متد مارکس و کارپایه‌ی اقتصاد سیاسى مارکسی‏ (2)

تكوين اقتصاد سياسى ماركس‏ در دستنوشته‌های 1844

سعید رهنما

مقدمه

در نخستین بخش اين يادداشت‌ها به روش‌شناسی ماركس‏ و اهميت توجه به آن براى درك اقتصادشناسى ماركسى اشاره شد. در اين قسمت به اختصار به تكوين نظرات اقتصادى ماركس‏ و پيوستگى و گسستگى اين نظرات اشاره مى‌كنم. تأكيد این نوشته عمدتاً مرور كليات نظرى و روش‏شناسى ماركسى است، نه طرح جزئيات اقتصادشناسى ماركس‏ كه بديهى است در اين خلاصه نمى‌گنجد.

تفاوت‌هاى ديدگاهى و مضمونى نوشته‌هاى اوليه‌ى ماركس‏ با نوشته‌هاى آخرين‌اش‏ پاره‌اى ماركس‏شناسان را به تقسيم او به «ماركس‏ جوان» و «ماركس‏ بالغ»، كه گويا اولى اومانيست و نظريه‌پرداز مسئله‌ى بيگانگى،[1] و دومى اكونوميست و دترمينيست و نظريه‌پرداز مسئله‌ى بهره‌كشى بوده، سوق داد.[2] پاره‌اى ديگر نيز بر يكپارچگى و انسجام ترديدناپذیر تمامى نوشته‌هايش‏ پاى فشردند. اين دو برخورد افراطى، يعنى وجود دو ماركس‏ كه به قول آلتوسر «گسستى شناخت‌شناسانه»[3] ماركس‏ جوان و ماركس‏ بالغ را كاملاً از هم تفكيك مى‌كند، و برخوردى كه معتقد است ماركس‏ از همان آغاز جوانى، يعنى ماركس‏ «نقد دكترين دولت هگل» (١٨٤٣)، همان ماركس‏ ماركسيست، يا ماركس‏ سرمايه بوده، نادرست است. ماركس‏ نه از راه الهام و شهود، كه از طريق مطالعه و شناخت پيگير علمى، نظرات خود را تحول مى‌بخشيد. از اين رو، سير تحول و تطور نظرات ماركس‏ را نمى‌توان انكار کرد؛ چنان‌که خود نيز هرگز آن را انكار نكرد. اما اين‌كه اين تحولات فكرى را با ديوارى فرضى از هم جدا سازيم و تداوم مبناهاى اصلى نظرى او را نبينيم نيز نادرست است. ماركسيسم رسمى نيز به‌غلط اين ايده را القا مى‌كرد كه نوشته‌هاى اوليه‌ى ماركس‏ مربوط به دوران گذار فكرى ماركس‏ بوده و بعداً در دوران پختگى‌اش‏ آن‌ها را كنار گذاشته و از اين رو اين نوشته‌ها واجد اهميت و ارزش‏ چندانى نيستند.

يكى از آثار فوق‌العاده مهم ماركس‏ كه تداوم نظريه‌هايش‏ را نشان مى‌دهد، متن گروندريسه است. همان‌طور كه بسيارى از ماركس‏شناسان به‌درستى بر آن تأكيد مى‌كنند، اين اثر از يك سو تداوم منطقى و بسط بسيارى از نظرات طرح شده‌ی اوليه، و از سوى ديگر مبناى نظرى اقتصاد سياسى ماركسيستى است. به عبارت ديگر پل ارتباطى بين ماركس‏ اوليه، نظريه‌پرداز بيگانگى انسان، و ماركس‏ تاريخى و نظريه‌پرداز بهره‌کشی انسان است. بر اين اساس‏ گروندريسه حد واسط بين ديدگاه‌ها و نظرات طرح شده در دستنوشته‌هاى اقتصادى و فلسفى، فقر فلسفه، و كارِ مزدى و سرمايه از يك طرف، و درآمدى بر نقد اقتصاد سياسى و سرمايه از طرف ديگر قرار دارد. اين ادعا البته به آن معنى نيست كه اقتصاد ماركس‏ ١٨٤٤ همان اقتصاد‌ گروندريسه و سرمايه است، و واضح است كه تفكر اقتصادى ماركس‏ در اين مسير طولانى مدام متحول شد و حتى تغيير يافت.

با مقايسه‌ى سه اثر مهم اقتصادى ماركس‏، يعنى دستنوشته‌هاى ١٨٤٤، گروندريسه، و سرمايه، مى‌توان به اين واقعيت پى برد. در زير به‌طور خلاصه به مواردى چند از اين تحولات اشاره مى‌كنم.[4]

دستنوشته‌هاى ١٨٤٤

چنان‌که قبلاً گفته شد ماركس‏ از آغاز به اين نتيجه رسيده بود كه براى درك جامعه‌ى مدرن بايد از اقتصاد سياسى شروع كرد. از همين رهگذر بود كه مطالعات اقتصادى خود را آغاز کرد. اولين دوره‌ى اين مطالعات تمام‌وقت بين سال‌هاى ١٨٤٤-١٨٢٣ پس‏ از آنكه كار سردبيرى را رها كرده و به پاريس‏ رفته بود، صورت گرفت و نتايج آن عمدتاً در دستنوشته‌هاى اقتصادى و فلسفى ١٨٤٤ منعكس‏ شد. ماركس‏ ابتدا تحت‌تأثير مقاله‌ى انگلس‏ «چارچوب نقد اقتصاد سياسى» قرار گرفت كه در ١٨٤٣ منتشر شده بود و ماركس‏ آن را «رساله‌اى درخشان در نقد مقولات اقتصاد سياسى» قلمداد کرد. اما اين مقاله كه به زبانى بسيار زيبا و شيوا و به سبكى ساده نوشته شده بيشتر يك موضع‌گيرى سياسى و اخلاقى[5] بر ضد سرمايه‌دارى است و از نظر تحليل اقتصادى اهميت چندانى ندارد. انگلس‏ خود سال‌ها بعد در ١٨٧١ در نامه‌اى به ليبكنخت آن مقاله را سندى تاريخى، پر از اشتباه و كهنه دانست كه با نگرشی هگلى نگاشته شده بود.[6]

ماركس‏ در پيشگفتار دستنوشته‌ها اشاره مى‌كند كه «نتيجه‌گيرى‌هاى من مبتنى بر تحليل امپيريك و بر پايه‌ى مطالعه‌ى منتقدانه و سخت‌گيرانه‌ی اقتصاد سياسى» به دست آمده‌اند.[7] اما توجه دقيق به اين دستنوشته‌ها (آن مقدار‏ كه باقى‌مانده و يا ناشر اصلى آلمانى به چاپ رسانده) اين گفته را تاييد نمى‌كند.

بسيارى به‌درستى تأكيد دارند كه ماركس‏ در اين دوره عمدتاً تحت‌تأثير آدام اسميت است، و هنوز حتى «اصول اقتصاد سياسى و مالیات» ريكاردو (منتشر شده در ١٨١٧) را مطالعه نكرده بود. مايكل اوانز ـ كه موشكافانه‌ترين نقد و مرور جنبه‌هاى اقتصادى دستنوشته‌هاى ١٨٤٤ را (در زبان انگليسى) نوشته ـ ادعا مى‌كند كه «‌ماركس‏ در دستنوشته‌هاى ١٨٤٤، اسميت‌گرا است، در فقر فلسفه، ريكاردوگرا، و در گروندريسه، ماركس‏گرا است.»[8] با آنكه اين ادعايى افراطى و نادقيق است، اما همچنان كه ديگر ماركس‏شناسان، از جمله ويراستار انگليسى دستنوشته‌ها، دِرك استروك، نيز تائيد مى‌كنند، اتكاى وسيع ماركس‏ به اسميت را در اين دستنوشته‌ها نمى‌توان انكار نمود.[9] حتى مرورى گذرا بر متن اين نوشته‌ها حضور نقل‌قول‌ها و عطف‌هاى مكرر به ثروت ملل اسميت و غيبت آشكار ريكاردو را، به جز در پاره‌اى اشارات، نشان مى‌دهد.

در دستنوشته‌هاى ١٨٤٤، ماركس‏ از نظر فلسفى ضمن فاصله‌گرفتن از بنيان‌هاى هگلى (به جز در روش‌شناسی) سخت تحت‌تأثير «اومانيسم» و ماترياليسم فوئرباخ است. اما از نظر اقتصادى كه مورد توجه نوشته‌ى حاضر است، عمدتاً تحت‌تأثير آدام اسميت، ژان باتيست‌‌‌سه و سيسموندى است. ماركس‏ با طرح سه شكل اساسى درآمد در نظام سرمايه‌دارى، يعنى «مزدِ كار»، «سودِ سرمايه» و «رانتِ زمين» (يا سه شكل ارزش‏‌افزایى ـ در مرحله‌ى بعدى تحول نظرى‌اش‏) تحليل خود را مى‌شكافد. در اين‌جا با اسميت هم‌عقيده است كه تاريخ بشر فرایند توسعه و تحول انسان از طريق كارش‏ است، و از اين‌كه اسميت «كار» را اصل اقتصاد سياسى قرار داده او را تحسين مى‌كند، اما بر اسميت خرده می‌گیرد که تقسيم مالكيت موجود را ـ كه از طريق آن افرادى كه از مالكيت محرومند كار مى‌كنند، و آن‌ها كه صاحب مالكيت‌اند، كار نمى‌كنند ـ مشروع مى‌پندارد. در اين‌جاست كه جوانه‌هاى نظریه‌ی ارزش‏، كه از مهم‌ترين ستون‌هاى اقتصاد ماركسى است، سر برمى‌آورد، بى آن‌كه ـ برخلاف نظر برخى ماركس‏شناسان ـ در اين مقطع به‌طور جدى شكل گيرند. بنيان‌هايى از «قانون ارزش» در اين مقطع در حال شكل‌گيرى است، اما هنوز «نظریه‌ی ارزش‏ كار»، تفاوت بين «ارزش‏ استفاده» و «ارزش‏ مبادله»، و «نظریه‌ی ارزش‏ اضافى» شكل نگرفته‌اند.

ماركس،‏ نظير اسميت، بر مركزى بودن «تقسيم كار» و نقش‏ آن در بهبود كارآیى كار صحه مى‌گذارد، اما هنوز فاصله‌ى بسيارى با نظريه‌هاى بعدى خود در اين زمينه دارد. نظریه‌ی رانت زمين نيز، همان‌طور كه اوانز به‌درستى اشاره مى‌كند، در اين مقطع به‌تمامی اسميتى است، و با آن‌كه اشاره‌ى گذرايى به نظریه‌ی رانت ريكاردو دارد، به‌هيچ‌وجه ديد ريكاردو و مخالف‌اش‏ با اسميت به‌ويژه در زمينه‌ى تأثير رانت بر «افت نرخ سود» را در نظر نمى‌گيرد. (يكى از جنبه‌هاى نظريه‌ى رانت ريكاردو توضيح افت نرخ سود است. ريكاردو دليل اسميت در زمينه‌ى افت نرخ سود مبتنى بر رقابت سرمايه‌ها را رد كرد. از نظر ريكاردو، «هيچ انباشت سرمايه‌اى به طور دایمى سود را كاهش‏ نمى‌دهد، مگر آنكه دليلى دایمى براى افزايش‏ دستمزدها در كار باشد». ريكاردو تنها يك دليل دایمى در اين زمينه يافت، و آن عبارت بود از مشكل فزاينده‌ى تدارك غذا براى اضافه كارگرانِ به كار گرفته‌شده توسط اضافه سرمايه.[10]

اما در طرح مسئله‌ى حداقل دستمزد است كه فاصله‌ گرفتنِ قاطعانه‌ى ماركس‏ از اسميت را كاملاً مشاهده مى‌كنيم‌. البته برخورد ماركس‏ به اسميت در اين زمينه نه‌چندان دقيق كه به قولى تحريف‌آميز نيز هست. از جمله مى‌گويد: ‌»از نظر اسميت، مزدِ عادى كم‌ترين حد درخورِ انسان معمولى، (يعنى مزدى صرفا) براى ادامه‌ى حياتِ حيوان‌گونه است.»[11] اوانز اشاره مى‌كند كه با بررسى دقيق پاراگراف‌هايى از نوشته‌ى اسميت كه ماركس‏ به آن‌ها عطف مى‌كند، به‌وضوح مى‌بينيم كه اسميت سعى مى‌كند تعريفى از پايين‌ترين حد مزدى كه كم‌تر از آن حتى پايين‌ترين رده‌ى كارگران امكان ادامه‌ى حيات ندارند، ارائه دهد. و به نقل‌قول ديگرى از اسميت اشاره مى‌كند كه در آن افزايش‏ مزدهاى واقعى را براى جامعه مفيد مى‌داند، چرا كه به قول اسميت، «‌هيچ جامعه‌اى كه در آن اكثريت‌اش‏ فقير و بينوا هستند، مطمئناً نمى‌تواند ترقى كند و كامياب شود.»[12]

بخش‏ «پول» دستنوشته‌ها نيز با آنكه يكى از بخش‏هاى بسيار جذاب مجموعه است و واقعيت عريان نظام سرمايه‌دارى را بيان مى‌كند، اما بيشتر از نظر اخلاقى و سياسى اهميت دارد تا تحليل اقتصادى، و ماركس‏ با عطف به شكسپير و گوته به زيباترين وجهى قدرت پول در مبدل ساختن هر فرد و هر چيز به ضد خودش‏، را گاه با زبانى كه به دور از طنز نيست، توضيح مى‌دهد. براى نمونه ماركس‏ مى‌نويسد:‌ «…قدرت من (صاحب پول) به بزرگى قدرت پول است. توانمندى‌هاى پول توانمندى‌هاى من (صاحب پول) است،… آنچه هستم و قادرم انجام دهم از شخصيت من ناشى نمى‌شود، اگر من زشتم، مى‌توانم زيباترين زنان را بخرم، پس زشت نيستم،… شاید من عارى از عقل و فكر باشم، اما پول عقل واقعى است، و چگونه مالك آن مى‌تواند بى‌عقل باشد؟ به علاوه مالك پول مى‌تواند براى خودش‏ روشنفكر بخرد، و آيا كسى كه مى‌تواند بر روشنفكران اعمال قدرت كند از آن‌ها روشنفكرتر نيست؟» و بسيارى جملات مشابه‌.[13]

در هر حال اين واقعيت كه ماركس‏ در اين دستنوشته‌ها سخت تحت‌تأثير اسميت است، به‌هيچ‌وجه او را اسميت‌گرا، و در مرحله‌ى بعدى تحول نظرى در فقر فلسفه، ريكاردو‌گرا نمى‌سازد. بركنار از تفاوت‌هاى فنى، آنچه كه درك ماركسى (و انگلسى) از اقتصاد سياسى را از درك قالب اقتصاد كلاسيك (ارتدكس‏) متفاوت مى‌ساخت، و از همان آغاز آشكارا مطرح گشت، در دو جنبه‌ى بنيانى خلاصه مى‌شود. نخست، كلاسيك‌هاى ارتدكس‏ معتقد بودند كه نظام سرمايه‌دارى نظامى عقلايى، ابدى، و بخشى از نظم طبيعت است، حال آنكه ماركس‏ نظام سرمايه‌دارى را نظامى گذرا و محصول مرحله‌اى از تحول تاريخ مى‌دانست‌. دوم، كلاسيك‌ها اين نظام را مبتنى بر همنوايى و هماهنگى و هم‌جهتى منافع اقشار مختلف اجتماع مى‌دانستند، حال آنكه ماركس‏ اين نظام را مبتنى بر تضادهاى آشتى‌ناپذير طبقاتى بين مالكان وسايل توليد و كارگران مى‌ديد.

اين دو تفاوت ماهوى بين اقتصاددانان كلاسيك ارتدكس‏ و ماركسِ كلاسيك را حتى اقتصاددانان غير ماركسيست، اما مترقى، از جمله نوكينزى‌ها به‌ويژه جون رابينسون نيز تائيد مى‌كنند. رابينسون به درستى تفاوت اساسى ديگرى را نيز طرح مى‌كند و آن اين كه اقتصاددانانِ كلاسيكِ ارتدكس‏ خود را با نظام سرمايه‌دارى شناسايى مى‌كردند و نقش‏ ايدئولوگ‌هاى توجيه‌گر نظام را ايفا مى‌كردند، حال آن‌كه ماركس‏ بر آن بود كه با شناخت كاركردهاى سرمايه‌دارى اين نظام را براندازد.[14]

در‌به‌درى، زندگى فقيرانه و فرار مداوم از دست حكومت‌ها و صاحب‌خانه‌ها، نتيجه‌ى تفاوت ديدِ اقتصادى و فلسفى ماركس‏ با ديگر كلاسيك‌ها و فيلسوفان هم‌عصرش‏ بود. به‌راحتى او مى‌توانست نظير هگل ریيس‏ دانشگاه شود، و همچون ريكاردو ثروتمند. زمانى در نامه‌اى نوشت هرگز كسى تا اين حد در زمينه‌ى پول تحقيق نكرده و مطلب ننوشته، و همزمان تا اين حد محتاج پول مانده باشد.

اين‌كه ماركس‏ نه اسميت‌گرا بود و نه ريكاردويى بدان معنى نيست كه ماركس‏ در مرحله‌ى دستنوشته‌هاى ١٨٤٤ به معنى دقيق كلمه «ماركسى» بود. اين در گروندريسه است كه ماركس‏ ماركسيست ظاهر مى‌شود. دستنوشته‌هاى ١٨٤٤ نقطه‌ى آغاز اقتصاد ماركسى است كه بسيارى جنبه‌هايش‏ در مقاطع بعدى تكميل و اصلاح شدند. اهميت اين دستنوشته‌ها علاوه بر جوانه‌هاى نظريه‌ى اقتصادى، در طرح بسيارى جنبه‌هاى وسيع اجتماعى و روان‌شناختى نيز هست كه ماركس‏ هرگز پس‏ از غوطه‌ور شدن در اقتصاد فرصت بازگشت و بسط آن‌ها را نيافت‌.

يكى از جذاب‌ترين بخش‏هاى دستنوشته‌هاى ١٨٤٤، طرح و تحليل بيگانگى انسان است كه نقطه‌ى آغاز جدايى جدىِ ماركس‏ از اقتصاد كلاسيك است. مبحث بيگانگى به نوعى پايه‌هاى نظریه‌ی ارزش‏ را كه در مراحل بعدى بسط مى‌يابد، پى‌ريزى مى‌كند. ماركس‏ در اين‌جا مجموعه‌اى از مفاهيم هگلى از جمله «بيگانگى»، «جداماندگى»،[15] «شئى‌وارگی»،[16] و «بيرونى‌شدن»[17] را در رابطه كار و مالكيت به كار مى‌گيرد، كه همگى بيانگر جنبه‌هاى مختلف يك پديده هستند.[18]

ماركس‏ مفهوم بيگانگى را كه از فيخته و هگل به عاريت گرفته، محتوايى اجتماعى مى‌بخشد، و ابتدا به تبعيت از فوئرباخ، انسان را جايگزين «ذهن»، (كه مبناى نظريه‌ى بيگانگى هگلى است) قرار مى‌دهد. ريشه‌ى بيگانگى را در اسارت انسان در نهادهايى كه خود بنا نهاده مى‌داند. انسان به جاى آنكه خود شرايط توليدِ اجتماعى و سازمان اجتماعى را تعيين كند، شرايط‌ش‏ از سوى اين نهادها كه خودش‏ آن‌ها را ساخته و پرداخته تعيين مى‌شود، و هر چه كه مراحل مختلف تاريخى طى مى‌شود اين اسارت تشديد مى‌گردد، و در نظام سرمايه‌دارى به اوج خود مى‌رسد.

بحث از اينجا آغاز مى‌شود كه شىء توليدشده به توليدكننده تعلق ندارد، و حتى به مقابله با توليدكننده برمى‌خيزد. ماركس‏ اين پديده‌ی روانشناختى را آگاهانه به عنوان «يك واقعيتِ نابِ اقتصادى» مورد بررسى قرار مى‌دهد. ماركس‏ خرده مى‌گيرد كه «اقتصاد كلاسيك (ارتدكس‏) با بى‌توجهى به رابطه‌ى بلاواسطه بين كارگر (كار) و توليد، بيگانگى ذاتى كار را پنهان مى‌كند»

ماركس‏ مفهوم «بيگانگى» را در چهار سطح يا مرحله‌ى مرتبط بررسى مى‌كند، كه همگى به انسان‌زدايى كار و كارگر مى‌انجامد. اول، بيگانگى كار از محصولِ كار است. كار به شيئى‌اى حيات بخشيده كه بيرون از كارگر و در مقابلش‏ قرار گرفته، ديگرى آن را «تصرف» كرده، و كار به برده‌ى محصول كارش‏ مبدل شده، چرا كه تنها از طريق آن مى‌تواند به حيات خود ادامه دهد. بيگانگى نوع دوم، بيگانگى از جريان توليد يا «خود بيگانگى» است، از آن‌جا كه كار خارج از كارگر است، كارى اجبارى مى‌شود. كار ديگر نه يك نياز، كه وسيله‌ى رفع نياز مى‌شود. بالاخره بيگانگى نوع سوم، بيگانگى انسان از طبيعت، و سرانجام بيگانگى از نوع بشر، يا بيگانگى انسان از انسان است. نياز انسان به خلق كردن است، اما بيگانگى سبب مى‌شود كه زندگى مولد و خلاق صرفاً مبدل به وسيله‌ى تأمين بقا شود. ماركس‏ مستقيماً اين مسئله را به مالكيت و تصرف محصول كار ربط مى‌دهد. سوال مى‌كند «اگر محصول كار از من بيگانه است، (و) به مثابه قدرتى بيگانه به مقابله با من برخاسته، (اين محصولِ كار) به چه كسى تعلق دارد؟… پاسخ روشن است. به ارباب كار،… به سرمايه‌دار». براين اساس‏ است كه از نظر ماركس‏، (در اين مقطع از تفكر) «مالكيت خصوصى… محصول، نتيجه، و پيامدِ كارِ بيرونى‌شده، و روابط بيرونى كارگر با طبيعت و با خودش‏ است.»[19]

بر اين اساس،‏ در مرحله‌ى اول تحولات نظرى ماركس‏ مفهوم بيگانگى نقشى محورى در تبيين روابط بين كار و سرمايه دارد. اما در مراحل بعدى تأكيد بر مفهوم بيگانگى (و نه خودِ مسئله‌ى بيگانگى كه پاره‌اى ماركس‏شناسان به‌نادرستى طرح مى‌كنند) كنار گذاشته مى‌شود، بعداً در گروندريسه و سرمايه مفاهيم بسيار پيچيده‌اى چون «فتيشيسم» (بت‌وارگى)، شيىءنمايى، و شخصيت‌بخشى،[20] جنبه‌هاى گوناگون مسئله‌ى بيگانگى انسان در نظام سرمايه‌دارى را تبيين مى‌كنند، و به عنوان اجزای لاينفك نظریه‌ی ارزش‏ ماركس‏ براى تحليل محورى‌ترين مفهوم اقتصادِ ماركسى، يعنى «استثمار» انسان قد علم مى‌كنند.

ادامه دارد

[1] Alienation

[2] نگاه کنید به:

L. Althusser, For Marx, Random House, p.239

[3] Epistemological

[4] عدم بررسى ساير نوشته‌هاى اقتصادى ماركس‏ صدمه‌اى به اصل بحث نخواهد زد. كافى است اشاره شود كه كتابچه‌ی كار مزدى و سرمايه با آنكه مجموعه سخنرانى‌هاى ماركس‏ براى رهبران كارگرى است، زمانى نوشته شده كه ماركس‏ هنوز سخت تحت‌تأثير ريكاردو است. انگلس‏ بعداً تغييراتى در اين متن داد تا آن را به ديدگاه‌هاى بعدى ماركس‏ نزديك‌تر كند. بسيارى نيز به نادرست اين متن را نسخه‌ى ساده‌ى كتاب سرمايه مى‌دانند. در مورد كتاب درآمدى بر نقد اقتصاد سياسى نيز مى‌توان گفت كه اساس‏ اين كتاب همان بخش‏ اول گروندريسه است كه ماركس‏ آن را كلاً تجديدنظر و بازنويسى كرد و همراه پيشگفتار ١٨٥٩ منتشر نمود. به علاوه اين كتاب تنها به دو مبحث كالا و پول محدود است، و به روابط كار و سرمايه نمى‌پردازد.

[5] Moralistic

[6] Marx-Engels, Collected Works, Lawrence & Wishart, Vol.33, P.208.

[7] K. Marx, Economic and Philosophical Manuscripts of 1844, Intl Publishers, p.63

[8] M. Evans, “Karl Marx’s First Confrontation with Political Economy, The 1844 Manuscripts”, in J. E. King, Marxian Economics, Vol.1, Edward Elgar, 1990. P.301

[9] D. J. Struik, “Introduction”, Karl Marx Economic and Philosophical Manuscripts

[10] Evans; p.329.

[11] ماركس‏، دستنوشته‌هاى ١٨٤٤، ترجمه‌ی انگليسى ميليگان، ص‏ ٦٥، فارسى، ص‏ ٥٦.

[12] Evans; p.331.

[13] ماركس‏، دستنوشته‌ها ١٨٤٤ ترجمه انگليسى مك‌للان، ص‏ ١٠٩

[14]J. Robinson, An Essay On Marxian Economics, Mac Millan, 1976, p.1

[15] Estrangement

[16] Objectification

[17] Externalization

[18] در اينجا بى‌مورد نيست اشاره شود اينكه پاره‌اى مترجمين در فارسى الينياسيون را «از خود بيگانگى» ترجمه كرده‌اند چندان دقيق نيست، چرا كه همانطور كه خواهيم ديد از ديد ماركس‏ «از خود بيگانگى» تنها يكى از اشكال «بيگانگى» انسان است.

[19] ماركس‏، دستنوشته‌هاى ١٨٤٤، ترجمه‌ی مك‌للان، ص‏ ٨١-٧٩، فارسى، ١٣١-١٢٣، براى تفصيل بيشتر نگاه كنيد به تحليل ارزنده برتل اولمن در ماخذ زیر:

B. Ollman, Alienation: Marx Conception of Man in Capitalist Society, Cambridge University Press, 1971, pp 137-153.

[20] personification
http://www.alborznet.ir/Fa/ViewDetail.aspx?T=2&ID=82