هوشنگ ابتهاج (سایه)
کلن، مهر 1366
بدین سرای بیکسی، اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی!
ز بس که بال زد دلم، به سینه در هوای او
اگر دهن گشودمی، کبوتری در آمدی!
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
بسان شعله ـ کاشکی ـ قلندری در آمدی!
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس زسینه اش، سمندری در آمدی!
یکی نبود از این میان، که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمانکشی، دلاوری در آمدی!
اگر به قصد خون من نبود دست غم، چرا
از آستین عشق او، چو خنجری در آمدی
فرو خلید در دلم غمی که نیست مرهمش
وگرنه خار او بدی، به نشتری در آمدی!
شب سیاه آینه ز رنگ آرزو تهی است
چه بودی ار پری رخی ز چادری در آمدی!
سرشک سایه یاوه شد در این کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی!
پایان