در ستایش از دیالکتیک

با اجازة برتولد برشتahmadseayef

احمدسیف

زكوه پرسیدم كه رمز پایداری تو، در چیست؟

چگونه است كه می مانی و سیل و برف و بهمن وطوفان،

حقیر و مغلوبند.

فرو فكندسر از شرم وهیچ نگفت.

به رودخانه رسیدم،

سلام كرده، سپردم، همیشه جاری باش.

به من بگو، چگونه است كه رفتن، نیاز ماندن تست،

تو می روی همیشه خروشان،

و صخره ها وكوه

باآنكه پر صلابت وسرسختند،‌

اما، تو راه باز می كنی

و می روی سوی دریا

بگو، بگو كه رمز زندگی جاودانه ات در چیست؟

دهن اگرچه كف آلود، بسان پتك ولی

فروكوفت مشت

وره گشود و گذشت

بدون این كه هیچ بگوید.

بلور صاف خنده به لب داشت با تبسمی شیرین.

كنار مزرعه ای بودم  و پیرمرد وپیرزن دهقانی را دیدم

كه بذر گندم و جو بر زمین می افشاند.

ز دانة‌ جوئی پرسیدم.

حقیرو خرد و ضعیفی،

ولی بگو كه رمز از هم دریدن سرسختی زمین در چیست؟

چه می كنی؟

تو و تمامی خُردی،

زمین و این همه سرسختی

وعاقبت، دریدن خاك و ظهور جوانه و امید

غمی عمیق به چشمان نشست  وگفت،

چه می دانم؟ گمان مدار كه می دانم، نمی دانم.

ز آفتاب بپرس.

به آفتاب رسیدم كه پشت پارة ابری نشسته می خندید.

نگاه كردم و گفتم.

شنیده ام كه توان مند و زندگی بخشی.

به من بگو:

چگونه می شود آیا، به مرگ باج نداد؟

بلور خنده فروخورده، زیر لب غرید.

ز رودخانه بپرس.

ردینگ، 17 آوریل 1981