تكوين اقتصاد سياسى ماركس در گروندریسه / سعید رهنما
زمانى كه ماركس پس از شكست حركتهاى سياسى و انقلابهاى اروپايى ١٨٤٨ كه خود نقش فعالى در آنها داشت، بهناچار به تبعيد رفت، در لندن دور دوم مطالعات اقتصادى خود را آغاز کرد. اما هرچه بيشتر در كتب فلسفى و اقتصادى كتابخانهى موزهى بريتانيا غوطهور شد، پروژهى ذهنىاش عظيمتر و عظيمتر شد، تا جايى كه نوشتن و تنظيم آن مشكلتر و مشكلتر شد. انگلس به او فشار مىآورد كه هرچه زودتر «علم اقتصاد» مورد نظرش را بنويسد. ماركس در پاسخ اصرار انگلس مىنويسد: «آنقدر (در مطالعاتم) پيش رفتهام كه ظرف پنج هفته كلِ اين گُهِ اقتصاد را تمام خواهم كرد. وقتى كه تمام شد، در منزل روى (كتاب) علم اقتصاد كار خواهم كرد، و در موزه مطالعات خود را وقف علم ديگرى خواهم نمود. ديگر از اين (اقتصاد) خسته شدهام. اساساً اين علم از زمان اسميت و ريكاردو پيشرفتى نكرده .»
انگلس بعدها بهنوعى با گلايه و طنز به ماركس مىنويسد كه «… مادام كه هنوز كتابى باقى مانده باشد كه از نظرت مهم است، و آن را نخوانده باشى، دست به قلم نخواهى برد.»[1] وسعتگرفتن پروژهى ذهنى ماركس مشكلاتش را با ناشرين مختلف كه از وعدههاى ماركس ناراضى بودند، افزايش مىداد. البته ماركس نيز در بسيارى موارد نمىتوانست ناشرى براى برخى آثار خود بيابد و همين امر نيز او را از آمادهكردن آثار پراكنده براى چاپ دلسرد مىكرد. اين واقعيت را در نامههاى او بهخوبى مىتوان مشاهده کرد.
در اين مقطع، همانطور كه رومن راسدالسكى، از سرشناسترين مفسران گروندريسه، اشاره مىكند، ماركس مرحلهى دوم تحول نظرى خود را كه ثمرهى آن آثارى چون فقر فلسفه، مانيفست كمونيست، و كارِ مزدى و سرمايه است، پشت سر گذاشته، ريكاردو را نقادانه خوانده، هرچند كه هنوز با او تعيين تكليف نهايى نكرده، خود در نقش اقتصاددانى مستقل مستقر شده، و از همه مهمتر مبانى نظریهی ارزش اضافى، يا سنگپايهى نظام اقتصادىاش را شكل بخشيده و آمادهى بسط جزئيات آن است. به خاطر كار روزنامهنگاری براى گذران زندگى و بيمارى، چند سالى اين مطالعات بهناچار دچار گسيختگى مىشود.
شروع بحران اقتصادى ١٨٥٧ و اميد دوبارهاى كه ماركس بر اثر اين بحران به ظهور مجدد حركتهاى انقلابى در اروپا پيدا كرد، او را بر آن داشت كه تا «قبل از سرازير شدنِ سيل» (انقلاب) لااقل «طرح عمومى» (“گروندريسه”ى) تئورى اقتصادىاش را كه توضيحگر بحران سرمايهدارى است منتشر سازد.[2] اما ماركس (و انگلس) هر دو نسبت به اين بحران و زمينهاى كه انتظار داشتند براى انقلاب فراهم كند، دچار توهم بودند و بحران به انقلاب نيانجاميد؛ چرا كه، از جمله، نيروهاى انقلابى آمادگى نداشتند. اما به هرحال ثمرهى اين توهم دستنوشتههاى بسيار مهم از جمله گروندريسه بود كه زمينهساز مجلدات عظيم سرمايه گشت. دليل دومى كه نوشتن اين مجموعه نوشتهها را تسريع نمود و تمامى مفسرين گروندريسه بر آن تأكيد دارند، نفوذ پرودون بود كه ماركس او را «برادر ناتنی» سوسياليسم خوانده بود. به همين دليل است كه فصل اول كتاب با حمله به آلفرد داريمون كه از پيروان پرودون بود آغاز مىشود و سراسر متن نيز آكنده از انتقادات از پرودون است.
با آنكه پارهاى ماركسشناسان گروندريسه را «پيشنويس خام» سرمايه خواندهاند، و ترديدى نيست كه بخشهاى مختلف آن زمينهى كلى قسمتهاى مهمى از چهار جلد سرمايه را شكل بخشيدند، اما مباحث گروندريسه وسيعتر از سرمايهاند و علاوه بر مباحث مشخص اقتصادى، به بحثهاى مختلفى در زمينهى رابطهى فرد و جامعه، ماهيت انقلابى سرمايهدارى و جهانشمولى آن و غيره نيز مىپردازد. از آنجا كه در اين نوشتهی كوتاه مرور مباحث گروندريسه ممكن نيست در زير به چند مورد كلى از اين مباحث اشاره مىكنم.
مقدمهى عمومى با مفهوم «توليد» مادى، و با ارائهى برداشت خاصى از اين مفهوم شروع مىشود. بحث «افراد توليدكننده در اجتماع ـ يا توليد فردىِ اجتماعاً متعين». سرآغازِ نقد ديدگاههاى حاكم بر آن عصر (و نيز امروز) در مورد فردباورى[3] و قوانين طبيعى است.[4] ماركس با تاكيد بر ديدگاه مادى و اجتماعىبودن كار و توليد انسانى، به اقتصاددانانى كه توليد افرادِ مستقل را مبناى تحليل خود قرار مىدهند، خرده مىگيرد. بىآنكه نقش فرد انسان در توليدِ مادى را مورد سوال قرار دهد، ماركس اين انسان را در كليت توليد اجتماعى و نه در انزوا بررسى مىكند. هم فرد انسانىِ «رابينسون كروسو»اى، يا شكارچى و ماهيگير تنهاى مورد مثال اسميت و ريكاردو، را مورد سوال قرار مىدهد، و هم انسان مستقل و طبيعى روسو در قرارداد اجتماعى را. ماركس اشاره مىكند كه (از قضا) «دورانى كه اين ديدگاه، يعنى ديدگاه فرد جدا از جامعه را به وجود آورد، دورانى است كه مناسبات اجتماعى (و از اين نظر، عمومى) در آن به گستردهترين حد توسعهى خود رسيدهاند» و اضافه مىكند كه «انسان… نه فقط يك حيوان گروهى يا جمعى (بلكه) حيوانى است كه تنها در ميان جامعه مىتواند فرديت خود را بروز دهد… تصور توليد فردى، توسط فرد تنهاى خارج از جامعه… همانقدر مضحك مىنمايد كه تصور تحول و پيشرفت زبان بدون افرادى كه با هم زيست مىكنند و با هم سخن مىگويند.»[5]
البته منظور اين نيست كه اقتصاددانان كلاسيك (و اخلاف امروزىشان) منكر وجود رابطهى متقابل افرادند، اما با تاكيدشان بر فرد و استقلال و آزادىِ عمل او در تصميمگيرى به محدوديتهايى كه از وابستگىهاى متقابل افراد در تقسيم كار اجتماعى ناشى مىشود، كم بها مىدهند و نتايج و عواقب اين تقسيم كار را درك نمىكنند و يا پنهان مىسازند.
اين بحث مبناى تفاوت عمدهاى بين اقتصاد ماركسى و كلاسيكها، نه تنها در زمينهى رابطهى فرد و اجتماع و اجتماعى بودنِ توليد است، بلكه به مفهوم كليدى كالا كه بنيان مدل اقتصادماركسى است نيز مربوط مىشود. به همين دليل است كه ماركس بارها بر آن تاكيد مىگذارد. در درآمدى بر نقد اقتصاد سياسى، مجدداً به نقد تمثيل رابينسونى باز مىگردد، و از جمله ريكاردو را به سخره مىگيرد كه «وى ماهيگير و شكارچى بدوى را نيز فوراً مانند صاحبان كالا به مبادلهى ماهى و شكار مىكشاند، آن هم بر حسب زمان كارى كه در اين ارزشهاى مبادله تجسم يافته است.»[6] باز بعداً در جلد اول سرمايه عينا همين مطلب را برعليه ريكاردو تكرار مىكند.[7]
فرد اجتماعى ماركس، نظير درك هگل و تحت تاثير او، بر پايهى دركى ضداتوميستى استوار است. از نظر او فرديت بىتوجه به كليت اجتماعىاى كه به آن متعلق است، كاملاً بىمعنى است. چنانکه كه سيدنى هوك اشاره مىكند، از نظر هگل ديدگاههايى كه بر اميال خويشتن تجربى[8] پا مىفشارند ـ خويشتنى كه معاملات خود را انجام مىدهد، حرفهى خود را آزادانه انتخاب مىكند، و زندگى خود را مستقل از زندگى ديگران تنظيم مىكند ـ وحدتِ فعاليت اجتماعى را به پارههاى كوچك بيشمار تجزيه مىكنند. اين پارههاى جدا از هم كه به دنبال منافع فردى خويشاند، نظم و ساختار اجتماعى را كه جزيى از آنند، بههم مىريزند. در چنين صورتى است كه هگل جامعهى مدنى را «جامعه بهمثابهی رمهی آدمى» مىخواند. بنيان مخالف هگل با فردباورىِ عصر روشنگرى و اتوميسم اجتماعى بر اين بود كه فعاليتهاى افراد در جامعه نبايد بر مبناى انگيزهها و منافع فردى استوار باشند و منافع متفاوتِ كل جامعه بايد مد نظر گيرند.[9] ماركس، ضمن رد نتيجهگيرىهاى متافيزيكى و سياسى هگل، اين جنبه از ديد وی را مبناى تحليل خود از موقعيت فرد در توليد اجتماعى و تقسيم كار درون جامعهى مدنى قرار داد.
مارکس، در رد ديدگاههاى اقتصاددانان كلاسيك و تاكيدشان بر نقش آزادانه و عقلانى فرد، در هر دو بخش اصلى گروندريسه مستقيم و غيرمستقيم به رابطه و محدوديتهاى عملكرد فرد در جامعه اشاره دارد. مثلاً در فصل پول مىگويد: «انحلال همهى فرآوردهها و فعاليتها در ارزشهاى مبادلهاى مستلزم انحلال همهى مناسبات تثبيتشدهى شخصى (تاريخى) در وابستگى به توليد، و نيز مستلزم وابستگى همهجانبهى توليدكنندگان به يكديگر است… اين بستگى دوجانبه اكنون در ضرورت دایمى مبادله، و نيز در اين حقيقت كه ارزش مبادلهاى فىنفسه يك ميانجى عام است، تجلى مىكند. تفسير اقتصاددانان از اين پديده اين است كه هر كس فقط نگران منافع خصوصى خويش است اما از اين رهگذر به منافع خصوصى همگان، بىآنكه بداند و بخواهد، نيز خدمت مىكند. اما واقعيت اين است كه پىگيرىِ منافع فردى به ارتقای كليت منافع خصوصى، يا منفعت عمومى نمىانجامد. از اين عبارت انتزاعى اقتصاددانان، مىتوان اين طور هم نتيجه گرفت كه هر فرد متقابلاً منافع ديگران را سد مىكند به نحوى كه اين جنگ همه عليه همه به جاى اثبات عام به نفى عام مىانجامد.[10]
مارکس در جلد اول سرمايه ديد خود را در زمينهى وابستگى «اجتماعاً متعينِ» فرد كه در گروندريسه به آن اشاره دارد، با تفصيل بيشترى طرح مىكند. از نظر ماركس هيچ فردى، همچنانکه هيح كالايى بهتنهايى و به خودى خود قابل بررسى و ارزيابى نيست. او مىگويد: «از آنجا كه (انسان) نه آیينه بهدست به دنيا پا مىگذارد و نه همچون فيلسوفى فيختهگرا، كه برايش “من، من هستم” كافى باشد، ابتدا خود را در ديگران مىبيند و تشخيص مىدهد. پتر هويت خود را تنها در مقايسه با پل، به مثابه همنوع خود، ثابت مىكند…»[11]
اهميت تاكيد بر اين مبحث از آن روست كه ماركس همين درك وابستگى متقابل را در رابطه با نظريهى ارزش و كالا به كار مىگيرد. در رابطهى ارزشى، «…شكل جسمانى كالاى ب شكلِ ارزشى كالاى الف مىشود. به عبارت ديگر پيكر كالاى ب آیينهى ارزشنماى كالاى الف مىگردد. در نتيجه ايجاد رابطه با كالاى ب، كه به عنوان كالبد ارزش و تجسم كار انسانى در نظر گرفته مىشود، كالاى الف ارزش مصرف كالاى ب را عامل تجلى ارزش خويش قرار مىدهد. ارزش كالاى الف كه بدين قسم به وسيلهى ارزش مصرف كالاى ب بيان مىگردد داراى شكل نسبى ارزش است.»[12]
از نظر تاريخى ماركس وابستگى فردى را در مراحل مختلف توسعهى مادى نشان مىدهد. از قرون وسطى ـ كه «به جاى انسان مستقل هر كس را به ديگرى وابسته مىبينيم: رعيت و ارباب، خراجده و خراجستان، عامى و روحانى» ـ تا مراحل بعدى و بهويژه سرمايهدارى، ماركس وابستگى شخصى به روابط اجتماعى توليد مادى را تشريح مىكند.[13]
در فصل سرمايهى گروندريسه نيز باز به اين مبحث بازمىگردد. بر عليه ادعاى پرودون كه «از نظر جامعه ميان سرمايه و فرآورده تفاوتى وجود ندارد (و) اين تفاوت از سر تا پا ذهنى و مربوط به افراد است» مینویسد. ماركس مىگويد: «…پرودون آن چيزى را ذهنى مىنامد كه دقيقاً اجتماعى است… جامعه مركب از افراد نيست، مركب از حاصل جمع روابط متقابلى است كه افراد در درون آنها قرار دارند، مثل اينكه كسى بگويد: از چشمانداز جامعه برده و شهروند نداريم. هر دو انساناند… بردهبودن يا شهروند بودن از تعينات اجتماعىاند، نتيجهی رابطهى بين انسانها هستند… حرف آقاى پرودون دربارهى سرمايه و فرآورده اين است كه از ديدگاه جامعه بين كارگران و سرمايهداران هيچ تفاوتى نيست و حال آنكه چنين تفاوتى از ديدگاه جامعه وجود دارد».[14]
اين نحوهى برداشت ماركس از رابطهى فرد و اجتماع و «توليد فردى اجتماعاً متعين» (گروندريسه) بيانگر موقعيتهاى متفاوت طبقاتى، تقابل طبقاتى، و از نظر تحليلى، بنيانِ تحليلِ طبقاتى ماركسى را تشکیل میدهد ـ كه در واقع عمدهترين تفاوت اقتصاد سياسى ماركس و اقتصاد و جامعهشناسى متعارف است. اگر دنياى فردباور و فردگراى حاكم بر جوامع سرمايهدارى پيشرفتهی امروزى، و تشويق و ترغيب ايدئولوژى نوكلاسيك حاكم بر اين جوامع را در زمينهى رقابتهاى فردى، در نظر گيريم، بيش از هر زمان ديگر عواقب فردمحورى و اتوميسم اجتماعى را درك مىكنيم و موفقيت سرمايهدارى لجام گسيخته را در ايجاد «جامعه بهمثابه رمهی اجتماعى» مىبينيم.
طنز تلخ در اين است كه انسان منفرد و تنهاى اين جوامع كه در رقابتى بىرحمانه و عصبى تنها به دنبال منافع شخصى و كوتاهمدت خود درگير شده، اين حرص و آز را نه به خاطر ذات و فطرت خود ـ آنطور كه هابز و بهنوعى هگل معتقد بودند٬ «كه به خاطر شرايط اقتصادى ـ اجتماعى و ايدئولوژيك حاكم» ـ آنطور كه ماركس معتقد بود ـ كسب كرده است. مارکس، در بيش از يك قرن و نيم پيش در فقر فلسفه در مورد سمت و سوى جامعهی سرمايهدارى نكاتى را طرح مىكند كه گويى از واقعيات ترديدناپذير امروز، در آغاز هزارهى ميلادى جديد، صحبت مىكند. مىگويد «سرانجام زمانى فرا رسيد كه هر آنچه را كه انسان جدايىناپذير مىانگاشت، به شئى مبادله و معامله مبدل گشت، و جدايىپذير شد. اين زمانى است كه آنچه را كه تا آن موقع ردوبدل مىشد ولى مبادله نمىشد، داده مىشد، ولى هرگز فروخته نمىشد، به دست مىآمد، ولى خريده نمىشد ـ فضيلت، عشق، اعتقاد، دانش، وجدان و غيره ـ يعنى به طور خلاصه، همه چيز به حوزهى تجارت رانده شد. اين زمان فساد عمومى، خودفروشى همگانى، و به زبان اقتصاد سياسى، زمانى است كه همه چيز، اعم از اخلاقى و جسمى، به مثابه ارزش بازارپسند به بازار عرضه مىشود تا واقعىترين ارزشاش ارزيابى گردد.»[15]
ممكن است اين برخورد ماركس به سرمايهدارى و مدرنيتهاى كه بههرحال با آن همراه بوده، شبيه مرثيهخوانىهاى سنتگرايان پيشامدرن از يك سو و نوحهخوانىهاى پسامدرنها از سوى ديگر به نظر آيد. اما تفاوت ماركس در اين بود كه سرمايهدارى را نه در رابطه با نوستالژى و گذشتهزدگى زمانهاى «خوب» سپرى شده ـ كه همهی آنها را و در تماميتشان پستتر از نظم سرمايهدارى مىدانست ـ بلكه در رابطه با آيندهاى فراتر و والاتر از نظم موجود نفى مىكرد. ديد كلنگر و تاريخى مارکس، او را به مشاهده و تحليل همهى جنبههاى متفاوت و متناقض سرمايهدارى هدايت مىنمود.
گروندريسه بهترين نمونهى طرح ابعاد و نقشهاى چندجانبهى سرمايهدارى از سوى ماركس است. در بحث «مفهوم عام سرمايه» به نقش تاريخى سرمايه، ميل گسترش دامنه و حيطهى قلمرو خود و به زير سلطه كشيدن و پاياندادن به شيوههاى ماقبل سرمايهدارى و فرهنگ و ارزشهاى كهنه، به عبارت ديگر به نقش تمدنى و انقلابى سرمايه (در مقايسه با شيوههاى ماقبل خود) و بينالمللىشدن و ايجاد بازار جهانى و سرانجام خودتخريبىِ سرمايهدارى اشاره مىكند. گفتههاى منتخب زير از فصل(هاى) «سرمايه» در گروندريسه كه با دقت بسيار نيز به فارسى ترجمه شده، بهوضوح توضيحگر ديدگاههاى ماركس در اين زمينهاند.
«سرمايه براى تامين ارزش يا كار اضافى به صورت مطلق آن، به كار اضافهى بيشترى نياز دارد. و اين در واقع چيزى نيست جز گسترش و انتشار هر چه بيشتر شيوهى توليد سرمايهدارى با شيوهى توليدى متناسب با آن. گرايش به ايجاد بازار جهانى مستقيماً در خود مفهوم سرمايه هست. هر حد و مرزى براى سرمايه مانعى است كه بايد برداشته شود…
از سوى ديگر توليد ارزش اضافى نسبى، يعنى توليد ارزش اضافى برپايهى افزايش و رشد نيروهاى مولد هم مستلزم ايجاد مصرف جديد است… اولاً مصرف موجود به طور كمّى گسترش مىيابد: ثانياً با گسترش حوزهى نيازها بر تعداد آنها افزوده مىشود: ثالثاً نيازهاى تازهاى ايجاد مىشود، يعنى ارزشهاى مصرفى جديدى كشف و ترويج مىشود… با اين كار و سرمايهى آزادشده مىتوان شاخهى توليدى جديدى كه از لحاظ كيفى متفاوت است، به راه انداخت تا نياز تازهاى را ارضا و ابداع كند… از اينجا مىرسيم به لزوم اكتشاف تمامى طبيعت به منظور دست يافتن بر اشيايى با خواص و فوايد جديد براى توسعهى مبادلهى فرآوردههاى اقصى نقاط جهان در مقياسى بينالمللى… بدينسان تمامى زواياى زمين در معرض اكتشاف قرار خواهد گرفت تا اشياى مفيد تازهاى براى ارزشمندتركردن اشياى مصرف قبلى كشف شود؛ اين اشياى جديد به صورت مواد خام به كار خواهد رفت؛ و از اين راه علوم طبيعى تا سر حد امكان گسترش خواهد يافت، ضمناً كوشش خواهد شد تا نيازهاى اجتماعى ناشى از ضرورت زندگى در جامعه هم تا آنجا كه ممكن است كشف، ايجاد و ارضا شوند. پس توليد سرمايهدارى، به ايجاد شرايط رشد و گسترش تمامى استعدادهاى انسان اجتماعى مىانجامد… يعنى خلاصه به ايجاد شاملترين و تامترين نوع ممكن آفرينش اجتماعى خواهد انجاميد چون سطح فرهنگ بشرى هر چه بالاتر برود زمينهى گستردهترى براى بهرهمندى خواهد داشت…
سرمايه آفرينندهى جامعهى بورژوايى و بهرهبردارى جهانى از طبيعت است و شبكهاى پديد مىآورد كه تمامى اعضاى جامعهى (بشرى) را در برمىگيرد: اين است تاثير تمدنآفرين عظيم سرمايه. سرمايه به چنان سطحى از توسعهى اجتماعى مىرسد كه تمامى مراحل پيشين در مقايسه با آن حكم تحولات صرفاً محلى را دارند كه هنوز مفيد و وابسته به كيش طبيعتاند… سرمايه با اين گرايش از مرزهاى ملى و پيشداورىهاى موجود درمىگذرد و به همهى كيش و آیينهايى كه در طبيعت به چشم خدا مىنگريستند و به همهى عادات و رسوم كهن و آبا و اجدادى پايان مىدهد…»[16]
از نظر ماركس، اما همين گرايش بىامان به گسترش و چنگاندازى به كل جهان و تمامى طبيعت، سرمايهدارى را به سوى خودتخريبى نيز سوق مىدهد. او، در ادامهى بحث بالا، مىگويد: «…سرمايه گرچه هر حد و مرزى را به صورت مانعى تلقى مىكند كه بايد بطور ایده آل بر آن غلبه كرد، لكن اين بدان معنى نيست كه در عمل هم بر آن غلبه مىكند. از آنجا كه هر كدام از اين حد و مرزها با سرشت سرمايه در تضاد است، توليد سرمايهدارى دستخوش تضادهايى مىشود كه دایماً رفع ولى دایماً تجديد مىشوند. از اين هم بالاتر، جهانشمولىاى كه سرمايه بىامان در تلاش رسيدن به آن است به موانعى كه در سرشت سرمايه نهفتهاند برمىخورد كه در مرحلهاى معين از تكامل تاريخى خويش نشان مىدهد كه خود مهمترين مانع موجود در راه تحقق اين گرايش است و همين مانع آن را سر انجام به حالتی معلق در می آورد.»[17]
بركنار از اين مباحث، گروندريسه بنيان تمامى مدل اقتصاد سياسى ماركسى را پىريزى مىكند. در واقع تمام مفاهيم و مباحث اقتصادى عمدهاى كه ماركس در تحليل سرمايه به كار گرفته، در گروندريسه وجود دارد، همين مفاهيم و مباحثاند كه با توالى و نظم متفاوت، و با دقت و اصلاحات بيشتر در كتاب سرمايه منعكس مىشوند.
ادامه دارد
[1]مجموعه آثار، جلد ٢٧، ص ٢٣٣، به نقل از:
D. McLellan, Karl Marx Selected Writings, Oxford, 1977. P.5
[2]R. Rosdolsky, Making of Marx’s Capital, Pluto Press. P.2
[3] Individualism
[4] K. Marx, Grundrisse, Vintage Books, vol.1, p.5. (ترجمهی فارسی، ص.5)
[5] ترجمهی فارسی گروندريسه، جلد اول، ص ٧.
[6] “1859 Preface”, A contribution to the Critique of Political Economy, Intl Publishers; p.107.
[7] مارکس، سرمایه، جلد اول، ص.107
[8] Self-empirical
[9] S. Hook, From Hegel to Marx, Columbia University Press, 1994; P.32
[10] گروندريسه، فارسى، جلد اول، ٩٤-٩٢ انگليسى ١٥٦
[11] ماركس، سرمايه، جلد اول، انگليسى، ص ٥٩، ترجمهی فارسى، ص.9
[12] همانجا
[13] ماركس، سرمايه، جلد اول، فارسى، ص ١٠٩-١٠٧
[14] گروندريسه، فارسى جلد اول ص ٢٢٥
[15] K. Marx, Poverty of Philosophy, Oxford U. Press; p.113.
[16] گروندريسه، فارسى، جلد اول، ص ٣٩٦-٣٩٣ انگليسى، ص ٣١٠-٣٠٧
[17] همانجا، فارسى ص. ٣٩٦ انگليسى، ص. ٤١0. در متن انگلیسی towards its own suspension است كه در متن فارسی «بهسمت نابودى خويش» ترجمه شده كه چندان دقیق نیست.