فرهنگنامه اندیشه ی مارکسیستی یا فرهنگ ضد مارکسیستی؟ بخش دوم

خدامراد فولادی

پیش کش به م. حجری گرامی

  • در گفتار پیشین درباره «ماتریالیسم» دیدیم که «فرهنگنامه ی اندیشه ی مارکسیستی»[1] بر همه ی دانسته های تا کنونی ِ ما از ماتریالیسم  خط بطلان کشید و در واقع به جای آموزش ماتریالیسم آن را نقد و رد کرد.
  • در «پیشگفتار مترجم» می خوانیم:
  • « فرهنگ ِ اندیشه ی مارکسیستی به گونه ای سامان یافته است که هم به کار کسانی بیاید که در جریان ِ پژوهش های خود به مفهوم های مارکسیستی بر می خورند و هم برای کسانی سودمند است که می خواهند از نظریه  و آموزه ای آگاهی یابند که در تکوین و شکل گیری ِ جهان کنونی سهم بنیادی داشته …».
  • فرهنگی که با همکاری بیش از صد تن از متخصصان ِ اندیشه ی سوسیالیستی فراهم آمده است، متخصصانی که تا آنجا که به بحث های فلسفی ِ کتاب مربوط می شود، نشان می دهند نه تنها قصد ِ آگاهی دادن (درس آموزی) ندارند، بلکه برای پاک کردن حافظه ی فلسفه از فلسفه ی مارکسیستی یعنی ماتریالیسم دیالکتیک قلم به دست گرفته اند.
  • نمونه ی این آگاهی زدایی را در آموزش ِ ماتریالیسم مشاهده کردیم، و نمونه ی دیگر را در انکار ِ دیالکتیک ِ طبیعت ـ یعنی بنیادی ترین تفاوت ِ اندیشه ی مارکسیستی با اندیشه ی غیر مارکسیستی ـ در آموزش ِ دیالکتیک مشاهده می کنیم.
  • یک وجه مشخصه ی آشنای فرهنگ نامه آن است که در هر بحث ِ فلسفی از همان ابتدا علیه مفهوم ها و مقوله های کلیدی ِ اندیشه ی مارکسیستی موضعی رو در رو و مخالف خوان می گیرد.
  • هنگام ورود به «ماتریالیسم» نوشت «ماتریالیسم در گسترده ترین معنای خود مدعی است…»، ماتریالیسم تاریخی را از قول ِ انگلس ـ با تحریفی فریب کارانه ـ « ابداع ِ مارکس » می داند.
  • یا درباره « علم» می نویسد:
  • « علم ذیل دو جنبه در مارکسیسم نمودار می شود:
  • a  ـ هم چون چیزی که مارکسیسم هست، یا مدعی است که باید باشد، و
  • b هم چون چیزی که مارکسیسم به توضیح آن، وشاید چه بسا دگرگون ساختن ِ آن دست می یازد».
  • و این موضع گیری به آن معناست که فرهنگ نامه بر خلاف ادعای اش  جانبدار است:
  • جانبدارِ ایده آلیسم متافیزیکی.
  • واقعیتی که خواننده باید همواره در نظر داشته باشد.
دیالک تیک
  • نویسنده که دیالکتیک را صرفا یک واژه تصور می کند که باید معنی شود، و نه خصوصیت ِ عام ِ ماده ی در حرکت که باید در فرایند های عینی ـ ذهنی کشف و نشان داده شود، یعنی هم چنان که گفتیم، از موضعی ایده آلیستی ومتافیزیکی به جهان و مقوله های فلسفی، و از جمله به دیالکتیک می نگرد، بر آن است تا معنای آن را از درون ِ « مناقشه» های فلسفی دیگران بیرون کشیده، از صافیِ نقد و انکار ِ خود گذرانده و سپس تعریف ِ موردِ قبول ایده آلیسم متافیزیکی ِ خود را به خواننده تحویل دهد.
  • اگر به مارکس هم مراجعه می کند، به این خاطر است که مدام سوال در برابر ِ اندیشه ی او قرار دهد، بدون آن که پاسخ را از نوشته های مشخص او بیرون بکشد، وخواننده را در سردرگمی باقی نگذارد.
  • آن که بخواهد دیالکتیک را از موضعی ایده آلیستی و متافیزیکی بررسی کند، یقینا، به همان عاقبتی دچار خواهد شد که نویسنده ی فرهنگ نامه دچار شده است:
  • درهم گوییِ بیهوده ای که سر انجام خواننده را با این پرسش رها کند که بالاخره دیالکتیک چیست، و فرهنگ نامه چه کمکی به فهم دیالکتیک نموده، و آیا مارکس دیالکتیسین بود یا متافیزیسین،  و اگر دیالکتیسین بود دیالکتیک او ماتریالیستی بود یا ایده آلیستی.
  • به ویژه که در جایی دو دلی در موردِ مارکس را هم ـ تعمداً ـ دامن می زند:
  • « دریغ است که مارکس هرگز این آرزوی خود را بر نیاورد که : آن چه را در روشی که هگل کشف کرده ] یعنی دیالکتیک [ ، عقلانی و در عین ِ حال پوشیده در رازوری است، در دو سه ورق ِ چاپی در دست رسِ عقل عادی ِ انسان » قرار دهد. ( با نقلِ بی موردِ نامه ی مارکس به انگلس).
  • آیا به راستی مارکس این آرزوی خود را که در دست رسِ عقل عادی انسان ] نظیر عقل نویسنده ی فرهنگ نامه[ قرار دادن ِ دیالکتیکی است که هگل در پوشش ِ رازورانه کشف و بیان کرد بر آورده نساخت؟
  • باید گفت: دریغ بر مارکس نیست که « چنان آرزویی را بر آورده نساخت»، بلکه دریغ بر نویسنده ای است که ادعای مارکسیست بودن دارد ـ هم چنان که پیشگفتار مترجم و درآمد ِویراستاران القاء می کنند ـ اما توان ِ علمی و فلسفی ، و بیش از هر چیز صداقت ِ مارکسیستی را ندارد تا بر آیند ِ یک عمر فعالیت ِ تئوریک ِ مارکس یعنی ماتریالیسم ِ دیالکتیک ـ را دریابد و دیگران را نیز در جریان ِ درک و دریافت ِ خود قرار دهد، و یا حتی بدتر از آن ، این دستاورد ِ فکری را انکار کند.
  • نویسنده ی ایده آلیستی که خود را « مارکسیست» نامیده تا در این پوشش ِ فریب کارانه، فلسفه علمی را از جایگاه ِ اعتبار به زیر بکشد و ناکارآمد جلوه دهد، دو راه برای رسیدن به این هدف بر گزیده :
  • 1. مارکس را از داشتن تفکر ِ ماتریالیستی ـ دیالکتیکی «تبرئه» و
  • 2. دیالکتیک ِ ماتریالیستی را اختراع انگلس و مارکسیست های انتر ناسیونال دوم بنمایاند.
  • با چنین رویکردی است که به انواع مغلطه ها، دروغ ها و تحریف ها در موردِ کسان ، دیدگاه ها و فلسفه ها دست می زند، تا راست را دروغ و دروغ را راست نشان دهد.
  • دشمنان ِ  قسم خورده ی مارکسیم را مارکسیست معرفی می کند تا از زبان آنها فلسفه ی مارکسیستی را زیر سوال ببرد و مارکسیسم را بی اعتبار کند.
  • ژان پل سارتر اگزیستانسیالیست، والتر بنیامین و کولا کوفسکی ی یهودی ـ مسیحی را در زمره ی مارکسیست ها می آورد تا از زبان ِ آنها ماتریالیسم دیالکتیکی را پوزیتیویسم بنامد.
  • پوزیتیویسم را فلسفه ی علمی جا می زند تا فلسفه ی علمی را پوزیتیویست قلمداد کند.
  • اعتقاد به دیالکتیک ِ طبیعت را ـ که بر پایه ی عینی ترین و علمی ترین دستاورد های فعالیت بشری بنا شده ـ به طرز وارونه ای ایده آلیسم می نامد، و از قول ِ منتقدانی که ایده آلیسم شان بر کسی پوشیده نیست می نویسد:
  • «در نظر بسیاری از منتقدان ، از لوکاچ تا سارتر، صرفِ فرضِ هرگونه دیالکتیکی در بابِ طبیعت خطای محض است.
  • زیرا دیالکتیکِ طبیعت به نحو بشرگونه (و لذا به نحو ایدآلیستی) مقوله هایی چون تضاد و نفی را که فقط در قلمرو ِ انسانی معنا دارند به طبیعت نسبت می دهد.» (ص 346 ستون یکم).
  • گزاره و ادعایی سراپا غلط، غیر علمی و فاقد هرگونه اعتبار منطقی .
  • زیرا : این اعتقاد لوکاچ و سارتر است که در موردِ نبودِ دیالکتیک در طبیعت خطای محض است.
  • خود طبیعت و فرایندهایی که در آن صورت می گیرد، از ساده به پیچیده، از غیرارگانیک به ارگانیک، از بی هوازی به هوازی، از نازیست مند به زیست مند، از ناشعورمند به شعور مند و … بی نهایت کنش و واکنش فیزیکوشیمیایی در ماده ی سازمان یافته و طبیعت همگی نشان گرِ وجود دیالکتیک در طبیعت است.
  • انکار این فرایندها، کنش و واکنش ها، دگرگونی ها و فرارفت ها انکار حقیقت عام حاکم بر جهان و فریب کاریِ ایده آلیستی است.
  • یگانه علتِ این دگرگونی ها چیزی جز تضاد دیالکتیکی و نفی منتج از آن نیست.
تضاد و نفی
  • اما تضاد یعنی چه، و نفی به چه معناست:
  • تضاد در جهانِ مادی به دو شکل و با دو ویژگی وجود دارد و عمل می کند:
  • · الف ـ
  • تضادِ عام ( تضاد بنیادی) در ماده: که عبارت است از تضاد در حرکتِ مطلق (مطلقیت حرکت) و سکون نسبی (نسبیت و موقتی بودنِ سکون).
  • یعنی: تضاد میانِ حرکتِ اثباتی ( ایجابی و فرارونده) و سکونِ سلبی ( گرایشِ گذرا و موقتی به ایستایی).
  • این تضاد تعیین کننده ی گرایشِ جاودانه ی ماده به حرکت و دگرگونی، و گرایشِ گذرای ماده به سکون و ایستایی، و چیرگیِ حرکت ( پویایی) بر نقیضِ آن ( ایستایی) در تمامِ اشکالِ هستی ماده ـ از ذره ی بنیادی و اتم تا ماده ی سازمان یافته ِ شکل مند، می باشد.
  • ب ـ
  • تضادهای خاص: این تضادها در شکل های سازمان یافته ی ویژه تر ماده ی در حرکت وجود دارند، که هم تابع ِ تضاد عام (تضاد بنیادی) ماده اند، و هم تضادِ ویژه ی خود را دارند، و در هر دو حالت، تضادها عاملِ حرکت و پیشروی ِ این شکل های سازمان یافته ی شناسنامه دار به جلو، و نفیِ شکل های موجود (موقتی) می شوند.
  • تضادِ خاص بیان گرِ شکل ویژه ای از اشکالِ بی نهایت متنوع ماده در روند حرکت تکاملی و دگرگون شونده ی آن است.
  • تبدیل( دگرگشتِ) ماده ی ابتدایی و غیرارگانیک به ماده ی ارگانیک، ماده ی نازیست مند به ماده ی زیست مند، و پیدایی شعور در عالی ترین شکلِ ماده ی تکامل یافته (زیست مند) همگی نشان گر وجود ِ تضادِ دیالکتیکی، در همه ی شکل های ماده است.
  • تضادِ عام و خاص در تضادِ وحدت و کثرت یعنی در تضادِ حرکت مطلق و سکون نسبی نمایان می گردد، که به موجبِ آن ـ و در نتیجه ی آن ـ تضاد خاص با برگذشتن از مراحل تکوینی ( تکاملی) خود، به تضادِ عام تبدیل می گردد.
  • نفی، عاملِ هر مرحله از برگذشتن، چه در تضادِ عام (بنیادی)، و چه در تضادِ خاص است.
  • در تضادِ عام، سرانجام حرکتِ مطلق (مطلقیتِ حرکت) به مثابه قانونِ عامِ حاکم بر ماده سکون را نفی و ماده را به پیش می راند ( حرکت مطلق بر سکون نسبی چیره می گردد).
  • در تضادِ خاص نیز تضادِ دیالکتیکیِ موجود در یک شکلِ خاصِ ماده موجب می شود که آن شکل خاص از حالت ایستایی نسبی (حالت گذرا) به درآمده و دچار تحول و دگرگونی، و فرارفت به مرحله ی برتر گردد.
  • وحدتِ مادیِ جهان به این معناست که تضاد دیالکتیکی در تمامِ اشکال وجودی ماده وجود دارد، و هستی و حرکت ماده وابسته به تضاد دیالکتیکی است.
  • وقتی انگلس می گوید:
  • ماده ی بدون حرکت و حرکت بدون ماده وجود ندارد، و ماده نه آفریده شده و نه نابود می گردد، بیان  کننده ی همین قانونِ عام دیالکتیک و تضاد ذاتی (بنیادیِ) ماده است.
  • به عبارتِ دیگر : آن چه ماده و حرکت را از یکدیگر جدایی ناپذیر و هر دو را جاودانه می سازد، تضاد دیالکتیکی ذاتی ماده است.
  • اثبات وحدت مادی جهان جز با پذیرش این قوانین عام وخاص امکان پذیر نیست.
  • معنای این سخن آن است که انکارِ دیالکتیک ماده و طبیعت، انکار موجودیت و وحدتِ ماده و جهانِ مادی است.
  • در یک کلام: نیروی نگهدارنده و به حرکت درآورنده ی جهانِ هستی ـ از ذره های بنیادی گرفته تا ابر اختران و کهکشان ها تضاد دیالکتیکی است.
  • جهانِ بدون تضاد هیچ و نابوده است.
  • از این رو، اثباتِ ماده و طبیعت اثبات دیالکتیک، و اثبات دیالکتیک اثبات طبیعت و ماده است.
  • فرض تصور جهان بدون تضاد ـ آن چنان که نویسنده ی فرهنگنامه به پیروی از اسقف برکلی و ژان پل سارترِ ایده آلیست می انگارد ـ ( اگر چنین فرضِ محالی قابل تصور باشد) اگر نه به انکارِ واقعیتِ جهانِ موجود و خودِ انکارکننده بیانجامد، وجودِ نیروی برتر و ترانسندنتالی را الزامی می کند که مدام به این جهان «سُک» بزند و آن را به پیش براند تا از ایستاییِ مطلق و نابودیِ آن جلوگیری کند.
  • و آن نیروی برترِ محرک ـ که معلوم نیست خود یکهو از کجا و چگونه پدید آمده و چگونه و به چه دلیلِ پذیرفتنی برای علم، بر ماده چیرگی و برتری یافته (جز آن که ایده آلیست چنین اراده کرده) ـ چیزی جز « آفریدگار توانا»ی اسقف برکلی و پاپ بندیکت نخواهد بود.
  • انگلس، طبیعت شناس و آموزگارِ بزرگ دیالکتیک ماتریالیستی یکصد و سی سال پیش، تضاد و نفی را این گونه به دورینگِ انکار کننده ی آن فهماند:
  • «تا زمانی که ما اشیاء را چونان چیزهای بی جان، بی حرکت، منفرد، در کنار یکدیگر و یکی پس از دیگری ملاحظه کنیم، به هیچ تضادی برنمی خوریم.
  • به خصوصیاتی برمی خوریم که برخی مشترک و برخی متفاوت و یا حتا متضادند، که در این صورت هم این تضاد میان اشیای متعدد به یکسان داده شده و در خودِ آن ها تضاد نیست.
  • جایی که چنین شیوه ی بررسی کافی باشد، طرز تفکرِ عادی و متافیزیکی هم بسنده است.
  • اما برعکس، همین که ما چیزها را در حرکت شان، در تغییرشان، در زنده بودن شان و در تاثیر متقابل شان بر یکدیگر بررسی کنیم، قضیه کاملا به نحو دیگری خواهد بود.
  • در این جا بی درنگ به تضادها برمی خوریم.
  • خودِ حرکت هم نوعی تضاد است….
  • اما نفیِ نفی چیست؟
  • قانون تکاملِ کاملا عمومی و از این رو جهان شمولِ طبیعت، جامعه و تفکر، قانونی است که ـ همان طور که دیدیم ـ در جهانِ جانوران و گیاهان، در زمین شناسی، ریاضیات، تاریخ و فلسفه مصداق دارد.
  • قانونی که حتا آقای دورینگ ]و نویسنده ی فرهنگ نامه[ هم با همه ی انکار و مخالفت اش مجبور به پیروی از آن است….
  • نفیِ نفی در این بازی بچه گانه خلاصه نمی شود که a را یک بار نوشته و بار دیگر خط بزنند، و این که یک بار ادعا شود که گل سرخ هست و بار دیگر این که گل سرخ نیست، کاری که معنای اش چیزی جز دیوانگی ِ کسی که به این کارها دست می زند نیست…
  • انسان ها قبل از این که بدانند دیالکتیک چیست، دیالکتیکی فکر می کردند، همان گونه که به نثر سخن می گفتند، پیش از آن که بدانند نثر چیست.
  • قانونِ نفیِ نفی که در طبیعت، تاریخ و حتا در مغز تا زمان شناسایی  اش ناآگاهانه صورت می گیرد، برای نخستین بار توسط هگل دقیقا فرموله شد.
  • حال اگر آقای دورینگ ]و نویسنده ی فرهنگ نامه [می خواهد آن را به روش خودش به کار گیرد، یا با نام آن سازگاری ندارد، می تواند نام بهتری برای آن پیدا کند.
  • اما اگر می خواهد آن را از قلم رو اندیشه بیرون کند، باید پیش از هرچیز، نخست از طبیعت و تاریخ بیرون کند و ریاضیاتی پیدا کند که در آن ) a = a2 ـ a ×ـ( نباشد، و مشتق گرفتن و انتگرال گرفتن هم قدغن باشد.»
  • با این همه مرغ ایده آلیستِ متافیزیک اندیش یک پا بیش تر ندارد، و وجودِ یک پای دیگرش بخاطر «اثبات» معجزه ی ماورای طبیعت باید انکار شود!
  • غافل از آن که با سفسطه و زبان بازیِ ایده آلیستی نه می توان دیالکتیک را از طبیعت و تاریخ بیرون انداخت، و نه آن چنان که انگلس داهیانه گفت: ریاضیاتی پیدا کرد که در آن حاصل ضرب دو مقدار منفی مقداری مثبت نباشد.
  • به فرهنگ نامه نویس باید گفت: مثال های انگلس دلبخواهی و «دیمی» نیستند، بلکه دقیقا مصداق های عینی یا بازتابِ ذهنی جهان واقعا موجودی هستند که در تمام اشکال وجودی اش تابع قوانین دیالکتیکی تضاد و نفی است، و چنان چه یک لحظه درنگ در این تضاد و نفی دیالکتیکی روی دهد، جهان و هرچه در آن است، نابود خواهد شد.
  • چرا انگلس از ریاضیات مثال می آورد؟
  • زیرا : ریاضیات بیان ذهنی و قاعده بندی شده ی روابطِ قانون مندِ چیزها و پدیده های عینی از ساده ترین رابطه ( مانند 2= 1+ 1 یا a+a=2a )  تا پیچیده ترین روابط ) (E = mc2 است.
  • در مثال نمونه وار انگلس در آنتی دورینگ، وقتی یک دانه جو (a) کاشته می شود، در صورت وجود شرایط مساعد طبیعی، آن دانه ی جو (a) با جوانه زدن نفی می شود، یعنی  (+a) به (a  – ) تبدیل می گردد.
  • جوانه نیز در مرحله ی بعدی، نفی می شود و فرایند به مرحله ی برتر فرا می رود.
  • با ورود به مرحله ی نوین، مرحله ی پیشین هم نفی می شود.
  • نتیجه ی این نفی ها، مرحله ی تازه ای است که برآمدِ کل پروسه است.
  • یعنی

= a2 (– a) × (a – )

  • نفی مراحل سپری شده ی پیشین با اثباتِ مرحله ی نوین پایان می یابد، و این اثبات ( پایان)، خود آغاز یک فرایند نوین با تضادهای نوین است.
  • · هیچ رمز و شعبده و جادویی هم در این روندهای طبیعی و دیالکتیکی نمی توان مشاهده نمود.
  • پدیده در اثر تضادهای درونی خود، و شرایط مادی در عین حال تضادآمیز (هم ستیزانه ی) پیرامون خود، به هستیِ رو به تکامل اش ادامه می دهد، بی آن که یک ذره از قوانین دیالکتیکیِ خاص ـ و عام ِ  ـ حاکم بر هستی ِ آن ـ و طبیعت پیرامون ـ تخطی کرده باشد.
  • اما این که چرا در مثالِ هوشمندانه ی انگلس -a در-a    ضرب می شود و نه جمع، به این دلیل است که برآیند کنش دیالکتیکی، حاصل جمع عددی کنش مجموعه ی کنش مندان نیست، بلکه حاصل ضرب کنش ها یا اندرکنش ها ست.
  • حال، همین فرایندِ فراروش یک دانه جو به مثابه جزئی از طبیعت را در نظر بگیرید:
  • در این فرایند، هر دو قانون مندیِ خاص و عام تضاد دیالکتیکی دخالت داشته اند.
  • یک دانه جو، به مثابه نماینده یا نماد همه ی جوهای طبیعت، و نیز چونان جزئی از کل، به موجب تضاد خاص حاکم بر گونه ی خود، حالت ایستاییِ گذرای موجود در وحدت خود را نفی کرده، دچار تحول و دگرگشت شده و از وحدت به کثرت گراییده.
  • یعنی یک دانه جو بر اثر تضادهای درونی خود، تکامل یافته و خود را بازتولید کرده است.
  • ضمن آن که این فراروش و بازتولید برآمده از تضاد خاص این جزء از طبیعت، بر بستر و زمینه ی تضادِ عام حاکم بر کل طبیعت، و حرکت رو به تکامل ماده نیز صورت گرفته است.
  • یعنی در وحدت ارگانیک خود با طبیعت ـ و با جهان مادی ـ دقیقاً از قوانین عام دیالکتیک هم پیروی کرده است.
  • در هیچ یک از این کنش ها، اندرکنش ها و دگرگونی ها کمترین اثر و دخالتی از هیچ نیروی ناشناخته و اسرارآمیز ایده آلیستی مشاهده نمی شود.
  • نیروی محرک و پیش برنده ی فرایند، تضادهای درونیِ فرایند است.
  • · ایده آلیست ها با انکارِ تضادهای درونیِ فرایندها، دلیلی برای بی حرکتی جامعه و جاودانگی نظام موجود سرمایه داری می تراشند، زیرا انکار تضاد، حرکت و دگرگونی ( پیشرفت) به معنای انکارِ این قوانین در جامعه نیز می باشد.
  • مدافعان سرمایه نه تنها دیالکتیک و تضاد پیچیده را انکار می کنند، بلکه هرگاه که لازم باشد، دو دو تا چهارتای ساده و بدیهی را هم منکر می شوند.
  • مدافعان سرمایه، « فرهنگ نامه ی اندیشه ی مارکسیستی» می نویسند تا اندیشه های واپس گرای بورژوایی را به جای اندیشه ی مارکسیستی قالب کنند، یعنی خرافه و علم ستیزی خود را با نام مارکسیسم اشاعه دهند.
  • مثلا ببینید چگونه بر علم و فناوری می تازد و دیدگاه های اثبات شده ی علمی را « رئالیسمِ عامیانه» می نامد تا ایده آلیسم سنگواره ای خود را محق جلوه دهد:
  • «از این جاست که برتر انگاریِ فناورانه ی پرومته وار محضی که به طرح واره ی تکامل گرا یا مکانیکی ـ اراده گرایانه یی از تاریخ آراسته است، و رئالیسم عامیانه یا اندرنگرانه یی چیرگی دارد که در آن اندیشه بازتاب گر و کپی کننده ی واقعیت شمرده می شود، که بر پایه ی جهان شناسی عمل کردی یگانه انگار تفسیر می شود.» ( ص 502 ستون یکم. درباره ی علم)
  • از چنین اندیشه ی واپس گرایی که تئوری های پیشرو علمی، هم چون مونیسم ماتریالیستی و نظریه های اثبات شده ی پاولوف درباره ی کارکردهای مغز و بازتاب واقعیت در ذهن را به پوزخند می گیرد و دستاوردهای علمیِ بشر را یک جا هم سنگ عامیانه گری ایده الیستی خود می شمارد، نباید انتظار نداشت که دیالکتیک ماتریالیستی را انکار نکند، یا به حقانیتِ آن گردن بگذارد و با نادیده گرفتنِ همان علمی که در تضاد با خرافه های اوست ننویسد :
  • «صرف فرض هرگونه دیالکتیکی در باب طبیعت خطای محض است.».
  • مارکس تئوری تکامل داروین را نقطه ی عطفی در تاریخ آگاهی و شناخت بشر به شمار آورد و بر درستی آن تاکید نمود.
  • به همین دلیل بود که در سال 1872 یک نسخه از کتاب سرمایه را به داروین اهدا نمود.
  • او خود پیش از آن که داروین تئوری علمی تکامل جانداران را منتشر سازد، آن را به زبان فلسفی بیان کرده بود.
  • مارکس تکامل طبیعت به انسان را در دست نوشته های اقتصادی ـ فلسفی چنین بیان می کند:
  • «صنعت  ]ابزارسازی[ رابطه ی واقعی و تاریخی طبیعت با انسان و لذا علوم طبیعی با انسان است.
  • پس صنعت اگر به عنوان تجسم خارجی نیروهای ذاتی انسان فهمیده شود، ذاتِ انسانی طبیعت و ذات طبیعی انسان نیز قابل درک می شود و آن گاه علوم طبیعی گرایش ماتریالیستی مجرد، یا به سخن دیگر، ایده آلیستی خود را از دست خواهد داد و به بنیادی برای علم انسانی تبدیل خواهند شد…
  • طبیعتی که در تاریخ انسانی یعنی در تکوین جامعه ی بشری رشد و تکامل می یابد، همانا طبیعتِ واقعی آدمی است.
  • از این رو، طبیعتی که از رهگذر صنعت تکامل می یابد، همانا طبیعت واقعی آدمی است.
  • از این رو، طبیعتی که از رهگذر صنعت تکامل می یابد، گرچه در شکلی بیگانه نشده، طبیعت انسان شناختی واقعی است…
  • تاریخ خودبخشی واقعی از تاریخ طبیعی از جمله طبیعتی است که به انسان تبدیل شده است.
  • علم طبیعت روزی جذب علم انسان، و علم انسان جذب علم طبیعت خواهد شد و یک علم واحد به وجود خواهد آمد.» .
  • تاریخ به زبان مارکس مفهوم دیگر تکامل است.
  • از این رو وقتی او تاریخ انسان را بخشی واقعی از تاریخ طبیعت به شمار می آورد، به این معناست که تکامل انسان ادامه ی تکامل ِ طبیعت است، و به همین دلیل است که به صراحت می گوید:
  • شناختِ انسان ـ یا علوم انسانی ـ از شناخت طبیعت ـ یعنی از علوم طبیعی ـ جدا نیست، و روزی این دو علم ( انسان شناسی و طبیعت شناسی، یا فلسفه و علوم طبیعی) درهم ادغام خواهند شد، و علم یگانه ای از آمیزش آن ها به وجود خواهد آمد، چرا که تاریخ انسان همان تاریخ طبیعت است.
  • این نوشته مربوط به زمانی است که مارکس تازه از تاثیر فلسفه ی هگل بر اندیشه ی خود رهایی یافته بود.
  • بعدها بود که او و انگلس آن علم واحدی را که منظور او بود، با نام ماتریالیسم دیالکتیک پدید آوردند.
  • ماتریالیسم دیالکتیک مارکس ـ انگلس از آن رو فلسفه ی علمی هم نام گرفت که به گفته ی مارکس در آن 1 ـ فلسفه بر دستاوردهای علمی تکیه دارد، و 2 ـ علم طبیعت و علم انسان در هم جذب شده و تبدیل به علم واحدی شده اند.
  • در واقع مارکس در همان دست نوشته های اقتصادی و فلسفی   1844 در بیست و شش ساله گی ـ ماتریالیسم  دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را که بعدها با هم اندیشیِ انگلس آن را بسط و تکامل دادند پی ریزی کرده بود.
  • بنابراین، آن که بخواهد اندیشه ی مارکسیستی را به طورِ تاریخی و علمی بررسی کند، باید و وظیفه دارد، به نوشته های مارکس رجوع کند و فلسفه ی علمی مارکس را سرچشمه ی اندیشه ی مارکسیستی بداند، نه آن که فلسفه ی علمی (ماتریالیسم دیالکتیک) را اختراع انگلس و بین الملل دوم قلمداد کند و اندیشه ی مارکس را فریب کارانه مسکوت و ناگفته بگذارد، و بدتر از آن مارکس را بر تختِ پروکرست خود بخواباند و با معیارهای ایده آلیستی خود ارزیابی کند.
  • به فرهنگ نامه نویس و مترجم اندیشه ی او باید توصیه کرد که بر درکِ وارونه ی خود از مارکس خط بطلان بکشند و اندیشه ی واقعی مارکس را ـ حتا در تئوری های اقتصادی اش ـ در چارچوب همان جهان بینی مونیستی ـ ماتریالیستی، یعنی وحدتِ تاریخیِ طبیعت ـ انسان مطالعه کنند، تا دچار این تناقض گویی رسوا نشوند که جایی مارکس را ایده آلیست و جایی ماتریالیست، جایی دیالکتیک اندیش و جایی متافیزیک گرا معرفی کنند.
  • نویسنده به طرز سفسطه گرانه و بی آن که به نوشته های مارکس، از جمله نوشته ی بالا مراجعه کند، سهم عمده ی او را در بنیان گذاری فلسفه ی علمی نادیده گرفته و انگلس را مسئولِ « خطای فرض دیالکتیک ِ طبیعت» قلمداد کرده، می نویسد:
  • « در کوتاه مدت حاصلِ تناقض دار دخالت انگلس در مارکسیسم تکامل گرای بین الملل دوم، به صورت گرایشی درآمد به سوی طبیعت گراییِ افراطی و یگانه گرایی که از بسیاری جهات قابل قیاس با پوزی تیویسمِ هگل، دورینگ و دیگرانی بود که انگلس آگاهانه با آن ها از در مخالفت درآمده بود ولی در درازمدت برخی پی آمدهای صوری تصاحب دیالکتیک هگلی از جانب انگلس خود را به کرسی می نشاند: مطلق سازی یا فروبستگیِ جزمیِ شناخت مارکسیستی، انحلالِ علم در فلسفه، حتا درخشاندنِ چهره ی وضع موجود ـ در آشتی با دیدگاه مارکسیسم شوروی ]!؟[ » ( ص 347 ـ ستون یکم.) یکی به نعل و یکی به میخ ـ تا ثابت کند خسن و خسین هر سه دختران مغاویه اند!
یکم
  • تکامل گرایی ـ و اساسا تکامل ـ حاصل نه تنها دخالت انگلس ، و یا حتا مارکس در هیچ بین المللی نبود، بلکه گرایشِ قانون مند و تاریخیِ خود طبیعت و جامعه است.
  • تکامل را اگر مجهز به دانش مربوطه و اندکی نبوغِ علمی باشی، می توانی در فرایندهای طبیعی و اجتماعی کشف و بیان کنی، اما هرگز نمی توان آن را به چیزی یا پدیده ای اضافه یا تحمیل (حقنه) نمود.
  • داروین تکامل جانداران را در طبیعت ـ با نبوغ علمی خیره کننده ای کشف و بیان نمود.
  • چیزی از خود اختراع نکرد.
  • دشمنیِ تاریخی مذهب با داروین و داروینیسم ( تکامل گرایی در طبیعت)، به دلیل کشف دوران ساز او و زدن مهر پوچ بر آفرینش بود، هم چنان که مارکس و انگلس، و سپس لنین و دیگر مارکسیست ها قوانین عام حاکم بر حرکت و تکامل ماده (طبیعت)، جامعه و اندیشه را نبوغ آسا کشف و نگرش به جهان  ـ و انسان را ـ زیرو رو کردند.
  • دشمنیِ تاریخیِ بورژوازی با مارکس و مارکسیست ها به دلیل کشفِ دوران ساز مبارزه ی طبقاتی در جامعه و زدن مهر پایان بر یکه تازیِ ایده های کهنه و تاریخ سرآمده ی طبقات حاکم و از جمله بورژوازی است.
دوم
  • گرایش به «طبیعت گراییِ افراطی و یگانه گرایی (مونیسم)» را می توان در همه ی آثار مارکس ـ یعنی بنیان گذار اندیشه ی مارکسیستی ـ مشاهده نمود، و مختصِ انگلس و بین الملل دوم نیست.
  • « پرورشِ پنج حس انسان کار کل تاریخ جهان تا به امروز است.» ( دست نوشته های اقتصادی و فلسفی)، معنایی جز یگانه گیِ ارگانیک انسان با طبیعت و ماده ی تکامل یابنده ندارد.
  • « این که زندگی جسمی و معنوی انسان و طبیعت با یکدیگر پیوندِ دوسویه دارند، تنها به این معناست که طبیعت با خودش پیوند دارد، چرا که انسان بخشی از طبیعت است.»( همان جا).
  • در نقد دیدگاه برونو باوئر، مبنی بر جداانگاری انسان و طبیعت نوشت:
  • «تو گویی این ها دو «چیز» جدا از هم اند و انسان همیشه» یک طبیعت تاریخی و یک تاریخ طبیعی پیشاروی خود نداشته است…» ( ایدئولوژی آلمانی).
  • «ما تنها یک علم، علم تاریخ را می شناسیم.
  • می توان به تاریخ از دو وجه نگریست و آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان تقسیم کرد.
  • اما این دو وجه جدایی ناپذیراند.».
  • یگانگی طبیعت و انسان به باور مارکس در زندگی عملی (کار تولیدی) انسان به عالی ترین نمود خود می رسد.
  • وحدتِ انسان با طبیعت تنها در زندگی بیولوژیک (جذب و دفع و تنفس) نیست که اثبات می شود، زیرا همه ی جانوران در این وحدتِ ارگانیک سهیم اند، بلکه در آن جا هم هست که طبیعت موضوع کار و فعالیت انسان وبرنهاده ی خود دگرگون سازیِ او همزمان با دگرگون سازیِ طبیعت، و فرابردنِ خود از میمون به انسانِ اندیشه ورز ـ یعنی از این همانی به این نه آنی با طبیعت در عین داشتنِ وحدت با آن ـ قرار می گیرد.
  • تنها با وجود چنین وحدت همبسته ی تاریخی و پراکسیسِ دگرگون سازی بود که موجودِ ناشعورمند به موجودِ شعورمند ( انسان) تکامل یافت.
  • دلیلی قانع کننده تر از این که پیداییِ شعور از ماده ی ناشعورمند، پس از گذشت چند میلیارد سال، بر روی زمین روی داده، برای اثباتِ یگانه گیِ جهانِ مادی، و یگانه گیِ انسان و طبیعت وجود ندارد.
  • زیرا:
  • پیشایندی (تقدم) ماده بر شعور معنایی جز وابسته گیِ شعور به ماده، و در نتیجه یگانه گیِ محتواییِ جهانِ همبسته ای که در آن شعور وابسته به ماده است ندارد.
  • چگونگی و کرد و کارِ این تقدم و تأخر، و همبستگی و وحدت بر عهده ی علوم تجربی، و تعلیل و تحلیل تئوریک ـ ذهنیِ یافته های علمی بر عهده ی فلسفه ی ماتریالیستی دیالکتیکی ( فلسفه ی علمی) است.
  • وظیفه ی علوم طبیعی (شیمی، فیزیک، زیست شناسی) ـ چه ایده آلیست ها بخواهند یا نخواهند ـ تعیینِ چگونگی و اثباتِ این همبستگی ـ وحدتِ جهان مادی و احاله ی آن نتایج تأیید شده ی آن برای جمع بندیِ کلی (هستی شناختی) به فلسفه ی علمی است.
  • دشمنیِ ایده آلیست ها ـ و از جمله پدیدآورندگان فرهنگ نامه ـ با علم و فلسفه ی علمی از این واقعیت ها که جایی برای خیال بافی ِآن ها  باز نمی گذارد سرچشمه می گیرد.
سوم
  • فرهنگ نامه ای که به توصیف مترجم داعیه ی دایره المعارف بودن و تخصصی بودن را با هم دارد، اگر قصدش گندم نمایی وجو فروشی نیست، یعنی اگر نمی خواهد با نام ِ مارکس ومارکسیسم کاسبی کند، و ایده های بورژوایی و ایده آلیستی را در پوشش نام و اعتبار ِ مارکسیسم به دیگران قالب کند، می باید موضوع ها  و تعریف ها را با نقل قول  ِسانسور نشده و از  صافی ِ تحریف و تقلب رد نشده از مارکسیست های بزرگِ نام آشنایی هم  چون انگلس، لنین وپلخانف، یا کسانی  در تراز اندیشه ی آنان بیان کند.
  • نه آن که دیدگاه همین ها را هم سانسور شده ونا تمام ـ و اغلب حتا بی آن که نمونه و مثال و نقل قولِ درستی هم خوان با موضوع به طور ِ مشخص ارائه گردد ـ به عنوان ِ دیدگاه ِ موردِ چالشی که باید رد شود، به بحث بگذارد.
  • به عنوان ِ نمونه ، در همین بحث ِ دیالکتیک و ایرادگیری از انگلس، و در واقع ردیه نویسی بر اندیشه ی بزرگ ترین و نام آشناترین مارکس گرای تاریخ ِ اندیشه ، با سفسطه و فریب کاری بورژوایی می خواهد  او را پوزیتیویست بنمایاند.
  • جایی که در گزاره ی یاد شده یگانه گرایی (مونیسم) ماتریالیستی ِ انگلس را هم تراز (قابل قیاس) با پوزی تیویسم هگل و دورینگ قلمداد نموده است.
  • بی آن که 1ـ تعریف مستند ومعتبری از پوزیتیویسم ارائه دهد، و 2ـ با نقل چند نمونه از گفته های قابل استناد انگلس شباهت شان را با پوزیتیویسم نشان داده و اثبات نماید.
  • جز این نیست که نویسنده به عمد و با وارونه گویی ایده آلیستی و بورژوایی بر آن است که انگلس را تا حد  ِ کسانی که به جهات ِ مختلف و از دیدگاه های متفاوت مورد نقد و نکوهش ِ او بوده اند، تنزل دهد.
  • ظاهراً منظور نویسنده از پوزیتیویسم علم گرایی ـ یا علم زدگی ـ و آنگونه که بعدتر می گوید « انحلال ِ علم در فلسفه» است.
  • اما آیا آن چنان که نویسنده و دیگر « مارکسیست» های بورژوا ادعا می کنند، پوزیتیویسم علم گراست، و نگرش علمی ـ و حتا از همین جنبه اثباتی ـ به جهان و تاریخ دارد؟
  • واقعیت این است که بر خلاف ِ ادعای مدافعان ِ سرمایه ، وبه رغم وارونه نمایی آنان ، پوزیتیویسم فلسفی نگرشی است ضد علمی و غیر دیالکتیکی ، و از این رو در تقابل با علم گرایی ِ فلسفی و فلسفه ی علمی مارکس ـ انگلس.
  • زیرا:
  • این فلسفه معتقد است که علم می تواند تنها در محدوده ی موضوع های دارای تعینِ قابل تشخیص و اثبات شدنی ِ مادی اظهار نظر کند، و قادر نیست از این حدود فراتر رود.
  • به عبارت دیگر پوزیتیویسم بر این باور است که علم ـ و فلسفه ی علمی ـ باید تنها به آن چه اثبات شدنی، بی واسطه و قابل ِ حصول برای درکِ بشری است، بسنده کند و پا را از حدود هستی کرانمند مادی، یعنی از آن چه در قلمرو ِ زمان و مکان است، بیرون نگذارد.
  • علم تنها در جهان ِ زیست ـ یا طبیعت و جامعه ـ کارکرد دارد، و در فراسوی ِ آن ناتوان از اظهار نظر است.
  • اما «مارکسیست» های بورژوا حتا در همین تعریف ها ـ و ادعاهای ـ صوری شان هم صداقت ندارند.
  • چرا که هر آن چه را به دیگران ـ به ویژه به مارکسیست های  پرولتری ـ نسبت می دهند در مورد ِ خودشان صدق می کند.
  • پوزیتیویسم ـ یا ضد علم گرایی  و تعیین ِ چار چوب برای علم ِ آنان «اظهر من الشمس» است.
  • آن ها « فضولی» بشر در ماورای طبیعت، یا به گفته ی آنان «هستی» را جایز نمی دانند.
  • بخوانید: «هم انگلس و هم لنین از چند مفهوم گوناگون از ماتریالیسم وایده آلیسم بهره می گیرند که چون مقوله های متناقض یکدیگر وکاملاً جامع بررسی می شوند، و به طور کلی از تعریف های هستی شناختی و معرفت شناسی از ماتریالیسم سخن می گویند، چنانکه گویی این مقوله ها مستقیماً معادل اند. ولی استقلال ِ محض ماده از اندیشه ی انسان تقدم ِ عِلّی آن را در هستی لازم نمی آورد…» ( فرهنگ نامه. درباره ماتریالیسم. ص 611 ستون یکم) .
  • و : « برخی از ماتریالیست ها بر مفهوم ِ شناخت پذیری ِ جامع جهان از طریق ِ علم صحه گذاشته اند.
  • ولی چه بنیادهایی می تواند برای این نگرش در میان باشد؟
  • این گونه خود برتر انگاری ِ شناختاری به نظر نوعی نخوت ِ بشر مدارانه ] یابه عبارت ِ دیگر فضولی ![  و لذا ایده آلیستی می نماید.» ( ماتریالیسم. ص 612 ستون دوم).
  • این است وارونه نمایی وفریب کاری ِ «مارکسیسم» بورژوایی:
  • ضدیت با علم را « علم گرایی» پوزی تیویستی جا می زنند، اعتقاد به شناخت پذیری ِ جامع جهان از طریق علم را ایده الیسم می نامند، تا  مارکسیست ها را پوزی تیویست وایده الیست قلمداد نموده و پوزیتیویسم ِ ارتجاعی و ایده آلیسم ِ متافیزیکی خود را لا پوشانی و یا توجیه کنند.
  • از این نظر گاه ، علم از شناخت ِ کار کردهای ذهن (روح) انسانی که گوهری غیر مادی ـ یا  فرامادی ـ دارد نیز ناتوان است.
  • از این رو حق ِ دخالت در این قلمرو را ندارد.
  • قلمرو ِ فیزیک (طبیعت) محدوده ی دخالت ِ علم، وقلمرو ِ روح ومعنویات محدوده ی خاص فلسفه است.
  • هیچ یک از این دو حق ِ ورود به قلمرو دیگری را ندارد.
  • علم علم است و فلسفه فلسفه.
  • «مارکسیست» های غربی جهان (هستی) را شناخت پذیر نمی دانند و تنها  از همین منظر است که با ماتریالیسم دیالکتیک (فلسفه ی علمی) که جهان را مادی ـ و از این رو  شناخت پذیر ـ می داند، مخالفت می ورزند.
  • چرا که آنان به دو جهان ِ کاملاً متفاوت ـ به لحاظ ِ ماهوی و گوهری ـ باور دارند:
  • یک جهان ِ مادی ( طبیعت) و یک جهان ِ غیر مادی ( روحانی ویزدانی).
  • انسان از نظر ِ آنان دارای هر دو جنبه ( گوهر) است.
  • هم جنبه ی مادی (طبیعی) دارد، وهم جنبه ی روحانی و یزدانی.
  • آن بخش از جهان را که شامل طبیعت و جسم ِ مادی  انسان است. شاید به وسیله ی علم بتوان شناخت، یا به شناخت ِآن نزدیک شد.
  • اما جهان ِدیگر، جهان ِ فراسو که از ادراک بشر، یا به گفته ی فرهنگ نامه از «خود برتر انگاری و نخوتِ بشر مدارانه ( به زبان انسان یعنی از دست رس علم) » به دور است، غیر  قابل شناخت است، و تنها آن جهان است که موضوع وجولانگاهِ اندیشه (فلسفه) است.
  • جهان ِ فراسو تنها به شیوه ی کشف شهود ِ عرفانی قابل اثبات وپذیرفتنی است.
  • از این رو تکلیف ِ فلسفه ِ علمی روشن است:
  • ماتریالیسم دیالکتیک به دلیل ِ « نخوت ِ بشر مدارانه اش» ( چه اصطلاح رسوای خفت آوری) یعنی اصرار بر شناخت پذیری جهان، و اعتقاد به خود پویی ِ آن و بی نیازی اش از «آفریننده» مطرود و محکوم است.
  • نوشته اند: «انگلس نادانسته فرایند طبیعی شده ی تاریخ را هم چون مطلق تازه یی پایه گذاشت» ( 347 ستون اول)، و این یعنی تکذیب و انکار علمیت ِ شناخت، چه شناخت طبیعت، چه شناخت ِ تاریخ.
  • زیرا به گفته ی مارکس تاریخ انسان ادامه ی تکامل ی تاریخ طبیعت است، و از این رو هر دو شناخت پذیر به روش ِ علمی. انگلس ومارکسیست ها نباید پاسخگوی نا فهمی ِ ایده آلیست ها باشند وقتی معنی ِ وحدت ِ مادی جهان و تکامل را نمی فهمند، و بر این نافهمی پافشاری هم می کنند.
  • فرهنگ نامه نویس حتی از همان دیدگاه ِ ایده آلیستی هم تفاوت ِ تئوری های علمی مارکسیستی را با «مطلق» هگلی نمی فهمد.
  • زیرا در اندیشه ی هگلی «مطلق» (ایده) مقدم بر طبیعت است، در حالی که در اندیشه ی مارکسیستی بر عکس، طبیعت وماده مقدم بر ایده، و از این رو چیزی به نام ِ مطلق ِ مورد نظر ِ ایده آلیسم وجود ندارد.
  • وارونه گویی ِ نویسنده آن جا آشکار می شود که 1ـ تاریخ انسان را جدا از تاریخ طبیعت می انگارد و 2ـ تاریخ انسان را مقدم بر تاریخ طبیعت می داند و این درکِ وارونه و نافهمی ِ خود را به انگلسی نسبت می دهد که در «لودویگ فویر باخ و پایان ِ فلسفه ی کلاسیک ِآلمانی» آشکارا علیه مطلق گرایی ِ ایده آلیستی موضع گری می کند:
  • «فلسفه ی دیالکتیکی ] = ماتریالیسم دیالکتیک [ تمامی ِ مفاهیم ِ مربوط به حقیقت ِ مطلق و نهایی و نیز مفاهیم ِ مطلقِ راجع به امور انسانی متناسب با آن را نابود می سازد.
  • برای این فلسفه هیچ چیز نهایی، ِ مطلق ومقدس نیست.
  • این فلسفه خصلت ِ گذرای هر چیز و در هر چیز را افشا می کند، هیچ چیز نمی تواند در برابر آن تاب بیاورد، مگر فرایند بی وقفه شدن و گشتن، فرایند ِ پیوسته ی بالندگی ِ بی پایان از پست به عالی.»
  • و درنقد ِ ایده ی مطلق و تاریخگرایی ِ وارونه ی ِ هگل می نویسد:
  • « در این جا ]در فلسفه ی هگل [ نقطه ی پایان یعنی ایده ی مطلق ـ که فقط تا آن جا مطلق است که او مطلقاً هیچ چیز ندارد درباره ی آن بگوید ـ از خود بیگانه می شود، یعنی خود را به طبیعت تبدیل می کند و بار دیگر در ذهن، یعنی در اندیشه و تاریخ به خود باز می گردد. ….» ( لودوویک فویر باخ وپایان ِ فلسفه ی کلاسیک آلمانی. ترجمه ی پرویز بابایی ص 10-11).
  • به بیانی، مطلق گرایی دقیقاً نفی ِ دیالکتیکِ ماتریالیستی است، و این همانا هدفِ فرهنگ نامه هم بوده است.
  • زیرا:
  • نفی و انکار ِ دیالکتیک ِماتریالیستی، یعنی انکار ِ حرکت ِ تضاد مندِ واقعیت ِ مادی و تبیین جهان بر پایه ی این حرکت، نتیجه ای جز وارونه کردن ِ حرکت و تبیینِ جهان به شیوه ی وارونه ـ یعنی از عالی به پست و از پیچیده به ساده ـ ندارد.
  • توضیح ِ جهان از عالی به پست نیز معنایی جز تقدم قایل شدن برای مطلق، یا روح، یا آفریدگاری که خود عالی ترین، پیچیده ترین ومطلق ترین گوهر وجرثومه است، ندارد.

مارکسیسم مطلق را از فلسفه بیرون انداخت.

فرهنگ نامه می خواهد با نام ِ مارکسیسم ودر پوشش ِ اندیشه ی مارکسیستی آن را مخفیانه به فلسفه باز گرداند.

پایان

نقل از فرهنگ توسعه –   info@farhangetowsee.com


[1] فرهنگنامه ی اندیشه ی مارکسیستی: ویراستاران: تام باتومور، وی.جی.کیرنن، رالف میلی بند  مترجم: اکبر معصوم بیگی. نشر بازتاب نگار.