روش شناسی متافیزیکی ، علمی و دیالکتیکی
امین قضایی
نظریه پردازان مارکسیست معمولا با عباراتی کلی از کنار مفهوم دیالکتیک گذر می کنند. این عبارات کلی ، با تاییدی محترمانه شیوه ی دیالکتیکی مارکسیسم را نوعی رویکرد کلی در نظر می گیرند مانند توجه به سیالیت و پویایی در پدیده های اجتماعی و تاریخی ، در نظر گرفتن رابطه ی متقابل ذهن و محیط ، کشف تضاد در نظم اجتماعی موجود و غیره. همه ی این رویکردها اگر درست باشد قطعا چرایی ، چگونگی و اهمیت روش شناختی دیالکتیکی را نشان نمی دهند.بدین ترتیب ، رویکرد دیالکتیکی به پدیده های اجتماعی ، در نهایت نوعی زبان پنهان و رمزی متخصصین نظریه پرداز و به دور از دسترس عموم باقی می ماند. من در این مقاله تلاش می کنم ضرورت و اهمیت روش شناسی دیالکتیکی را نشان دهم. چرا مارکسیسم به روش شناختی دیالکتیک متعهد است؟ چگونه می توان دیالکتیکی اندیشید؟ چه مثال های مشخصی در این مورد می توان ذکر نمود؟ ماتریالیزه کردن دیالکتیک یعنی چه؟ وروش شناسی دیالکتیکی در مقابل روش شناختی متافیزیکی و روش شناسی علمی قرار می گیرد. تا پیش از دوران مدرن ، متافیزیک ارسطویی بر جهان غرب و حتی شرق حاکم بود سپس در قرن شانزدهم ، فرانسیس بیکن و بعد دیگر تجربه گرایان و در نهایت فیلسوفان علم ، توانستند یک روش شناسی علمی و کاملا مبتنی بر تجربه را در مقابل روش شناختی متافیزیکی استوار کنند. بنابراین علم توانست با یک روش شناسی مجزا و کاملا تجربه گرا ، حساب خود را از متافیزیک مذهبی و جزمیات حاکم بر آن ، جدا کند. اما روش شناسی علمی اگرچه در مورد علوم طبیعی یعنی شناخت پدیده های طبیعی کارایی دارد اما در مورد شناخت علوم انسانی و شناخت پدیده های اجتماعی توانمند نیست. در مقابل این دو یعنی روش شناختی متافیزیکی و علمی ، روش شناسی دیالکتیکی برای تبیین پدیده های اجتماعی و تاریخی ظهور کرد.
ابتدا بررسی می کنیم که چرا روش شناسی علمی در شناخت پدیده های اجتماعی کارایی نداشته و بنابراین باید در پی یک روش شناسی دیگر باشیم. در روش شناسی علمی ابتدا فرض می شود که منبع شناخت ما ، به تمامی براساس تجربه از جهان بیرونی است . یعنی تمامی شناخت ما از تجربه بدست می آید. این خود پیشرفتی است که توانست روش شناسی متافیزیکی را پس بزند. سپس داده ها ، محسوسات را از جهان عینی و بیرونی ادراک و ثبت می کنیم. بعد از ثبت داده ها ، تلاش می کنیم رابطه ای علی و معلولی میان این پدیده ها برقرار کنیم و قواعد و قوانینی را از این تجربیات استنتاج کنیم. از استنتاج قوانین و وقواعد یک نظریه حاصل می شود که تجربیات بعدی همواره باید این نظریه را تایید کنند در غیراین صورت نظریه صحت خود را از دست می دهد. پیش فرض این روش شناسی این است که ابژه یعنی موضوع مورد مطالعه ی ما در یک محیط مشخص و کنترل شده ی آزمایشگاهی ، همواره خصوصیات و رفتارهای یکسانی را از خود بروز خواهد داد چرا که این روش شناسی فرض می کند که طبیعت براساس قوانین ثابت و لایغیر عمل می کند. بنابراین اگر تجربه ی ما با قانون و نظریه ی ما مطابقت نداشته باشد مجبوریم نظریه خود را عوض کنیم تا این عدم تطابق به نوعی حل شود. بنابراین در روش شناسی علمی :
1- فرض می شود که طبیعت براساس قوانین ثابت و لایتغیر عمل می کند
2- ما باید این قوانین را با اکتساب و توصیف تجربه های خود از ابژه ی مورد مطالعه استنتاج کنیم.
3- قوانین ما در صورتی صحیح هستند که همواره با تجربیات ما تایید شوند. در غیر این صورت براساس بند اول ، چون طبیعت همواره در شرایط مشخص ، یکسان عمل می کند، پس قانون ما هم همواره باید ثابت باقی بماند.
مثلا می دانیم که اجسام بر حسب جرم خود به یکدیگر جذب می شوند و مقدار این جاذبه بین دو جسم براساس قانون نیوتون ، با مجذور فاصله ی بین دو جسم نسبت عکس دارد. علم ( حداقل علم نیوتونی – در اینجا از نسبی گرایی موجود در علم جدید صرف نظر می کنیم) این ادعا را دارد که چنین قانونی در طبیعت وجود داشته و هیچ تجربه ای از ابژه ها ، این قانون را رد نمی کند و اگر رد کند باید این قانون را رها کرده و در پی اصل جهانشمول دیگری باشیم.
اکنون بیاییم اعتبار این روش شناسی علمی را در مورد علوم انسانی بررسی کنیم. ابژه ی علوم طبیعی ، طبیعت و اجسام طبیعی است در حالیکه ابژه مورد مطالعه در علوم انسانی ، انسان و پدیده های اجتماعی و تاریخی است. اگر بخواهیم روش شناسی علمی را در مورد این انسان و جامعه به کار ببریم باید فرض کنیم جامعه و انسانها براساس قوانین مشخص و ثابتی عمل می کنند.اما به وضوح چنین نیست. چه کسی گفته است که جامعه همیشه براساس یک قانون مشخص عمل می کند؟ آیا انسانها همیشه مطابق یک سری دستورالعمل های یکسان و ثابت می اندیشند ، رفتار می کنند و با یکدیگر مبادله و مکالمه می کنند؟ قانون جاذبه همیشه به طور یکسان بر روی ابژه ها عمل کرده است ، آیا در طول تاریخ ، هیچ دو حادثه ای به یک شکل و مشابه تکرار شده است که بتوانیم چنین فرضی را قائل شویم؟مسلما خیر.
بنابراین نمی توانیم بگوییم که جامعه مانند طبیعت همیشه مطابق قوانین ثابت و تغییرناپذیر( حتی به صورت نسبی) عمل می کند ، بنابراین روش شناسی علمی که در پی استنباط نظریه از تجارب است ، در اینجا کاربردی ندارد چون هیچ یک از سه بند فوق در اینجا اعتبار و کارایی ندارد.پدیده های تاریخی برخلاف پدیده های طبیعی ، تکرارناپذیر هستند. بنابراین بند 1 غلط است. برهمین اساس هیچ قانونی را نمی توان از پدیده های اجتماعی و تاریخی استنباط کرد. به همین خاطر هم ، هیچ نظریه ای نمی تواند همواره با تجارب ما تایید شود.
اصلا سخت نبود. هرکسی براحتی می تواند دریابد که روش شناسی علمی در مورد علوم انسانی کاربردی ندارد و باید درپی یک روش شناسی دیگر باشیم. اما خیلی عجیب است که هنوز بسیاری بر اعتبار روش شناسی علمی در علوم انسانی پای می فشارند. هنوز اکثریت قاطع مردم تصور می کنند که کنترل و اداره ی جامعه را باید بدست تکنسین ها و دانشمندان سپرد. یا مثلا حرف های جزمی بسیار مسخره ای از دهان کارشناسان علوم اجتماعی شنیده می شود و براساس انها استدلال می کنند. مثلا می گویند تجربه نشان می دهد که انقلاب ها شکست خورده اند ! آیا می توان براساس تجربه ی تاریخی ، قانونی استنتاج کرد. تجارب تاریخی تکرارناپذیراند و هر تجربه ای ذاتا با تجربه ی دیگر متفاوت است بنابراین اینگونه سخنان هیچ اعتباری ندارند . این افراد از ادغام روش شناسی علمی در علوم انسانی سوء استفاده می کنند و مخاطبین خود را فریب می دهند.
پیش فرض دیگری در روش شناسی علمی وجود دارد که نمی توان آنرا برای علوم انسانی بدیهی فرض گرفت. پیشتر گفتیم که روش شناسی علمی براین پیش فرض مبتنی است که ابژه ی مورد مطالعه ، در یک شرایط مشخص همواره رفتار مشخصی از خود بروز داده و از قوانین ثابت طبیعی پیروی می کند. روش شناسی علمی در مورد سوژه ی شناسنده یعنی دانشمند علوم طبیعی نیز این پیش فرض را دارد که او در فرآیند شناخت فردی بی طرف است . یعنی او در شناخت جهان ، منفعت و اغراض شخصی خود و یا گروه اجتماعی که به آن تعلق دارد را دخیل نمی کند و به صورت کاملا منصفانه و بی طرف ، نظاره گر پدیده های طبیعی است. این پیش فرض در مورد علوم انسانی اصلا درست نیست. ما فقط جامعه را نمی شناسیم بلکه در آن زندگی هم می کنیم و از منافع آن بهره مند یا از آن متضرر می شویم. با عده ای هم منفعت هستیم و منفعت عده دیگری در مقابل ما قرار دارد. خام اندیشی است که فرض کنیم جامعه شناسان و متخصصین علوم انسانی ، در شناخت خویش منافع ، علایق ، نیات درونی ، امیال خود را بروز نمی دهند. بنابراین تعصبات و پیش داوری های درونی سوژه ی شناسنده(چه تعمدی و چه غیرتعمدی) در فرآیند شناخت پدیده ی اجتماعی و تاریخی نقش دارد و نمی توان از آن صرف نظر کرد در حالیکه روش شناسی علمی این سوژه را بی طرف در نظر می گیرد.
اکنون به روش شناسی دیالکتیکی می پردازیم تا دریابیم چگونه مسائلی که روش شناسی علمی در مورد علوم انسانی با آن مواجه بود را برطرف می کند.
گفتیم که علوم انسانی فرض می کند ابژه ی مورد مطالعه براساس قوانین ثابت و طبیعی عمل می کند. اولین کار در روش شناسی دیالکتیکی آن است که ابژه ی مورد مطالعه را نه یک پدیده ی طبیعی و تغییرناپذیر بلکه پدیده ای تاریخی و قابل تغییر در نظر آوریم. هیچکدام از پدیده های اجتماعی طبیعی نیستند. خانواده ، بازار ، اداره ، مدرسه ، استادیوم فوتبال زمانی در تاریخ وجود نداشتند. بنابراین نمی توانند طبیعی باشند و از قوانین ثابتی پیروی کنند. همچنین تغییرپذیر هستند و ممکن است در آینده وجود نداشته باشند. شاید این گفته بدیهی به نظر برسد اما هنوز هم بسیاری ازنظریه پردازان برخی از پدیده های تاریخی را ازلی و طبیعی قلمداد می کنند. مثلا مذهبی ها تصور می کنند که انسان از ابتدا در خانواده بوده و ریشه ی همه ی ما به یک زوج یعنی به آدم و حوا باز می گردد. حتی لیبرالیسم که اندیشه ای مدرن محسوب می شود ، تصور می کردند مالکیت خصوصی یک مفهوم طبیعی و ازلی است و انسانها حتی وقتی جامعه نداشتند مالکیت خصوصی برایشان معنا و مفهومی داشته است. اما وقتی انسان شناسان به سراغ بومیان سرخ پوست و استرالیا می رفتند کم کم متوجه شدند که مالکیت بر زمین برای بومیان مفهومی ندارد.
در بند دوم در مورد روش شناسی علمی ، گفتیم که کار دانشمند این است که از پدیده ی طبیعی ، و کسب و ثبت تجربیات متعدد ، قوانینی استخراج کند. اما روش شناسی دیالکتیکی نمی تواند از ابژه ی تاریخی خود قانون استخراج کند.پس از یک پدیده ی تاریخی چه چیز می توان استخراج کرد؟ در مورد علوم طبیعی ، کشف قانون به نوعی به معنای شناخت محسوب می شود. اما هرشناختی الزاما استنتاج قوانین نیست. اکنون می گوییم که روش شناسی دیالکتیکی از پدیده ی تاریخی مورد مطالعه ی خود نه قانون بلکه تضاد کشف می کند. کشف این تضاد ، مانند کشف قانون در مورد علوم طبیعی ، یک شناخت است.
پیش فرض علم این بود که در پس طبیعت ، قوانینی وجود دارد . روش شناسی دیالکتیکی می داند که ابژه ی مورد مطالعه اش ، یک پدیده تاریخی است ، بنابراین از هیچ قانونی تبعیت نمی کند و توسط جامعه ساخته شده است ، بنابراین الزاما عقلانی هم نیست. نمی توان فرض کرد که پدیده ی تاریخی بهترین وضعی بوده که می توانسته وجود داشته باشد و یا الزام آور بوده چون مثلا از قوانینی تبعیت می کرده است. پس پدیده ی تاریخی ، دارای عقلانیت و منطقی است اما این عقلانیت کامل و مطلق نیست ، بلکه ناعقلانیت هایی هم دارد . یعنی منسجم نبوده و دارای تضادهایی است : این تضادها دو نوع هستند یا در درون ساختار تضاد دارند و یا با منافع و علایق سوژه ی شناسنده ، تضاد دارند. یک مثال می زنم : اگرشما وارد اتاقی شوید که اسبابی در آن چیده شده است . اما این اسباب چندان هم منطقی چیده نشده باشند و یک میز در جلوی در مانع عبور و مرور شده باشد ، چه عکس العملی نشان می دهید ؟ آیا تصور می کنید که این وضعیت اسبابها ، الزام آور و طبیعی بوده واز قوانینی تبعیت می کند که هیچ نوع اشکالی در آن وارد نیست، یا اینکه بین کارکرد میز و کارکرد ورود آسان افراد به اتاق ، تضادی تشخیص داده و سعی می کنید با قرار دادن میز در جایی مناسب تر این تضاد را حل کنید ؟
وقتی شما با یک برساخته ی اجتماعی ، تصنعی و تاریخی روبرو می شوید ، آنرا کاملا عقلانی و ضروری تصور نمی کنید و سعی می کنید تضاد ها ، اشتباهات و نواقص را برطرف کنید. دانشمندان علوم طبیعی معمولا می خواهند عقلانیت موجود در طبیعت را کشف کنند و سپس بعد از کشف قوانین در صورت امکان ، به تغییر وبهره برداری از آن به نفع بشریت خواهند اندیشید. اما در مورد علوم انسانی ، تغییر نیازمند کشف قوانین نیست. چون قانونی وجود ندارد بنابراین ما باید تضادهای یک سیستم را رفع کنیم. در مثال فوق چینش اسباب در یک اتاق ، یک تضاد ساختاری در درون خود اتاق بود ، اما ممکن است اتاق نه در خود ، بلکه با خصایص و علایق شما تضاد داشته باشد. مثلا ممکن است اندازه ی تخت خواب برای قد شما کافی نباشد. پس در مورد علوم انسانی به جای کشف قوانین باید در پی کشف تضادها باشیم.
دانشمند علوم طبیعی ، در نهایت در پی توصیف جهان با استفاده از کشف قوانین است ، این شناخت پایه ای برای علوم کاربردی و بهره برداری از طبیعت خواهد بود. اما در مورد علوم انسانی ، مسئله تغییر سیستم به صورتی است که کاملتر و عقلانی تر شود.روش شناسی دیالکتیکی پدیده را تاریخی و تغییرپذیر می داند در حالیکه روش شناسی علمی ابژه اش را ثابت و تغییرناپذیر می داند ، روش شناسی دیالکتیکی در پی کشف تضاد هاست و روش شناسی علمی در پی کشف قوانین و در نهایت روش شناسی علمی می خواهد نظامی توصیفی از جهان ارائه کند در حالیکه روش شناسی دیالکتیکی در پی تغییر وضعیت موجود است.
اما در اینجا سئوالی مطرح می شود ؟ ما سیستم ، یا “وضعیت موجود” یا یک محیط مشخص اجتماعی را برچه اساس عقلانی می خوانیم ؟ چه کسی عقلانی بودن یا نبودن آنرا تشخیص می دهد؟ این پرسش بسیار مهمی است . پیشتر گفتیم که دو نوع تضاد ممکن است پیش آید. تضادی که در درون یک ساختار وجود دارد و تضادی که بین علایق و منافع ما به عنوان یک شناسنده با ساختار وجود دارد. این گفته که یک ساختار یا وضعیت مورد مطالعه تنها وقتی می تواند تضادی در درون خود دارد ، بدان معناست که برای همه ی افراد ، با هرخصوصیتی ، این تضاد برقرار است. یعنی این تضاد در درون خود روابط ساختار موجود ، وجود دارد و علایق ، منافع و مقاصد افراد از جمله ی سوژه ی شناسنده نقشی در این تضاد ندارد. بسیاری از روش شناسی ها مانند ساختارگرایی و کارکردگرایی و پراگماتیسم که سعی کرده اند جایگزینی برای روش شناسی علمی کلاسیک باشند دچار همین خطا هستند. آنها تصور می کنند که می توانند عقلانیت یا ناعقلانیت پدیده ی تاریخی را بدون در نظر گرفتن منافع و نقش سوژه ی شناسنده در یک وضعیت تاریخی ، کشف کنند. بنابراین سعی می کنند نواقص ، معضلات و مشکلات وضعیت موجود را طوری حل کنند که گویی ، یک وضعیت کاملا عینی است و منافع و موقعیت و پیشداوری افراد در آن نقشی ندارد. یک وضعیت اجتماعی ممکن است برای من عقلانی و برای شما ناعقلانی باشد. تضاد و عقلانیت به خصوصیات و شرایط سوژه ی شناسنده بستگی دارد.روش شناسی دیالکتیکی برخلاف ساختارگرایی ، کارکردگرایی و… نقش سوژه را هم در ابژه ی مورد مطالعه در نظر می گیرد. در مثالی که زدیم ، اندازه تخت خواب که با قد شما تناسب نداشت ، ممکن بود برای یک کودک مناسب باشد.مکانیزم بازار آزاد و سطح دستمزدها برای یک کارفرما مناسب و عقلانی و برای یک کارگر ناعقلانی است. به هر پدیده ی اجتماعی که می توانید فکر کنید ، آیا اشتباهات موجود در این پدیده ها ، برای همه انسانها و همه دیدگاه ها صادق است و یا به موقعیت هر فرد بستگی دارد؟
اجازه دهید به خوانش های اشتباهی که گاهی از مارکسیسم می شود بپردازیم. مثلا رویکرد ساختارگرایانه که تصور می کند سیستم سرمایه داری تنها دارای تضادهای درونی مانند بحران های سرمایه داری است و نه تضاد با طبقه ی نوظهور پرولتاریا. نگاه ساختارگرا ، تضاد موجود در وضعیت طبیعی را تضاد درون ِ ساختار ابژه می داند و نقش سوژه و منافع آنرا در ساختار ابژه در نظر نمی گیرد. اما این یک خطای بارز است ، چون ابژه نمی تواند به خودی خود دارای تضاد باشد ، و این تضاد فقط برای یک سوژه ی مشخص و انضمامی معنا دارد. یعنی باید نقش سوژه را در کشف تضادها در نظر گرفت. عده ای تلاش کرده و می کنند تا دیالکتیک را از مارکسیسم بزدایند و مارکسیسم را به علمی تبدیل کنند که تضادهای ابژکیتو ( عینی) موجود در ساختار را کشف و رفع می کند.( مانند آلتوسر) در حالیکه می دانیم تضادها برای انسانها با موجودیت مشخص در جامعه مهم هستند. در مثال اتاق ، ممکن است فکر کنید قرار گرفتن میز در جلوی درب برای همگان یک چینش ناعقلانی است . اما این درست نیست. اگر کسی بخواهد از این اتاق به عنوان انباری استفاده کند ممکن است دیگر چنین حرفی برای او صادق نباشد و چینش این اتاق ( با توجه به خواسته های او) تضادی نداشته باشد.
روش شناسی علمی کلاسیک ، ادعا می کرد که قوانین کشف شده در واقعیت هم وجود دارند ، امروز ممکن است فیلسوفان علم بگویند هر نظریه ای با هرقانونی در نهایت فقط معتبر است و نمی توان ادعا کند که در طبیعت هم قوانین آن نظریه حکمفرماست. همچنین روش شناسی دیالکتیکی هم اعا نمی کند که تضادها در واقعیت ِ ابژه وجود دارند .بنابراین دیالکتیک حقیقتی را در درون پدیده ی مورد مطالعه اش کشف نمی کند ، بلکه می خواهد ابژه را تغییر داده و عقلانی تر کند. این عقلانی تر کردن به معنای رفع تضادهای ابژه و سوژه است. تضاد یک مفهوم ذهنی است که برای سوژه ی شناسنده معنا دارد و نمی توان مدعی شد که این تضاد در جهان بیرون هم وجود دارد.
به عنوان جمع بندی برای این بخش می توان گفت که روش شناسی علمی ، در مورد علوم انسانی کاربرد ندارد و نیازمند روش شناسی دیگر هستیم. دیالکتیسین ها ( به کاربرندگان روش شناسی دیالکتیکی) برخلاف علوم طبیعی ، جامعه را پدیده ای تاریخی در نظر می گیرند و چون هیچ پدیده ی تاریخی تکرار پذیر نیست پس نمی توان از آن قانونی استخراج کرد. بنابراین تنها می توان تضادهای موجود با سوژه ی شناسنده را کشف کرده و سپس این تضادها را رفع نمود. برای کشف این تضادها باید جایگاه سوژه در ابژه ی مورد مطالعه را در نظر گرفت چون تضاد همیشه بین منافع و مقاصد سوژه و شرایط ابژه برقرار است و معنایی می یابد.
ایدئولوژی و حقیقت
در علوم انسانی و برخلاف علوم طبیعی ما با یک پدیده ی تاریخی مواجه ایم. تاریخی بودن چند معنا دارد: اول اینکه این پدیده ازلی و طبیعی نیست. دوم پدیده تاریخی قابل تغییر است و ناگزیر و ضروری نیست. سوم پدیده ی تاریخی حامل یک عقلانیت است. این عقلانیت جزئی از ماهیت چیزها و اشیای جهان بیرونی نیست بلکه ناشی از برآوردگی نیازها ، امیال و مقاصد انسانهاست. این عقلانیت مطلق و کامل هم نیست. بلکه همواره در برآوردن نیاز انسانها و یا برخی از آنها ، دچار نقص و ناکارآیی است. این ناعقلانیت های موجود در عقلانیت تاریخی ، خود را به صورت تضاد نشان می دهد. اهمیتی که مارکسیسم به تاریخ می دهد از همین روست . به این جهت نشان می دهد پدیده ی مورد مطالعه ، یک پدیده تاریخی است . یعنی هیچ کدام از خاصیت ها و ویژگی هایی که در این پدیده ادراک می کنیم جزئی از ماهیت و طبیعت آن پدیده نیست بلکه ناشی از عقلانیت هایی است که در اثر تکوین تاریخی با سوژه ی تولید کننده ی خود بوجود آورده اند. و البته همواره تضادهایی هم دارند و برای ما ناعقلانی هم جلوه می کنند. بنابراین برای تغییر پدیده ی اجتماعی باید تضادهای آنرا کشف و رفع نمود. بدین ترتیب پدیده ی اجتماعی عقلانی تر می شود. فلسفه ای که به توصیف چیزها بسنده نمی کند و هدف شناخت را در تغییر آن به صورت دخالت فعال ذهن و عین در یکدیگر می داند ، “فلسفه ی پراتیکی” خوانده می شود. سوژه ی شناسنده در این فلسفه ی پراتیک ، به صورت دیالکتیکی با ابژه برخورد می کند. در مقابل فلسفه های متافیزیکی پیش از آن تنها سعی می کردند که جهان و نظام عالم وجود را توصیف کنند. آنها سوژه ی شناسنده را خنثی و بی طرف در نظر می گرفتند و اصلا نقش آنرا در کنش شناخت در نظر نمی گرفتند.
فلسفه های کهن با روش شناسی متافیزیکی سعی می کردند ماهیت اشیا و پدیده ها را کشف و توصیف کنند. روش شناسی دیالکتیکی چنین ادعایی ندارد. در واقع دیالکتیسین برخلاف متافیزیسین ، قصد ندارد حقیقت درونی اشیا و محیط را کشف کند. او مدعی نیست که می تواند یک نظام توصیفی از جهان ارائه دهد که یکبار و برای همیشه حقایق جهان را تبیین کرده باشد. بنابراین روش شناسی دیالکتیکی برای کشف حقیقت و ماهیت یا هستی چیزها نیست. روش شناسی دیالکتیکی می خواهد تضاد میان اهداف و منافع و عقلانیت سوژه را با عقلانیت ابژه و شرایط آن ، از بین برده و آنها را در یک شرایط بالاتر آشتی دهد. بنابراین روش شناسی دیالکتیکی نه تنها ادعای کشف حقیقت چیزها را ندارد بلکه حتی نقش منفعت طلبی و پیش داوری های سوژه ی خود را هم انکار نمی کند.
ما همواره سعی می کنیم از جهان ، جامعه و از خویشتن ، شناخت و ادراکی بدست آوریم . دو رویکرد می توان به گزاره ها و سخنان انسانها داشت : اینکه این سخنان ما تا چه حد دربرگیرنده حقایق موجود است و دوم اینکه این سخنان تا چه حد در جهت پیشبرد منافع ، امیال ، عقلانیت های ذهنی و…بیان می شود. مثلا اگر یک فروشنده لباس ، به شما بگوید این لباس برازنده ی شماست . اینرا از دو وجه می توان بررسی کرد : یکی اینکه تا چد حد فروشنده واقعیت موجود را می گوید و دوم اینکه چه قصدی برای این کار دارد. مطمئنا شما در زندگی روزمره هر دو وجه را مد نظر قرار می دهید : می دانید که فروشنده ممکن است برای فروش اجناس خود چنین سخنی گفته باشد صرف نظر از اینکه سخنش حقیقت باشد یا خیر. رویکرد اولی یعنی بررسی یک حقیقت موجود در یک گزاره را می توانیم وجه معرفت شناختی آن گزاره بدانیم و بررسی اهداف ، مقاصد ، امیال و پیشداوری هایی که موجب ابراز این گزاره می شود و گاهی از اولی مهمتر است را می توانیم وجه ایدئولوژیک یک گزاره بدانیم.
جامعه ی بشری همیشه دانش و شناختی را برای توصیف و تبیین جهان و وضع اجتماعی خود تولید می کند. روش شناسی علمی ، با این ادعا که سوژه ی شناسنده بی طرف و خنثی است ، وجه ایدئولوژیک این دانش ها را نادیده می گیرد. اما روش شناسی دیالکتیکی هم وجه معرفت شناختی و هم وجه ایدئولوژیک دانش را لحاظ می کند. بنابراین روش شناسی دیالکتیکی برای هر فردی با توجه به موقعیت زیستی ، منافع و امیالش نتایج مخصوص به خود به بار می آورد ، چون دیالکتیسین در پی کشف تضادهای عقلانیت سوژه ی شناسنده با عقلانیت ابژه است و عقلانیت سوژه برای هر فرد متفاوت خواهد بود.
یک گزاره می تواند صادق یا کاذب باشد ، اگر کسی پیش شما از دوستتان بدگویی کند ، ممکن است سخنان او درست باشد، اما بازهم شما می فهمید که او برای تخریب شخصیت دوست شما این سخنان را بر زبان می آورد. بنابراین یک سخن حتی اگر صادق هم باشد باز هم ایدئولوژیک است. بنابراین شما همیشه در زندگی روزمره، وجه ایدئولوژیک گزاره ها را بررسی می کنید. آیا در مورد دانش بشری نیز نباید همین قدر باهوش بود؟ مثلا مذاهب ، تنها اشتباهات و خطای انسان در تبیین و توصیف جهان نیستند ، بلکه به خاطر پیشبرد مقاصد و منافع جامعه طبقاتی برای توجیه این طبقات و ستم موجود ، تولید شده اند و با زیرکی سخنان اربابان و پادشاهان را در دهان خداوندان می گذارند.
در اینجا سئوالی پیش می آید . اگر هر دانشی که در جامعه تولید می شود، ایدئولوژیک باشد ،( و این بدان معنا نیست که الزاما کاذب هستند) پس آیا خود مارکسیسم هم ایدئولوژی نیست؟ قطعا همین طور است . دانشی که یک دیالکتیسین تولید می کند مانند دانش متافیزیسین و دانشمند علوم طبیعی ، ایدئولوژی است . تنها یک تفاوت میان این دو وجود دارد : اینکه مارکسیسم ، ایدئولوژی بودن گزاره های خود را انکار نمی کند و آشکارا اعلام می کند که می خواهد منافع طبقه ی کارگر یعنی اکثریت جامعه را به پیش ببرد. در حالیکه معمولا ، بورژوازی اینرا انکار کرده و ادعا می کند که دانش او بی طرف بوده و یا حقایقی محض درباره ی نظام عالم وجود است . دیالکتیسین مارکسیسم نسبت به متافیزیسین به حقیقت نزدیکتر نیست اما برخلاف آن ، توهم دستیابی به حقیقت را نداشته و پروژه های خود را رهایی یک طبقه معرفی می کند.
بنابراین روش شناسی دیالکتیکی نه مبتنی بر “اراده به حقیقت” بلکه مبتنی بر “اراده به رهایی ” است. یعنی رهایی سوژه از تضادهایی که با ابژه داشته .و نه کشف ماهیات و حقیقت ابژه . هدف شناخت ، در اینجا رهایی سوژه است و بنابراین سوژه ی شناسنده نیازی ندارد که غرض ورزی و منفعت طلبی خود را انکار کند. در حالیکه طبقات مسلط که می خواهند وضعیت موجود را حفظ کنند ، مجبور اند اغراض خود را پنهان کنند. چون اغراض و منافع آنها با منافع اکثریت مردم در تضاد بوده و آنها اگر صادق باشند موفق به جلب رضایت اکثریت نخواهند شد.