مراد فرهادپور
1. داستان اصلاحات
«آیا باید در انتخابات شركت كرد و به محمد خاتمی رأی داد؟» این ظاهراً مهمترین پرسش متعلق به آن وضعیتی است كه «سیاست امروز ایران» نام دارد. چنین پرسشی منطقاً دو پاسخ بیشتر ندارد. لیكن میان آری و نه صدها و هزارها اما و اگر در كار است. با این حال، برای كسی كه درگیر حقیقت وضعیت است و نه «فهم پیچیدگی و ابهام» آن، مسأله اصلی نه خود پرسش و پاسخ بلكه موضع و جایگاه طرح و ارائه آنهاست و از قضا این جایگاهها هم در اساس دو تا بیشتر نیستند:
نخست جایگاهی كه میتوان آن را با نام «سیاست» مشخص ساخت (یعنی همان سیاستی كه معطوف به حقیقت و فاصلهگیری از هرگونه قدرت دولتی و متكی به اصل اولیه «مردم فكر میكنند» است)، و دوم جایگاهی كه هر چند یكی است اما نامهایی بسیار دارد: اعتدال، میانهروی، خردجمعی، عقل سلیم، تدبیر، اصلاحطلبی و… و در كنارشان اصولگرایی، بازگشت به ارزشها، عدالت انقلابی و… (تفاوت و تقابل واقعی و انكارنشدنی این نامها هیچ گاه نباید مانع تشخیص یگانگی ذاتی جایگاهی شود كه جوهر اصلی آن دعوی پیشبینی، توضیح، مدیریت، كنترل و ختم رخدادهای سیاسی و گسستهای حقیقی است، آن هم صرفنظر از ارائه ایدههایی چون «توطئه خارجی»، «مغزشویی همگانی»، «بحران ناشی از مدرنیزاسیون سریع و ناگهانی»، «باورهای سنتی»، «احساس تكلیف» یا «تضادهای سرمایهداری وابسته» به عنوان محتوای آنها. به همین سبب در ادامه مطلب از واژه «مدیریت» بیش از باقی آنها برای نامیدن این جایگاه سود خواهم جست.
اما نام «سیاست» گواه چیست؟ یا به بیانی دیگر، سیاست چه چیزی است و چه چیزی آن را از باقی نامها متمایز میكند؟ توصیف این امر، به زبانی ساده و موجز دشوار است زیرا سیاست نه چیزی در كنار سایر چیزها، نظیر فرهنگ، اقتصاد، اخلاق، دین یا دولت، است و نه چند چیز وحدت یافته یا جزیی از یك چیز خاص؛ سیاست به واقع یك نا-چیز است. سیاست همان شكاف و ترك ناچیزی است كه از میان همه چیز و همه كس عبور میكند و با جدا ساختن آنها از خودشان و از هویت، زمینه، سنت، منافع، قوانین و كاركرد، (و در مورد آدمیان) از علایق و عادات و باورها و خصوصیات نژادی، قومی، دینی، جنسی، طبقاتی و فرهنگیشان، تماس آنان با حقیقت و امر كلی را ممكن میسازد. فضای خالی یا حفرهای كه سیاست در دل هر فرد، گروه، جامعه، نهاد یا سنت میگشاید، متضمن و معادل نكاتی است كه فقط میتوان به برخی از آنها اشاره كرد:
1. تهی بودن سیاست از هرگونه محتوا یا هویت و منافع خاص به همگان رخصت میدهد تا بدون توجه به تفاوتهای خاص و جزئی و بدون سركوب یا نادیده گرفتن آنها (در مقام سیاه و سپید و زن و مرد و مؤمن و كافر…) در آن مشاركت كنند.
2. نداشتن هرگونه محتوا و سرشت خاص موجب میشود تا سیاست هیچ گاه وسیله و ابزاری برای هیچ هدف و آرمانی نباشد و به جهت بیاستفاده بودنش برای قدرت و منفعت و معرفت هیچ گاه مورد سوءاستفاده قرار نگیرد، بلكه همان وضعیت، فضا یا صحنهای باشد كه در آن برابری و آزادی از قبل تحقق یافته است (زیرا نابرابری در اصل محصول برجسته ساختن و مقایسه تفاوتهای جزئی است و بندگی مدرن محصول برابر شمردن كاذب این نابرابری و مبادله نابرابرها به مثابه اموری برابر).
از این رو نام دیگر عرصه «سیاست» همان «برابری»، «آزادی»، «عدالت» و «دموكراسی» است؛ هر چند نه به مثابه نهاد، نظام، عقیده، مبارزه یا آرمانی كه باید به لطف زحمات و تدابیر نمایندگان، كارشناسان، پیشگامان و…، خلاصه «از ما بهتران» برپا، حفظ و «مدیریت» شود.
3. عرصه یا شكاف خالی، كلی و غیرابزاری موسوم به «سیاست» در هر وضعیت خاص نه فقط «غیرواقعی» و «هپروتی» و «آسمانی» یا بیربط و «به درد نخور» برای حل انبوه مشكلات و دردهای جهان ما نیست، بلكه درست برعكس، با خالی كردن صحنه و كنار زدن انبوه شبه مسائل دروغین و راهحلهای دروغینتر و پرسودتر، ما را یعنی همگان را وادار میكند تا با «امر واقعی» یا همان مسأله اصلی آن وضعیت- و یگانه راهحل روشن و واضح اما سخت و دردناكش- رو در رو شویم.
برای درك این ویژگی به غایت مهم سیاست فقط كافی است كمی به اطراف خود نگریسته و اندكی فكر كنیم: به شورای امنیت سازمان ملل كه اعضای دائمیاش تولیدكنندگان و فروشندگان اصلی جنگافزار در سطح جهانیاند و وظیفهشان حفظ صلح و امنیت جهانی؛ به مسأله فلسطین یا تجاوز و اشغال بخشی از جهان، و شصت سال مذاكره و قطعنامه و گفتوگو و مبارزه مسلحانه و بمبگذاریهای انتحاری به موقع و غیب شدن كمكهای بشر دوستانه اروپاییها و… در حین ادامه كشتار و شكنجه؛ به كافی بودن هزینه مصرف یك ساله عطر در مغرب زمین برای نجات جان 25 میلیون بیمار ایدزی در آفریقا؛ به ناخوانایی گسترش دوستی صمیمانه با دولت و ملت چین در جهت حفظ منافع ملی با دفاع از حقوق بشر میلیون ها موٌمن وموّحد چینی كه فقط باید تسلیم حزب «کمونیست» باشند و بر طبق قوانین دولتی عبادت كنند؛ به 1600 میلیارد دلاری كه دولت آمریكا پس از سی سال تبلیغ عدم دخالت دولت در اقتصاد و ورشكسته كردن جهان سوم به یاری نسخههای بانك جهانی و IMF، به صاحبان بانكها و مسببان اصلی بحران پرداخته است، هر چند تا یك سال قبل برای كمك به قحطیزدگان دارفور 70 میلیون هم نداشت؛ به انتخابات دموكراتیك غزه كه اگر به پیروزی حماس منجر شود ناگهان غیردموكراتیك میشود و به همهپرسی رهبر مردمی و عدالتپرور ونزوئلا كه باید آن قدر تكرار شود تا مردم «آزادانه» آری بگویند چون جناب چاوز نیز همچون مشابه كوبایی و كرهایشان برای قدرت هم مثل زن و غذا اشتهایی مادامالعمر دارند و به شدت نگران آینده انقلاباند؛ به جنگهایی كه با گزارشهای امنیتی دروغین آغاز میشوند و یا با وعدههای آرمانی فریبكارانه ادامه مییابند؛ به اشكال متضادی از محافظهكاری راستگرای عوامفریبانه كه هر یك با اشاره به «مأموریت الهی» شان زمینه را برای دخالتها و توطئهها و گسترش قدرت دیگری فراهم میآورند؛ به موروثی شدن همه بیزینسهای سودآور از حكومت و ثروت و سوسیالیسم گرفته تا فیلمسازی و تئاتر و خواندن آواز سنتی؛ و به هزاران هزار شبه مسأله فرهنگی و «تفریحات سالمی» كه رسانههای پستمدرن برایمان تدارك دیدهاند تا به لطف تكنولوژی دیجیتال در هیچ جا و زمانی از قیمت سكّه، سریالهای معنوی، نرخ ارز و نتیجه مسابقه تراكتورسازی با ذوب آهن یا استیضاح وزیر دیپلمه محروم نشویم.
سیاست با كسر كردن و تهی شدن از این چیزها و تن سپردن به ناچیزی خود، آن چیزی را عیان میسازد كه خود معرف یك حفره، یك گسست، یا یك تناقض حل نشده است. (آن نیروی منفی و مخربی كه غالباً در آغاز بسیاری از انقلابها و رخدادهای سیاسی فوران میكند و همواره نیز با نوعی خشونت ناگهانی و غیرنظاممند و بَری از توجیهات كاذب همراه است(1)، از همین كنش خالی كردن صحنه و آشكار ساختن مسأله واقعی سرچشمه میگیرد).
در هر حال با توجه به آنچه گفته شد طرح و پاسخگویی به پرسش انتخابات از جایگاه و موضع سیاست، آن قدر دشوار و پر مخاطره و دشمن ساز هست كه ما را به سوی گزینشی دیگر سوق دهد: نقد درونماندگار پرداختن به پرسش انتخابات از موضع دوم و برملا ساختن تناقضات بیمعنا و گاه مضحك و رقتباری كه ضرورتاً از درون چنین فرآیندی سربرمیآورد. به این ترتیب شاید بتوان باتوسل به شكلی از برهان خلف و نفی حقیقت و عقلانیت گفتار و كنش برخاسته از جایگاه دوم، بحث درباره اعتقاد راسخ به سیاست در این جهان سیاست زدوده، یكی شدن تفكر و كنش (یا نظریه و عمل) در هیأت عشق یا قدرت و تخیل خلاقِ سوژههای سیاسی، و اطمینان به فعلیت برابری و آزادی در وضعیت امروز را بار دیگر به راه انداخت. زیرا صرفنظر از مسأله انتخابات دوره دهم، این یقیناً مهمترین پرسش در کشور و جهان ماست. اما طرح و پاسخگویی به پرسش انتخابات از جایگاه موسوم به «مدیریت»، كنترل ، زورگویی و تهدید، یا تدبیر، چه معنا و پیامدی دارد؟
اگر انتخابات ابزار یا حربهای برای كسب قدرت دولتی محسوب شود و خود این قدرت نیز ابزاری برای كنترل و مدیریت جامعه، آن گاه حاصل نهایی كار چیزی نیست مگر تسلسلی بیپایان. البته این امر فقط به انتخابات (آزاد یا نمایشی) منحصر نیست، بلكه بسیاری از نهادها و مكانیسمهای اجتماعی را بویژه در جامعه مدرن شامل میشود: انبوهی از مكانیسمها و ماشینهای اجتماعی كه به صورتی تكراری و بیوقفه، بدون هیچ هدف یا مبدأ و غایتی روشن، كار میكنند- نمونههای مدرن همان چاه بیآب میرزا آغاسی كه به لطف پیشرفت جامعه و معجزات تكنولوژی تعداد و كاراییشان چندین برابر شده است. رمانهای كافكا در حكم بیان ادبی این تسلسل دقیق و بیمعنا و زنجیرههای كاملاً منطقی و تماماً بیسر و ته آنند و جامعهشناسی وبر توضیحدهنده سویههای معرفت شناختی آن. اما نگاهی كوتاه به پیرامون خودمان، برای مشاهده شمار كثیری از این گونه ماشینهای نمادین كافی است: وضعیت فعلی كنكور و آموزش عالی همراه با صرف میلیاردها تومان و صرف هزاران ساعت وقت و انرژی و تولید اضطراب و ترس نامحدود… -كه عمدتاً در انتقال و تلنبار كردن خروارها اطلاعاتی خلاصه میشود كه پس از امتحان و در فردای گرفتن مدرك فراموش میشوند و به درد هیچ كس و هیچ كاری نمیخورند- فقط یكی از آن مواردی است كه آدمی را به یاد این حكم لاكان میاندازد كه «دیگری بزرگ (یا همان جامعه به مثابه واقعیت نمادین) اصلاً وجود ندارد.»(2) (و البته طنز تاریخی مربوط به این ماشین خاص در آنجاست كه مجلس اصولگرا و تعهدمحور هشتم چنان به تخصص علمی و دانشگاهی علاقهمند شده است كه كم مانده گذشته از داشتن مدرك فوق لیسانس به عنوان شرط نمایندگی، خود رأی دادن را نیز به اخذ مدرك دكترا مشروط كند، آن هم بویژه از دانشگاه آكسفورد!)
با این همه، هنوز هم میتوان به دو طریق از شر این تسلسل بیهوده و عبث خلاص شد- هر چند شاید برخی به واسطۀ منافع شان در راندن این ماشین ها و موقعیت شان در این تسلسل بی پایان، باقی ماندن در این جهان كافكایی را به این گونه راهحلها ترجیح دهند یا در جستجوی جامعهای «واقعاً موجود» مفتون درِ باغ یا همان كارتِ سبز شوند. یكی از این راهها كه میتوان آن را «متعالی» یا «حاكمانه» نامید، پیشتر در آرای فلسفی ماكس وبر و بسیاری نوكانتیهای دیگر تدوین و تدقیق شده است. به اعتقاد وبر عقل ابزاری فقط میتواند در انتخاب وسیله، راه یا روش دستیابی به هدف به ما كمك كند. باقی كار، یعنی گزینش هدف اصلی و ارزش غایی، فعالیتی اساساً غیرعقلانی و تابع نوعی پاگانیسم (شرك) یا تكثر ارزشی است. البته به گمان من، وبر به این نكته چندان توجه نداشت كه گزینش وسایل عقلی و علمی در روند عقلانی شدن (تمدن غربی) خود میتواند به هدف یا ارزشی غایی بدل شود (هر چند او خود از نخستین كسانی بود كه اعلام داشت محصول نهایی این روند همان «قفس آهنین» جامعه بوركراتیك مدرن است.)
در هر حال اگر انتخابات را وسیلهای در خدمت وسیلهای در خدمت وسیلهای…. بدانیم، میتوان با تعیین اهداف به شیوهای متعالی، بیرون از قانون، مستقل از مردمسالاری، یا حتی به نحوی پیشینی، به این تسلسل خاتمه بخشید. بدینسان میتوان با استفاده از وسایل عقلانی یا روشهای متكی بر خرد جمعی، عقل سلیم، تجربه و تدبیر نخبگان و بزرگان، میراث سنت، مشورت، استفاده از تجارب اجانب یا برگزاری انتخابات به اهداف مورد نظر دست یافت (و باید توجه داشت كه در نظر اكثر فیلسوفان معاصر و برخلاف تصور رایج در میان عموم مردم، همه روشهای فوق در مقام شیوههای معرفتی به صورت بالقوه همان قدر میتوانند بری از یا آمیخته به تعصب و پیشداوری باشند كه شیوههای معرفتی موسوم به «علوم تجربی»).(4) در این حالت شیوه رفتن از (الف) به (ب) را میتوان به عنوان امری عقلانی توجیه كرد، اما برتری (الف) یا ماهیت و ارزش آن را نمیتوان با توسل به مفاهیمی چون عقل ابزاری یا خردجمعی اثبات كرد. به عبارت دیگر، هدف نهایی از بالا یا از بیرون و به شكلی اجباری و غیرعقلانی تعیین میشود و همین امر نیز تسلسل بیپایان وسایل و ابزار را پایان میبخشد- اما تنها به قیمت تن سپردن به گزینشی سرا پا حادث كه نه فقط ماشینهای بی هدفِ نمادین و تكرار بیوقفه آنها را متوقف نمیكند، بلكه آنها را در مدار و به گرد یك ابژه میل جدید به چرخش میاندازد، ابژهای كه همچون همیشه یگانه كاركردش بازنمایی و پوشاندن (یا پنهان كردن) حفرهای است كه در مركز معرفت، لذت و قدرت جای دارد.
راهحل دوم اساساً مبتنی بر گذر از تسلسل به اینهمانگویی (معلوم متكرر) است. اكنون به عوض افزودن اهداف بیرونی و مازاد به زنجیره وسایل و ادغام آنها در یك نظام بسته، كامل، و حتیالمقدور كارآمد، پر كردن شكاف میان وسایل و اهداف نتیجه تبدیل اولی به دومی است. اما خوب یا بد بودن ابزارها در گرو خوب یا بد كاركردن آنها یا راحتی و كارآیی آنها در تحقق اهداف است. در نتیجه با كنار گذاشتن اهداف، بویژه اهداف بیرونی و متعالی، دیگر نمیتوان خوب یا بد بودن وسایل را مشخص ساخت. همه وسایل- یا در واقع همه چیزها زیرا اكنون چیز دیگری ابزار باقی نمانده است- هم خوباند و هم بد، یا نه خوباند و نه بد.
برای خلاصی از این وضعیت فلجكننده اگر از جایگاه «مدیریت» به آن بنگریم كه به واقع مبنا و فرض اولیه ما بود، فقط یك راه باقی میماند: قبول این اصل كه «چیزهای خوب خوباند و چیزهای بد، بد.» اگرچه ممكن است باور نكردنی به نظر رسد، لیكن صرفنظر از كنشها و گفتارهایی كه با ناچیزها سروكار دارند، این گزاره ابلهانه، اصل حاكم بر زندگی «اشرف مخلوقات» در این كره خاكی است. البته پیروی از این اصل نیازمند آن است كه قبلاً كسی یا چیزی، از ورای جامعه، خوبها را از بدها جدا ساخته باشد. در دهكده جهانی مابعد جنگ سرد، هژمونی همهجانبه سرمایهداری نئولیبرال از قبل به این «هدف» رسیده است، بعضاًبه یاری هالیوود و C.N.N و… تا حد زیادی به لطف ترفند اضافه كردن صفات و قیدهای خاص: از «جنگ بدون تلفات» گرفته تا «كالاهای دوستدار محیطزیست» و «بانكداری بدون ربا».
و به این ترتیب است كه امروزه «اقتصاد آزاد» و «حقوق بشر» برای همگان جزو چیزهای خوب و «تروریسم و شكنجه» جزو چیرهای بدند. با این همه، در متن بازارهای سهگانه سرمایه و كار و كالا، برای یكی «اقتصاد آزاد» یعنی گردش سرمایه در سطح جهان بدون هیچ نظارت و مانع و مقرراتی، و برای دیگران این اقتصاد معادل میخكوب شدن نیروی كار در پشت صدها سد سر به فلك كشیده است. یكی تحت حمایت صندوق بینالمللی پول از جریان روان كالاها و خدمات از شمال به جنوب سخن میراند، در حالی كه از نظر دیگری تعرفه ها و سوبسیدهای كلان دولتهای غربی باعث میشود تا حتی كالاهای كشاورزی مناطق توسعه نیافته نیز نتوانند به سادگی به بازار آزاد غرب وارد شوند.
در مورد حقوق بشر و تروریسم وضع از این هم بدتر است. برای یكی حقوق بشر حقوق آنانی است كه تحت حمایت و شهروند هیچ دولتی نیستند (و همچنین شهروندانی كه دولت متبوعشان حقوق فردی آنان را نقض میكند). اما برای كسی دیگر، صاحبان این حقوق انبوه مردمی هستند كه در جنگ میان دولتها كشته میشوند و به همین سبب هم از دید چنین كسی تروریست واقعی همین دولتهایند. در حالی كه برای فرد نخست، تروریستها گروههایی خودسرند كه عضو سازمان ملل نیستند و از سوی باقی دولتها به عنوان دولتی مشروع به رسمیت شناخته نمیشوند؛ ولی هر گاه به چنین دولتی بدل شوند میتوانند به بهانه جنگ با دشمنان خارجی شمار بس بیشتری از مردم عادی را با خیال راحت بكشند و به آن افتخار هم بكنند.
در مورد حقوق شهروندان نیز از آنجا كه رابطه میان دولتها صرفاً تابع «قانون زور» است، پس هیچ دادگاهی نمیتواند هیچ دولتی را به دلیل نقض حقوق شهروندان محاكمه كند، زیرا این امر به معنای نقض حق حاكمیت و دخالت در امور داخلی است كه دموكراتترین دولتها نیز حتی حاضر به طرح چنین ایدهای نیستند، چه رسد به قبول آن. نتیجه نهایی ظهور وضعیتی است كه در آن همه با هم موافق و در عین حال مخالفاند (و در مواردی نیز كه نفوذ رگههایی از واقعیت انضمامی آرامش این وضعیت را بر هم زند، همواره میتوان با افزودن صفات جزئی، وایجاد تركیبهایی چون «دموكراسی آمریكایی» یا «حقوق بشر اسلامی»، به نحوی «انسجام» ایدههای كلی را حفظ كرد.) در مورد «پرسش اصلی انتخابات» نیز چارهای جز توسل به اینهمانگویی و اعلام این حكم نیست كه «شركت در انتخابات خوب (یا بد) است، چون شركت در انتخابات خوب (یا بد) است.» گزینش میان «خوب» و «بد» نیز مستقل از هر گونه تدبیر و مشورت و «خرد» جمعی یا فردی، صرفاً تابع هژمونی فرهنگی این یا آن ایدئولوژی (رسانهای) است.
بدینسال هرگونه برخورد با پدیده انتخابات از جایگاه مدیریت و به منزله وسیله یا تدبیری عقلانی- بدون توسل به مرجعی متعالی و بیرون از عرصه خردجمعی و مردمسالاری و عقلانیت هدفمند- فقط به تسلسل و اینهمانگویی میانجامد و این نتیجه اجتنابناپذیر نقد درونماندگار طرح پرسش انتخابات از جایگاهی است كه نام حقیقیاش «مدیریت» است. اما روشن شدن تناقضات و بنبستهای ناشی از نشستن در این جایگاه به معانی حل یا پاك كردن صورت مسأله نیست. شركت در انتخابات، خود انتخاب و كنشی تاریخی در متن وضعیتی سیاسی- تاریخی است و از این رو همواره میتواند با رخدادی نو و بیسابقه روبرو شود كه از مرزهای این جایگاه یا همه جایگاهها و مواضع موجود فراتر رفته و كل وضعیت را درمینوردد.
انتخاب و كنش سیاسی همواره در حكم دست یازیدن به قماری است كه هیچ چیزی نمیتواند نتیجه آن را از قبل تضمین كند.بنابراین، صرف نظر از این پرسش که آیا انتخابات پیش رو را می توان حتی به نحوی غیر مستقیم با رخداد سیاست مرتبط یا صرفاً شکل دیکری از سیاست زدایی و انفعال جمعی دانست، در مواردی كه نتیجه یا، به بیان بهتر، بینتیجه بودن كنش مورد نظر امری ظاهراً حتمی و یقینی به نظر می رسد، باز هم میتوان بر انجام دادن آن تأكید كرد، هر چند مثل روز روشن است كه چنین تأكیدی با عقل سلیم و تدابیر هدفمند و… به هیچ وجه سازگار نیست.
تسلسل و اینهمانگویی یا بیمعنا و بیفایده بودن گفتار و كنشی كه از موضعِ «كاربرد مدبرانه، یا متعالی، عقل برای رسیدن به اهداف فراعقلانی» به مسأله انتخابات میپردازد، خود گویای طنز تلخی است كه بیشك اكثر «مدیران» سابق و اسبق سزاوار چشیدن طعم آنند (مدیران امروزی به واسطه نداشتن حس طنز یا داشتن هیچ چیزی غیر از آن، حتی پس از «آب دادن دسته گل» فقط میتوانند به لبخند زدن ادامه دهند.) با این حال هدف از آشكار ساختن بنبستهای جایگاه «مدیران عالم و عاقل و میانهرو»، نه پوزخند زدن به كسانی است كه زمانی بر سر سفره جایی داشتند و نه تصفیه حساب عاطفی و دستیابی به پالایش یا كاتارسیس ارسطویی به لطف سقوط تراژیك قهرمانان قدرتمند (هر چه باشد دستكم در این سقوط همه چیز به تمامی pathetic یا رقت بار بود تا تراژیك). هدف اصلی روشن ساختن این حقیقت بود كه نا-توانی و نا-چیزی جایگاه نخست یا سیاست، به واقع روی دیگر سكّه همان مازادی است كه از هر طرح و تدبیری فراتر میرود (همان طور كه در دوم خرداد 1376 چنین كرد و بسیاری را برای مدتها دچار حیرت و بیخوابی ساخت).
توصیف مدبرانه سیاستمداران معقول و درك افكار عمومی سیاستزدوده از تغییر دولتها طی دو دهه گذشته نتایج فوق را كاملاً تأیید میكند،و به راستی حكایتی است پریشان و پر از تناقض که یگانه نتیجه منطقی و منسجماش طرح و تأیید این ایده است كه «مردم فكر نمیكنند.» بر اساس سادهترین روایت مشكل اصلی و علت واقعی شكست اصلاحطلبان در انتخابات قبلی، تعدد كاندیداها و نبود تبلیغات سازمان یافته بود (اما در دور دوم انتخابات تعددی در كار نبود و در انتخابات سال 76 نیز تبلیغات سازمان یافتهای وجود نداشت). سپس نوبت به كار كارشناسی و تحلیل اقتصادی و جامعهشناختی میرسد كه بر اساس آن مسأله اصلی دور شدن از تودهها و نزدیكی بیش از حد به روشنفكرانی بود كه به عوض نان و گوشت و عدالت، مدام از آزادی و جامعه مدنی حرف میزدند و مردم نیز كه دغدغه حقوق و دستمزد و هزینه بالای زندگی را داشتند، فریفته تقسیم ثروت نفت و شعارهای پوپولیسم راستگرا شدند (اما شعار تقسیم پول نفت نخست از سوی یكی از كاندیداهای اصلاحطلب مطرح شد).
باری این «تحلیل» یا روایت دوم كه از قضا با خیلی از فاكتهای تاریخی ناخواناست، بیشك خود سزاوار تحلیل شدن است. فرآیند رشد درآمد سرانه (به لطف بازگشایی بنگاههای تولیدی سابق) و انباشت ثروت و افزایش فاصله طبقاتی در دوره موسوم به «بازسازی» آغاز شد. توزیع درآمد نفت از بالا و گسترش همهجانبه سرمایهداری رانتی و ظهور نشانههای تجمل (برغم سنت دیرینه اغنیا و بازاریان ایران در محدود كردن آنها به اندرونی) نیز اساساً در همین دوره پا گرفتند. با این حال، پس از گذشت هشت سال از این روند ثروتاندوزی، مردم ایران شیفته و والای شعارهای مربوط به «عدالت اقتصادی» و «تقسیم پول نفت» نشدند! شاید به این دلیل كه كسی این شعارها را مطرح نكرد و یا شاید برای اكثریت مردم طرح این گونه شعارها از سوی هر كاندیدایی بیشتر معرف عملی نمایشی و عوامفریبانه بود تا یك برنامه سیاسی راستین. ولی در این صورت، چرا شمار كثیری از آنان اصولاً در انتخاباتی كه به «مسأله عدالت» و «دغدغه حقیقی مستضعفان» هیچ ربطی نداشت شركت كردند و 20 میلیون نفر از آنان به كسی رأی دادند كه از آزادی سیاسی مخالفان و برابری زنان و ارزشها و مواهب زندگی مدرن برای جوانان و… سخن میگفت. چرا با بی اعتنایی كامل در خانه نماندند یا در دفاع از «عدالت» و مخالفت با روشنفكران مرفه و خود فروخته تظاهرات نكردند؟ شاید به این دلیل كه مردم عادی قادر به فكر كردن نیستند و محتاج كسی كه به جایشان بیندیشد!
باری، پس از هشت سال دیگر تحمل نابرابری و نیاز و فساد اقتصادی (و البته با نادیده گرفتن دومین پیروزی خاتمی و از دست رفتن فرصت مجدد اندیشیدن به «مسائل واقعی جامعه»، احتمالاً به سبب نومیدی از مقابله با قدرت و امكانات دولتی و دخالت «امدادهای غیبی») مردم نهایتاً به فكر افتادند و با رأیی قاطع خواستار تحقق «عدالت» و احیاء «ارزشهای انقلابی» شدند. هشت سال بیش از این تولد دوباره و چرخشِ «افكار» عمومی، طرح مسائلی همچون مدارای عقیدتی، سختگیری كمتر در اجرای احكام شرع و تطبیق دادن آنها با شرایط امروز، عدم دخالت در زندگی خصوصی و… باعث شده بود تا شماری از افراد بیاعتنا به «حقیقت» و «ارزش و معنای زندگی» (بویژه از میان زنان و جوانان راحتطلب و خوشگذران) برای نخستین بار در انتخابات شركت كنند و همراه با «غیر خودی» های معاند، از لیبرال گرفته تا چپ، جملگی به خاتمی رأی دهند. بخش كثیری از مردم هم بدون توجه به «مسائل واقعی جامعه» به این روحانی خوش سخن و خوش سیما رأی دادند كه از قضا هم سنتی مینمود و هم مدرن.
اما در دوران اصلاحات درصد رشد اقتصادی (به رغم پایینتر بودن درآمد نفت) بیش از امروز بود و فاصله طبقاتی، در قیاس با قبل و بعد از آن، كمتر. به عبارت دیگر، به هیچ وجه نمیتوان گفت كه وخامت وضعیت اقتصادی در این دوره هشت ساله مردم را به فكر انداخت تا به ناچار تغییری در اوضاع ایجاد كنند. این واقعیت كه مردم در سال 84 ناگهان تغییر عقیده دادند را نمیتوان با رجوع به وضعیت و دادههای اقتصادی توضیح داد؛ و توجیه آن با توسل به منطق «احیای ارزشها»4 و «بازگشت به خویشتن» نیز به همان اندازه ناممكن است، زیرا این نكته «كوچك» را روشن نمیسازد كه چرا آنها چهار سال قبل، یعنی پس از 12 سال «دوری از خویشتن» و «غربزدگی» از خواب غفلت بیدار نشدند- بویژه اگر بپذیریم كه به جز معدودی باندهای مافیایی اكثریت آنان از رفاه اقتصادی كاملاً بینصیب بودند و مطاع دنیوی چشم ایشان را كور نكرده بود.
ظاهراً یگانه توضیح منطقی برای این تغییر عقیده، تأیید شكست اصلاحات و عدم تحقق وعدههای گوناگون سیاسی، اجتماعی، مدنی و حقوقی است. اما صرفنظر از دلیل این شكست ( تفرقه، نداشتن برنامه و سازمان، فقدان شجاعت، ایستادگی و…)باز هم از منظر عقل سلیم پاسخ این «معما» روشن نیست. چرا این سرخوردگی از تحقق وعدهها باید خود را در هیأت «طلب عدالت» و عطف توجه به مسأله اقتصاد تجلی بخشد؟ یأس و كنارهگیری، یا جستجو برای یافتن راهها و چهرههایی جدید به منظور تحقق وعدهها و رفع نیازهای حاد و فراگیر قبلی، منطقیترین واكنشهای ممكن به نظر میرسند.
البته روایت دیگری نیز قابل طرح است: پیروزی اصلاحات و تحقق همه شعارها و مطالبات دوم خرداد موجب شد تا توجه مردم به مسائل و حوزههای جدیدی معطوف شود. به این ترتیب، پس از برآورده شدن همه نیازها و خواستههای فرهنگیشان، مردم به ناگهان متوجه ضرورت معیشت و مسائلی چون تورم و فقر و بیكاری شدند و تصمیم گرفتند این گونه نیازهای فرعیشان را به شكلی «عادلانه» برطرف سازند! البته انسجام منطقی و معنادار شدن این روایت نیز مستلزم پذیرش وجود فقر و فشار اقتصادی بر مردمی است كه به رغم همه این مشكلات در دو نوبت به واسطه شیفتگی و علاقه كم نظیرشان به مسائل فرهنگی (برای مثال سهلگیری در امر ممیزی كتاب به منظور پاسخگویی به عطش همگانی برای مطالعه) به اصلاحطلبان رأی دادند. به علاوه، این گمان كه میتوان با تقسیم مردم به دو گروه «انبوه مردمان زحمتكش واقعی» و «معدودی مرفه غربزده» این گونه پریشانگوییها را به نحوی وصله و پینه كرد، تصوری ناخوانا با واقعیت و سراپا متناقض است، زیرا اگر چنین میبود آن گاه باز هم اكثریت «عدالتخواه» مردم میبایست در 1380 به برنامه و فردی دیگر رأی میدادند. مگر آن كه باز هم بپذیریم كه «مردم فكر نمیكنند» و همواره ممكن است حتی در تقابل با تجربه و رنج واقعیشان بازیچه دست گروهی اندك شوند.
اما این روایت متناقض و پرپیچ و خم و دستانداز و میانبر و بنبست- و دهها روایت دیگر كارشناسان و تحلیلگران موافق و مخالف، سیاستمداران تندرو و كندرو، و چهرههای مستقل وابسته به این گروه، حزب یا جناح- صرفنظر از آنچه میگویند جملگی از یك موضع یا جایگاه گفته میشوند كه، همچون قبل، میتوان آن را موضع «مدیریت» سیاستزدایی پوپولیستی یا به زبان ساده موضع قدرت نامید. طرح پرسش انتخابات دوره دهم و تلاش برای پاسخگویی به آن از این موضع، دستكم به لحاظ سیاسی، كاری لغو و بیهوده است.البته اثبات دقیق تر و صریح تر این گزاره مستلزم توصیف فشرده برخی از عناصر و خصوصیات آن جایگاه دیگر است.
2. تكرار داستان یا دومین پرتاب تاس
مازادی كه از بطن جایگاه سیاست برمیخیزد و از مرزهای وضعیت فراتر می رود، نام دیگری برای نا-چیزی آن است. بهترین راه درك این یگانگی، روشن ساختن آن در پیوند با رخداد دوم خرداد 1376 است. میتوان آن 20 میلیون رأی را نتیجه همراهی زنان، جوانان، دانشجویان و اقشاری از جامعه مدنی (معلمان، ناشران، روشنفكران و…) با سخنان و گفتار سیاسی محمد خاتمی دانست، بدین معنا كه هر یك از آنها در جهت كسب یا حفظ و گسترش حقوق و منافع خود به او رأی دادند. اما در این توضیح، كه از قضا در مورد وضع كارگران و كشاورزان و تقسیمات درونی و طبقاتی گروههای قبلی هیچ توضیحی نمیدهد، هیچ اثری از مازاد یا نیازی به آن وجود ندارد. به عبارت بهتر، در اینجا سروكار ما با شماری از «چیزها» است و از این روست كه دیگر ردپایی از نا-چیزی سیاست به چشم نمیخورد. با این حال، پیوند میان این منافع، حقوق و مطالبات گوناگون گروههای اجتماعی فوق هنوز روشن نیست. نوعی منطق هم ارزی میبایست همه آنها را همچون دانههای یك تسبیح به هم متصل سازد، هرچند بدون نادیده گرفتن تفاوت و استقلال آنها از هم یا مسلط ساختن «مسائل یك گروه» بر باقی به مثابه «مسأله اصلی و كلیدی و زیربنایی.»
بیشك رد شدن یك نخ تحت نام یك برنامه، حزب، گروه یا جناح از میان همه این دانهها برای پیوند زدن آنها به هم ضروری است (هر چند استفاده از واژههای حزب و جناح در این تشبیه، یا حتی خود واژه تسبیح، صرفاً برای پرهیز از پیچیدگی بیمورد است، نه تقدیس سنتها و ایدههای قدیمی،و همواره میتوان و باید جانشینهای جدیدی برای آنها به لحاظ سیاسی خلق كرد). اما رد شدن این نخ خود در گرو شرط بس مهمتری است: ایجاد شكافی درونی در خود دانههای تسبیح. فقط به شرط وجود این شكاف درونی است كه میتوان از نوعی اتصال یا مازاد سیاسی سخن گفت، مازادی كه در غیبت آن ما صرفاً با چانهزنی جماعات و گروههای مختلف صنفی، قومی، جنسی و… بر سر تقسیم منابع سروكار داریم (یعنی دقیقاً همان وضعی كه در كشورهای غنی و پیشرفته كه به هر دلیلی صاحب منابع بسیارند، تحت عنوان «جامعه مدنی» یا «دموكراسی لیبرال» وجود دارد و اصلیترین پیششرط آن هم ظاهراً گفتوگو، پرهیز از خشونت،و تسلیم همگان در برابر قوه قهریه و «بیطرف» دولت است- ساختاری بغایت جدید كه بحث درباره آن از حوصله این نوشته خارج است).
اما گره زدن شكلگیری این شکاف درونی (كه بحث درباره آن خود میتواند متضمن پرداختن به انبوهی از مسائل فلسفی باشد) با «مازاد» یا «سیاست»، در جا با این پرسش مهم روبرو میشود كه در عرصه واقعیت اجتماعی و تجربه تاریخی به واقع هیچ عاملی را نمیتوان یافت كه قادر به ایجاد چنین شكافی در جنبش ها و اقشار و لایههای اجتماعی باشد: تا آنجا كه به مثال مورد نظر ما مربوط میشود، نه فقط «آزادی بیان» و «انتخاب پوشش» و «اقتصاد آزاد»، بلكه حتی شعار «قانونمداری» هم نمیتواند و نمیتوانست نوعی هم ارزی و اتصال میان منافع و خواستههای زنان و جوانان و… به وجود آورد. نابرابری قانونی كه زنان از آن رنج میكشند، با برابریطلبی آرمانخواهانه دانشجویان و خواست كارگران برای حفظ همین قانون كار موجود، اگرچه فی نفسه با هم ناسازگار نیستند، ولی هیچ علت یا ضرورت عینی هم وجود ندارد كه به نحوی با هم متصل و هم راستا شوند. آنچه از مجموع این خواستهها فراتر رفت و انتخابات دوم خرداد را به رخدادی سیاسی بدل ساخت، آنچه شكاف یا تركی از نا-چیزی را در درون هسته صلب این «چیزها» ایجاد كرد، همان مازادی بود كه همواره از دل ناچیزی سیاست، یعنی از دل فاصلهگیری آن از قدرت (و حد نهادن آن بر مازاد قدرت) بر میخیزد.
بدینسان سیاست عرصهای باز برای حضور همگان فراهم میآورد. و در این میان نكته اصلی همان نفس حضور داشتن است: نفس سیاسی بودن فراتر از هر مطالبه و منفعت و معرفت و هویت خاص. یگانه پیامد سیاست، خود سیاست است، درست همان طور كه مهمترین دستاورد انقلاب، خود انقلاب كردن و تداوم آن در متن وضعیت یا نظام بعدی است.(5) سیاست به قول آگامبن همان «وسیله بدون هدف» است، همان خطی كه از میان هر یک از ما میگذرد و ما را به عنوان جانور سیاسی از حیوانات متمایز میكند. سیاست ابزار تحقق هیچ هدف یا آرمانی نیست. حیطه باز و همگانی سیاست نه ابزاری برای رسیدن به آزادی و برابری، بلكه دقیقاً همان وضعیتی است كه در آن آزادی و برابری از قبل تحقق یافته است، همان وضعیتی كه همگان در مقام سوژههای سیاسی آزاد و برابر در آن حضور دارند و به لطف همین حضور، پیش از «مطالبه آزادی و برابری» از هر قدرت و مرجعی، در حال، آزاد و برابرند.
آنچه نهادهای قدرت را گیج و حیران میكند همان مازاد سیاسی (یا به زبان روزنامهنگاران) همان به صحنه آمدن آن «اكثریت خاموشی» است كه در قالب هیچ مطالبه و درخواستی بیان نمیشود؛ همان سکوت هراس آوری که با هیچ ترفندی نمیتوان آن را برحسب زبان و معرفت مسلط بر وضعیت نمادینه ساخت و سپس با ادغامش در انبوه مسائل و چیزها خنثی و كنترلش كرد. در عرصه تهی سیاست، آدمیان به صرف حضور داشتن به چیزی بیش از خود بدل میشوند، به چیزی بیش از یك ابزارـ حتی ابزاری كارا در خدمت هدفی نیك. در این عرصه تهی است كه آنان كه هیچ بودهاند اعلام میكنند «ما همه هستیم» نه این كه «ما هم هستیم» و به عنوان فردی از افراد جای خود را بر سر سفره طلب میكنیم. اما وضعیت سیاسی به روشنی كوتاه و شكننده است. نه فقط طبیعت، بلكه تاریخ و جامعه و بیش از همه سرمایه و قدرت، از خلاء وحشت دارند. آن هیچی كه همه میشود، فاقد نام است؛ نه فقط «كشور»، «ملت» و… بلكه حتی «مردم» نیز نمیتواند و نباید آن جایگاهی را پر كند كه به لطف سیاست خالی گشته است. در این معنی است كه آزادی، برابری، سیاست و مردمسالاری (نه در مقام نوعی نظام حكومتی) نامهای یك چیزند.
اكنون میتوان پرسش انتخابات خرداد 1388 را از جایگاهی به حق طرح كرد و به آن پاسخ گفت. رخدادها پیشبینی ناپذیرند و آفرینش امورِ تماماً نو و بیسابقه راـ بدون هیچ پیوند ضروری با سنت، گذشته، قواعد و قوانین ممكن میسازند. اما این امور، از آثار هنری و كشفیات علمی گرفته تا شكل جدیدی از سازماندهی تولید و مصرف اجتماعی، جملگی تكین یا منحصر به فردند. هیچ رخدادی تكرار نمیشود، اما میتوان با وفاداری به یك رخداد سیاسی، به پژواك طنین آن در فضای تاریخ گوش سپرد.
تكرار این پژواك در انتخابات پیش رو مطلقاً در گرو كنار نهادن جایگاه نخست و بیاعتنایی تام و تمام به نتایج «مدیریتی» پیروزی خاتمی است. شركت در این انتخابات فقط و فقط در صورتی میتواند رنگ یا تهرنگی از سیاست به خود گیردكه به عوض نگریستن به آینده در جهت «حل مشكلات اقتصادی و اجتماعی » یا «ابر قدرتی در مقیاس کوچک»، دقیقاً به گذشته، یعنی به خود رخداد انتخابات دوم خرداد به مثابه وضعیت برابری و آزادی بنگرد و بر وفاداری خود بدان پای فشارد.
وفاداری به دوم خرداد یعنی دنبال كردنِ ردّپا ها و پیامدهای حقیقی و نه «طبیعی» برخاسته از خود رخداد و پیگیری منطق درونی آنها، یعنی برجسته ساختن و نامیدن مانع اصلی و تناقضات وضعیت، و نهایتاً حضور در آن فضای همگانی تهی از همه زد و بندها و چك و چانهها و بده بستانها،از همه امدادهای مرئی و نامرئی و انواع نظارتها و ابطالها، فضایی مستقل از آن میل مبهم (و آمیخته به زبالههای ضمیر ناخودآگاه فردی و جمعی) به تغییر در كوتاه مدت (بویژه تغییر در وضعیت فرهنگی-هنری و نشر كتاب و هر آنچه مرتبط با زندگی و سرنوشت و پیشرفت شغلی ماست)، و سرانجام فضایی سرشار از بیاعتنایی به همه اسطورههای پیشرفت، توسعه، ساخت و فروش ماهواره به بوركینافاسو.
این حضوری است بیربط به وعدههای عاقلانه و صادقانه و عملی یا دغدغههای مربوط به «عبور و مرور» یا چسبیدن و کندن از شخصی خاص؛ بلكه اساساً و صرفاً نشانه و شهادتی است (هر چند محو، ناقص و ناخوانا) بر این كه ما هنوز هستیم، ما به لطف نا-چیزی سیاست همه چیزیم، به لطف حضورمان، به رغم همه نابرابریها و قید و بندها و فرمانها، سوژههایی آزاد و برابریم و بر اساس كنش/ تفكر و شور/شعور سیاسیمان در مقام كنشی اجرایی یا نوعی شهادت و قول، هنوز سیاستزدایی نشدهایم و میتوانیم خطاب به همگان بگوییم: ما به رخداد انقلاب و دوم خرداد و نا-چیزی و نا-توانی آن وفاداریم، هنوز در اینجا و اكنون، در این وضعیت خاص، حضور داریم و حقیقت را (احتمالاً با شوری نه چندان درخور شعورمان) بیهیچ رمز و راز عرفانی، بیهیچ معرفت سلسله مراتبی و بیهیچ آیین و مناسك قومی، جنسیتی و عقیدتی، خطاب به همگان اعلام میكنیم، حتی اگر تا فرسنگها هیچ گوش شنوایی نباشد. زیرا مردم فكر میكنند و هر فكری پرتاب تاسی است.
پانوشتها
1. پذیرش مسئولیت و مجازات این عمل، بویژه هنگامی كه فرد یا افرادی خاص عامل اصلی آن بودهاند، یگانه راه جلوگیری از «اخلاقی شدن» رخداد انقلاب و غرق شدن پیامدهای راستین آن در باتلاق گناه و كینهتوزی است.در مورد حوادث خوشنتبار غیر فردی هم آنچه رخ می دهد به قول والتر بنیامین چیزی همچون «خشونت الهی» است که ناگهان مثل صاعقه نازل می شود و در حکم بازگشت غفلت و بی اعتنایی جمعی دوران قبلی است، صاعقه ای بدون زمینه چینی و بده بستان و اتهام و تقسیم گناهان، و بویژه بدون دوز و کلک های مناسک قانونی و حقوقی و داوری قضات و افکار عمومی مردمانی که خودشان در شرایطی مشابه احتمالاً وحشی تر عمل می کردند. و نتیجۀ نهایی آنها هم غالباً چیزی نیست مگر محکوم شدن چند عامل یا سرباز سادۀ کند ذهن و کم سواد و بدشانس که نمی توانند مثل بقیه به طرزی روان و روزآمد و رسانه ای، یعنی با وقاحت خاص مجریان تلویزیونی، دروغ بگویند، و ستایش از خدمات آمران شکنجه و کشتار یا همان ژنرال ها. ماجرای زندان ابوغریب صرفاً جدید ترین مورد این گونه مقابله با جنایات جنگی و «خشونت جمعی» بود.توسل به اخلاق برای نفی «تمام اشکال خشونت» خود گاه یکی از بی شرمانه ترین اعمال غیر اخلاقی است.
2. عملكرد خودكار، بیهدف، بیوقفه و نادیدنی، اما بغایت چند لایه و تودرتوی این ماشینهای اجتماعی از هر جهت یادآور آرای فروید و لاكان در باب میل پنهان در ناخودآگاه و چرخش رانه در دوری بیپایان است. در نظر لاكان یگانه محصول این چرخش بیفایده به گرد موضوع میل، تولید كیف یا مازاد لذت است. پس شاید بتوان گفت محصول اصلی و علت وجودی این نهادها و قوانین و ماشینهای بوروكراتیك نیز اساساً تولید مازاد قدرت، معنا و مشروعیت اجتماعی است و پنهان ساختن وجود نداشتن جامعه به مثابه امری طبیعی و غیرنمادین که «طبیعتاً وجود دارد و بامعناست.» پس تعجبی ندارد كه برخی مفاهیم عجیب لاكان، نظیر «دیگری»، به یكسان در تحلیل و نقد او از ناخودآگاه، زبان و واقعیت اجتماعی ظاهر میشوند، زیرا همین مكانیسم تولید معنا و دلالت مازاد در عرصه زبان هم كاملاً مشهود است و موضوعات میل نیز درست به اندازه مدرك دكترای آكسفورد ماهیتی خیالی و «ناموجود» دارند. هر چند شاید پاسخ نهایی راز این ماشینها هنوز هم همان حرف میرزا آغاسی است!
3. مفهوم «روش علمی» كه در قرون 16 و 17 به معنای توجه به آزمون تجربی بود و بعدها در قرن 19 تحت نام پوزیتیویسم به «حقیقت مطلق» بدل گشت، امروز به دهها شكل مختلف از سوی مكاتب گوناگون طرح و رد میشود. در واقع این مفهوم همواره بیش از آن كه به عملكرد واقعی دانشمندان ربطی داشته باشد، بهانه یا ابزاری برای مخالفت با آرای فلسفی گذشتگان بوده است. به هر حال، چه همراه با فایراند «روش علمی» را كلاً یك یاوه بدانیم و چه اندك اعتباری برایش قائل شویم، اولاً دیگر هیچ نوع روش واحد علمی در كار نیست و ثانیاً شكی وجود ندارد كه عناصری چون سنت، اقتدار و نام و عنوان فردی، رقابت و تعصب گروهی و تصادف محض جملگی در تحول علم، نقشی بسیار مؤثر ایفا میكنند.
4. استفاده همزمان از این دو «منطق» اقتصادی و فرهنگی، بیش از آنكه گویای آشفتگی در «فكر تاریخی» باشد، مبین آشفتگی در واقعیت تاریخی است. قدرت گرفتن جناح چپگرایی كه عضویت در W.T.O و خصوصیسازی از جمله اهداف اصلی آن است و سپس روی كارآمدن راستگرایانی كه «عدالت» را بر هرگونه توسعه و رابطه با اقتصاد جهانی مقدم میشمرند، اما در عمل با واردات كلان از بنادر دولتی و غیردولتی و آزادسازی قیمت انرژی و حذف سوبسیدها از هر گونه «تحول» و تعدیل نئولیبرالی هم پیشی میگیرند، حاكی از آن است كه این تغییر عقیده بیشتر ناشی از فكر نكردن مردم و در خواب بودن برخی دیگر بوده است.
5. این ایده با «انقلاب مدام» تروتسكی یا مائو هیچ ربطی ندارد، همچنین با «انقلابهای» دوم و سوم كه غالباً در همه تحولات تاریخی رخ میدهند. زیرا «انقلاب مدام» اساساً با نبرد قدرت و هدایت سیاسی نحوه ساختن نظام جدید سروكار دارد، نه با استنتاج پیامدهای حقیقی رخداد و پایبندی به ادامه آنها در بیرون از حوزه قدرت و سلسله مراتب جدید.
این مقاله چندین هفته پیش نوشته شده و پیشتر در شمارۀ 19 نشریه آیین (اسفند 1387) به چاپ رسیده است.