نوشته: روزا لوکزامبورگ ۱۹۰۴
مترجم:ع. چلیاوی آذر ۱۳۸۸
حاشیه مترجم: این نوشته نقدی بر کتاب «یک گام به پیش، دوگام به پس» لنین است. پاسخ لنین به روزا لوکزامبورگ در همین سایت درج شده است. مواردی که در موضوع سازمان کارگری بین این دو مارکسیست به جدل کشیده میشود بسیار گرهای و هنوز تازه هستند. به نظر من مسأله این نیست که کدامیک از این دو در موضوع سانترالیسم و پیآمدهای آن در روابط درونی سازمان کارگری و نیز در رابطهی این سازمان با خود محیط کارگری و پیشگیری از بروز اپورتونیسم اشتباه میکنند، بلکه علل اختلاف میان آنها به تغیرات تاریخیای مربوط میشود که در شرائط نظام دموکراسی و شیوهی جهانی شدن سرمایهداری در آغاز قرن بیستم میلادی درحال به وجود آمدن بوده است. از زاویهی این تغیرات لنین در موقعیت به روزتری قرار داشته است و در شرائط استبداد نیمه فئودالی رفته رفته به این درک رسیده بوده است که در دوران امپریالیسم و سیطرهی سرمایههای بزرگ در اروپا و آمریکا و گرایش به جهانی شدن از طریق صدور سرمایه (سرمایه مالی انگلیسی و فرانسوی در همان زمان بانکهای روسیه را در اختیار داشتند) و جنگهای جهانی بین دول پشتیبان این سرمایههای بزرگ، دیگر جهان پا به دوران جدیدی گذاشته است که در آن به جای تداوم توسعه آزادیهای اجتماعیای که در اروپا و آمریکا بر پایه رقابت آزاد بنیاد نهاده شده بود، دوران استبداد نوینی در مناطق «پیرامونی» به اتکا قدرت سرمایه انحصاری آغاز شده است که جانشین قدرت در حال زوال زمینداری و اشرافیت کهن خواهد بود. حتی بعدها لنین در کتاب امپریالیسم خود در سال ۱۹۱۶ این موضوع را به عنوان یکی از صفات مهم عصر سرمایه انحصاری بازگو میکند.
در حالی که لوکزامبورگ هنوز برای روسیه همان مسیر تکاملی توسعه دموکراسی اروپا را در نظر دارد و استبداد روسی را به عنوان پدیدهای گذرا میبیند که به زودی جای خود را به یک رژیم کلاسیک سرمایهداری با سیطرهی طبقه بورژوای روس میدهد و بر این اساس وضعیت خاص مبارزهی سوسیال دموکراسی روسیه را در شرائط شدید پلیسی موقتی دیده و پیش بینی میکند که شرائط مبارزه برای سوسیالیستها بعد از انقلاب قریبالوقوع دموکراتیک به کلی عوض و به شرائط اروپای غربی شبیه خواهد شد. در حالی که لنین هیچ شانسی برای بورژوازی روسیه در مقابل نفوذ خرد کننده سرمایه اروپائی که از تزار پشتیبانی میکرد نمیدید. لنین در کتاب دو تاکتیک سوسیال دموکراسی روسیه ( که به نظر من ارزش نظری بسیار بالائی دارد) این درک خود را در مقابل درک منشویکها که به درک لوکزامبورگ نزدیک بود قرار میدهد و از یک انقلاب دموکراتیک نوین با اتحاد کارگران و دهقانان و علیه بورژوازی بزرگ سخن میگوید. بنابراین سانترالیسم شدید مورد نظر لنین با الهام از موقعیت استراتژیکی استبداد در اتحاد با سرمایه جهانی و اعتراض لوکزامبورگ با الهام از روح دموکراسی جاری در اروپای غربی و پیش بینی زوال استبداد آسیائی صورت میگیرد. دامنه این بحث خیلی گسترده است ولی قصد من تنها اشاره به جایگاه نظری اختلاف بین دو نظریه پرداز و مبارز عملی جنبش کارگری بود که یکی در شرائط اجتماعی و تاریخیای قرار دارد که چرخش رقابت به انحصار در نظام سرمایهداری و پایان جنبه ترقی خواهی دموکراسی لیبرال و تبدیل آن به استبدادی نوین و مرکب (آغشته به انواع گرایشهای استبدادی بازمانده از تاریخ) را نظاره میکند و دیگری در فضائی قرار دارد که هنوز امکان دیدن این چرخش را به طور کامل ندارد.
قسمت اول:
ایفای وظیفهی نوینی در تاریخ جنبش سوسیال دموکراسی به نام سوسیال دموکراسی روسیه رقم خورده است. این وظیفه تعین سیاست تاکتیکی سوسیالیستی در کشوری است که در آن هنوز استبداد مطلق سلطنتی حاکم است. نباید شرائط فعلی روسیه را با آلمان سالهای۹۰- ۱۸۷۹ که قوانین ضد سویسالیستی بیسمارک در آن حاکم بود یکی دانست. این دو موقعیت، به جز پلیسی بودن حکومت هیچ وجه مشترک دیگری با هم ندارند. محدودیتهائی که به علت نبود آزادیهایدموکراتیک دامنگیر جنبش سوسیالیستی میشود از لحاظ نسبی در درجه دوم اهمیت قرار دارند. حتی در روسیه نیز، جنبش مردم بر موانعی که حکومت برپا کرده چیره شده است. مردم در اغتشاشات خیابانی خود «مشروطیتی» (هر چند تا اندازهای ناپایدار) بنیاد نهادهاند. با استمرار این روش، آنها در موقع مناسب به پیروزی کامل بر حکومت مطلقه نائل خواهند آمد. مشکل عمده فعالیت سوسیالیستی در روسیه ناشی از این واقعیت است که در آن کشور سلطه بورژوازی در حجاب نیروی حکومت مطلقه پنهان میشود. مادامی که تبلیغ بلاواسطه سیاسی رنگ دموکراتیک – انقلابی به خود بگیرد، ترویج ایدههای سوسیالیستی خصلتی انتزاعی خواهد یافت. قوانین ضد سوسیالیستی بیسمارک جنبش ما را در یک کشور خیلی توسعه یافته بورژوائی غیر قانونی اعلام کرد که در آن خصومت طبقاتی در جریان مشاجرات پارلمانی دیگر به اوج خود رسیده بود (پوچی نقشه بیسمارک در همین نکته نهفته است). اما وضعیت درروسیه کاملاً متفاوت است؛ در آنجا مساله این است که چطور باید جنبش سوسیال دموکراتیک را در زمانی که حکومت هنوز در دست بورژوازی نیست به وجود آورد.
شرائط محیط بر چگونگی تبلیغ و شیوهی انتشار آموزههای سوسیالیستی در خاک روسیه، و نیز به صورت مستقیم و ویژه بر موضوع تشکیلات اثر میگذارد. در شرائط معمولی – یعنی جائی که حاکمیت بورژوازی مقدم بر جنبش سوسیالیستی است- خود بورژوازی آموزش اولیه همبستگی سیاسی را به طبقه کارگر سرایت میدهد. در این مرحله، مانیفست کمونیست بیان میکند که اتحاد کارگران هنوز نتیجه اشتیاق خود کارگران برای اتحاد نیست بلکه نتیجهی عمل بورژوازی است « که برای دستیابی به اهداف سیاسی خود، مجبور میشود پرولتاریا را به جنبش وادارد…». اما، در روسیه سوسیال دموکراسی باید با تلاشهای خویش یک دوره کامل تاریخی را ابداع نماید. باید پرولتاریای روسیه را از وضعیت «اتمیزه» فعلی خود که موجب بقا نطام استبداد مطلقه میشود، به تشکیلات طبقاتیای رهبری کند که به او کمک میکند از اهداف تاریخی خود آگاه شود، و او را برای مبارزه در راه رسیدن به این اهداف آماده میکند. سوسیالیستهای روسی، بدون برخورداری از مصونیت متداول در ساختار بورژوازئی- دموکراتیک، مجبور به قبول مسئولیت ایجاد چنین تشکیلاتی هستند. آنها هنوز در مضیقه مواد اولیه سیاسیای به سر میبرند که در کشورهای دیگر توسط خود جامعه بورژوازی فراهم میشود. میتوان گفت ، آنها باید این تشکیلات را مثل خدای متعال « ازهیچ » بیافرینند.
چگونه میتوان از تشکیلاتی که خصلتنمای مرحله اولیه جنبش سوسیالیستی است – معمولا با گروهها و انجمنهای محلی بی ارتباط با هم، که فعالیت اصلی آنها تبلیعات است – به وحدت یک گروه بزرگ ملی آماده برای عمل هماهنگ سیاسی در همه سرزمینهای پهناور تحت حکمرانی دولت روسیه گذر کرد؟ این مشکل مشخصی است که سوسیال دموکراسی روسیه مدتیست بر آن تمرکز کرده است . خود مختاری و جدائی مشخصه مهم تشکیلات نوع قدیم است. بنابراین، قابل فهم است که چرا شعار کسانی که خواهان تشکیلات سراسری ملی هستند باید سانترالیسم باشد. در کنگره حزب، آشکار شد که لفظ «سانترالیسم» به طور کامل مشکل تشکیلات سوسیال دموکراسی روسیه را توضیح نمیدهد. بار دیگر ما آموختهایم که هیچ فرمول خشکی نمیتواند راه حل هیچ مشکلی را در جنبش اجتماعی به دست دهد.
یک گام به پیش ، دو گام به پس، که توسط لنین، یکی از اعضای برجسته گروه ایسکرا نوشته شده است، تفسیری روشمند از مفاهیم گرایش فرا سانترالیستی در جنبش روسیه است. سانترالیسم شدید، دیدگاهی است که با منطق و قدرت بینظیری در این کتاب ارائه شده است. اصول مؤکد آن از یک سو، ضرورت گزینش و سازماندهی همه انقلابیون فعال است چون گروهی مجزا، متمایز از توده غیر متشکلی، هر چند انقلابی، که این نخبگان را احاطه کردهاند؛ و از طرف دیگر انظباط سخت و مداخلهی مستقیم، قاطع و مصمم قدرت مرکزی در همه مظاهر زندگی تشکلهای محلی حزب است. فرضیه لنین این است که کمیته مرکزی حزب باید حق ویژه تعین همه کمیتههای محلی حزب و نهادهای موثر همه گروه های محلی از Geneva تا Liege، از Tomsk تا Irkutsk و نیز تحمیل قوانین آماده خود برای هدایت حزب بر همه آنها و حق تصمیم گیری قطعی در باره اموری چون انحلال و بازسازی تشکیلاتهای محلی را داشته باشد. از این رو، کمیته مرکزی میتواند، مطابق میل خود، ترکیب عالیترین نهادهای حزب را تعین کند. کمیته مرکزی تنها عنصر متفکر در حزب و همه تشکلهای دیگر اندام های اجرائی آن خواهند بود.
لنین ادعا میکند که ترکیب جنبش تودهای سوسیالیستی با چنین تشکیلات شدیداً متمرکزی یک اصل مشخص مارکسیسم انقلابی است. در دفاع از این فرضیه او مجموعه استدلالی را اقامه میکند که در زیر به آنها میپردازیم.
به طور کلی نمیتوان انکار کرد که در ذات جنبش سوسیال دموکراتیک یک گرایش قوی نسبت به مرکزگرائی وجود دارد. این گرایش از ساختار سرمایهداری که ضرورتاً عاملی تمرکز دهنده است بر میخیزد. جنبش سوسیالدموکراتیک فعالیت خود را در درون شهرهای بزرگ سرمایهداری پیش میبرد و مأموریت آن نمایندگی منافع طبقاتی پرولتاریا در محدودهی دولت ملی و پشتیبانی از این منافع مشترک علیه کلیه منافع محلی و گروهی است. بنابراین، قاعدتاً، سوسیال دموکراسی دشمن هر شکلی از محلیگری و فدرالیسم است و میکوشد تا همه کارگران و تشکیلاتهای کارگری را، بدون توجه به تفاوتهای ملی، مذهبی، یا حرفهای که ممکن است در میان آنها وجود داشته باشد، در یک حزب متحد کند. سوسیال دموکراسی تنها در موقعیتهای استثنائی نظیر، مورد امپراطوری اطریش – هنگری، این اصل را به نفع فدرالیسم کنار میگذارد.
روشن است که سوسیال دموکراسی روسیه نه تنها نباید خود را چون معجون فدراتیوی از گروههای ملی متعدد سازمان دهد، بلکه باید به حزبی واحد در تمام قلمرو امپراتوری تبدیل بشود. اما در حقیقت این موضوعی نیست که در این جا باید بررسی شود. مسألهی ما درجهی تمرکز درونیایست که این حزب واحد و متحد روسی، به علت شرائط ویژهای که باید در آن کار کند، به آن نیاز دارد.
اگر از زاویه وظایف رسمی سوسیالدموکراسی، به عنوان حزب مبارزه طبقاتی، به قضیه نگاه کنیم، در وهله اول به نظر میرسد که قدرت و انرژی حزب مستقیماً به میزان متمرکز کردن آن وابسته است. چنین وظایفی مورد توجه کلیه احزاب فعال قرار دارد، اما در رابطه با سوسیال دموکراسی، اعتبار این وظایف نسبت به اعتبار شرائط تاریخی کم اهمیتتر است.
جنبش سوسیالدموکراتیک اولین جنبشی در تاریخ جوامع طبقاتیست که در زمینه تشکیلات و رهبری در همه مراحل و در کل مسیر خود، عمل مستقل تودهها محسوب میشود.
به همین دلیل سوسیالدموکراسی نسبت به جنبشهای انقلابی پیشین، نظیر ژاکوبنها و پیروان بلانکی، تشکیلات کاملاً متفاوتی برپا میکند.
به نظر میرسد لنین که در کتاب خود سوسیالدموکرات انقلابی را ژاکوبنی میبیند « که محکم با تشکیلات پرولتاریای آگاه از منافع طبقاتی متحد شده باشد.» (ص۱۴۰) به این حقیقت بیتوجه بوده است. برای لنین تفاوت میان سوسیالدموکراسی و بلانکیسم تا این درجه کاهش یافته است که به جای مُشتی توطئهگر، در این جا کارگر طبقهگرا حضور دارد. او از یاد میبرد که این تفاوت معطوف به تجدید نظر کامل اندیشههای ما در باره تشکیلات و، از این رو، درک کاملاً متفاوت از تمرکز و روابط موجود درونی حزب و خود مبارزه میباشد.
بلانکیسم به عمل مستقیم طبقه کارگر وابسته نبود. بنابراین، نیازی به سازماندهی مردم برای انقلاب نداشت؛ از مردم انتظار میرفت که فقط در لحظه انقلاب نقش خود را ایفا کنند. آمایش انقلاب فقط به گروه کوچکی از انقلابیون آمادهی کودتا مربوط میشد. در واقع، برای اطمینان از موفقیت توطئه انقلابی، حضور مردم در فاصله معینی از توطئهگران مفید ارزیابی شده بود. این نوع رابطه توسط بلانکیستها فقط به این علت میتوانست تصور شود که هیج تماس نزدیکی بین فعالیت توطئهوار تشکیلات آنها و مبارزات روزمره تودههای مردمی برقرار نبود.
تاکتیکها و وظایف مشخص انقلابیون بلانکیست رابطه خیلی کمی با مبارزه طبقاتی اصلی داشت و اختیاری ابداع میشدند. بنابراین، میتوانستد از پیش تدوین شده و شکل نقشه آماده به کاری را به خود بگیرند. در نتیجه، اعضای عادی سازمان به اندامهای اجرائی سادهای تبدیل شدند، که فرمانهای از پیش تعین شده، و خارج از حوزه ویژه فعالیت خود را انجام میدادند. آنها ابزار کمیته مرکزی شدند. در اینجا ما با ویژهگی دوم مرکزگرائی توطئهوار سر و کار داریم- اطاعت مطلق و کورکورانه قسمتهای حزب نسبت به اراده مرکز، و گسترش این اختیار به همه بخشهای تشکیلات.
اما، فعالیت سوسیالدموکراتیک در شرائط کاملاً متفاوتی شکل میگیرد. از نظر تاریخی برخاسته از بطن مبارزه طبقاتی است و در انطباق با تضاد دیالکتیکی ناشی از آن اشاعه و توسعه یافته است. ارتش پرولتاریائی در جریان خود مبارزه سربازگیری کرده و به اهداف خود آگاه میشود. فعالیت تشکیلات حزب، رشد آگاهی پرولتاریا نسبت به اهداف مبارزه و خود مبارزه، چیزهای جداگانهای از لحاظ ترتیب زمانی و جسمانی نیستند. آنها فقط جنبههای جداگانه یک مبارزه هستند. برای سوسیال دموکراسی مجموعههای تفصیلیای از تاکتیکها وجود ندارد که یک کمیته مرکزی بتواند اعضای حزب را، همچون سربازانی که در اردوهای آموزشی تعلیم میبینند، بر طبق آنها آموزش بدهد. گذشته از این دامنهی نفوذ حزب سوسیالیست مستمراً به ازاء جزر و مدّ مبارزهای که در جریان آن تشکیلات ایجاد میشود و رشد میکند در نوسان است.
از این رو سانترالیسم سوسیالدموکراتیک نمیتواند بر تبعیت مکانیکی و اطاعت کورکورانه اعضای حزب از رهبری مرکزی حزب بنا شود. از این رو، جنبش سوسیال دموکراتیک تعبیه یک حائل نفوذ ناپذیر میان هسته پرولتاریای طبقهگرای حزب، و محیط تودهای بلاواسطهی آن ،یعنی، بخشهای غیر حزبی پرولتاریا را نمیتابد.
مرکزگرائی لنین دقیقاً بر دو اصل زیر استوار است :
1- اطاعت کور کورانه اندامهای حزب ،در کوچکترین جرئیات، از مرکز حزبی که به تنهائی فکر میکند، رهبری میکند و تصمیم میگیرد.
2- جدائی شدید هسته سازمانیافته انقلابیون از محیط ا جتماعی – انقلابی خودش.
چنین مرکزگرائیای، به معنی انتقال مکانیکی اصول تشکیلاتی بلانکیسم به جنبش تودهای طبقه کارگر سوسیالیست است.
با این دیدگاه لنین « سوسیالدموکرات انقلابی» خودش را «ژاکوبنی» تعریف میکند « که به تشکیلات پرولتاریایی که از منافع طبقاتی خود آگاه شده ملحق شده است ».حقیقت این است که سوسیالدموکراسی به تشکیلات پرولتاریا ملحق نشده است، بلکه خود پرولتاریاست. و به همن دلیل، مرکزگرائی سوسیالدموکراتیک ضرورتاً از مرکزگرائی بلانکیستی متفاوت است، و تنها میتواند اراده متمرکز افراد و گروههایی باشد که طبقه کارگر را نمایندگی میکنند. میتوان آن را «خود تمرکزی» بخشهای پیشرو پرولتاریا نامید. و این است حکومت اکثریت در درون حزب خودش.
دو شرط زیر برای تحقق مرکزگرائی سوسیالدموکراتیک لازم است:
1- وجود تعداد زیادی گروههای نماینده کارگران که در مبارزه طبقاتی تربیت شده باشند.
2- وجود امکان توسعه فعالیت سیاسی برای کارگران از طریق نفوذ مستقیم بر زندگی عامه مردم، در مطبوعات حزب و کنگرههای عمومی.
چنین شرائطی هنور در روسیه به طور کامل شکل نگرفته است. اولین شرط، یعنی، پیشتاز پرولتاریائی، آگاه از منافع طبقاتی خود و قادر به رهبری خویش در فعالیت سیاسی، تازه در حال پدیداریست- همه کوششهای تبلیغاتی و تشکیلاتی سوسیالیستی باید به قصد تسریع شکلگیری چنین پیشتازی جهتگیری شود- و شرط دوم تنها تحت یک نظام آزاد سیاسی میتواند به وجود آید.
لنین با این نتایج به شدت مخالف است، و معتقد است که همه شرائط لازم برای ایجاد یک حزب قوی و متمرکز در روسیه فراهم شده است. او میگوید:« در حزب ما نه کارگران، بلکه برخی روشنفکران هستند که باید در زمینه تشکیلات و انظباط آموزش ببینند.» (ص۱۴۵). لنین از تأثیر آموزشی کارخانه، که به نظر او پرولتاریا را به « انظباط و تشکیلات» عادت میدهد، تجلیل میکند.(ص ۱۴۷). با این اظهارات، لنین بار دیگر اثبات میکند که تصورش از تشکیلات سوسیالیستی کاملاً مکانیکی است. انظباطی که در ذهن لنین هست نه تنها توسط کارخانه، که همچنین توسط ارتش و بوروکراسی دولتی جاری، و در کل توسط مجموعه ساز و کار دولت متمرکز بورژوائی، هم به طبقه کارگر القا میشود. خود فریبی و سوء استفاده از کلمات است که ما کلمهای واحد،نظیر انظباط، را برای دو مفهوم مغایر به شرح زیر بکار ببریم:
۱ – نبود اندیشه و اراده در پیکرهای شامل هزار دست و پای متحرک خودکار در یک گروه انسانی ، و ۲ – هماهنگی ارادی رفتار سیاسی آگاهانه یک گروه انسانی .
چه چیز مشترکی میان فرمانبرداری منظم یک طبقه زیر ستم با خود- انظباطی و تشکیلات مبارزه طبقاتی او برای رهائی وجود دارد؟ خود- انظباطی سوسیالدموکراسی به معنی جایگزینی محض قدرت حکمرانان بورژائی با قدرت یک کمیته مرکزی سوسیالیست نیست. طبقه کارگر با سوزاندن آخرین ریشههای عادات کهن اطاعت و عبودیت به مفهوم انظباطی نوین، یعنی خود- انظباطی ارادی سوسیالدموکراسی دست خواهد یافت که به هیچ وجه محصول انظباطی نیست که از سوی دولت سرمایهداری بر او تحمیل شده است.
مرکزگرائی در مفهوم سوسیالیستیاش چیز مطلقی نیست که در مرحلهای از جنبش کارگری قابل اجرا باشد. بلکه گرایشیست که به نسبت پیشرفت و آموزش سیاسیای که توسط تودههای کارگر در جریان مبارزهاشان اندوخته میشود، تحقق مییابد. بی تردید، نبودن شرائط لازم برای تکوین کامل این نوع مرکزگرائی در جنبش روسیه مانع بزرگی ایجاد میکند.
قبول این امکان که « موقتاً » قدرت مطلق کمیته مرکزی ( که به طریقی توسط « تفویض اختیار ضمنی» عمل کند) به جای حاکمیت فعلاً تحقق نایافتنی اکثریت کارگران آگاه در حزب جایگزین شود، و به این طریق کنترل همگانی تودههای کارگر بر سازمانهای حزب با کنترل وارونهی کمیته مرکزی بر پرولتاریای انقلابی تعویض شود، باور نادرستیست.
سابقه خود جنبش کارگری روسیه چنین سانترالیسمی را زیر سؤال میبرد. منطقی نیست که اختیار چنین مرکز قَدر قدرتی با حق مداخله و کنترل نامحدود، بر طبق اعتقاد لنین، فقط منحصر به مسائل فنی، مثل؛ اداره کردن وجوه، تقسیم وظایف مبلغین و مروجین، حمل و نقل و توزیع نشریهها شود. اگر نهاد مرکزی قرار است پیشرو یک عمل عظیم انقلابی باشد، هدف سیاسی از وجود چنین نهاد مقتدری فقط می تواند به کارگیری این اقتدار برای پیش بردن یک نقشه نبرد متحدانه باشد. اما تجربه جنبش سوسیالیستی روسیه تا حالا چه بوده است؟ مهمترین و موثرترین تغیرات سیاستهای تاکتیکی در طی ده سال گذشته همواره محصول طبیعی جنبش در حال خروش بوده است، نه محصول ابتکار چند رهبر و یا هیچ نهاد تشکیلاتی مرکزیای. این جمعبندی برای مرحله اول جنبش کارگری در روسیه که با اعتصاب عمومی خودبهخودی سن پطرزبورگ در ۱۸۹۶ آغاز شد صادق است؛ واقعهای که سرآغاز فصلی از مبارزه اقتصادی کارگران روسیه را مشخص میکند. و برای دورهی بعد از آن نیز که با تظاهرات خیابانی خودبهخودی دانشجویان سن پطرزبورگ در مارچ ۱۹۰۱ مشخص میشود، صدق میکند. اعتصاب عمومی در Rostov-on-Don [شهری در جنوب غربی روسیه در امتداد رود دُن] در ۱۹۰۳، که نقطه عطف تاکتیکی بزرگ بعدی را در جنبش کارگری روسیه رقم زد، نیز یک جنبش خودبهخودی بود. «کاملاً به خودی خود» اعتصاب به تظاهرات سیاسی، تحرکات خیابانی، تجمعهای بزرگ میدانی ارتقأ یافت، به نحوی که حتی خوشبینترین انقلابیون هم چند سال قبل تصور آن را نمیتوانست بکند. نهضت ما در این رویدادها منافع عظیمی به وجود آورد. اما، رهبری پیشرو و آگاه تشکیلاتهای سوسیالدموکراسی نقش بسیار ناچیزی در این موفقیت به عهده داشتند. درست است که این تشکلها به طور مشخص برای چنین اتفاقاتی مجهز نبودند، اما نقش کم اهمیت انقلابیون با این واقعیت قابل توضیح نیست و آن را نمیتوان به نبودن دستگاه حزبی مرکزی مقتدر مورد نظر لنین نسبت داد. وجود چنین مرکز رهبری کنندهای احتمالاً با تشدید اختلاف میان تهاجم کوبنده تودهها و موضع محتاطانه سوسیالدموکراسی، بینظمی کمیتههای محلی را افزایش میداد . همین پدیده را – نقش کم اهمیتی که ابتکار نهادهای مرکزی حزب در پیچیدگی سیاست تاکتیکی واقعی ایفا میکند- امروز در آلمان و کشورهای دیگر میتوان مشاهده کرد. به طور کل، سیاست تاکتیکی سوسیالدموکراسی چیزی نیست که «اختراع شود». این سیاست محصول رشتهای از اعمال خلاقانه عظیم و اغلب خود به خودی مبارزه طبقاتیست که راه خود را به پیش میگشاید. ناخود آگاه بر خود آگاه مقدم است. منطق فرآیند تاریخی مقدم بر منطق ذهنی بشریست که در این فرآیند تاریخی شرکت میکند. نهادهای رهبری حزب سوسیالیست گرایش به ایفای نقشی محافظهکارانه دارند. تجربه نشان داده که هر زمان جنبش کارگری در جریان نبرد منطقه جدیدی را به تصرف در آورده، این نهادها دلمشغول جزئیات آن شده و فوراً آن را به قلعه و استحکاماتی تبدیل میکنند که مانع ادامه پیشروی در ابعاد وسیعتر میشود. تاکتیک فعلی سوسیال دموکراسی آلمان اعتباری عمومی کسب کرده است زیرا در ضمن استحکام، انعطاف پذیر است. این نشانهی انطباق عالی حزب در کوچکترین جزئیات فعالیت روزانه خود با شرائط نطام پارلمانیست. حزب مطالعهای روشمند در شناسائی همه منابع این قلمرو به عمل آورده است. میداند چگونه، بدون این که اصول خود را تغییر دهد، از آنها بهرهبرداری کند. با این حال، همین کامل بودن انطباق، افقهای وسیعتر را بر حزب ما مسدود میکند. گرایشی در حزب میخواهد تاکتیکهای پارلمانی را به عنوان تاکتیکهای خاص و تغییر ناپذیر فعالیت سوسیالیستی قلمداد کند. مثلاً، برخی افراد بررسی امکان (که پارووس مطرح کرد) تغیر سیاست تاکتیکی ما را در صورت لغو حق رأی همگانی در آلمان، احتمالی که از نظر سوسیالدموکراسی آلمان کاملاً رد نشده است، نمیپذیرند. این لَختی (اینرسی)، تا اندازهی زیادی ناشی از این واقعیت است که تعین تاکتیکها و شیوههای مربوط به موقعیتهای سیاسیای که هنوز خلق نشدهاند، در درون خلأ فرضیههای انتزاعی بغایت مشکل است. بدیهیست که وظیفه سوسیالدموکراسی تهیه مجموعه دستورالعملهای آماده برای سیاست آینده نمیباشد. تنها مهم است که: از ارزیابی تاریخی درست شکلهای مبارزه متناسب با موقعیتهای مشخص، و از درک نسبی بودن مرحله جاری و افزایش اجتنابناپذیر تنش انقلابی به عنوان هدف نهائی مبارزه طبقاتیای که نزدیک میشود حمایت شود. بخشیدن، آن طور که لنین دوست دارد، چنین قدرت مطلق منفی خصالی به نهاد بالائی حزب، محافظهکاری ذاتی چنین نهادی تا حد خطرناکی قویتر میکند. اگر تاکتیکهای حزب سوسیالیست ساخته کل حزب و، به طریق اولا، ساخته کل جنبش کارگری باشد نه ساخته کمیته مرکزی ، آن وقت روشن است که قسمتهای حزب و گروههای متحد آن به آزادی عملی نیاز دارند که باعث توسعه خلاقیت انقلابی آنان و استفاده از همه امکانات موجود میشود. فراسانترالیسم مطلوب لنین مملو از روحیه سترون مفتش است؛ روحیهای که مثبت و خلاق نیست. دلواپسی لنین آن قدر که متوجه کنترل حزب است، متوجه کارآمدتر کردن فعالیت آن نیست – محدود کردن جنبش به جای توسعه آن، بستن دست و پای جنبش به جای متحد کردن آن.
در شرائط حاضر، چنین تدبیری برای سوسیال دموکراسی روسیه دو برابر خطرناک خواهد بود. این جنبش در آستانه نبرد نهائی علیه تزاریسم قرار دارد. به دورهای از فعالیت خلاق فزاینده وارد میشود، یا شده است، که در طی آن دامنه نفوذ خویش را گسترده (به روال معمول هر دوره انقلابی) و خودانگیخته با گام های بلند به پیش خواهد رفت. کوشش برای در بند کردن خلاقیت حزب در این لحظه، محصور کردن آن با شبکهای از سیم خاردار، به معنی ناتوان کردن آن در انجام رسالت عظیم دوران است.
ایدههای عامی که ما در مورد مرکزگرائی سوسیالیستی ارائه کردیم، به خودی خود برای تنظیم یک نقشه مناسب اساسی برای حزب روسیه کافی نیست. در تحلیل نهائی، احکام اساسنامهای از این دست فقط توسط شرائطی میتوانند تعین شوند که فعالیت تشکیلات در آن رخ میدهد. مسأله مبرم در روسیه این است که یک تشکیلات بزرگ پرولتاریائی چگونه به فعالیت بپردازد. هیج طرح اساسنامهای نمیتواند مدعی صحت کامل باشد، چنین طرحی باید خود را در میدان نبرد به اثبات برساند. اما بر پایه درک کلی ما از طبیعت تشکیلات سوسیالدموکراتیک، خود را در این استنباط محق میدانیم که روح آن – به ویژه در زمان انعقاد نطفه حزب تودهای- به هم آهنگ بودن و یگانگی جنبش نیاز دارد، و نه به تبعیت شدید از مجموعهای از مقررات. اگر حزب برخوردار از نعمت پویایی سیاسی مجهز به وفاداری راسخ به اصول و نگران اتحاد باشد، میتوانیم آسوده باشیم که هر نوع کاستی در اساسنامه حزب در عمل تصحیح خواهد شد. از لحاظ ما، نه حرف، بلکه جان تازهای که از طریق عضویت به تشکیلات دمیده میشود ارزش این یا آن شکل تشکیلاتی را تعین میکند.
قسمت دوم
تا اینجا ما موضوع مرکزگرائی را از نقطه نظر اصول عام سوسیال دموکراسی و تا حدی در پرتو شرائط ویژه روسیه بررسی کردیم. اما فراسانترالیسم نظامیای که لنین و دوستانش مجذوب آنند محصول اختلاف عقیدهی اتفاقی نیست، بلکه ادعا میشود که به مبارزه علیه اپورتونیسم مربوط میشود که لنین آن را تا حد جزئیات مسائل تشکیلاتی کشانده است.
لنین میگوید (ص۵۲):« مهم است که سلاح کمابیش مؤثری علیه اپورتونیسم بسازیم.» او معتقد است که منشأ اپورتونیسم مشخصاً در انحراف خصلتی روشنفکران به عدم تمرکز و بینظمی ، و بیزاری آنان از انظباط سخت و « بوروکراسی»ای، که در هر حال برای عملکرد حزب ضروریست، نهفته است.
به نظر لنین روشنفکران حتی پس از پیوستن به جنبش سوسیالیستی همچنان فردگرا و متمایل به آنارشیسم هستند. به عقیدهی او، مخالفت با اختیار مطلق یک کمیته مرکزی فقط در بین روشنفکران مشاهده میشود و پرولتر واقعی، به دلیل شعور طبقاتی خود، در تسلیم شدن به چنگال یک رهبری راسخ و انظباط شدید نوعی لذت مفرط میبرد. وی مینویسد:« مصاف بوروکراسی با دموکراسی، تقابل اصول تشکیلاتی سوسیالدموکراسی انقلابی با روشهای تشکیلات اپورتونیستیست.» (ص۱۵۱).
او اظهار میکند که درگیری مشابهای میان گرایشهای تمرکزگرایانه و خودمختاریطلبانه در همه کشورهائی که رفرمیسم و سوسیالیسم انقلابی رو در رو میشوند در جریان است. او به ویژه بر مجادلهی اخیر سوسیال دموکراسی آلمان در مورد میزان آزادی عملی که حزب باید به نمایندگان سوسیالیست در مجالس قانون گذاری اعطا کند انگشت میگذارد.
بگذارید مشابهتهائی که لنین مطرح میکند بررسی نمائیم.
اول مهم است که روشن کنیم تمجید کردن از استعداد فرضی پرولتری در باب تشکیلات سوسیالیستی و سوءظن عمومی به روشنفکران به خودی خود لزوماً نشانهی تفکر «مارکسیست انقلابی» نیست. اثبات این که چنین استدلالهائی خود نوعی تجلّی اپورتونیسم است خیلی آسان است. خصومت میان عناصر خالص پرولتری و روشنفکران غیر پرولتر در جنبش کارگری توسط گرایشهای که در ادامه نام برده میشوند به عنوان یک موضوع ایدئولوژیک ابداع شد: نیمه آنارشیسم سندیکالیستهای فرانسوی که شعارشان «پرهیز از اهل سیاست» است؛ اتحادیهگرائی انگلیسی مملو از بی اعتمادی به«خیال پردازان سوسیالیست»؛ و اگر اطلاعات ما درست باشد،«اقتصادگرائی[economism] ناب» که چندی پیش در درون سوسیال دموکراسی روسیه توسط رابوچیا میسل(اندیشه کارگر) که مخفیانه در سن پطرزبورگ چاپ میشد ابراز گردید.
در اغلب احزاب سوسیالیست اروپای غربی بدون تردید بین اپورتونیسم و « روشنفکران»، و همچنین میان اپورتونیسم و گرایشات تمرکزگریز در درون جنبش کارگری پیوند وجود دارد. اما این که پدیدهای اجتماعی را از زمینه تاریخی خود جدا کرده و آن را چون فرمولی مجرد که کاربردی عام و نامشروط دارد ارائه کنیم شدیداً در تضاد با روش دیالکتیک تاریخی اندیشه مارکسیستی است.
در یک جمعبندی انتزاعی، میتوان گفت «روشنفکر»، یعنی عنصر اجتماعیای که از دل بورژوازی پدیدار میشود و نسبت به پرولتاریا بیگانه است، به رغم سرشت طبیعی طبقاتیاش وارد جنبش سوسیالیستی شده و به همین دلیل بیشتر از پرولتاریا در معرض انحراف اپورتونیسم است. و نیز انتظار داشت که پرولتاریا تا زمانی که از محیط اصلی خود، یعنی، توده کارگری، جدا نشده باشد ،نقطه اتکا انقلابی محکمی در منافع طبقاتی خود بیابد. اما شکل مشخص اپورتونیستیای که این سرشت روشنفکری به خود میگیرد و، بیش از هر چیز، شیوهای که این گرایش خود را درمسائل تشکیلاتی نمایان میکند در هر زمان بستگی به محیط اجتماعی معین او دارد.
پارلمانتاریسم بورژوائی مبنای اجتماعی این پدیده است که لنین در جنبشهای سوسیالیستی آلمان، فرانسه و ایتالیا، مشاهده کرده است. این پارلمانتاریسم محل زاد و ولد همه گرایشهای اپورتونیستیای است که در سوسیالدموکراسی غربی وجود دارد.
پارلمانتاریسمی که ما فعلاً در فرانسه، ایتالیا و آلمان داریم، با قرار دادن روشنفکران مافوق کارگران، در مقام نمایندگان مجلس، و با جدا کردن روشنفکران از کارگران در درون خود جنبش سوسیالیستی زمینه را برای پرورش توهمات اپورتونیستی جاری همچون، اهمیت بیش از حد دادن به اصلاحات اجتماعی، همکاری طبقاتی و حزبی، و امید به توسعه مسالمتآمیز به سوسیالیسم و غیره فراهم میکند. در جریان رشد جنبش کارگری، پارلمانتاریسم به سکوی پرش سیاستمداران حرفهای تبدیل میشود و به این دلیل عده زیادی از واماندگان جاه طلب بورژوازی به زیر پرچم احزاب سوسیالیستی جمع میشوند.
چنین است علت شکلگیری گرایشهای «خود مختارانه» و تمرکزگریز در احزاب سوسیال دموکرات اروپای غربی. دیگر منبع اپورتونیسم معاصر وجود یک جنبش توسعه یافته و از جمله تشکیلات یک حزب پر نفوذ سوسیال دموکراتیک است. حزب سنگریست که جنبش طبقاتی انقلابی را در مقابل انحرافات معطوف به پارلمانتاریسم بورژوائی حفاظت میکند. این گرایشها برای پیروزی خود باید این سنگر را تخریب کنند. آنها باید بخش آگاه و فعال پرولتاریا را در تودهی بیشکل «رای دهندگان» محو کنند. دیدیم که این گرایشها اهداف معین سیاسیای را دنبال میکنند. آنها را نمیتوان، همچون لنین، با اشاره به روانشناختی روشنفکر و خصلت متزلزل ذاتی مفروضاش، بلکه از طریق بررسی نیازهای پارلمانتاریست بورژوا، یعنی، از طریق رفتار سیاسی اپورتونیست میتوان روشن کرد.
وضعیت در روسیه تزاری کاملاً متفاوت است. اپورتونیسم در جنبش کارگری روسیه، به طور کلی، نه محصول جنبی قدرت سوسیالدموکراسی و یا تجزیه بورژوازی، که محصول شرائط عقب افتاده جامعه روسیه است. محیطی که روشنفکران در آن به سوسیالیسم جلب میشوند در روسیه خیلی پائین مرتبهتر و بسیار غیر بورژوائیتر از اروپای غربیست. و اگر بی تجربگی جنبش کارگری روسیه را نیز به آن بیفزائیم، بستر مناسبی برای نفوذ انواع انحرافهای نظری، از نفی کامل جنبه سیاسی جنبش کارگری تا اعتقاد راسخ به کارآئی عملیات فردی تروریستی، یا حتی بیتفاوتی سیاسی کامل در منجلاب لیبرالیسم و ایده آلیسم کانتی، خواهد شد.
از این رو، در جنبش سوسیالدموکراتیک روسیه روشنفکر فقط میتواند به اعمال غیرتشکیلاتی کشانده شود. اما این گرایش با دورنمای عمومی محیط روشنفکر روسی در تضاد است، چون هیچ پارلمان بورژوائیای در روسیه وجود ندارد تا از آن حمایت کند. روشنفکر غربیای که در این هنگام « آئین نفس» تدریس میکند و حتی آرزوهای سوسیالیستی خویش را با روحیه اشراف منشانه رنگآمیزی میکند، نماینده «عام» قشر روشنفکر بورژوازی نیست. او فقط مرحلهی معینی از توسعه اجتماعی را نمایندگی میکند. وی محصول انحطاط بورژوازی است. نارودنیکهای («پوپولیستها») ۱۸۷۵ به قشر روشنفکر روسی فراخوان دادند که خود را در توده دهقان ذوب کنند. پیروان فرامتمدن تولستوی امروز سخن از گریز به زندگی «مردم ساده» میرانند. به همین شکل حامیان «اقتصادگرائی ناب» در سوسیالدموکراسی روسیه از ما میخواهند که در مقابل «دست پینه بسته» کارگر سر تعظیم فرود آوریم. اگر به جای کاربستن مکانیکی روش جاافتادهی اروپای غربی در روسیه، از زاویه شرائط مشخص روسیه به مسألهی تشکیلات بنگریم، نتایجی کاملاً متضاد با نتایج لنین به دست خواهیم آورد.
تخصیص شکل مشخصی از تشکیلات، یعنی عدم تمرکز، به اپورتونیسم به مثابه ویژه گیای ثابت، در واقع به معنی غفلت از ماهیت اپورتونیسم است. در مسأله تشکیلات، یا هر مسألهی دیگر، اپورتونیسم فقط اصل بیاصولی را میشناسد و روشهای فعالیت خود را در تناسب با شرائط دم دستی انتخاب و برای دستیابی به اهداف آسان به دست آمدنی طراحی میکند.
در صورتی که مثل لنین اپورتونیسم را گرایشی تعریف کنیم که جنبش انقلابی مستقل طبقه کارگر را فلج کرده و آن را به ابزار روشنفکران جاهطلب بورژوازی تبدیل میکند، در نتیجه باید بپذیریم که در مرحله اولیه جنبش کارگری چنین هدفی با مرکزگرائی افراطی خیلی آسانتر از تمرکزگریزی به دست خواهد آمد. تحت مرکزگرائی افراطیست که امکان دارد یک جنبش کارگری جوان و ناآموخته به طور کامل تسلیم رهبران روشنفکری شود که کمیته مرکزی را تشکیل میدهند.
در آلمان نیز، در آغاز جنبش سوسیال دموکراسی، و قبل از تکوین هسته مستحکم پرولتاریای آگاه و سیاست تاکتیکی مبتنی بر تجربه، حامیان دو نوع متفاوت تشکیلات رو در روی هم قرار گرفتند؛ «سازمان عمومی کارگران آلمان» [ Allgemeine Deutsche Arbeiterverein– تشکیل شده در ۲۳ می ۱۸۶۳- ادیتور] که توسط لاسال بنیان شد، حامی سانترالیسم افراطی بود. در کنگره ایزناش [Eisenach]، که با همکاری ویلهلم لیبکنشت و اگوست ببل تشکیل شد، اصل خودمختاری از طرف حزب پشتیبانی شد.
سیاست تاکتیکی «ایزناشیها» کاملاً مبهم بود؛ با این حال آنها خیلی بیشتر از لاسالیها در آگاه ساختن طبقاتی تودههای آلمانی فعالیت کرده بودند. کارگران به سرعت در آن حزب نقش مسلطی به عهده گرفتند (تعداد نشریههای کارگری در استانها بر این ادعا گواهی میداد)، و دامنه جنبش به سرعت توسعه یافت. در همین مدت لاسالیها، با همه آزمایشهای خود بر روی “دیکتاتورها”، فقط هواداران خویش را از این بدبختی به آن بدبختی میکشاندند.
به طور کلی سانترالیسم مستبدانه وقتی توسط روشنفکران اپورتونیست برگزیده میشود، که عناصر انقلابی در میان کارگران هنوز متقرقاند و جنبش راه خود را کورمال کورمال میپوید؛ شبیه وضعیتی که در روسیه فعلی جریان دارد. به همین منوال در مرحله بعدی، یعنی در حکومت پارلمانی و با وجود یک حزب کارگری قوی، گرایشهای اپورتونیستی روشنفکران خود را در انحراف « تمرکزگریزی» نشان میدهد.
اگر به ادعای لنین باید از رخنه روشنفکران در جنبش کارگری بهراسیم، مسلماً چنین رخنهای برای حزب روسیه از نقشه تشکیلاتی لنین کمتر مخاطره آمیز خواهد بود.
عاملی که بیش از همه میتواند یک جنبش جوان کارگری را به بردگی یک نُخبّه روشنفکر تشنهی قدرت در بیاورد، قیود بوروکراتیکی است که آن را کِرخت و به روباتی تحت کنترل کمیته مرکزی بدل میکند. ضمن این که هیچ چیز به جز عملکرد مستقل انقلابی خود پرولتاریا، که نتیجه دستیابی کارگران به مفهوم مسئولیت سیاسی و اعتماد به نفس است، نمیتواند تضمین بیشتری علیه دسیسه اپورتونیسم و جاه طلبی شخصی در بر داشته باشد.
آنچه امروز چون پنداری در مخیله لنین خانه کرده، فردا به آسانی میتواند به واقعیت به پیوندد.
فراموش نکنیم که ماهیت انقلابی که به زودی در روسیه پدیدار میشود بورژوائیست نه پرولتاریائی. این انقلاب مجموعه شرائط مبارزه سوسیالیستی را از ریشه اصلاح کرده و روشنفکران روسی نیز به سرعت به ایدئولوژی بورژوائی آلوده میشوند. در حال حاضر تنها رهبر پرولتاریای روسیه سوسیال دموکراسی است، اما از فردای انقلاب، بورژوازی و پیشاپیش آن تودهی بورژوازی برای برپائی استیلای خود حرکت خواهد کرد. اگرجنبش خود انگیخته و ابتکار و شعور سیاسی بخشهای پیشرو طبقه کارگر در سیر توسعه خویش فرو گرائیده و تحت لَلِگی یک کمیته مرکزی مقتدر محدود شود، بازی عوامفریبانه برای بورژوازی در مرحله فعلی آسانتر خواهد شد.
مهمتر تعارض اصولیای است که در بطن ایدهی اساسی سانترالیسم افراطی نهفته است؛ ایدهای که گمان دارد با مواد مندرج در اساسنامه حزب میتوان جلوی بروز اپورتونیسم را گرفت. سوسیال دموکراتهای روسیه، تحت تأثیر رویدادهای اخیر در احزاب سوسیالیست فرانسه، ایتالیا، و آلمان، تمایل دارند که اپورتونیسم را چون عاملی خارجی در نظر بگیرند که به دست نمایندگان دموکراسی بورژوائی به جنبش کارگری آورده میشود. اگر این طور باشد، هیچ تنبیه اساسنامهای حزبی قادر به ممانعت از چنین انتقالی نیست. جریان ورود تازه واردین غیر پرولتر به حزب پرولتاریا محصول علل ژرف اجتماعی، همچون نابودی اقتصادی خردهبورژوازی، ورشکستگی لیبرالیسم بورژائی، و انحطاط دموکراسی بورژوائیست. خیلی سادهلوحانهست که امیدوار باشیم چنین جریانی را بتوان با افزودن بندهائی به اساسنامه متوقف کرد.
آئیننامه شاید بتواند زندگی یک فرقه کوچک یا یک محفل خصوصی را اداره کند، اما یک جریان تاریخی به راحتی از میان منافذ پاراگرافهای دقیق تنظیم شده گذر خواهد کرد. از این گذشته راندن افرادی که با تجزیه جامعه سرمایهداری به سوی جنبش سوسیالیستی روی میآورند به معنی دفاع از منافع طبقه کارگر نیست. سوسیالدموکراسی همیشه ادعا کرده که نه فقط منافع طبقاتی پرولتاریا بلکه اهداف پیشرو همهی جامعه معاصر را نیز نمایندگی میکند؛ منافع همه کسانی که تحت ستم بورژوازی قرار دارند. البته نباید تصور کرد که همهی این منافع تمام و کمال در برنامه سوسیالیستی گنجانیده میشود. سیر تحول تاریخ خواستههای ارائه شده را به زبان واقعیت تفسیر میکند. سوسیالدموکراسی در حد گنجایش خود به عنوان یک حزب سیاسی، پناهگاه همه عناصر ناراضی جامعه و بنابراین همه مردم، علیه اقلیت کوچک حکمرانان سرمایهدار میشود.
اما سوسیالیستها همیشه باید بدانند که چطور نگرانی، کینه، و امید این توده رنگارنگ را تابع هدف والای طبقه کارگر کنند. سوسیالدموکراسی باید طغیان معترضین غیر پرولتر علیه جامعه موجود را در مرزهای جنبش انقلابی پرولتاریا نگهداشته و تازه واردین را با خود هماهنگ سازد.
اجرای این شیوه تنها در صورتی ممکن است که سوسیالدموکراسی دارای یک هستهی قوی و سیاستآموخته پرولتری باشد که میزان آگاهی طبقاتی آن به حدی باشد که بتواند افراد بیطبقه و خرده بورژواز را که به حزب میپیوندند به دنبال خود بکشد؛ نظیر وضعیتی که تا حالا در آلمان بوده است. در این حالت سختگیری زیاد در اجرای اصل سانترالیسم و انظباط شدیدتر اساسنامهای، میتواند مانع مؤثری علیه خطر اپورتونیسم باشد. جنبش انقلابی سوسیالیستی فرانسه در مقابل اغتشاش ژورسیستها (Jauresist) [جناح سوسیال رفرمیست حزب سوسیالیست فرانسه به رهبری ژورس – م] به همین طریق از خود دفاع کرد. و در سوسیالدموکراسی آلمان یک تغییر اساسنامهای در این راستا اقدام پیشگیرانهی خیلی مناسبی به حساب میآید. اما در این جا هم درست نیست که اساسنامه حزب را چون سلاحی دارای قدرت کافی در نظر بگیریم. اساسنامه حداکثر میتواند ابزار اجرائی خیلی قویای برای اعمال نفوذ اکثریت پرولتاریائی در حزب باشد. اگر چنین اکثریتی در میان نباشد مهلکترین مجازاتهای روی کاغذ هیچ اثری در بر نخواهند داشت.
بنابراین ورود عناصر بورژوائی به حزب اصلاً تنها دلیل پیدائی گرایشهای اپورتونیستی در سوسیال دموکراسی نیست و خود طبیعت فعالیت سوسیالیستی و تضادهای نهفته در آن نیز دلیل دیگریست
جنبش جهانی پرولتاریا برای رهائی کامل فرایند ویژهایست که در آن، برای اولین بار در تاریخ تمدن، مردم اراده خود را آگاهانه و در مقابله با تمام طبقات حاکم ابراز میکنند. اما این اراده فقط در ورای مرزهای نظام موجود میتواتد متحقق شود.
فعلاً توده مردم تنها از مسیر مبارزه روز مره علیه نظم اجتماعی موجود- یعنی در مرزهای جامعه سرمایهداری- میتوانند این اراده را به دست آورده و تقویت کنند.
یک سو توده مردم، و سوی دیگر هدف تاریخیاشان که در خارج از جامعه موجود قرار دارد؛ یک سو مبارزه روزمره، و سوی دیگر انقلاب اجتماعی. چنین است مشخصات تضاد دیالکتیکیای که جنبش سوسیالیستی در درون آن راه خود را میپوید.
در نتیجه این جنبش با نویدن در میان دو خطری که مدام آن را تهدید میکنند، یعنی از دست دادن خصلت تودهای؛ و فرو گذاشتن هدف، میتواند به پیشرفت مطلوب دست یابد. بیم فروافتادن در موقعیت یک فرقه؛ و تبدیل شدن به جنبش رفرمیستی بورژوائی در بطن این خطرات نهفته است.
به همین دلیل امید یکباره به تصحیح مسیر مبارزه انقلابی سوسیالیستی به کمک ابزار اداریای که جنبش کارگری را علیه همه گونه انحرافات اپورتونیستی احتمالی مصون نگاه دارد، توهّمی است که با تجربهی تاریخی مطابقت ندارد.
تئوری مارکسیستی ابزار مطمئنی برای شناسائی و نبرد با نمودهای معین اپورتونیسم در اختیار ما میگذارد. اما جنبش سوسیالیستی یک جنبش تودهایست و مخاطرات آن برخاسته از شرائط گریز ناپذیر اجتماعیست نه محصول طراحی توطئهگرانه افراد و گروهها. ما نمیتوانیم پیشاپیش خود را بر ضد همه انواع انحرافات اپورتونیستی واکسینه نمائیم. این گونه خطرات پس از این که در عمل به بلوغ معینی برسند توسط خود جنبش و البته به کمک تئوری مارکسیستی دفع میشوند.
از این زاویه، اپورتونیسم چون محصول و مرحله تاریخی ناگزیری از جنبش کارگری پدیدار میشود.
سوسیالدموکراسی روسیه مدت کوتاهیست به پا خاسته و شرائط سیاسیای که جنبش کارگری روسیه در آن گسترش مییابد کاملاً غیرعادیست. در آن کشور، اپورتونیسم تا اندازه زیادی محصول فرعی فعالیت کورمال کورمال و آزمایشگرانه سوسیالیستیست که در عرصهای به کلی متفاوت از اروپا به پیش میرود.
بنابراین شگفت انگیز است که ادعا شود درج این ماده به جای آن ماده در اساسنامه حزب مانع بروز اپورتونیسم در جنبش روسیه میشود. کوشش برای کنترل اپورتونیسم توسط یک تیکه کاغذ میتواند بسیار زیانبار باشد؛ البته نه برای اپورتونیسم، که برای جنبش سوسیالیستی.
جلوگیری از جنبش طبیعی یک موجود زنده، آن را سست و مقاومت و روحیه مبارزهاش را تضعیف میکند- در این مورد مشخص، نه فقط علیه اپورتونیسم، بلکه ( و این دلیل اهمیت قاطع آن است) علیه نظم اجتماعی موجود. در واقع روشهای ارائه شده علیه هدفی به کار میافتند که انتظار میرود به کار آن بیایند.
در بُن اشتیاق مُظطربانهی لنین به برقراری َللِگی یک کمیته مرکزی قدرتمند و همهچیزدان به منظور محافظتی تضمینی و نیرومند از جنبش کارگری علیه هر گام اشتباه، علائم همان عارضهی ذهن گرائیای هویداست که قبلاً نیز تفکر سوسیالیستی را در روسیه گمراه کرده است. چرخشهای عجیبی که «خودِ» عالیمقام انسانی در تاریخ اخیر روسیه باید انجام میداده جالب است. « خودِ » انسانی، تحقیر عمیق تا مرز هیچی را در زیر سلطه استبداد روسی، با تبدیل به جنبش انقلابی تلافی کرد و در سیمای کمیتهای از توطئهگران به نام ارادهی غایب مردم بر نوعی اورنگ پادشاهی جلوس کرده و آن را قادر مطلق اعلام میکند [اشاره به محفل توطئهگریست که از ۱۸۷۹ تا ۱۸۸۳با عملیات تروریستی به تزاریسم یورش برد و سرانجام الکساندر دوم را ترور کرد- ادیتور]. اما «عینیت» قویتر بودن خود را ثابت میکند، برای طرفداران تزار پیروزی فوری شلاق میتواند تجلّی «مشروع» تاریخ باشد.
در موعد خودش ما فرزند«مشروع» تر تاریخ؛ یعنی جنبش کارگری روسیه، را میبینیم که بر صحنه ظاهر میشود. برای اولین بار مبانی شکلگیری حقیقت « اراده مردم » در سرزمین روسیه کار گذاشته میشود. اما اینک «خودِ» انقلابی روسیه دوباره ظاهر میشود! وارونه بر سر، یکبار دیگر خویشتن را کارگردان بی چون و چرای تاریخ اعلام میکند- این بار با عنوان عالیجناب کمیته مرکزی حزب سوسیال دموکرات روسیه. سیاست باز زیرک قادر به درک این مطلب نیست که تنها «نهادی» که امروز شایسته نقش رهبر است «خودِ» جمعی طبقه کارگر است. طبقه کارگر خواهان حق خویش در اشتباه کردن و آموختن دیالکتیک تاریخ است. واضح بگوئیم، از نظر تاریخی، خطاهایی که یک جنبش انقلابی واقعی مرتکب میشود، بیاندازه مفیدتر از خطاناپذیری با هوشترین کمیته مرکزی است
منبع: کورسو http://www.chalyavi.com
برگردان از متن انگلیسی در http://www.marxists.org