اسلاوي ژيژک
– نخستين چيزي كه نظر خوانندهي امروزي را به خود جلب ميكند اين است كه متون 1917 لنين هنوز تا چه اندازه كاملا خواندنياند: نيازي به يادداشتهاي تشريحي پر طول و تفصيل نيست – حتي اگر در اين متون به اسامياي برخوريم كه برايمان غريبه باشند، فورا دستگيرمان ميشود قضيه از چه قرار است. اين متون حتي بهرغم فاصلهاي كه امروزه با ما دارند، آشكارا خطوط كلي نبردي را كه در آن شركت داشتهاند، عيان ميسازند. لنين تماما بر پارادوكس وضعيت واقف است: در بهار 1917، پس از آن كه انقلاب اكتبرْ رژيم تزارستي را سرنگون ساخت، روسيه دموكراتيكترين كشور در سراسر اروپا بود، برخوردار از ميزان بي سابقهاي از بسيج تودهاي، آزادي سازماندهي و آزادي مطبوعات – با اين حال اين آزاديْ وضعيت را غير شفاف، و سراپا مبهم و دو پهلو كرده بود. اگر رشتهاي مشترك از ميان تمامي متوني كه لنين بين دو انقلاب ( فوريه و اكتبر) نوشته، عبور كرده باشد، اين رشته چيزي نيست مگر پافشاري او بر شكافي كه طرح صوري و صريحِ مبارزهي سياسي بين كثرت احزاب و ديگر سوژههاي سياسي را از مسائل اجتماعي و موضوعات بالفعلي جدا ميكند كه مبارزه بر سر آنهاست ( صلحِ بيدرنگ، تقسيم اراضي و البته، « همهي قدرت به شوراها»، يعني برچيدن دم و دستگاه دولتيِ موجود و جايگزينيِ آن با صور كمون-گونهي جديدِ مديريت اجتماعي). اين شكافْ شكافي است ميان انقلاب در مقام انفجار خياليِ آزاديِ برخاسته از شور و شوق والا، لحظهي جادويي همبستگي كلي و همگاني، « آنگاه كه همه چيز امكانپذبر مينمايد»، و كار دشوار بازسازي اجتماعي كه بايد تحقق يابد اگر بناست اين انفجار شورمندانه ردپاهايش را در اينرسي يا لَختيِ خودِ بنايِ عظيم اجتماعي بر جا نهد.
اين شكاف – چيزي نظيرِ تكرارِ شكاف ميان 1789 و 1793 در انقلاب فرانسه – همان مكاني است كه دخالت منحصر به فرد و يكتاي لنين صورت ميگيرد: درسِ بنيادينِ ماترياليسم انقلابي اين است كه انقلاب ضرورتا بايد دو بار ضربه زند، آن هم بنا بر دلايل اساسي. اين شكاف صرفا شكافي ميان فرم و محتوا نيست: آن چه «انقلاب نخست» از دست ميدهد نه محتوا بلكه خود فرم است- اين انقلاب در چنبرهيِ فرم و شكل قديمي گرفتار ميماند، گمان ميبرد آزادي و عدالت را ميتوان تحقق بخشيد اگر كه صرفا دم و دستگاه دولتيِ موجود و مكانيسمهاي دموكراتيكاش را به كار اندازيم. حال اگر حزب «خوب» انتخاباتِ آزاد را ببرد و دگرگوني سوسياليستي را « به نحوي قانوني» به اجرا در آورد، آن وقت چه؟ ( روشنترين بيانِ اين توهم، كه به مضحكه پهلو ميزند، همان تز كائوتسكي است كه در دههي 1920 صورت بندي شده است و بر طبق آن، قالب يا شكلِ سياسي منطقي براي مرحلهي نخست سوسياليسم، يعني شكل گذار از سرمايهداري به سوسياليسم، ائتلاف پارلمانيِ احزابِ بورژوا و پرولتري است). در اين جا همراستايي و شباهت تام و تمامي با عصر مرنيتهي مقدم وجود دارد كه در آن، مقابله با هژموني ايدئولوژيك كليسا نخست خود را دقيقا در قالب يك ايدئولوژيِ دينيِ ديگر، يعني به منزلهي نوعي بدعتگذاري، صورتبندي كرد: در همين راستا هواداران «انقلاب نخست» قصد دارند سلطهي سرمايهداري را در درونِ خودِ دموكراسيِ سرمايهدارانه براندازند. اين همان « نفي در نفيِ» هگلي است: نخست، نظام قديمي در درون شكل ايدئولوژيكي- سياسي خودش نفي ميشود؛ سپس خودِ اين شكل نيز بايد نفي شود. آناني كه دودلاند، آناني كه از برداشتن گام دوم و غلبه كردن بر خود اين شكل ميترسند، همان كسانياند كه ( اگر بخواهيم سخن روبسپير را تكرار كنيم) خواستار يك «انقلاب بدون انقلاب»اند- و اين جاست كه لنين تمام قدرت «هرمينوتيك تعليق» خويش را در رديابيِ صورِ گوناگون اين عقب نشيني و نصراف به نمايش ميگذارد.
لنين در نوشتههاي 1917 خود، هوشمندانهترين و بيرحمانهترين كنايههايش را نثار آناني ميكند كه درگيرِ جستجويِ بيپايانِ نوعي «تضمين» براي انقلاباند؛ اين تضمينْ دو شكل عمده به خود ميگيرد: يا تلقي شئواره از ضرورت اجتماعي ( نبايد خيلي زود ريسك كرد و دست به انقلاب زد؛ بايد تا لحظهي مناسب صبر كرد، يعني تا وقتي كه، با توجه به قوانين رشد و تحول تاريخي، زمان «پخته و رسيده» باشد: « براي انقلاب سوسياليستي خيلي زود است، طبقهي كارگر هنوز به بلوغ نرسيده است») يا مشروعيت دموكراتيكِ هنجارگذار ( اكثريت مردم هنوز طرفِ ما نيستند، بنابراين انقلاب به واقع دموكراتيك نخواهد بود) – همانطور كه لنين به كَرات ميگويد: چنان است كه گويي عامل انقلاب پيش از آن كه ريسك كند و قدرت را قبضه كند، بايد از نوعي چهرهي ديگريِ بزرگ اجازه بگيرد ( يعني نخست رفراندومي را براي حصول اطمينان از اين كه اكثريت از انقلاب حمايت خواهند كرد، سازماندهي كند). از ديد لنين، چنان كه از ديد لاكان، نكته اين است كه انقلاب فقط خودش را مجاز ميشمارد : ما بايد مخاطره كنيم و دست به عملِ انقلابياي زنيم كه تحت لواي ديگريِ بزرگ نيست – ترس از به دست گرفتنِ « پيش از موعدِ» قدرت، جست و جو براي تضمين، همان ترس از مغاكِ عمل است. اين وجه غاييِ آن چيزي است كه لنين مدام به عنوان « فرصت طلبي» تفبيحاش ميكند، و فرضاش نيز آن است كه «فرصت طلبي» موضعي است كه در خودش، ذاتا، خطا و كاذب است، و متحقق ساختنِ عمل را در پس حفاظِ فاكتهاي «عيني» قوانين و هنجارها پنهان ميكند، هم از اين روست كه نخستين قدم در نبرد با فرصتطلبيْ آعلام آن به نحوي روشن و صريح است : « پس چه بايد كرد؟ ما بايد آنچه را هست به بيان درآوريم، «فاكتها را بيان كنيم» اين حقيقت را تصديق كنيم كه در كميتهي مركزيمان يك گرايش، يا يك عقيده، وجود دارد… .»
پاسخ لنين نه رجوع به ترتيبي متفاوت و جديد از« فاكتهاي عيني»، بلكه تكرار همان استدلالي است كه رزا لوكزامبورگ يك دههي پيش عليه كائوتسكي اقامه كرده بود : آناني كه انتظار ميكشند تا شرايط عينيِ انقلاب از راه برسد، براي هميشه چشم انتظار خواهند ماند – همين موضع متعلق به مشاهدهگر عيني ( و نه متعلق به سوژه يا عامل متعهد و درگير )، خود به واقع مانع اصليِ تحقق انقلاب است.استدلال لنين عليه منتقدان صوري-دموكراتيكِ قدم دوم اين است كه ميگويد اين گزينهي «دموكراتيكِ ناب» خود گزينهاي اتوپيايي است: در شرايط مشخص و انضماميِ روسيه، دولت بورژوا-دموكراتيك هيچ بختي براي بقا ندارد- يگانه راه «رئاليستيِ» محافظت از مواهب راستينِ انقلاب فوريه ( آزادي سازماندهي و مطبوعات و غيره) حركت به سوي انقلاب سوسياليستي است، و گرنه مرتجعانِ تزاريستْ نبرد را خواهند برد.
درس اساسيِ نهفته در تلقي روانكاوانه از زمانبندي يا موقتي بودن اين است كه چيزهايي وجود دارد كه فرد بايد انجامشان دهد تا بفهمد آنها زائدند: در روند درمان، فرد ماهها فرصت به خاطر حركتهاي غلط از هدر ميدهد پيش از آنكه « دوزاري بيافتد و قضيه دستگير آدم شود» و فرد دستورالعمل صحيح را پيدا كند- هرچند اين حركتها، وقتي به عقب مينگريم، زائد مينمايند، اما مسيرهاي انحرافياي از اين دست به واقع ضروري بودهاند. آيا در مورد انقلاب نيز وضع به همين قرار نيست؟ اما واقعا چه شد كه لنين در واپسين سالهاي عمرش بر محدوديتهاي قدرت بلشويكي به تمامي وقوف يافت؟ همين جاست كه بايد لنين و استالين را در تقابل با يكديگر قرار دهيم: از همان آخرين نوشتههاي لنين، دير زماني پس از آنكه اتوپياي دولت و انقلاب را كنار گذاشت، ميتوانيم خطوط كلي نوعي پروزهي «رئاليستيِ» فروتنانه را تشخيص دهيم، پروژهاي در اين خصوص كه قدرت بلشويكي بايد چه كند. به سبب توسعه نيافتگي اقتصادي و عقب ماندگي فرهنگيِ تودههاي روس، روسيه هيچ راهي براي «گذار مستقيم به سوسياليسم» پيش پاي خود نداشت؛ تمام آنچه در يدِ قدرت شوراهاست تركيب كردن سياست ميانهرو «سرمايهداري دولتي» با تربيت فرهنگيِ تند و پر حرارتِ تودههاي دهقانانِ بيخاصيت است – و نه شستشوي مغزي با « تبليغات كمونيستي»، يا همان تحميل صبورانه و تدريجيِ استانداردهاي مترقي و متمدنانه. شواهد و قرائن نشان ميدهند كه « هنوز چه اندازه بايد كارِ گلِ پرزحمت و فوري كنيم تا به تراز يك كشور متمدن معمولي در اروپاي غربي برسيم… بايد جهل نيمهآسياييمان را كه هنوز نتوانستهايم از شرش خلاص شويم، مدام در ذهن داشته باشيم.» بدين سان لنين مكررا عليه هر نوع «اشاعهي كمونيسم» به نحوي مستقيم و بي واسطه هشدار ميدهد:
« تحت هيچ شرايطي نبايد اين امر را اين گونه فهميد كه بيدرنگ بايد ايدههاي كمونيستي ناب را در نواحي روستايي ترويج و تبليغ كنيم. مادامي كه نواحي روستاييمان فاقد بنيانِ مادي پذيرش كمونيسماند، بايد بگويم، دست زدن به چنين كاري براي كمونيسمْ مضر و به واقع مهلك است».
مضمون تكرار شوندهي او اين است: « اين جا هيچ چيز زيانبارتر از شتاب و تعجيل نيست» استالين در تقابل با تلقيِ مبتني بر «انقلاب فرهنگي» انگارهي ضد لنينيستيِ « ساختن سوسياليسم در يك كشور واحد» را برگزيد.
پس آيا اين بدان معناست كه لنين، بي صدا و در سكوت، نقادي مختص منشويكها از آرمانشهرگراييِ بلشويكي را گردن نهاد، يعني ايدهشان در اين باره كه انقلاب ضرورتا بايد پيروِمراحل محتومِ از پيش تعيين شده باشد ( انقلاب فقط زماني رخ ميدهد كه شرايط مادياش وجود داشته باشد) ؟ اينجاست كه ميتوانيم ببينيم درك ديالكتيكي و ظريف لنين چطور عمل ميكند: او كاملا از اين نكته آگاه است كه، اكنون، در اوايل دههي 1920، وظيفهي اصلي قدرت بلشويكي اجراي وظايف رژيم بورژواي مترقي است (آموزش عمومي و غيره)؛ ليكن نفسِ همين واقعيت كه يك قدرت انقلابيِ پرولتاريايي است كه چنين كاري را انجام ميدهد وضعيت را بهطور بنيادين دگرگون ميسازد – بخت و اقبالي يكتا وجود دارد كه اگر مدد كند، اين تمهيداتِ «تمدنساز» به چنان شيوهاي به اجرا در خواهند آمد كه از چارچوب ايدئولوژيكي-بورژواييِ محدودشان خلاص خواهند شد ( آموزش عمومي واقعا آموزش عمومي خواهد بود در خدمت مردم، نه نوعي نقاب ايدئولوژيكي براي ترويج منافع كوتهبينانهي طبقهي بورژوا، و الخ) از اينرو، پارادوكس حقيقتا ديالكتيكي اين است كه از قضا همين يأسآميز بدن وضعيت روسيه (يعني عقبماندگي كه قدرت پرولتاريايي را واميدارد تا مأموريت بورژواييِ ساختن تمدن را به انجام رساند) است كه ميتواند به حسن يا امتيازي يكه بدل شود:
حال اگر يأسآميز بودن تمامعيار وضعيت، به لطف برانگيختن چندبارهي تلاشهاي كارگران و دهقانان، فرصتي به ما پيشكش كند براي ايجاد لوازم ضروري و بنيادين تمدن، آنهم به شيوهاي متفاوت با كشورهاي اروپاي غربي، آن وقت چه؟
در اين جا ما با دو الگو، دو منطق قياس ناپذير، براي انقلاب روبروايم: آناني كه منتظر ميمانند تا لحظهي غايت شناختيِ بحران نهايي، همان لحظهي پخته و درست، فرا رسد، آنجا كه انقلاب « در زمان مناسباش»، مطابق با ضرورت تكامل تاريخي، فوران كند؛ و آناني كه ميدانند انقلاب هيچ نوع « زمان مناسبي» ندارد، آناني كه بخت انقلابي را به مثابهي چيزي درمييابند كه دقيقا در متن همين پيچ و خمهاي رشد و تحول تاريخيِ «عادي» سربرميآورد و همانجا نيز بايد به چنگ آورده شود. لنين يك «ذهنيت گرا»ي ارادهگرا نيست – پافشاري او بر اين است كه استثناء ( مجموعه يا ترتيب غيرعادي شرايط، نظير مورد روسيه در 1917) زمينهاي فراهم ميآورد براي متزلزل ساختنِ خود قاعده يا هنجار.
آيا اين خط استدلال، اين موضع بنيادين، امروزه بيش از هر زمان ديگري بجا و مناسب نيست؟ آيا ما نيز در دورهاي زندگي نميكنيم كه دولت و دم و دستگاههايش، از جمله عاملان سياسياش، به مراتب كمتر از قبل قادر به صورتبندي و بيان مباحث كليدياند – درست همانگونه كه لو كَر اخيرا گفته است: « سياست مداران دارند مسائل واقعيِ جهان را ناديده ميگيرند» (كه منظورش اكولوژي، اوضاع وخيمِ بهداشت، فقر، نقش شركتهاي چند مليتي، و غيره است). لو كَر صرفا كوتهنظريِ برخي سياستمداران را نشان نميدهد- اگر حرف او را جدي بگيريم، آنگاه يگانه نتيجهي منطقيْ آن است كه ما نيازي مبرم به شكل جديدي از سياسي شدن داريم كه قادر خواهد بود اين مباحث سرنوشتساز را مستقيما «اجتماعي سازد». توهم 1917 در اينباره كه مشكلات اضطراريِ مبتلا به روسيه ( صلح، تقسيم اراضي و از اين قبيل) را ميتوان از طريق ابزارهاي پارلمانيِ «قانوني» حل و فصل كرد، معادل توهم امروزي در اين مورد است كه، فيالمثل، تهديد بومشناختي را ميتوان به لطف بسط دادن منطق بازار تا حد اقتضائات و الزاماتِ بومشناسي كنار زد ( واداشتن شركتهاي آلوده كنندهي محيط زيست به پرداختن بهاي ضرر و زياني كه مسبب آنند).
« لنين » نامي نوستالژيك براي يقينِ جزم انديشانهي كهن نيست؛ درست برعكس، آن لنيني كه بناست بازيافته و احيا شود، لنيني است كه تجربهي بنياديناش چيزي نبود مگر تجربهي پرتاب شدن به درون نوعي منظومهي فاجعهبارِ جديد كه در آن، مختصات كهنْ ناكارآمديِ خود را به اثبات رسانده بود، و لاجرم لنين مجبور بود ماركسيسم را از نو ابداع كند – ملاحظهي هوشمندانهي او در خصوص مسألهاي جديد را فرض بگيريد: « در اين مورد، ماركس و انگلس يك كلمه هم نگفتهاند.» ايدهي اصلي نه بازگشت به لنين بلكه تكرار او به مفهوم كييركگوري است : ابقاي همان تكانه در منظومهي امروز. هدف از بازگشت به لنين نه زندهكردن مجددِ «روزگارِ انقلابي خوش قديم»، و نه تطبيق دادن فرصت طلبانه- عملگرايانهي طرح و برنامهي قديمي با «شرايط جديد»، بلكه، در شرايط جهانگستر حاضر، تكرارِ ژست يا حركت لنينيستي است، يعني حركت معطوف به ابداع مجددِ پروژهي انقلابي در متن شرايط برخاسته از امپرياليسم و استعمارگري – به بيان دقيقتر در شرايط پس از فروپاشيِ سياسي- ايدئولوژيكيِ دوران طولاني ترقيگرايي در فاجعهي 1914. اريك هاوبسبام مفهوم قرن بيستم را به عنوان زمان ميان 1914، يعني پايان گسترش درازآهنگ و صلحآميز سرمايهداري، و 1990، يعني ظهور شكل جديدي از سرمايهداريِ جهاني پس از فروپاشيِ سوسياليسم واقعا موجود، تعريف كرده است. كاري كه لنين براي 1914 انجام داد، ما بايد براي 1990 انجام دهيم. « لنين» مظهر آزادي الزامآور در معلق ساختنِ مختصاتِ منسوخِ ايدئولوژيكيِ موجود است، مظهر سرپيچي از فرمان سست كنندهي منع تفكر كه در متن آن زندگي ميكنيم – معناي آن جز اين نيست كه اجازه داريم از نو فكر كنيم.
*.نوشتار بالا تكهاي است از مقالهي «انتخاب لنين» نوشتهي «اسلاوي ژيژك»، كه در كتابي با نام «رخداد» توسط نشر » گام نو» چاپ شده است.