افسانه ی سنگ تراش

افسانه ی سنگ تراشi

احمد سیف

برای پسركم نیما، كه این قصه را دوست می داشت

بچه های خوب،

نورچشمانم، عزیزانم…

یادتان می آید آن شب، آن شب سرد زمستانی

از صلات ظهر تا شب،

برف، هم چنان یكریز می بارید،

تا به زانو برف….

گفته بود آن پیرمرد شعر، آن منبت كار واژه،

شیشه ها را مه گرفته،

چشم، می نشاید دید چشمی را

یاد تان آمد كدامین شب!

سرد بود وسوز سرما بود، و سلام ات بود بی پاسخ

وعده دادم من اگر آرام بنشینید،

قصه خواهم گفت،

قصه ای از روزگاران قدیمی،

قصه ای شیرین و درس آموز..

دزد بی آزرم خواب اما، جفت الماس دو چشمان شمارا قاب زد، قاپید…

مانده بودم من همه حیرت،

قصه ام ناگفته همچون راز.

امشب اما در درونم نیز، برف می بارد،

تیله های چشمهایم مات

مرغزارسینه ام چون دستهایم تنگ

دستهایم، چون دلم خالی

شهر وده زیر لحاف برف،

سوت وكور و ساكت و خاموش

سوز سرمائی است بی آزرم

گرچه دلتنگم و دلگیرم

دوست دارم تا براتان لاله های نورسیده

غنچه غنچه یاسمن های زعشق و زندگی سرشار،

خالی از كینه،

این همه بیگانه با این عصر بی فرجام و بی انصاف…

قصه ای گویم، قصه ای از غصه های پار و پارینه

*******

روزی بود، روزگاری بود

دورتر ها در افق، آن دورهای دور

در زمین خوب و پربار رفاقت ها

درهمان جائی كه دل عاشق همیشه، سینه اما ریش،

در كنار روستائی پرت، آبش كم،

حاصل خاكش اگر ناچیز، مردمانش لیك، بخشنده

مثل طفلی نورسیده پاك و بی تزویر.

پای سنگین كوهِ سنگین دل، سركشیده تا فلك مغرور

نوجوانی سروقامت، ستبر بازوان پیدا، وسینه پهن همچون دشت

می تراشد سنگ

هفت روز هفته و سی روزه ی هر ماه،

خسته، خاك آلود،

تیشه اش سنگین، بازوان خسته

سنگِ سخت اما، سخت سر جان سخت.

صورتش غرق عرق، پاره پاره پیرهن هم خیس و خاك اندود

چسبیده به تن چون پوست.

هم چنان بر سنگ می كوبد

سنگ اما، هم چنان سرسخت.

نوجوان انگار، شیره ی جان را به روی خاك می پاشد.

می تراشد سنگ….

سنگ قبر، سنگ حوض و هاون سنگی.

روزی اما ناگهان در آن جهان پرت،

در آن، گوشه ی آرام و ساكت، دور از هنگامه های شهر، شهر بی انصاف

گردوخاكی، برق شمشیری،

تك سوار چابكی سرتابه پا پوشیده درآهن

رسید از راه.

خسته، اسبش خسته اما هم چنان سركش

تك سوار نورسیده یك تن آهن پوش، باصدائی گنگ،

رو به سوی نوجوان خسته و دلتنگ…

هان! با توام!

نوجوانا! ابلها…. ناچیز!

قبله ی عالم،

سایه ی یزدان،

امید ناامیدی های خلق الله

از سر احسان و لطف بی نهایت

افتخار هر دو دنیا را برایت ارمغان آورده…

قبله ی عالم، ستون اصلی آئین و دین، عزم فرموده و از این روستا

سوی دیار بلخ خواهد رفت.

قدر این نعمت غنیمت داشته، در پیش پای حضرت سلطان،

مركز عالم، ستون دین،

به خاك افتاده، یزدان را نیایش كن.

سپاس و شكر هم باید،

پیشكش، هدیه ای در خور كه حتما هست،

قادر منان ترا پاداش خواهد داد….

هنوز آن تك سوار غرق آهن، گرم صحبت بود كه از آن دورترها

گردوخاكی مثل طوفان شد…

كاروان حضرت سلطان و همراهان رسید از راه…

شاه شاهان پشت اسبی كوه گونه، كوه را می ماند

مست و مغرور از شراب كبر

كاسه ای زرین، از طلای ناب دردستش

كه از آن، بوی خوب چائی كلكته می آمد…

شاه شاهان، قبله ی عالم، نشسته بی خیال اما به خود مغرور پشت اسب

چای می نوشید…

چند قدم آن سوی تر اما،

تیشه اش بردوش، نوجوان سروقامت

به خاك افتاده، زیر لب،

دعای توبه و تعظیم را می خواند.

تو پنداری كه می ترسید، یا شرم و حیائی داشت نامفهوم

می لرزید لبهای ترك دارش..

سرش پائین، و چشمان نجیبش

زمختی های پای اسب را می دید، نه افزون تر…

درون سینه اش دلگیر و دردآلود

اگرچه خشم می جوشید اما، دیو وحشت یكه تازی داشت.

سرش را كرد بالا و نگاهی كرد

كماكان….. پای زشت اسب را می دید، نه چیزی بیش.

به زیر لب بدون وفقه نق می زد و حتی كفر هم می گفت…

خدایا، خداوندا! چه شد آن عدل و انصافی كه مارا وعده می دادند؟

كه آیا گفته باید این چنین خوار و حقیر ودون

به پای اسب، اسب زشت و تنبل، برزمین افتم؟

خداوندان بنشسته به پشت اسب،

كجا دانند و كی بینند حال ما؟

شب وروزم به جان كندن،

و لیكن اسب بی مقدار،

گرامی تر زمن در بارگاه تست؟

تو خود انصاف ده – انصاف اگر داری! – این حق است؟

خداوندا ! اگر عادل،

خداوندا ! اگربی شیله و تزویر،

مراچون اسب، این محبوبه اسب حضرت سلطان، دگرسان كن.

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد. و آن رعنا جوان سروقامت

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

به شكل اسب هم چون كوه، دگرسان شد.

خرامان تر ولی از كبك، از كبك نجیب دره ” پلهار”ii

همه تن عشوه گشت و ناز،

با خود گرم صحبت بود.

خدایا از سر تقصیر من بگذر،

زبانم لال، درعدل تو شك كردم….

به شكل اسب، اسب ویژه ی سلطان، مرا غم نیست.

خداوندا…. ز تقصیرات من بگذر…..

سرش را سوی بالاكرد تاباچشمهایش نیز

استدعای عفو خود كند تكرار…

از این حركت، دودست شاه لرزیدند، وچای داغ از زرین جام دست شاه،

پشت اسب را سوزاند.

ازاعماق دلش، آهی كشید از درد..

نگاهی كرد با تشویش،

زچشمانش صدای شكوه می آمد

خداوندا !

عبث گفتم، كجا عدل است این سوزش، كجا انصاف!

دلم خوش بود، زین پس غصه های كم،

وچون محبوبه اسب شاه، عیشم كوك

ولی اكنون،

چه عیشی؟

تو می بایست اگرعادل، دگرسانم كنی بی وقفه، هم چون قبله ی عالم

…به مثل شاه…

چرا كه قدرتش را حد و مرزی نیست

و من، از ناتوانی های خود بسیار دلگیرم و دلتنگم…

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك، پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد. و آن رعنا جوان سروقامت

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

به شكل شاه، شاهی یك تنه مغرور، دگرسان شد.

كه پشت اسب، اسبِ فیلی رنگ،

نشسته، تو گوئی از همان جام طلائی، چای می نوشید..

ومردان و زنان در هركناری جمله در تعظیم…

كسی آیا، حریف من تواند بود؟

كسی آیا در این شكی تواند داشت؟

كه دراین سرزمین خوب،

توان و قدرت من، لایزال و یكسره بی حد…

و شاهنشاه گرم خودستائی، غرق لذت بود…

سرش را سوی آسمان كرده، به زیر لب، به آرامی برای خویشتن می گفت:

خدایا شكر….

ولی چیزی فروزان تر ز آتش، غذابش داد،

با دستان خود، چشمان خود پوشاند…

توپنداری پرید از خواب، از خوابی عمیق و سخت…

لبش بیهوده می لرزید، شاید خشم بود و غیض..

شاید ترس!

دائم زیر لب غرغر كنان می گفت.

نع….نیم من آنچه می گفتم…

زمن برتر، تواناتر…. توئی…. خورشید!

خداوندا ! اگر عادل

تو می بایست، بی وقفه دگرسانم كنی مانند این خورشید..

مرا خورشید كن ای آن كه می گویند به هر كاری توانائی!

مرا خورشید كن…. خورشید!

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك، پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

از این پس مثل یك خورشید تابان باش….

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد. و آن رعنا جوان سروقامت

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

چون خورشید تابان شد، چه تابانی!

تمام بركه ها خشكید از سوز تموز چشمه ی خورشید..

تمام ماهیان مردند…

علفها سوخت و شالی زارها پژمرده و بی بار،

زمین خشك، ز بی آبی ورم كرده، تو پنداری كه آبستن…

جوان خندان لب و شادان، منم خورشید!

از خورشید برتر، كیست؟

خدایا، شكر.

منم بعد از تو ای یكتای بی همتا…. تواناتر

اگر خواهم، توانم هر چه هست و نیست را

به لبخندی بسوزانم…

ولی خورشید، مست از باده ی خودرا جهان دیدن،

غافل ماند…

كه از یك گوشه ی آن آسمان صاف و آبی رنگ،

سیاه وچرك دل ابری به سوی چشمه ی خورشید می آمد

دمی دیگر، سیاهی بود و تاریكی

و خورشید جهان افروز،

درون لشگری شب گونه، گم می شد.

تقلا كرد، شاید بند بگشاید

ولی افسوس، بی حاصل.

زهرسو لشگری از ابرهای تیره و تاریك

خروشان چشمه ی خورشید تابان دوره می كردند

و خورشید جهان افروز، كم كم از نفس افتاد.

همه جا تیره و تاریك

و انگار آسمان را بغض تلخی بود در حلقوم،

سیاهی بود و تاریكی..

جوان سروقامت، ستبر بازوان پیدا، وسینه پهن همچون دشت

…. همان خورشید عالم تاب….شرم آگین

خداوندا !

نمی بینی كه در بند سیاه ابر در گیرم؟

نمی بینی سیاهی ها و تاریكیست؟

دگرسان كن مرا چون ابر، ابرِ فاتح خورشید!

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك،پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

از این پس، ابر خواهی بود، سیاهی كن و تاریكی…..

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد. و آن رعنا جوان سروقامت

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

زان پس، ابر تاری شد بهم درگیر و در هم بافته، چون مشت.

زمین و آسمان یك سر سیاهی گشت و تاریكی..

زن ومرد و جوان و پیر ترسیدند،

گمان بردند دنیا می شود آخر…

خدا گوئی غضب كرده ست، خشم آلود..

تمام مردمان بر خاك افتادند…

خدایا ! رحمتی كن شرمساران را….

ومارا زین تباهی ها و تاریكی، رهائی بخش…

جوان سروقامت، ابر، خنده برلب داشت،

و مردان و زنان و كودكان گریان، دعاگویان….

ندانستم كه آیا آن دعاهابود یا چیز دگر…اما دمی دیگر،

غضب آلوده بادی سخت، می كوبید با مشت گره كرده،

و ابر چرك دل، در زیر ضرب باد، به هر سوئی پریشان تر،

جوان سروقامت، ابر…… می گرئید..

خداوندا !

گمان بردم كه از احسان و عدل تو

بسان ابر در هم پیج، از خورشید و اسب و حضرت سلطان

منم برتر…

ولی این باد، این هرجائی رسوای بی مقدار

تمام تار وپودم را زهم بگسسته، سرگردان

تو می بایست ، اگر عادل،

اگر آن سان كه می گویند، توانائی تو بر هر كار

دگر سانم كنی چون باد…

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك، پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

از این پس باد خواهی بود

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد. و پیرمرد

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

همچون باد، بادی تند و هول آور دگرسان شد

جوان خندید، به هرسو تاخت بی تاخیر،

سقف كومه هاچون برگ، سرگردانِ خشم باد

و هرجا رنبق پیری ریاضت كش،

شكسته ساقه های ترد از كینه،

زن و مرد و جوان و پیر،

ترسان و هراسان، به هر سوئی گریزان

و اشك و مویه ها، بی حد،

پرستوی امیدوآرزو در بند،

پلنگ رستگاری هایشان، زخمی

پریشان بود روز پیش، پلشت امروز، فرداهای شان،

نومید،

همه دربند،

در بند عقوبت های باد یكه تاز و سنگدل، بی رحم.

جوان، ستبر بازوان پیدا، وسینه پهن همچون دشت

اكنون باد، می خندید

و از احساس گنگی، غرق لذت بود:

منم برتر ز ابر و اسب،

تواناتر ز شاهنشاه و خورشیدم..

كسی آیا تواند هدیه ای آرد برای من،

به غیر از توبه و تعظیم؟

جوان آن گاه، به انگشت اشاره

زن و مرد جوانی را اشارت داد…

به خاك افتاده در تعظیم…

و هر دو، بی مهابا، به خاك افتاده از زانو و سر خون ریز و زخم آگین..

جوان باردگر خندید،

گمانم لحظه ای غفلت و یا چیز دیگر،

با فرق سرش كوبید بر صخره…

صدای نعره اش از درد، به آن سوی افق می رفت

و خونی داغ، جهید از چشم و از حلقوم..

خروشان شد، غضب آلوده و خونین،

دودستش را به سوی آسمان كرده، دعاگویان ولی با شكوه و تردید،

خداوندا ‍ اگر عادل، مرا چون صخره ای تاعرش، تا بالاترین بالا، دگرسان كن،

به شكل باد، باد سركش و بی باك،

من مقهور این كوهم…….

مرااز هرچه هست و نیست، برتركن…

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك، پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

از این پس كوه خواهی بود

زسنگی سخت چون خارا، و از هر كوه، بالاتر

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد.

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

جوان، چون كوه، كوه سنگی تاعرش، دگرسان شد.

به زیر پا نگاهی كرد،

تمام خانه ها، چون قوطی سهل عروسكها،

وآدمها بسان مور، ریز و بی رمق، سرگرم قیل و قال

كمی آن سوی تر، در آن ده بالا، رود پرخروشی یافت،

دهن كف كرده، اما

به چشم كوه، بسان ریسمانی بود در هم پیچ.

بخود بالیده با خود گفت:

عجب افسانه ای شیرین!

چه راهی سخت و ناهموار می بایستنم رفتن كه تاامروز

رسم جائی كه می باید

نیم دیگر من آن رعناجوان خسته و بی چیز

نه دیروزی! نه امروزی! نه فردائی!

نیم من اسب،

گرچه برتر از آن نوجوان خسته و دل تنگ،

ولی مقهور خشم شاه،

و لیكن شاه، خود

مغضوب خروشان كینه ی خورشید، خورشید جهان افروز

ولی خورشید نورافشان،

خود مغلوب،

مغلوب سیاهی های اخمو ابر سنگین سایه و دل چرك

و اما ابرسنگین سایه، صد پاره ز غیض باد

و باد خیره سر، هرجائی و مرموز،

لهیده از غرور كوه، كوه سنگی تاعرش…

و اكنون، این منم، آن كوه!

ز هر چه هست و خواهد بود، بالاتر،

منم این فاتح آن فاتحان دوش….

بدین سان كوه، غرق كیف و لذت بود

و خندان لب…

و اما در همان هنگام، در پای همان كوه بخود مغرور،

سنگ تراش پیر،

خسته، خاك آلود،

تیشه اش سنگین،

صورتش غرق عرق، پاره پاره پیرهن هم خیس و خاك اندود

چسبیده به تن چون پوست.

بی امان بر سنگ می كوبید…

با هر تیشه با هر ضرب، كوهِ فاتح و مغرور

بحود از درد می پیچید

و هم چون گله ی شیری به دام افتاده، می غرید…

و اما، سنگ تراش پیر، سخت سر، یكریز می كوبید…

و كوه از درد جانكاهی به پهلو، همچو ماری چوب خورده در عذابی سخت،

به خوداز درد می پیچید،

بغضش تنگ، بغضش تنگ تر می شد…

لبش را با زبان تركرد، فریادی كشید از سینه هم چون رعد

كسی آیا به حالم دل تواند سوخت؟

دعایم را كسی آیا اجابت می تواند كرد؟

خداوندا! اگر عادل!

مرا همچون همان رعنا جوان خسته و بی چیز،

عرق ریز و ملالت كش،

دگرسان كن…

من از افسانه های پوچ بی زارم و دلگیرم.

صدائی گنگ و لرزان، مثل یك پژواك،پاسخ داد:

«دعایت را بر آوردیم

صدائی مثل رعد آمد و برقی زد. جوان، آن كوه،

نمی دانم كه از آن برق، یازان رعد ناهنگام،

بسان نوجوانی سروقامت،

ستبر بازوان پیدا، وسینه پهن، همچون دشت

تیشه اش بردوش

پاره پاره پیرهن،

چسبیده به تن چون پوست،

دگرسان شد……

باز ناگه گردوخاكی، برق شمشیری،

تك سوار چابكی سرتابه پا پوشیده درآهن

رسید از راه.

خسته، اسبش خسته اما هم چنان سركش

تك سوار نورسیده یك تن آهن پوش، باصدائی گنگ،

رو به سوی نوجوان خسته و دلتنگ…

هان! با توام!

نوجوانا! ابلها…. ناچیز!

قبله ی عالم …………….

نوجوان اما، هم چون كوه،

به چشمان كینه ای دیرینه چون آتش،

غضب آلوده فریادی كشید از سینه، هم چون رعد…

منم انسان….

زهرچه بود وخواهد بود، بالاتر….

زاسب و شاه و خورشید جهان افروز،

زابر و باد و كوه سهمگین تا عرش،

هزاران بار والاتر،

منم انسان….

به خاك افتادنم هرگز…

**********

همه جا ساكت وخاموش،

وبرف اكنون دگر آهسته می بارد،

بروی برف، حتی، جای پائی نیست…..

زمین خوابیده زیربرف….

عسل چشمان، پرستوی دلم، هم، خواب،

بخواب ای جان شیرین، ای تو شیرین چشم…

خوابت خوش….

لبم كف كرده، چشمان خسته، خواب آلود

و شیرین قصه ام، افسانه، اما راست…

و شیرین قصه ام، افسانه، اما راست….

این ویرایش : مه ژوئن 2010

iيك افسانة تاجيكي 

ii  پلهار دره ايست در نزديكي هاي پلور، در لاريجان كه در سالهاي فراواني نعمت – يعني به روزگار نوجواني بنده – كبك زياد داشت.