظر او را به خود جلب می کند نه چانه-زنی است و نه ایجاد موازنه و تعادل. در عوض, اگر ژیژک اصلاً به دنبال این باشد که بین این بدیل ها دست به انتخاب بزند, آن انتخاب مطلقاً حفظ خود این حق انتخاب است. اگر برای مشکلاتی که ژیژک پیش می نهد راه حلی وجود داشته باشد, آن راه حل را نباید در انتخاب یکی از این بدیل ها یا پیش نهادن یک راه بینابینی میان آن ها جست, بلکه اندیشیدن توأمان به هر دوی این بدیل ها راه حل مورد نظر ژیژک است. و نیز چنانچه در وضعیت سیاسی فعلی, ژیژک ناگزیر از انتخابِ یکی از این بدیل باشد, به هر حال او در پی این خواهد بود که چه چیزی مقدم بر خودِ این انتخاب در میان است, چه چیزی را هر دوی این انتخاب ها کنار می گذارند یا هر دو نمایندگی اش می کنند. ژیژک تحلیلی دارد از اینکه چگونه یک سوژه طیِ “انتخابی تحمیلی”, در این باره که جامعه وارد بشود یا نه درون, درون خود سامان یا نظم نمادین برساخته می شود- انتخابی که به رغم ظاهر آزادانه اش, در واقع انتخابی تحمیلی است چراکه تنها بدیل یا آلترناتیو آن روان-پریشی است؛ به شیوه ای که با همین شیوه ی تحلیل ژیژک در انسجام است, او در بیانیه های سیاسی اش می خواهد به آن موقعیتی بیندیشد که می توانیم بگوییم بر این “انتخابِ تحمیل شده” تقدم دارد, چنانکه گویی ما برای دست زدن به انتخاب الزامی نمی داشتیم.
به هر حال ژیژک در همین مرحله متوقف نمی شود, که اگر می شد خودِ این توقف نشان-دهنده ی شکل خاصی از فلج ذهنی دربرابر یک رخداد می بود. در عوض, ژیژک می خواهد از رهگذر همسان-سازیِ این انتخاب هایِ کذب (غیرواقعی) که دربرابر ما قد علم کده اند “هویتِ انگارشی” آن ها را به ما نشان بدهد. این هویت بر چه چیزی بنیان شده است؟ چرا تمامی انتخاب هایی که در چارچوبِ مختصات ایدئولوژیکِ از پیش داده جایگیر شده اند در بنیان خود یک انتخاب واحد هستند؟ همان گونه که هگل می توانست بگوید, “هویت انگارشیِ” این قطب های متضاد بر “مغاکِ بی شکل و ظلمانی”ِ یک امر کلی یا امر جهان-شمول انتزاعی بنیان شده است, که مثل “امر واقع” لاکانی “همواره در جایگاهی واحد” قرار دارد. و ترجمان این مغاک در کار ژیژک قلمرویِ تمایزناپذیر سرمایه ی جهانی است. این گفته بدین معناست که برای ژیژک, به همان سان که برای هگل, اندیشیدن به معنای سر باز زدن از همین انتخاب های تحمیلی است. و چنین سرباززدنی از رهگذر به اندیشه درآوردن آن کلیتی میسر می شود که مقدم بر این انتخاب هاست و آن ها را مشروط می کند. ولی, طی به اندیشه درآوردن این کلیت, طی مستغرق ساحتن آن در اندیشه ی بازنمایش-گر ژیژک ضمن پیروی از هگل نوعی وقفه را نیز در این کلیت وارد می کند, و باعث می شود که این کلیت از “جوهر” گذشته به [ساحت] “سوژه” راه یابد. با اینجام این کار – و این تأکید مارکس است که تنها بدیل سرمایه خود سرمایه است – ژیژک نشان می دهد که “اشارت-ورزی” به سرمایه از نقطه ای خارج از خود سرمایه فقط به این دلیل میسر می شود که از همان بدو امر خودِ سرمایه نقش قطب متضاد خودش را هم به عهده گرفته باشد. دقیقاً تا هر آنجا که بشود سرمایه را در اندیشه آورد دیگر سرمایه یک امر کلی یا جهان-شمولِ حقیقی نیست, یعنی به قدر کفایت انتزاعی نیست – و نکته ی محل تأکید هگل از مستغرق ساختن یک امر کلیِ انتزاعی در رسانه ی تفکر بازنمایش-گر همین رهیافت است. سرمایه خودش استثنای خودش است. یا به بیانی دیگر, سرمایه به واسطه ی یک امر کلی یا جهان-شمولِ گسترده تر همچون استثنا تجلی می یابد, و نکته ی مورد نظر ژیژک از جهان-شمول بودن یا کلی بودن همین مسئله است: و این خود هیچ نیست مگر همان چیزی که هر امر جزئی را جزئی می سازد.
ولی اگر باز به همان موضوعِ گذار از “جوهر” به [ساحت] “سوژه” بازگردیم, که قدرت اندیشه ی دیالکتیکی است, می توانیم بگوییم که – به معنایی یکسره تحت اللفظی – همه ی آن کاری که ژیژک انجام می دهد “انسانی کردن” سرمایه است (ولی باز از همین منظر هم این سوال پیش می آید که “انسان” چیست؟). و این پرسش به ناگزیر ما را به یاد همان بدیل موسوم به “راه سوم” می اندازد که ژیژک در سرتاسر کارش قویاً آن را رد می کند. به هر حال, آیا نباید دلایل ژیژک برای مردود دانستن “راه سوم” را همچون نتیجه ی هم-نشینیِ ناخوشایندی بین ژیژک و تونی بلر توضیح داد – یعنی همان طور که لاکلائو اشارت-وار نشان داده است در اندیشه ی ژیژک گونه ای از “راه سومِ” ناممکن به شکلی تلویحی وجود دارد؟ و بگذارید, همانطور که خود او در مورد بلر و هِیدِر پیش نهاد می کند, ما نیز نوعی همسانی را بین بلر و ژیژک مطرح کنیم. اما بگذارید اینجا اندکی دقیق تر شویم. در “راه سوم” ژیژک آنچه در معرض مخاطره است تمایزی است ضروری بین فرم و محتوا. از لحاظ محتوا, او مطلقاً با “راه سوم” موافق است, یعنی به همان شکل متداول آن و نیز تمایل اش به راه اندازیِ برنامه های اجتماعیِ پیشرو دربرابر اوپوزیسیون محافظه-کار. خیلی ساده (در لحظه ی کنونی) بدیلی برای سرمایه-داری وجود ندارد. ولی از لحاظ فرم, ژیژک مطلقاً با اینکه راه سوم پیشاپیش دربرابر واقعیتِ [فقدان بدیل برای سرمایه-داری] سر تسلیم فرود آورد مخالف است. برای ژیژک, این نتیجه-گیری که هیچ بدیلی برای سرمایه-داری وجود ندارد فقط از طریق به اندیشیدن به یک بدیل به دست می آید؛ بدیلی که دقیقاً به خاطر کنار گذاشته شدن (و اینجا باز پایِ نکته ی مورد تأکید هگل درباره ی امور کلی انتزاعی و انضمامی به میان کشیده می شود), به ما اطمینان می دهد که تنها بدیل موجود خود سرمایه-داری است. به عبارتی دیگر, برخلافِ “راه سوم” که در آن ما همیشه با سرمایه-داری آغاز می کنیم, برای ژیژک سرمایه-داری فقط می تواند نتیجه ی یک امر کلیِ انتزاعی تر باشد (یعنی خودِ سرمایه-داری و دیگری/غیرِ آن).
و همین مسئله به ما امکان می دهد که عملکردِ سیاسیِ نقدباران شده ی ژیژک در یوگاسلاوی سابق را به شکلی شرح و بسط دهیم که با نظریه ی سیاسی او در انسجام باشددر پرتویِ آنچه که امروز چپ-گرایی رادیکال ژیژک در نظر گرفته می شود, اعمال سابق او معمولاً همچون سازش-گریِ لیبرال¬مآبانه وانموده می شود, چیزی که شاید او آروز داشته باشد به فراموشی سپرده شود (ژیژک در نخستین انتخابات های آزادِ اسلوونی در مقام یک کاندیدای ریاست جمهوری حامیِ اصلاحات شرکت کرده بود). با این حال, قضیه این است که نه تنها ما نباید در پرتوی نظریه های متأخر سیاسی به رد و انکار اعمال نخستین او برآییم, بلکه تنها در پرتوی همین نظریه های سیاسی متأخر است که اعمالِ پیشینِ او واجد معنا می شوند. چون آنچه به نظر می رسیده که ژیژک در آن زمان انجام می داده است خود چیزی نبوده مگر تلاش برای حفظ همین حق انتخابِ بنیادین, یعنی اجتناب ورزیدن از اینکه نوعی دگرگونی اجتماعی آرمانشهری یکسره کنار گذاشته شود – کاری که می باید در عین تصدیق ضرورتِ انتخاب-گری در چارچوب یک یوگسلاویِ “آزادشده” (یعنی سرمایه-دارانه) صورت گیرد. و در نظر داشتن این نکته بسیار حیاتی است که ژیژک هرگز در هیچ کجای آثارش وجهِ آرمانشهریِ نهفته در دمکراسی یا در یک فضای مدنی به اشتراک گذاشته شده را انکار نمی کند, مگر همان تریبونی که برای شرکت در انتخابات بر فراز آن ایستاده است: و این موضع او ممکن است همانندی هایی با پشتیبانی اش از “عظمتِ درونیِ” دیوان-سالارِی (بوروکراسی) استالینیستی داشته باشد. محض قیاس, می توانیم بگوئیم به همین دلیل است که ژیژک جنبش های اجتماعیِ مربوط به مرحله ی گذار را در کشورهایی که به تازگی از قید و بند حکومتِ کمونیستی رهایی یافته اند “راه سوم” می نامد, یعنی نمونه هایی نظیر جنبش “موقعیتِ تازه” در آلمان شرقی. بار دیگر شایان تأکید است که از لحاظ محتوا این جنبش ها احتمالاً هیچ فرقی با جنبش های موسوم به “راه سوم” که متعاقباً در غرب شکل گرفتند ندارند (و آیا اصلاً خود ملهم از همین جنبش ها نبوده اند؟), ولی از لحاظ فرم یکسره با نمونه های غربی شان تفاوت دارند. هرچند در سطح ظاهری اینگونه به نظر می رسد که این جنبش ها خود را با مقتضیات جدید سرمایه-دارانه تطبیق داده اند, برای لحظه ای کوتاه هم دربرابر سرمایه-داری و هم دربرابر کمونیسم توانستند به بدیلی حقیقی توانستند تجسم بخشند (و این دقیقاً همان چیزی است که لاکلائو از ژیژک طلب می کند.)
اما شاید این گزاره ی آخر – که می گوید فقط برای “لحظه ای کوتاه” آن جنبش های سابقاً کمونیستی توانسته اند بدیلی ایجاد کنند – بیش از اندازه رقت-بار باشد. منظور ما از چنین گفته ای دقیقاً این است, و روی این نکته هم تأکید تام و تمام داریم, که ژیژک بر ابزارگراییِ کسی چون تونی بلر که در سیاستِ “پیشرو”ی راه سوم وی نهفته است صحه می گذارد, آمادگی او برای اینکه “دستان اش را آلوده سازد”, تعبیری که ژیژک آن را به شکلی تأییدآمیز برای محافظه کاران به کار می برد. در واقع آنچه او در بدیل “راه سوم” به هنگام فروپاشی کمونیسم می ستاید بیش از آنکه معطوف به آرمانشهر-باوری آنیِ این بدیل باشد آمادگی آن است در راهِ تجسد بخشیدن به یک دولت دیوانسالارانه ی لیبرال؛ مَخلص کلام, میل آن برای شکست نخوردن, برخلاف بسیاری از چپ-گرایی های معمول, که حتا شامل خود جنبش “موقعیتِ تازه” نیز می شود و خصیصه ی تراژیک آن همین بود که سرِ آخر بر شکستِ فرجامین خود آغوش گشود. (تراژدی چهره ای چون واسلاو هاول نیز همین است: اینکه او همیشه هم لیبرالی رقت-انگیز و “ابله” نبود که به خوبی از عجز خودش اش آگاه باشد, بل لحظه ای هم یک” بی صفتِ” محافظه کار بود که آماده بود هرکاری انجام دهد تا قدرت را به دست آورد و نگاهش دارد.) دقیقاً به همان معنایی که ژیژک از محافظه کاری اصیل مراد می کند, در اینجا می توان گفت که “راه سوم” محافظه کارانه است: راهی برای “نگاهداشتِ امر قدیمی” (یعنی, نگاهداشت بدیلی که از سرمایه داری بیرون گذاشته شده است) در بطن شرایط جدید سرمایه داریِ بین المللی. در نزد ژیژک این ژست رادیکال ترین ژست است – و می تواند درباره ی خود ژیژک نیز به کار رود. چپ-گرایی نوخاسته و در ظاهر افراطی او ممکن است در نهایتِ امر صرفاً راهی باشد برای نگاهداشتِ “محافظه کاری” اصیل و لیبرال او در بطن شرایط جدیدی که از انحراف و انحطاط نظری چپ نشان دارد.
در این مقطع, برای آخرین بار باز می گردیم به مثال های سه گانه درباره ی تعهد سیاسی خاص ژیژک که با آنها مطلب را آغاز کردیم. ار لحاظ محتوا, می خواهیم بگوییم که موضع واقعی ژیژک تفات چندانی با راه سومِ “واقعاً موجودِ” ما ندارد. اما از لحاظ فرم, تفاوتی قطعی در میان است. منظور این است که بدیل “راه سوم” – و این همان “هویت انگارشی” و قطب متضاد آن است که یک چنین بدیلی را ممکن می سازد – می تواند تنها با در نظر گرفتنِ قطب متضاد خودش به دست داده شود یا, به بیانی دقیق تر, از رهگذر مقایسه کردن خودش با آن قانونی که دارد. به تعبیری ساده تر, ژیژک در مجموع موافقِ کنش های لیبرال دمکراتیک در هر یک از آن موقعیت هاست, اما هر بار – و این دقیقاً زمانِ اندیشیدن است – نه تنها این مسئله را پیش می نهد که چنین کنش هایی باید استانداردهای خودشان را برای خودشان نیز به کار گیرند, بلکه نشان می دهد این کنش ها فقط به این سبب ممکن شده اند که استانداردهای شان را پیشاپیش در حقِ خودشان نیز به کار برده اند, آنها پیشاپیش با قطب متضاد خود در رابطه ی اِنگارشی قرار گرفته اند. اینکه ما می توانیم به چنین تصمیماتی برسیم ورای هرچیز به این دلیل است که کنش هایی از این دست آن “مغاک ظلمانی بی شکل”ی را نمایندگی می کنند و جای اش را می گیرند که از همان بدو امر به آن اشارت می ورزیده اند.
جهانشمولیِ انتزاعی, که در واقع این تصمیم ها را همواره استثنا می کند, همان چیزی است که این تصمیم ها را به سمت به حیطه ی تحقق می کشاند, تسریع شان می کند, و باعث می شود که از ساحت جوهر برگذشته به ساحت سوژگی درآیند, سوژه ای که چیزی نیست مگر تصمیم یا کنشی درون موقعیتی قطعیت-یافته. (و تصادفی نیست که هویتِ انگارشیِ هگلیِ قطب های متضاد همان چیزی است که بودریار در تحلیل یازده سپتامبر از آن به عنوان “مبادله ی نمادینِ” غرب با دیگری اش یاد می کند, هویت انگارشی کنش هایی که نه تنها به تضاد می انجامند بلکه به صرف وجود همین تضادها ممکن شده اند.)
در نتیجه, در هر یک از این مثال ها “عدالتِ بی مرزِ” معینی تلویحاً به دست داده شده که می توانیم به سادگی از آن به عنوان “راه سوم” یاد کنیم؛ این راه سوم بیشتر از آنی که خودش را جدی می گیرد جدی گرفته شده است, راه سومی که عملگراییِ بی رحمانه و عذرناپذیری را اول از همه در حق خودش اعمال می کند. دوباره یاد آور می شویم که آنچه گفته شد به هیچ وجه در حکم دفاع از بی-کنشی نیست و بر هیچ مبهم گویی اخلاقی ای هم دلالت ندارد بلکه, کاملاً بر عکس, به ضرورتی همیشگی برای عملِ افزون تر اشاره دارد, و به اینکه همواره به موقع عمل کنیم. از همین رو, در مورد مثال یوگاسلاوی, در گزاره ای که به شکلی معنادار از نسخه ی “رسمی” متن انتشار یافته در “نیو لفت ریویو” بیرون کشیده شده بود, ژیژک را برای مسئله ی مداخله ی ناتو بدین نحو “راه حل”ی را پیش می نهد: “دقیقاً به عنوان یک چپ, پاسخ من به این تنگنا, یعنی این پرسش که بالاخره “بمباران کنیم یا نه؟”, چنین است: “هنوز به حد کافی بمباران نکرده ایم و همین الان هم برای بمباران کردن خیلی دیر شده است!” در مورد مثال یازده سپتامبر, ژیژک از راهی حرف می زند که در آن نیروهای ائتلافی, به همان نسبتی که بیرون از خودشان به دنبال دشمن می گردند, هدف شان را همواره گم خواهند کرد: او می گوید آنها تنها تا جایی که به خودشان نیز ضربه بزنند به “عدالت بی مرز” دست خواهند یافت: “عدالتی که اعمال می شود باید, به معنای دقیقِ هگلیِ کلمه, حقیقتاً بی مرز باشد, یعنی, در برقرار کردن نسبت بین خودش و دیگران, با خودش نیز نسبت برقرار کند. به طور خلاصه, می باید این سؤال را مطرح کند که خودِ ما, مایی که عدالت را اعمال می کنیم, چگونه در آنچه علیه اش می جنگیم نقش داشته ایم.” در نهایت, در مورد مثال حمله ی آمریکا به عراق, ژیژک با آن مخالفت نمی کند – دلایلی که او پیشتر در ردِ نکوهش های صلح-طلبانه علیه این جنگ آورده بود سر جای خود هستند – بلکه مخالفت ژیژک با آن کسی است که این کار را انجام می دهد, و دلایلی که با استناد به آنها این حمله صورت گرفته است: “آنچه این حمله را به کاری اشتباه مبدل می کند این مسئله است که چه کسی این کار را انجام می دهد. بنابراین, نقدِ این وضعیت باید بدین شکل باشد: تو کی هستی که بخواهی این کار را انجام دهی؟” و به همین دلیل در مقاله ای که بعد از گردآوری این مجموعه مقالات (یعنی کتاب “استثنای جهانشمول”) منتشر شد, ژیژک به نفعِ انتخابِ مجددِ بوش استدلال می کند: نه به سیاق منطقِ نوعیِ چپ که مدعی می شود افراط کاری های بوش به طریقی فروپاشی سرمایه داری را تسریع می کند, بل برای ضمانت اینکه بوش بابت اعمال اش مسئول شناخته شود. همانگونه که ژیژک می نویسند: “اگر جان کری برنده شده بود, لیبرال ها مجبور می شدند با عواقب حمله به عراق مواجه شوند, چیزی که به بوش امکان می داد دمکرات ها را بابت نتایج اعمال فاجعه آمیز خودش مقصر جلوه دهد.”
در نتیجه, شایسته است در نظر داشته باشیم که بابت هر آن انتزاعی-گری که ژیژک ممکن است بدان متهم شود, مقالات این مجموعه آکنده از اسامی جزئی رهبرانی مُعین, وقایعی خاص, و گزینه های سیاسی گوناگون و انضمامی است. باز در این باره صرفاً دو چیز خواهیم گفت. اول اینکه نباید فرم انتزاعی استدلال های ژیژک و این امور جزئی را در تضاد با یکدیگر در نظر بگیریم. همانطور که سعی داشته ایم روشن سازیم, روش تغییرناپذیرِ ژیژک در هر موقعیت سیاسی اندیشیدن به آن گزنیه ی “سومی” است که کنار گذاشته شده است, گزینه ای که هرگز بدین شکل فهم نمی شود مگر آنکه در حکم استثنای خودش در نظر آورده شود. به هر حال, جزئیاتِ نوشتار ژیژک – برخلاف لاکلائو – تنها به یمنِ همین انتزاعی-سازی آفتابی می شوند و صرفاً همین استثنا هستند. دوم اینکه این جزئیات – گزینه های سیاسی در نظر گرفته شده, جزئی ترین تدقیق ها در یک فاکت (ژیژک به نقل قول آوردن این جمله ی قصار لنین علاقه ی وافری دارد: “سرنوشتِ تمامِ جنبش طبقه ی کارگر می تواند تا سال های سال با یکی دو کلمه در برنامه های حزب تکلیف اش روشن شود”) – دقیقاً خودشان راهی هستند برای نگاهداشت حقِ انتخابِ بنیادین. شرح و تفصیل صبورانه و وسواس-آمیز فاکت ها دقیقاً خودش هنگامه ی اندیشیدن است و در حکم تن زدن از آن کنشی است که صرفاً بر مختصات ایدئولوژیک موجود صحه می گذارد. و البته با این همه یک چنین فاکت هایی هرگز خنثا نیستند: و تنها می توانند از یک منظرِ نمادینِ خاص نگریسته شوند. جزئیات در کار ژیژک همواره استثنا هستند, در یکی از دو سوی معادله قرار می گیرند, و از همین رو آنچه را که هدف گرفته اند از دست می دهند. در حقیقت هم تمامِ کار ژیژک – حتا آن مباحثِ به اصطلاح نظری اش – صرفاً مجموعه ای از جزئیات است که بدین شکل فهم شده اند. هم می خواهد انتخاب تحمیلی را به اندیشه در بیاورد (و بدین شکل بر آن فائق شود) و هم این انتخاب را صرفاً تکرار می کند, و دیگربار آن را از دست می دهد. کار وی به طور هم زمان هم اندیشیدن به استثناست و هم خودش صرفاً یک استثنای دیگر است. و به همین معنای پیچیده است که می توانیم به درکی از آن شکافی برسیم در ساحت ظاهر (نمود) ایجاد می شود و خود استثنا محسوب می شود: شکافی که صرفاً بین جهان و یک گستره ی استعلایی ایجاد نمی شود که جهان بنا باشد آن را نمایندگی کند, در عوض این شکاف بین جهان و آن جزئیاتی پدیدار می شود که باعث می شوند این جهان به عنوان امری جزئی باز-نشانه-گذاری شود – جهان خود یک استثناست. اندیشه ی حقیقی بر چیزی بیرون از این جهان بنیان نهاده نشده است, که بین آنچه هست و آنچه باید باشد شکاف اندازد, بلکه در عوض بنیان آن بر خود جهان نهاده شده است, و بین آنچه هست و آنچه هست ایجاد شکاف می اندازد. هنگامه و جایگاهِ اندیشه دقیقاً خودِ این شکاف است.
و شاید همینجاست که باید نقد هگل بر اسپینواز را دگرباره اعاده ی حیثیت کرد؛ اسپینوزایی که ژیژک به شکلی رسوا او را “ایدئولوگ سرمایه داری متأخر” نامیده است؛ اسپینوزائی که نتوانست در این “جوهر-سرمایه” تأمل کند:
از نظر محتوا, کاستیِ فلسفه ی اسپینوزا دقیقاً ناشی از این واقعیت است که فرم در حکم امری درونماندگار نسبت به آن محتوا فهم نشده است, و به همین علت تنها در حکم فرمی بیرونی و ذهنی بر حادث می شود. اسپینوزا جوهر را بی درنگ بدون میانجیگریِ دیالکتیکیِ مقدم بر آن درک می کند؛ جوهر, که قدرتِ جهانشمولِ نفی است, می توان گفت مغاکی, ظلمانی و بی شکل است که درونش هر آن محتوایِ تعین-یافته همچون چیزی از بنیاد تهی و خلأگونه فروکشیده می شود, و از بطنِ خودش هیچ چیز به دست نمی دهد که برای خودش از هستی ای ایجابی برخوردار باشد.
منبع ما اشتراک