نقدی بر زیبایی‌شناسی چپ نو

خدامراد فولادي billboard7

ماركسيسم نبردافزار تئوريك طبقه‌ي كارگر در پيكار با بورژوازي است. پيكاري كه براي پرولتاريا سرنوشت‌ساز و براي بشريت دوران‌ساز مي‌باشد. طبقه‌ي كارگر در اين نبرد هستي‌ساز ـ و در عين حال نابودگر1 ـ كه چشم‌انداز نهايي‌اش بازسازي انقلابي جهان وارونه است راه‌بري به‌جز ماركسيسم ندارد و بورژوازي از اين مساله به خوبي آگاه است. رويارويي پرولتاريا و بورژوازي پيش از هرچيز رويارويي طبقاتي در همه‌ي عرصه‌هاي عيني و ذهني است.

از نگاه درازمدت و از بُعد استراتژيك از هنگام اعلام موجوديت ماركسيسم در عرصه‌ي جهان‌شناسي و ايدئولوژي تئوري‌هاي ماركس و انگلس راهنماي علمي طبقه‌ي كارگر براي تغيير جهان و نيز دگرگون‌سازي مناسبات تاكنون موجود ميان انسان‌ها بوده است. در هرحال ماركسيسم اندوخته‌ي علمي خود طبقه‌ي كارگر در فرايند مبارزه‌ي عملي‌اش با طبيعت و بورژوازي مي‌باشد. موقعيت پرولتاريا در نظام سرمايه چنان است كه او فرصت بازنگري به نتايج فعاليت خويش و جمع‌بست اين نتايج را پيدا نمي‌كند. اين فرصت را تقسيم كار بورژوايي به روشنفكران ـ يعني آن بخش از جامعه كه كار فكري مي‌كند ـ سپرده است. روشنفكران خود وابستگي طبقاتي معيني دارند. يعني به طور ارگانيك (عضواني و اندام‌وار) يا در جهت منافع و مصالح طبقه‌ي كارگراند يا در اردوي بورژوازي. هيچ روشنفكري موجوديت مستقل از طبقات ندارد. به عبارت ديگر هيچ روشنفكري نيست كه ايده‌اي مطرح نمايد كه هم به سود بورژوازي باشد هم به سود پرولتاريا. زيرا انسان‌ها در يك جهان پولاريزه (قطبي)، طبقاتي، ايدئولوژيك زندگي مي‌كنند و از اين‌رو انديشه‌ي آن‌ها برآمده از اين جهان واقعي پولاريزه است. تا زماني كه طبقات وجود دارند مبارزه‌ي طبقاتي مانند هر نبرد مرگ و زندگي ديگري در اشكال متنوع، پيچيده، سازمان يافته با بهره‌گيري از تاكتيك‌ها و روش‌هاي علني يا پنهان ميان دو اردوگاه متخاصم در جريان است. به ويژه امروزه كه اين مبارزه براي بورژوازي در حكم بقا يا مرگ و براي كارگران ـ و ديگر قشرهاي زحمت‌كش ـ در حكم يا سوسياليسم يا بربريت است. در اين مبارزه روشنفكران نقش كليدي و تعيين كننده دارند. در واقع آنان آتش بياران اين معركه‌ي طبقاتي‌اند.

روشنفكران ماركسيست سوخت موتور آگاهي و پراتيك انقلابي طبقه‌ي كارگراند ـ هرچند اين آگاهي از پراتيك خود طبقه‌ي كارگر سرچشمه مي‌گيرد ـ. ديالكتيك فرايند از اين قراراست: پرولتاريا با پراتيك خويش آگاهي مي‌آفريند، و چون خود از فراورده‌هاي مادي و ذهني خويش ـ در سيستم سرمايه‌داري ـ محروم است، روشنفكران چونان كاروران فكري، اين دستاوردها را در ذهن بازتاب و به جامعه انتقال مي‌دهند. بخش راستين و پويش‌مند (ديناميك) آگاهي توسط روشنفكر ماركسيست به خود طبقه‌ي كارگر باز مي‌گردد و تبديل به آگاهي طبقاتي او مي‌گردد. و او با دريافت اين آگاهي از طريق ميانجي، آن را دوباره تبديل به پراتيك مي‌كند. اين است كه به بيان ماركسيستي: تئوري هنگامي كه به ميان توده‌هاي عمل كننده به آن مي‌رود به نيروي مادي تبديل مي‌گردد. به زبان فلسفي ماركسيسم دانش طبقه‌ي كارگر است براي تغيير آگاهانه‌ي جهان، نه اسطرلاب روشنفكر رصدنشين براي تفسير دلبخواهي (ذهن‌گرايانه‌ي) جهان. و يا بدتر از آن ابزار آشتي دادن تضادهاي آنتاگونيستي طبقات اجتماعي. بهترين خدمتي كه روشنفكر چپ مي‌تواند ـ و بايد ـ به طبقه‌ي كارگر بكند اين است كه ماركسيسم ـ يعني دستاورد جهان‌شناختي و جامعه‌شناختي خود او را ـ بدون غلط با صداي بلند براي‌اش بخواند و او را از موقعيت خويش آگاه سازد.

مبارزه‌ي طبقاتي در شكل تئوريك‌اش تابعي از اين مبارزه در اشكال سياسي و اقتصادي يك جامعه‌ي مفروض است. در جامعه‌اي مانند ايران تئوري دنباله‌رو اشكال كم‌تر رشد يافته‌ي اقتصادي ـ سياسي ويژه‌ي خود است. در نتيجه در هر زمينه‌اي از بحث‌هاي تئوريك شكل‌بندي ويژه‌ي اقتصادي ـ اجتماعي اين جامعه چهره‌ي خود را نمايان مي‌سازد و از آن‌جا كه روشنفكر سلولي از اين ارگانيسم درهم تنيده‌ي پيچيده است ناگزير بازتاب دهنده‌ي ويژگي‌هاي همين سيستم با تضادهاي خاص آن است. به بيان ديگر تضادهاي خاص (خود ويژه‌ي) جامعه‌ي ما ـ كه جزيي از تضادهاي عام جهان سرمايه يا سرمايه‌ي جهاني است ـ در تحليل‌هاي روشنفكران ـ و از جمله روشنفكران ماركسيست ـ نمود پيدا مي‌كنند. از اين‌رو تشخيص درست از نادرست (ماركسيستي از غيرماركسيستي) در چنين شرايط پيچيده‌اي بسيار دشوار و مو از ماست بيرون كشيدن است. در چنين شرايطي است كه روشنفكري به ظاهر چپ مدافع ايده‌هاي بورژوايي از آب در مي‌آيد. به اين معني كه نماي بيروني ايده‌هايي كه مطرح مي‌كند (فرم بياني ـ زباني گفتارش) با به كارگيري واژه‌ها و اصطلاحات ماركسيستي ساخته مي‌شود، در حالي‌كه درون‌مايه و مضمون واقعي گفتار عليه ماركسيسم و ايدئولوژي طبقه‌ي كارگر است. در واقع تضاد ميان فرم و مضمون گفتار از تضاد هويتي روشنفكر مدعي برمي‌خيزد. او سخن‌گوي ايدئولوژي بورژوايي با زبان و ادبيات ماركسيستي است. به عبارت ديگر او در پوشش ماركسيسم عليه ماركسيسم ـ و طبقه‌ي كارگر ـ مي‌نويسد (تئوري مي‌سازد). نمونه‌اي از اين «چپ آوازه افكندن و از راست شدن» رايج روشنفكرانه در شكل فردي آن «گفت‌آمدهايي در شعر معاصر» نوشته‌ي فريبرز رئيس‌دانا است.2

رئيس‌دانا در «گفت‌آمدها…» ـ ظاهرا ـ بر آن است تا زمينه‌هاي اجتماعي و سياسي شعر معاصر ايران را ـ از ديدگاه ماركسيستي ـ واكاوي نمايد. اين تصور را گفته‌اي از ماركس كه در آغاز پيش‌گفتار نقل شده به ذهن القا مي‌كند. اما آيا نقل گفته‌اي از ماركس آن هم به صورتي مبهم و نامتعين محتواي نوشته را ماركسيستي مي‌كند؟ آن‌چه بحث را ماركسيستي يا غيرماركسيستي مي‌كند، نه آوردن پاره‌اي از يك ايده (جزء ناتمامي از يك كل منسجم)، بلكه درون‌مايه‌ي طبقاتي آن است. نخستين مشخصه‌ي ماركسيسم طبقاتي بودن آن است. اگر نخواهيم نام و اعتبار ماركس را به شيوه‌ي اپورتونيست‌ها پشتوانه و ضامن ايده‌هاي غيرماركسيستي خود معرفي كنيم، اگر سر آن نداريم كه اعتبار علمي ماركس ـ چه ماركس جوان چه ماركس پير ـ را هزينه‌ي باورهاي غيرعلمي ماوراي طبقاتي خويش كنيم، پس بايستي ـ يعني شرافت طبقاتي‌مان حكم مي‌كند ـ متدولوژي شناخته شده‌ي ماركس را به قصد شناخت پديده‌ها با هدف ياري رساندن به پروژه‌هاي مشخص پرولتاريا براي دگرگون‌سازي انقلابي جهان به كار گيريم. اين متدولوژي نخست و پيش از هرچيز يك متدولوژي ماترياليستي ـ ديالكتيكي آينده‌نگر است. ماترياليسم ماركس ـ انگلس نقد گذشته است در همه‌ي ابعاد و از همه‌ي جنبه‌هاي آن. وقتي ماركس ماترياليسم فویرباخ را به دليل غيرديالكتيكي بودن، و ديالكتيك هگل را به دليل غيرماترياليستي بودن‌اش نقد و نفي مي‌كند، نشان مي‌دهد كه همه‌چيز را تنها از ديدگاه ماترياليسم ديالكتيك (جهان‌شناسي علمي طبقه‌ي كارگر) مي‌بيند و تحليل مي‌كند. اين فلسفه‌اي است طبقاتي در خدمت آرمان‌هاي آينده‌ساز پرولتاريا. اين جهان‌بيني گسست ايدئولوژيك است با هرگونه ايدئولوژي و فلسفه‌ي غيرپرولتري. «گفت آمدها…» اما نشان مي‌دهد كه هيچ‌يك از ويژگي‌هاي متدولوژي ماركسيستي را ندارد. برعكس، در پوشش عبارات و اصطلاحات ماركسيستي در صدد است راه ورود باورها و ايده‌هاي بورژوايي ـ و حتا پيش سرمايه‌داري را به درون ايدئولوژي مدرن پرولتري باز نمايد. رئيس‌دانا مانند همه‌ي چپ آوازه‌افكنان راست از همان ابتدا با عاميانه و افراطي خواندن ديدگاهي كه «ادبيات را فقط بيان ايدئولوژي» مي‌داند با ماركس و ماركسيسم مرزبندي شناخت شناسانه مي‌كند و تا پايان كتاب بر سر اين مرزبندي باقي مي‌ماند. متدولوژي ناماركسيستي انتزاع‌گرا است. براي اين روش‌شناسي پديده‌ها نه تاريخي‌اند و نه گذرا، و از اين‌رو نه كنكرت. انسان از اين ديدگاه، انسان كلي غيرطبقاتي ـ و غيرتاريخي است، و زيبايي نه در هستي موجود زيبا، بلكه در عالم مُثُل (ايده)، مستقل از جهان عيني تكامل يابنده (دگرگون شونده و فرابالنده از كهنه به نو)، مفهومي جاودانه و اين همان دارد «زيبايي‌شناسي والاي انساني خوب را خوب مي‌داند و زيبا را زيبا و جز آن را جز آن. اين شگفت است و شگفت‌تر وقتي كه در تاريخ و هنر و شعر غور مي‌كنيم.» (ص 7، گفت‌آمدها…) آن زيبايي‌شناسي والاي انساني كه خوب را خوب و زيبا را زيبا مي‌داند. زيبايي‌شناسي منطق صوري است نه زيبايي‌شناسي ماترياليستي ـ ديالكتيكي ماركس و انگلس. انگاره (مفهوم ذهني يا به بيان دقيق‌تر واژه)ي مورد نظر اين زيبايي‌شناسي نه بازتاب واقعيت عيني مجسم در يك پديده‌ي معين تاريخي كه به تبع ديناميسم واقعيت مادي پديد آورنده‌اش مدام در معرض تغيير و دگرگشت است، بلكه مفهومي مستقل از آن، خودتعين، تا ابد ايستا و تغييرناپذير در ذهن انديشنده و داراي هستي جاودانه مي‌باشد. اما اين‌كه چرا ما ـ يعني نويسنده‌ي گفت‌آمدها… زيبايي را مثلا در شعر حافظ جاودانه مي‌پنداريم يا مضمون آن را فرارونده از محدوديت شكل‌بندي معين تاريخي تصور مي‌كنيم، يا برعكس آن را مقوله‌اي تاريخي و محدود به دوران مشخص مي‌دانيم، بستگي به اين دارد كه ما با چه چشمي به اين مقوله (موضوع) نگاه مي‌كنيم. با چشم چپ يا چشم راست. يعني بسته به اين است كه ما در اردوي نظري كدام طبقه‌ي اجتماعي ايستاده‌ايم و مسايل را با معيارها و شاخصه‌هاي كدام ايدئولوژي طبقاتي تحليل و تفسير مي‌كنيم. به راستي زيبايي چيست و معيارهاي تشخيص آن كدام‌اند؟ مانند هر پرسش شناخت شناسانه (فلسفي) ديگر. دو پاسخ براي اين پرسش وجود دارد. يك پاسخ ايده‌آليستي كه معتقد است زيبايي آن چيزي است كه انسان (انسان عام) از آن لذت مي‌برد، و معيار تشخيص (شناخت) آن‌هم در خود زيبايي ـ چونان مقوله‌اي ذهني و غيرمادي ـ نهفته است. زيبايي از اين ديدگاه «خيال‌انگيز» «رمزآلود» «كنجكاوي برانگيز» «دل‌پذير» «جادويي» تعريف مي‌شود. در يك كلام: زيبايي خود زيبايي (مفهوم آن بي‌ارتباط با ماده‌ي زيبا) و معيار زيبايي «انسان» است. (پيش‌گفتار «گفت‌آمدها…» را بخوانيد.) اين پاسخ از قول چخوف مي‌نويسد: «حس زيبايي در انسان حدومرزي ندارد». تا آن را به عنوان مدركي عليه ماركسيسم كه همه‌چيز ـ به جز خود ماده ـ را داراي حدومرز و كرانه و پايان مي‌داند اقامه كرده باشد. از منظر اين پاسخ وظيفه‌ي هنر ـ به ويژه شعر و ادبيات ـ چونان شكلي از زيبايي ـ آشتي دادن انسان‌ها و پيوندهاي بشري است: «اما در واقع شعر اين‌گونه ]شعر به مزد[ هيچ راهي به سوي رهايي، آزادي، فهم زيبايي و هم‌زيستي انساني و خيال‌انگيزي در پيوندهاي بشري نمي‌گشايد.» (ص 11). در اين فراز هم تعريف و پاسخ نوع نخست از زيبايي و هم معيار شناخت آن به وضوح بيان شده است. اين جمله و جمله‌ي پيش‌تر
قل شده درباره‌ي زيبايي‌شناسي والاي انساني را بر روي هم مي‌توان مانيفست زيبا‌شناختي «چپ نو» به حساب آورد. پيش از ادامه‌ي بحث اين نكته را يادآوري نمايم كه نويسنده هرچه در جايي رشته بنا بر مصلحت «چپ غيرايدئولوژيك» آن را در جاي ديگري پنبه كرده است. مثلا در جايي مي‌نويسد: «من هم عقيده دارم كه هنر بخشي از روبناي جامعه است. اما به بيش‌ترين مقدار به قلمروي آرمان‌خواهي (ايدئولوژي) و نه لزوما به سطح عادي آن تعلق دارد.» اما پيش‌‌تر كه مي‌رود همين گفته‌ي خود را نقض مي‌كند و درست چند سطر بعد منكر ايدئولوژيك بودن هنر و ادبيات، يعني وابسته‌گي آن به جهان‌بيني طبقه‌اي خاص ـ مي‌شود: «آثار هنري و مهم‌تر ادبيات هرگز به ساده‌گي به اين يا آن اردو تعلق نمي‌گيرد» (ص 23). يا: «آثار ادبي را بايد اساسا در متن جهان‌بيني، نگرش و نسبت آن با شيوه‌هاي موجود نگرش به جهان توضيح داد ]تاييد نقش جهان‌بيني (ايدئولوژي) در ادبيات و هنر[» و چند سطر بعد «پيش از اين جست‌وجو لازم است با اين ديدگاه افراطي و در واقع عاميانه‌ي ماركسيستي كه ادبيات فقط بيان ايدئولوژي در يك گونه (ژانر) هنري خاص است مخالفت كنم.» (ص 24) و: «ديده‌ايم آثار ادبي به دردخور چه‌گونه از محدوديت‌هاي ايدئولوژيك زمان خود در مي‌گذرند و اين كار را با كاروان و كجاوه‌هاي زيباشناختي ويژه‌ي خود انجام مي‌دهند ]و براي خالي نبودن عريضه‌ي دو پهلوگو و اپورتونيستي خويش ايدئولوژي را كه با دست راست پس رانده و با دست چپ پيش مي‌خواند:[ ضمن آن‌كه به هرحال مانند هر هنري پيوندي ويژه با ايدئولوژي دارند.» (ص 25). گويا وجود ايدئولوژي در هنرها ـ يا به طور كلي در انديشه ـ به ميل نظريه‌پرداز «چپ نو» مي‌تواند باشد يا نباشد. يعني هرجا ايدئولوژيست «چپ نو» اراده كرد ايدئولوژي وارد مناسبات انسان‌ها مي‌شود و هرجا مصلحت نبود از مناسبات و به ويژه از هنر و ادبيات كه شكلي از مبارزه‌ي تئوريك طبقات و بيان مناسبات آن‌ها است حذف مي‌گردد. يا اندازه و حدود دخالت ايدئولوژي در هنر و ادبيات را ميل و اراده‌ي افراد تعيين مي‌كند. ماركس در نقد اين ديدگاه «غير ايدئولوژيك فراطبقاتي» بود كه نوشت: «از آن‌جا كه ادبيات سوسياليستي در دست آلماني‌ها ]و ديگر اپورتونيست‌ها[ ديگر بيان‌گر مبارزه‌ي يك طبقه عليه طبقه‌ي ديگر نبود، اينان احساس مي‌كردند كه ادبيات‌شان بر «يك‌ جانبه‌نگري فرانسوي» ]انقلابي[ فايق آمده است و در نتيجه نه نيازمندي‌هاي حقيقي، بلكه نياز به حقيقت ]مطلق[، نه منافع پرولتاريا، بلكه منافع طبيعت بشر و انسان به طور عام را نماينده‌گي مي‌كند. انساني كه به هيچ طبقه و واقعيتي تعلق ندارد و تنها در قلمرو مه‌آلود خيال‌پردازي فلسفي وجود دارد.» ـ (مانيفست). يكبار ديگر ديدگاه‌هاي نقل شده از «گفت‌آمدها…» را بخوانيد و مقايسه كنيد با همين فراز از مانيفست ماركس و انگلس، تا بفهميد آن ديدگاه افراطي و عاميانه كه ادبيات را بيان ايدئولوژي (يعني طبقاتي) مي‌داند از آن كيست، و نويسنده‌ي «گفت‌‌آمدها…» كه دوست دارد خود را ماركسيست بنامد با زبان و ترمينولوژي ماركسيستي با چه كسي مخالفت مي‌كند.

ايدئولوژي چاشني هنر و ادبيات نيست تا هركجا شاعر و نويسنده خواستند مقدار آن را كم يا زياد يا حذف‌اش كنند. بلكه ـ به ويژه در روزگار ما ـ خميرمايه و سرشت انديشه‌گي است. شكلي از آگاهي اجتماعي و بيان حال يك طبقه‌ي اجتماعي معين است كه در شعر و ادبيات يا نقد و تحليل بيان فردي مي‌يابد. با هر دگرگوني در شرايط مادي (اقتصادي ـ اجتماعي) ايدئولوژي دچار دگرگوني مي‌گردد. دگرگوني آن نيز كيفي است نه كمي. كم‌رنگ يا پررنگ بودن (شدت و ضعف) آن به درجه‌ي اپورتونيسم ايدئولوژيست بستگي دارد.

زيبايي تنها از اين ديدگاه قابل بررسي و شناخت است. نه در ذهن جدا افتاده از جريان پر زور مبارزه‌ي طبقاتي (اگر چنين ذهني اساسا قابل تصور باشد). اين پاسخي است كه گروه دوم (ماترياليست‌هاي ديالكتيكي) به چيستي زيبايي و معيار آن خواهند داد. تاكيد ماركسيسم بر ايدئولوژيك بودن هرنوع شناخت ـ به ويژه در حوزه‌ي علوم انساني كه رابطه‌ي مستقيمي با وابسته‌گي‌هاي طبقاتي افراد دارند ـ به اين دليل است كه بدون درك پايگاه طبقاتي ـ و از اين‌رو ايدئولوژي ـ افراد، غيرممكن است بتوان ريشه‌ها و علل پيدايي و چند و چون اثر ادبي و هنري را دريافت. زيبايي ذهني نيست. عيني است. چيز زيبا مادي و عيني و از اين‌رو مقدم بر شناخت آن است. انسان زيبايي را در طبيعت كشف اما در جامعه مي‌آفريند (توليد مي‌كند). معني اين سخن آن است كه انسان داراي دو ويژه‌گي (دو جنبه‌ي) بنيادي است. از يك‌سو موجودي طبيعي، و از ديگر سو ـ بدون فاصله‌گذاري ـ اجتماعي است. اگر هم انسان پرولتر و هم انسان بورژوا به طور يكسان از زيبايي‌هاي طبيعي ـ مانند زيبايي يك گل سرخ ـ لذت مي‌برند، به دليل طبيعي بودن آن‌ها است. هم پرولتر و هم بورژوا انسان‌هاي طبيعي ـ وابسته به طبيعت، جدايي‌ناپذير از آن ـ هستند. انسان‌ها پيش از هرچيز طبيعي‌اند. يعني جزيي از كل طبيعت‌اند. بنابراين طبيعي است كه همه به طور يكسان از طبيعت و زيبايي‌هاي آن لذت ببرند (بهره‌مند شوند). غذا خوردن و لذت بردن از مزه‌ي غذا لذت بردن از طبيعت است زيرا موجب ادامه‌ي حيات مي‌شود. به طور كلي هر آن‌چه مايه‌ي ادامه‌ي زنده‌گي در بهترين، و آرماني‌ترين شكل آن بشود، يا نشان‌گر زنده‌گي در بهترين، سنجيده‌ترين و ايده‌آل‌ترين وضعيت باشد بيان‌گر زيبايي طبيعي و از اين‌رو مقبول هر انسان دوست‌دار حيات است. پس زيبايي در طبيعت ـ از منظر انسان ـ رابطه‌ي تنگاتنگ ارگانيك با تمايلات زنده‌گي خواهانه و نفي مرگ و نيستي از يك سو، و تكامل حواس در پيوند ديالكتيكي با اشكال متنوع موجوديت ماده در طبيعت ويژه‌ي زمين دارد. هرگز فراموش نكنيم كه هم پديده‌ي عيني زيبا ـ در طبيعت ـ و هم مغز زيبايي‌شناس محصول ميليون‌ها سال تكامل از ساده به پيچيده‌اند. يعني چه زيبايي و چه مغز انسانيِ زيبا‌شناس مدام (مدام تاريخي) در حال تغيير و دگرگشت از كيفيت نازل به كيفيت برتر و عالي‌تر بوده‌اند، و بنابراين زيبايي كيفيت و مفهوم (بر روي هم چيستي) ايستا ندارد. در يك جمله: طبيعت با حواس انسان زيبايي‌هاي خود را در مي‌يابد.

اما در جامعه وضع به گونه‌ي ديگري است. در اين‌جا زيبايي به طور طبيعي ـ فرا آمده از طبيعت ـ وجود ندارد كه انسان با حواسي كه طبيعت در اختيارش نهاده آن را كشف نمايد. زيبايي در جامعه آفريدني (خلق كردني) است، و هرچه در جامعه‌ي طبقاتي خلق كردني باشد. ناگزير طبقاتي است. اگر انسان را تنها موجودي طبيعي بدانيم او را تا حد ديگر جانوران فرو كاسته‌ايم. هركس سخن از «تبار انسان» بگويد او را تا سطح تبار جانور پايين آورده است. آن‌چه شرط انسان بودن انسان است نيازهاي طبيعي اوست نه نيازهاي پديد آمده در روند تحولات اجتماعي. به بيان ديگر تنها نيازهاي مشترك طبيعي است كه انسان‌ها را در يك واژه و مفهوم مشترك هم‌گروه و به اصطلاح «از يك تبار» مي‌سازد. نه نيازهاي اجتماعي. مثلا: زن يا مرد پرولتر، به طور طبيعي، مي‌تواند با مرد يا زن بورژوا همسر شود. هيچ مانع طبيعي براي اين كار وجود ندارد. اما انسان پرولتر هرگز نمي‌تواند در مالكيت انسان بورژوا هم سهم (شريك) گردد. بنابراين انسان‌ها وقتي طبقاتي مي‌شوند ديگر «انسان» به مفهوم مطلق و عام نيستند كه تبار واحدي به حساب آيند. انسان‌هاي طبقاتي‌اند و بايد آن‌ها در قالب طبقاتي‌شان شناخت. اگرچه همه در نيازهاي طبيعي «انسان»اند يعني موجود ارگانيك وابسته به طبيعت. حال اگر ما تنها نيازها و وابسته‌گي‌هاي طبيعي را عمده نماييم و از نيازها و وابسته‌گي‌هاي تعيين كننده‌ي طبقاتي غافل بمانيم ـ چه به طور عمدي در تئوري كه فريب‌كارانه است، و چه به طور غيرعمدي و ناآگاهانه ـ حتا يك گام در راه شناخت هيچ‌چيز بر نداشته‌ايم تنها مشكلي بر مشكلات خود و ديگران ـ كه خواهان دانستن‌اند ـ افزوده‌ايم.

فرآورده‌هاي هنري ـ ادبي و شعري محصولات اجتماعي ـ طبقاتي با ويژه‌گي‌هاي فردي‌اند. شاعر، نويسنده، هنرمند به يك طبقه‌ي اجتماعي معين (بورژوازي يا پرولتاريا) تعلق دارد. شعر و نوشته و هنر او بيان ايده‌ها، تخيلات آرمان‌ها، برداشت‌هاي فردي شده‌ي طبقه‌اي است كه در او فرديت هنري و زيباشناختي يافته است. به بيان ديالكتيك، هر اثر هنري (نوشتاري ـ تجسمي) محصولي جمعي و در عين حال فردي مي‌باشد. ديالكتيك فرايند گذار از طبقه به فرد و سپس از فرد به طبقه يا ازعام به خاص و از خاص به عام مي‌باشد، و چون ميان دو طبقه‌ي آنتاگونيستي معاصر ما ـ و يا دوران‌هاي پيش از ما ـ در هيچ زمينه‌ي اجتماعي هم‌نگري و تفاهم وجود ندارد هر بلوك ايدئولوژيك معيارهاي ويژه‌ي خود را براي تعريف زيبايي و شناخت آن دارد. يعني در واقع اين درك و شناخت و معيار را هستي اجتماعي آن‌ها در چارچوب روابط‌شان خلق مي‌كند. بورژوازي معيارهاي خود را براي زيبايي و درك آن مي‌آفريند. هم‌چنان كه پرولتاريا نيز زيبايي را با معيارهاي طبقاتي خويش ـ كه از درون روابط‌اش با بورژوازي پديد آمده ـ مي‌سنجد و مي‌شناسد. اگر نخواهيم واقعيت‌ها را لجوجانه انكار كنيم دليلي نمي‌بينيم كه بورژواها مثلا از «دن آرام» شولوخف، «مادر» ماكسيم كورگي، «ارتش گرسنگي» ناظم حكمت، «كسي كه مثل هيچ‌كس نيست» فروغ فرخ‌زاد لذت ببرند. يا زيبايي‌هاي انديشه‌ي ماركس را بستايند. زيرا اين‌ها آثاري هستند كه مستقيما و بدون پرده‌پوشي موجوديت خود بورژوازي را به چالش و نقد مي‌كشند. به همين ترتيب پرولتارياي آگاه به آن دسته آثار هنري و ادبي كه با آرمان‌ها و جهان‌بيني‌اش هم‌سو نيستند و موجوديت‌اش را به عنوان يك طبقه‌ي فرارونده از موقعيت پست به موقعيت برتر انكار مي‌كنند، تبليغ كننده و مروج ايدئولوژي بورژوايي‌اند گرايش زيباشناختي ندارد. و آن‌ها را در زمره‌ي فرآورده‌هاي واپس‌گرا ارزيابي مي‌كند.

نوشته است: «كار نقد ادبيات پيچيده‌تر مي‌‌شود اگر توجه كنيم كه آثار هنري و مهم‌تر ادبيات هرگز به ساده‌گي به اين اردو يا آن اردو تعلق نمي‌گيرد.» (ص 22، گفت‌آمدها…). اين باج دادن به اردو (طبقه‌اي) است كه همه‌ي امكانات و پتانسيل‌هاي اقتصادي ـ اجتماعي و مهم‌ترين اهرم فشار بر اردوي مقابل يعني قدرت سياسي را در بست در اختيار دارد. اين نه تنها باج‌دهي بلكه به زير پرچم بورژوازي خزيدن به شيوه‌ي «چپ نو» است. وقتي نويسنده و هنرمند وابسته به كمپ بورژوازي علنا و نه سربسته ايده‌ها و آرمان‌هاي ضد سوسياليستي خود و طبقه‌ي خود را شبانه روز در رسانه‌هاي آزاد و فراوان‌اش تبليغ مي‌كند، وقتي شعر و ادبيات‌اش را در كتاب‌هاي‌اش با صداي بلند در انواع ايسم‌هاي ضد سوسياليستي جار مي‌زند، ساده‌لوحانه است كه اين گفته‌ي غير واقع‌گرايانه و رد گم كننده به طبقه‌ي كارگر را باور كنيم. بيش از هركس پست‌مدرنيست‌ها و شاعران و هنرمندان موج نو به ريش اين تز مي‌خندند. برحسب اتفاق بافت مخملين اين‌گونه نظريه‌ها موجب آرامش خاطر طيف رنگارنگ بورژوازي نيز خواهد شد.

با اين تعبير و تفسيرهاي راست روانه «چپ نو» مي‌خواهد جهان فرسوده‌ي سرمايه را به سود بورژوازي ليبرال، يا بهتر بگويم ليبراليسم بورژوايي «تعمير» نمايد، در صدد تغيير آن نيست، و اين از لحاظ فلسفي بازگشت به پيش از ماركس و از هر نظر واپس‌گرايانه است.

ادامه‌ي بحث زيبايي‌شناسي:

باز گرديم به زيبايي و كيفيت شناخت آن. زيبايي واژه يا مفهوم ذهني بدون ما به ازاي مادي نيست كه بگوييم مثلا در زمان حافظ با همان حروفي نوشته مي‌شد كه امروز، و چون شكل نوشتن آن از زمان حافظ تاكنون تغيير نكرده از اين‌رو چيزي است نامادي، غير تاريخي، «معنوي» و پس تغييرناپذير. زيبايي در وجود مادي عينيت و هستي دارد و مانند ديگر پديده‌هاي مادي در معرض تغيير و دگرگشت است، و اين را هر ماترياليستي مي‌داند. اما آن‌كه مي‌گويد: «زيبايي‌شناسي والاي انساني خوب را خوب مي‌داند و زيبا را زيبا و جز آن را جز آن.» (ص 7) و ادعاي ماركسيست بودن ـ يعني ماترياليست بودن ـ هم دارد براي آن‌كه گفته‌ي خود را معتبر يعني مستند، علمي و فرارونده از موقعيت لحظه‌اي ـ نمايد ناگزير است براي ادعاي خويش نمونه‌هاي مشخص عيني ارايه نمايد. بايد بگويد منظورش از عبارت گنگ زيباشناسي والاي انساني چيست. كدام انسانيت والا. در چه مكان و جايگاه تاريخي و طبقاتي چنين زيبايي دست‌نيافتني آويزان ميان آسمان و زمين را كشف نموده و خود اين انسان زيبايي‌شناس مافوق انسان‌هاي زنده‌ي در روزگار ما يا پرولتر يا بورژوا در كجاي جهان واقعي يافت مي‌شود؟

ماترياليسم بازتاب علمي واقعيت‌هاي مشخص عيني است، و براي هر پرسش هستي شناسانه پاسخ مشخص اثباتي (تحققي)، يا تئوريك (غير تحققي در كوتاه زمان اما تاييد شونده در فرايند تكاملي حركت مادي) دارد. ماترياليسم بر ادعا (ذهنيت) استوار نيست. آن‌چه بر ذهنيت (ادعاي نامشروط به واقعيت متعين) متكي است و خود را در خلأ استدلال محض آويزان مي‌كند ـ و دست‌اش به جايي هم بند نيست ـ ايده‌آليسم يا همان پندارگرايي بدون پشتوانه‌ي قابل اعتناي علمي است. زيبايي‌شناسي «چپ نو» چنين جايگاهي در فلسفه‌ي شناخت دارد. «چپ نو» ميان ماترياليسم و ايده‌آليسم در نوسان است. گرايش او به ماترياليسم احساسي ـ غير طبقاتي ـ اما به جانب ايده‌آليسم عقيدتي و بيش از هرچيز طبقاتي است. ايده‌آليسم چپ نو وامانده‌ترين نوع ايده‌آليسم يعني ايده‌آليسم متافيزيكي است، و حتا از ديالكتيك فلسفي هگل هم بهره نبرده است. براي او «زيبايي» از ازل در بسته‌بندي حاضر و آماده و بدون تاريخ مصرف در دسترس انديشه است. اين است كه از قول چخوف مي‌نويسد: «حس زيبايي در انسان حد و مرزي ندارد.»‌ به اين انديشه بايد گفت: حس زيبايي در انسان حد و مرز دارد و حد و مرز آن را شرايط زيستي و اجتماعي انسان تعيين مي‌كند. به ويژه نوع شكل‌بندي اجتماعي ـ اقتصادي و روابط انسان‌ها با يكديگر در تعيين اين حد و مرز نقش اساسي دارد. حس زيبايي در انسان هم روزگار ما ـ به ويژه زيبايي‌هاي آفريده شده توسط همين انسان‌ها ـ همان حس انسان دوران حافظ و شكسپير نيست. امروزه احساس ديگر تنها امري بيولوژيك نيست. بلكه بيش از آن و به طور عمده، امري اجتماعي و خصوصا طبقاتي است.حتا حس زيبايي در انسان‌هاي يك دوران معين نيز با مرزبندي‌هاي فرهنگي و ايدئولوژيك از هم متمايز گشته و در هم تداخل نمي‌كند. احساس جز در پيوند با چيز عيني محسوس وجود ندارد و از آن‌جا كه چيز محسوس مدام در حركت و دگرگوني است و حدود شناخت‌پذيري معين دارد. ناگزير احساس پديد آمده از تاثير آن نيز داراي حد و مرز زماني ـ يا تاريخي ـ معين مي‌باشد. از سوي ديگر هرچه حوزه‌ي عملكرد اجتماعي انسان گسترده‌تر و آگاهي او از مناسبات و كاركردهاي اجتماعي ژرفش بيش‌تري يابد، احساس زيبايي در او چارچوب مشخص‌تري پيدا مي‌كند و از احساس ساده‌ي انتزاعي به احساس مشخص آگاهانه‌ي محدود و مقيد به چارچوب‌ها و پارامترهاي ايدئولوژيك ـ طبقاتي تبديل مي‌گردد. در واقع آن احساس زيبايي بي‌حد و مرز مربوط به دوران كودكي انسان يعني دوراني است كه انسان هيچ‌گونه شناختي از جهان پيرامون و جامعه ندارد و شناخت او بر پايه‌ي منطق علمي استوار نشده است. از ديدگاه زيبايي‌شناسي ايستانگرِ ثابت انگارِ «چپ نو» اما «زيبا زيباست و جز آن جز آن» و با تاكيد بر اين ديدگاه ـ و به منظور اثبات آن ـ از ماترياليست‌هاي ديالكتيكي مي‌پرسد: «‌چرا عصر حافظ تغيير مي‌كند و دچار تحول عميق مادي و روابط اجتماعي ـ اقتصادي مي‌شود اما شعر حافظ خيال‌انگيز و اثر هنري پرمضمون و غني باقي مي‌ماند.» و بدون آن‌كه منتظر پاسخ بماند خود پاسخ مي‌دهد: «ما به عصر حافظ نرفته‌ايم، شعر حافظ به زمانه‌ي ما راه يافته. پديده‌هاي انساني در آن پايدار مانده‌اند و…» (ص 25). شناخت ماترياليستي ديالكتيكي فراورد پراتيك هزاران ساله‌ي انسان و ماركسيسم جمع‌بندي دستاوردهاي اين پراتيك از ديدگاه طبقه‌ي كارگر در چارچوب همين شناخت است. پس شناخت ماترياليستي ـ ديالكتيكي و ماركسيستي به اين سرعت ـ و از روي احساس ـ براي هيچ پرسشي پاسخ سرهم‌بندي نكرده است. پاسخ سرهم‌بندي شده و احساسي ربطي به شناخت تاريخي و طبقاتي پرولتاريا ندارد. زيبايي گفتيم يا در طبيعت موجود است، يعني طبيعي است، يا به وسيله‌ي انسان آفريده مي‌شود يعني طبقاتي است. هرچه زيبايي خلق شده توسط انسان به زيبايي‌هاي طبيعي نزديك‌تر باشد خصلت مجردتر به خود مي‌گيرد (نقاشي و موسيقي). در چنين حالتي بيننده و شنونده گويي با زيبايي موجود در طبيعت مواجه مي‌شود و بايد آن را هم‌چون زيبايي طبيعي كشف نموده و با آن پيوند ارگانيك (اندام‌وار) برقرار نمايد. اين خصوصيت به اين دليل است كه در نقاشي و موسيقي زبان يعني وسيله‌ي مستقيم ارتباط انسان‌ها با يكديگر دخالت ندارد (غايب است)3. تنها در هنرهاي بياني ـ شعر، ادبيات، و… كه زبان عنصر اصلي ايجاد رابطه است مقاصد طبقاتي و ايدئولوژيك به طور صريح ـ يا در پوشش گزاره‌هاي تفسيرپذير ـ بيان مي‌گردد.

چه شاعران و نويسندگان و تحليل‌گران اردوگاه بورژوازي بپذيرند، چه نپذيرند زبان كاركرد اجتماعي و از اين‌رو طبقاتي دارد و طبقاتي بودن زبان در اشكال نوشتاري‌اش: شعر و ادبيات، به معناي وابسته‌گي اين هنرها به يك دوران خاص (دوران حضور فكري ـ تاريخي شاعر و نويسنده در يك سيستم اجتماعي ـ طبقاتي معين) است. مگر آن‌كه ايده‌آليسم شاعر و نويسنده‌ي بورژوا زبان را پديده‌اي متافيزيكي (خودآ، منفرد، سترون و ناپويا) و بي‌ارتباط با مكانيسم‌هاي پديد آورنده‌اش تصور نمايد و در اين صورت او مي‌تواند ـ به طور ذهني ـ خود را در دوران حافظ و سعدي تصور نموده و با زبان و ادبيات آنان سخن بگويد. كاري كه در زندگي واقعي غيرممكن است. وقتي مي‌گوييم زبان خصلت طبقاتي دارد منظور اين است: هم بورژوازي و هم پرولتاريا (ي يك كشور) از واژه‌هاي واحد و مشتركي براي بيان منظور استفاده مي‌كنند. اين واژه‌ها چه به صورت منفرد و چه به حالت مركب (تركيبي) به خودي خود و جدا از مناسبات انسان‌ها بيان‌گر هيچ‌گونه مفهوم مشخص هدف‌مندي نيستند، و تنها زماني كه وارد روابط انسان‌ها مي‌شوند، يعني هنگامي كه در ظرف انديشه‌ي بورژوازي يا پرولتاريا قرار مي‌گيرند داراي بار معنايي و كاركرد اجتماعي مي‌شوند و تركيب (خصوصيت) بورژوايي يا پرولتري پيدا مي‌كنند. اينان از واژگان يكسان ـ داراي يك معنا و مفهوم لفظي ـ گزاره‌هاي متضاد مي‌سازند كه بيان كننده‌ي نقش آن‌ها در توليد و مناسبات اجتماعي. بهره‌مندي يا محروميت‌شان از دست‌آوردهاي توليد است. بازتاب اين نقش اجتماعي در هنر و ادبيات است كه به آثار هنري ـ ادبي وجهه‌ي پرولتري يا بورژوايي مي‌دهد. اما اگر كسي اين واژه‌هاي سيال تشخص‌پذير را كه در ظرف هر ذهني قرار بگيرند خصوصيت طبقاتي همان ذهن انديشه‌ورز را به خود مي‌گيرند درون ظرف عجيب و غريبي بريزد و جمله‌ي نامانوس و معماگونه‌اي بسازد به گونه‌اي كه هيچ‌كس برداشت معقولي از آن ننمايد ـ يعني كاري كه شاعران و نويسندگان ناواقع‌گراي موج نويي و هنر براي هنرگرايان مي‌كنند ـ آيا به آن معناست كه زبان و فرآورده‌هاي آن فراطبقاتي و غيرايدئولوژيك است و پس كاركرد اجتماعي ندارد؟ اين درست همان ادعايي است كه نظريه‌پردازان اردوگاه سرمايه و نويسندگان و شاعران وابسته به اين اردوگاه دارند. بايد گفت به رغم ادعاي اينان حتا آثار ادبي ناواقع‌گراي هم كاركرد اجتماعي دارند و در خدمت بقاي حاكميت سرمايه‌اند. اين آثار به منظور رد گم كردن پرولتاريا ساخته مي‌شوند. چيزي را بيان نكردن در ادبيات بورژوايي به معناي پنهان كردن حقيقت از ديد پرولتارياست.

از ديدگاه تاريخي و تكامل‌گرا مي‌توان گفت: هنر در ذات طبيعت‌گراي‌اش غيرطبقاتي و كاملا «انساني» است، و طبقاتي بودن را تقسيم كار تاريخي و نابرابري‌هاي اقتصادي ـ اجتماعي بر آن تحميل كرده است. غيرطبقاتي بودن هنر مساله‌اي تاريخي است، و همان چيزي است كه امروزه انسان‌گراهاي ايده‌آليست به شكل انتزاعي و جدا از روابط موجود در ذهن‌شان تصور مي‌كنند و به همه‌ي فرماسيون‌هاي اجتماعي و دوران‌ها تعميم مي‌دهند، و اين كم‌ترين رابطه‌اي با ماترياليسم تاريخي ماركس ـ انگلس ندارد. ايده‌آليسم چيزي جز جاودانه پنداري مقولات و مفاهيم ذهني نيست. زيبايي در انسان و هر پديده‌ي مادي ديگر عمر محدودي دارد. آن‌چه نامحدود است واژه و مفهوم ذهني زيبايي است. اگر كسي دوست دارد خود را با واژه و مفهوم زيبايي سرگرم نمايد نبايد خود را ماترياليست واقع‌گرا بنامد.

گذشته‌گرايي نوستالژيك شكلي از سكون‌گرايي مغز معتاد به افيون‌هاي پرشماري است كه در يك جامعه‌ي كم تحرك ـ به دلايل متعدد مادي ـ به فراواني يافت مي‌شود. در اين جوامع حتا «روشنفكراني» يافت مي‌شوند كه درگير نوستالژي دوران‌هاي سپري شده‌اي هستند كه هم‌سويي‌شان ـ به طور كلي با پيشرفت و تكامل پايان يافته و جاذبه‌اي براي انسان پيشرفته‌ي عصر ما ندارند. «آيا درك اين مساله كه ايده‌هاي انسان، نظرات و برداشت‌هاي او و در يك كلام آگاهي انسان با هر تغيير در شرايط هستي مادي. روابط اجتماعي و زندگي اجتماعي‌اش تغيير مي‌كند به بينشي بسيار ژرف نياز دارد؟ تاريخ عقايد چه چيز را جز اين ثابت مي‌كند كه خصلت فرآورده‌هاي فكري ]از جمله شعر و ادبيات[ متناسب با تغيير در توليد مادي تغيير مي‌كند؟» (مانيفست)، و: «حتا اوهام و خيالات شكل گرفته در مغز انسان نيز ناگزير شكل‌هاي والايش يافته‌ي فرايندهاي زندگي مادي‌اند. از اين‌رو، اخلاق، مذهب، متافيزيك و ديگر شكل‌هاي ايدئولوژي و نيز آگاهي هم‌خوان با آن‌ها، استقلال ظاهري خود را حفظ نمي‌كنند…. انسان‌ها با تكامل توليد مادي و روابط توليد مادي‌شان، همراه با دگرگون ساختن دنياي واقعي خويش، تفكر و فرآورده‌هاي فكري خود را نيز دگرگون مي‌سازند.» (ايدئولوژي آلماني). با اين همه هستند كساني خود را ماركسيست مي‌دانند اما گوشي براي شنيدن سخنان ماركس ندارند. «گفت‌آمدها…» در پاره‌اي از در هم گويي‌هاي كم‌نظير و معماگونه‌اش اين پرسش را مطرح مي‌كند كه «چرا عصر حافظ تغيير مي‌كند اما شعر حافظ پر مضمون و غني باقي مي‌ماند؟» و خود پاسخ مي‌دهد: «ما به عصر حافظ نرفته‌ايم. شعر حافظ به زمانه‌ي ما راه يافته است. پديده‌هاي انساني در آن پايدار مانده‌اند…» (ص 25). اين چنين پرسش‌ها به طور روزمره از سوي چپ‌هاي مردد و نوماركسيست‌هاي زانو زده در برابر ابدي بودن نظام سرمايه و نازمان‌مندي ايده‌آليستي چفت شده به آن مطرح مي‌شود اظهار نظر مشابهي از همين زاويه‌ي ديد از كوهلر نامي به ترجمه‌ي يكي ديگر از مبلغان «چپ نو» نيز خواندني و آموزنده است. او با نقل گفته‌اي از ماركس مي‌نويسد: «چرا هنر و حماسه‌ي يونانيان هنوز نوعي لذت زيبايي شناختي به ما عرضه مي‌كند و از برخي جهات ارزش هنجار و الگوي دست نيافتني دارند.»

اين پرسشي بود كه ماركس در گروندريسه درباره‌ي پايايي هنر و حماسه‌ي يوناني مطرح مي‌سازد، و خود همان‌جا به آن پاسخ قانع‌كننده‌ي ماترياليستي داده است. اما نويسنده ـ و يقينا مترجم مقاله كه كم‌ترين اشاره‌اي به پاسخ ماركس نمي‌كند ـ مدعي‌اند كه ماركس و پيروان‌اش به آن پاسخ قانع‌كننده نداده‌اند و خود در صدد پاسخ‌گويي «قانع‌كننده» به اين مساله‌ي تاريخي با اهميت برآمده‌اند. كوهلر مي‌نويسد «گذشته از سر فرود آوردن در برابر مفهوم ايده‌آليستي «نازمان‌مندي» عالي‌ترين شاهكارهاي هنر از هيچ طريق ديگر نمي‌توان ]به اين پرسش[ پاسخ داد….» (آدينه 98. كوهلر: چشم‌اندازي نو…). پاسخ ماركس به اين پرسش واقع‌گرايانه و تجربي است. ماركس مي‌گويد: «دشواري اين‌جاست كه آن‌ها ]هنر و حماسه‌ي يوناني[ هنوز هم در ما لذت هنري ايجاد مي‌كنند….». برخورد علمي و ماترياليستي به هر قضيه‌اي برخلاف برخورد ايده‌آليستي دشواري‌هايي دارد. روش ذهني و ايده‌آليستي چيزي مي‌گويد و خود را راحت مي‌كند. به هيچ منطق و ضرورت و عليت و حقيقتي هم پاي‌بند و پاسخ‌گو نيست. براي ماركس اما دشوار است چيزي بگويد و خيال خود را آسوده كند. بدون آن‌كه پاسخ قانع كننده‌ي علمي ـ يعني قابل قبول ماترياليسم تاريخي ـ به «چرا»ي مساله داده باشد. ماركس مي‌توانست بدون اعتنا به ديالكتيك تاريخ و طبيعت بگويد: هرچيز و پديده‌اي از جمله ادبيات و هنر «نازمان‌مند» و غير تاريخ‌مند است. و به اين ترتيب مانند كوهلر و مترجم افكارش در برابر ايده‌آليسم بي‌اعتنا به واقعيت سر فرو بيارود. يا هم‌چون نويسنده‌ي «گفت‌آمدها…» شعر حافظ را فرارونده از دوران اجتماعي ـ تاريخي قلمداد نمايد، و براي خود وجهه‌ي «پوپوليستي» كسب نمايد. ماركس پاسخ تاريخ‌مند و ديالكتيكي به چرا لذت بردن ما از هنر و حماسه‌ي يونان ـ كه دوران تاريخي‌اش به سر آمده ـ مي‌دهد. او همان لذت نوستالژيك (واپس‌نگر) را پيش مي‌كشد: دوران يوناني و هنر آن دوران بخشي از تاريخ انسان‌هاست. انسان‌ها از يادآوري دوران كودكي‌شان لذت نوستالژيك مي‌برند. هرچند آن هنر مربوط به دوران بي‌خبري و ناآگاهي نوع انسان است، با اين همه بي‌خبري و ناآگاهي كودكي باعث نمي‌شود كه انسان بالغ امروزي از مراجعه‌ي ذهني و يادآوري آن دوران لذت زيباشناختي ـ و در عين حال واپس‌نگر ـ نبرد. كودكي اگرچه دوران ناآگاهي است و هيچ امتياز علمي و شناخت شناسي نسبت به دوران بلوغ ندارد، اما در هرحال بخشي از عمر انسان است، و انسان رشد يافته‌ي امروز، با مراجعه به آن ارزش مرحله‌ي پختگي جسمي و فكري خويش را در مي‌يابد. با چنين نگرشي ماركس نوشته است: «انسان بالغ دوباره به كودكي برنمي‌گردد ]برخلاف تصور ايده‌آليست‌هايي مانند كوهلر[ مگر آن‌كه كودكانه عمل كند ]يعني خيال‌بافي نمايد[. اما آيا انسان بالغ از بي‌خبري كودكانه لذت نمي‌برد؟… چرا نبايد كودكي تاريخي بشر در شكوفاترين دوره‌ي كمال او به مثابه مرحله‌اي كه هرگز باز نمي‌گردد فريبايي سرمدي براي او داشته باشد؟ …. يونانيان كودكاني به‌هنجار بودند. فريبايي هنرشان براي ما با رشد نيافتگي جامعه‌اي كه آن هنر را پديد آورد تناقضي ندارد. اين هنر، برعكس بيش‌تر نتيجه‌ي همان شرايط اجتماعي است و از همان ناپختگي اجتماعي جدا نيست. چرا كه فقط در همان شرايط مي‌توانست پيدا شود و ديگرهم تكرار شدني نيست.» (گروندريسه ص 39. نوشته‌هاي درون كروشه از من است). حال، دو پاسخ را كه از دو جهان‌بيني متفاوت ناشي مي‌شوند با هم مقايسه كنيد و ببينيد كدام يك انديشه‌ي علمي را قانع مي‌سازد. تبيين ماترياليستي ـ تاريخي ماركس يا پاسخ «ديمي» و پا در هواي كوهلر و مترجم «چپ نو»؟

ما از بينش ايده‌آليستي چشم‌داشت پاسخ علمي به مسايل پيش روي انديشه را نداريم. اين بينشي است منفعل و در هر دوران شكل ايده‌هاي انفعالي همان دوران را به خود مي‌گيرد. ايده‌آليسم بنا بر طبيعت بدوي و پدرسالارش انديشه‌ي پرسشگر را اقناع نمي‌كند بلكه سركوب مي‌كند. شناخت ماترياليستي ديالكتيكي برعكس بازتاب حقيقي جهان عيني و واقعيت است در مغز انديشه‌ورز كه هم‌سو و به ياري دستاوردهاي علمي ـ تكنيكي به پيش مي‌رود و به فرارفت اين دستاوردها و تكامل آن‌ها ياري مي‌رساند شناخت ماترياليستي ديالكتيكي به ما مي‌آموزد پديده‌ها را در حركت و شدن‌شان بشناسيم و نه در سكون و اين هماني صوري‌شان. زيبايي شناسي ما ـ كه از جهان بيني پوياي‌مان ناشي مي‌شود ـ همان زيبايي‌شناسي يونان باستان يا دوران حافظ و شكسپير نمي‌باشد. زيرا معيارهاي زيبايي و زيباشناختي دوران ما و آن‌ها متفاوت و ناهمسان است. اين همان پنداري زيبايي و زيبايي‌شناس ـ يا ابژه و سوژه‌ي دوران‌هاي مختلف دركي كانتي (پيشاتجربي، ذهني و قالب‌بندي شده) از واقعيت‌هاي دگرگون شونده‌ي عيني است و اين درك چپ نو از همه‌ي واقعيت‌ها و رويدادهاي جهان و روزگار ما ـ و از جمله هنر و ادبيات ـ هم هست.4

نويسنده‌ي «گفت‌آمدها…» پرسيده است: «]وقتي[ آثار هنري كه مرز تاريخ و طبقات را در مي‌نوردند براي بخش‌هاي گسترده از جامعه شامل روشن‌فكران مردمي و روشن‌فكران در خدمت قدرت زيبايي و ماندگاري دارند… مانند تراژدي‌هاي يونان يا اشعار حافظ چه‌گونه بايد به تجزيه‌ي قاطع هنر بر حسب گروه‌هاي اجتماعي باور داشت.» (ص 39). يكم: اتفاقا پرسش ما هم از ايشان اين است كه آن چه‌گونه اثر هنري است كه هم روشن‌فكران مردمي ـ به زعم ايشان ـ و هم روشن‌فكران در خدمت قدرت را به طور يكسان ارضا مي‌كند و براي هر دو دسته زيبايي و ماندگاري دارد؟ اگر نويسنده خود را به كوچه‌ي «علي‌چپ» نمي‌زنند آيا فكر نمي‌كنند اشتراك نظر اين دو گروه ـ روشن‌فكران به زعم ايشان مردمي و روشن‌فكران در خدمت قدرت ـ ناشي از وحدت ايدئولوژيك و طبقاتي آنان، يعني تعلق هم اين و هم آن به يك اردوگاه ـ يعني بورژوازي ـ است؟ هيچ‌وجه مشترك ديگري نمي‌‌تواند توضيح دهنده‌ي اين وحدت نظر باشد. دوم: ماركس و انگلس بسيار پيش‌تر از من به اين پرسش‌هاي طبقاتي ـ كه سعي در غيرطبقاتي جلوه دادن آثار هنري و ادبي «ماندگار» دارند ـ پاسخ در خورِ تاريخمند داده‌اند: «سانچو ]ماكس اشترنر[ تصور مي‌كند كه رافايل نقاشي‌هاي خود را مستقل از شرايط تقسيم كار موجود در رم آن روز به وجود آورد. اگر او رافايل را با ليوناردو داوينچي و تيتان مقايسه مي‌كرد آن‌گاه مي‌ديد كه آثار هنري رافايل تا چه اندازه مربوط به دوران شكوفايي رم در آن زمان بود كه تحت تاثير اهالي فلورانس اتفاق افتاد در حالي كه كارهاي ليوناردو منبعث از شرايط و اوضاع فلورانس و كارهاي تيتان در دوره‌ي بعد تحت تاثير تحولاتي كاملا متفاوت در ونيز بود. اين‌كه فردي چون رافايل موفق به تكامل استعداد و قريحه‌ي خود شد كاملا مربوط به آن است كه زمان طالب آن بود و اين نيز وابسته به تقسيم كار و شرايط فرهنگ انسان‌ها و پيامدهاي حاصل آن است.» (ايدئولوژي آلماني. تاكيدها از من است). اين‌جا ماركس از هنري نسبتا انتزاعي يعني نقاشي كه نه از زبان رايج و گستردگي شعر و ادبيات برخوردار است و نه كاركرد عمومي اين زبان را دارد بحث مي‌كند و آن را طبقاتي و زمان‌مند مي‌داند. آن وقت «ماركسيست» ما از اين‌كه هم او و هم روشن‌فكران در خدمت قدرت از شعر حافظ لذت مي‌برند دچار شگفتي شده. او فراموش مي‌كند كه سوگيري مردمي داشتن يا در خدمت قدرت بودن نه در حرف بلكه در عمل، يعني در جهت اين يا آن انديشه‌ي طبقاتي (ايدئولوژي)‌ بودن و آن را تبليغ كردن و بر سر آن ايستادن مشخص مي‌شود. تنها و تنها مرزبندي ايدئولوژيك حتا با «گذشته‌ي افتخارآميز» است كه «روشنفكر مردمي» را از روشنفكر در خدمت قدرت يعني چپ را از راست و راديكال را از ليبرال ـ رفرميست متمايز مي‌سازد. يا ما ماترياليسم ديالكتيك و تاريخي ماركس را قبول داريم كه در آن صورت مي‌توانيم ادعاي ماركسيست بودن داشته باشيم، يا به اين تئوري‌ها اعتقادي نداريم، و يا هنوز در درستي‌شان دچار شك و ترديد هستيم، كه در اين صورت نمي‌توانيم و نبايد بر پيشاني بحث‌هايي كه برخلاف اين تئوري به پيش مي‌روند گفته‌هاي ماركس را بياوريم. اگر با چنين راهنماي عملي به سراغ هنر و ادبيات برويم آن‌گاه ضرورتي نخواهيم ديد از كشكول هر ايده‌آليست و بورژوايي جمله‌اي در يوزه كنيم و به قصد رهنمود به «احمق‌هاي جوان» (ص 27 گفت‌آمدها…) دست به دامن اگزيستانسياليسم ژان‌پل سارتر و ادبيات ملتزم او شده، ادبيات طبقاتي (پرولتري) را به «نقد توام با استهزا» بكشيم و فراموش كنيم كه تعهد و التزام در ادبيات را التزام و تعهد طبقاتي شاعر و نويسنده پيشاپيش به او تكليف نموده است و نيز به اين مساله آگاهي خواهيم داشت كه حتا آثار ادبي به ظاهر بي‌محتوا اعلام تعهد به يكي از طبقات موجود جامعه است. زيرا بي‌محتوايي ـ يا آن‌چه آثار ادبي و هنري ابستره و انتزاعي ‌نام‌گذاري مي‌شود مضمون و محتواي هنر و انديشه‌ي بورژوايي است. چرا كه هنر و ادبيات بورژوايي هم‌چون نظام پديد آورنده‌اش دوران‌اش به سر آمده و خود را با فريب‌كاري يا به زور فاشيسم به انسان خواهان دگرگوني تحميل نموده است.

زيرنويس:

1. نابودگر نه به معناي نابود كننده‌ي فيزيكي انسان‌ها، بلكه به معني درهم ريزنده و بازسازي كننده‌ي ساختار اقتصادي ـ اجتماعي جامعه به منظور همه‌گاني كردن همه‌ي امكانات رفاهي و فرهنگي آن و تامين خوشبختي واقعي براي همه‌گان نه در تئوري و شعار بلكه در پراتيك انقلابي.

2. در شكل گروهي و حزبي آن پيش‌ترها عمل‌كردهاي حزب توده را داشته‌ايم، و امروزه ادعاهاي برخي احزاب يك‌شبه پديد آمده را كه ديدگاه‌هاي اگزيستانسياليستي ـ بورژوايي را به جاي ماركسيسم جا زده‌اند. و نيز لازم به توضيح است كه اين چپ نمودن و بر درگاه راست خزيدن گاهي تعمدي و آگاهانه است يعني به قصد عوام‌فريبي صورت مي‌گيرد. گاهي هم از ضعف دانش تئوريك (شناخت‌شناسي علمي) سرچشمه مي‌گيرد. تشخيص اصالت نظريه‌ي ابراز شده بستگي به شناخت علمي ـ تجربي مخاطب (خواننده)، و نيز عملكردهاي تاريخي ـ تا كنوني شخص يا گروه مدعي دارد.

3. اين‌كه برخي آثار نقاشي القا كننده‌ي مضمون طبقاتي مشخصي هستند، به دليل نزديكي‌شان به نماد بياني (زبان) مي‌باشد. درك مضمون اجتماعي چنين آثاري بستگي به درجه‌ي شناخت فلسفي ـ جامعه‌شناختي شخص دارد. موسيقي اما از آن چنان انتزاعيتي برخوردار است كه اگر خود موسيقي‌دان يا شرايط زيستي (اجتماعي ـ اقتصادي و بيوگرافيك) او به شنونده كمك نكند فهم محتواي آن بسيار دشوار و بلكه غيرممكن خواهد بود.

4. ايدئولوژي چپ افسون شده در برابر القائات تئوريك ليبراليسم بورژوايي و نوماركسيست‌هاي وازده‌ي هم‌روزگار ما بازتاب تضادهاي اساسي دوران ماست. رو شدن چهره‌ي واقعي سرمايه‌داري اليگارشيك دولتي ـ با نام اتوپيك و آرزومندانه‌ي سوسياليسم ـ در روسيه و چين تشديد كننده‌ي اين تضادها و خوراك تبليغي مناسبي براي اين‌گونه ايدئولوژي‌ها گرديد. شگفتي‌آور نيست كه با خاموش شدن هياهوي بسيار براي هيچ «رويزيونيست‌ها» اين‌بار تجديد نظرخواهي بازسازي شده با عنوان چپ نو سر از پوسته‌ي رويزيونيسم بورژوايي از مد افتاده در بياورد تا ماركسيسم را در قالب ادبيات و گفتمان ماركسيستي زير سوال ببرد. هدف گفتمان چپ نو هم‌چون رويزيونيسم از مد افتاده خالي كردن زير پاي چپ واقعي است.

1386

فرهنگ توسعه – 1388 – لطفا مقاله‌ها، نظرها و پیشنهادهای خود را به آدرس info@farhangetowsee.com ب

آرشیو : خدامراد فولادی