روششناسی مارکس / سعید رهنما
سایت البرز
اين سلسله مقالهها قبلاً به بهانهى انتشار ترجمهی دورهی كامل فارسى گروندريسه: مبانى نقد اقتصاد سياسى،[1] و دستنوشتههاى ١٨٤٤، اثر كارل ماركس،[2] نوشته و منتشر شده بود. با ترجمهی جدید جلد نخست سرمایه،[3] این نوشته ها بار دیگر انتشار مییابند. جلد اول سرمایه مهمترین و جامعترین اثر ماركس است كه در زمان حیاتش منتشر شد و بیتردید معتبرترین مرجع اقتصاد سیاسی ماركسی است. گروندريسه از نظر وسعت مباحث بىترديد جامعترين و پيچيدهترين مجموعهى دستنوشتههاى ماركس، و به قولى مهمترين اثر اوست كه در زمان حياتش منتشر نشد و خود سرنوشت اسرارآميزى يافت و تا حدود نيم قرن پس از مرگ وى نيز انتشار نيافت. اين دستنوشتهها مجموعهى هفت دفترچهى يادداشت است كه ماركس بين سالهاى ١٨٥٧ و ١٨٥٨ عمدتاً براى «روشنشدن ذهن خود» تنظيم كرده و جنبههاى اقتصادى آن زمينهساز مجلدهاى اثر عظيم وى، سرمايه، گرديد. دستنوشتههاى ١٨٤٤، نيز كه از مهمترين آثار دوران جوانى ماركس است، سرنوشت خاص خود را داشت و پس از نزديك به يكصد سال از زمان نگارش در اروپا انتشار يافت. اصل دستنويسها از سه قسمت تشكيل شده كه بخشهايى از آنها از بين رفته است. ناشر آلمانى كه براى اولين بار اين مجموعه را در سال ١٩٣٢ منتشر ساخت كل متن را به ده سر فصل تقسيم نمود.
گروندريسه و دستنوشتههاى ١٨٤٤، بهويژه اولى، متونى سخت و پيچيدهاند. اگر متن پيچيدهی جلد اول كتاب سرمايه را كه ماركس خود براى انتشار نهايى آماده كرد و آن را آگاهانه به سبكى حتىالامكان «همهفهم» نوشت در نظر گيريم، و آن را با پيشنويسهايى ويراستارى نشده و نه چندان منظم مقايسه كنيم، سختى و پيچيدگى بیشتر گروندريسه را در خواهيم يافت. بديهى است كه بين متنى كه نويسنده آن را براى چاپ نهايى آماده مىكند و پيشنويسى ويراستارى و نهايى نشده تفاوت فراوان است. از اين رو درك نوشتههاى گروندريسه آسان نيست. از آن مشكلتر ترجمهى چنين متنى به زبان خارجى، آن هم به زبان فارسى است كه جز در عرصهى ادبيات، محدوديتهاى ساختى فراوانى بهويژه براى انتقال مفاهيم علوم اجتماعى دارد. بهعلاوه، بايد در نظر داشت كه ترجمهى اين اثر و ديگر آثار ماركس حتى به ديگر زبانهاى اروپايى نيز به دور از مشكل نبوده و غالباً مترجمان اين آثار به دشوارىِ انتقال مفاهيم و واژههاى پيچيدهى فلسفه آلمانى به ديگر زبانها اشاره دارند. ماركس خود به ترجمهى «دقيق و حتى عين متن» جلد اول سرمايه به فرانسه ايراد مىگيرد، و براى آن كه آن را براى خوانندگان بيشتر «قابلدرك» كند، تغييراتى در آن وارد مىكند. (ماركس پيشگفتار نشر فرانسوى جلد اول سرمايه، انگليسى ص ٣١فارسى، ص ٦٣)
متن كامل گروندريسه را آقايان باقر پرهام و احمد تدين از روى متن ترجمهى انگليسى مارتين نيكولاس، و انطباق آن با ترجمههاى فرانسوى و آلمانى ترجمه کردهاند، که با توجه به كار طاقتفرسا و وسواسى كه در آن رفته، خود رويدادى است مهم در طرح عقايد اقتصادى به زبان فارسى. دستنوشتههاى ١٨٤٤ را آقاى حسن مرتضوى از روى متن ترجمهى انگليسى مارتين ميليگان با انطباق با متن فرانسوى ترجمه کرده است و اهميت فراوانى دارد. هر دو مجموعه به همت انتشارات آگاه منتشر و تجديد چاپ شده. اثر مهم ديگرى از ماركس (و انگلس)كه بخشی از آن به فارسى برگردانده شده، و با آنكه از نظر اقتصادشناسى ماركسى كماهميتتر است جا دارد كه در اينجا به آن اشاره شود، بخش اول ايدئولوژى آلمانى است كه آقاى پرويز بابايى ترجمه کرده و اخيراً، همراه با چند مطلب ديگر، منتشر ساخته است.[4] ترجمه جدید جلد اول سرمایه توسط آقای حسن مرتضوی٬ با دقت و وسواسی كه در آن بهكار رفته خود حادثه مهمی است كه باید بطور جداگانه در نوشته دیگری به آن پرداخت.
از آن جا که يكى از مهمترين و جذابترين جنبههاى گروندريسه طرح مستقيم و غيرمستقيم روششناسی ماركس، و از آن جالبتر مشاهدهى ذهن نابغه حين كار است، و نيز از آن رو كه درك مباحث اقتصادى ماركس بدون توجه به متد و روششناسى ماركسى ممكن نيست، در قسمت اول نوشتهى حاضر به طور خلاصه به جنبههاى اصلى اين متد اشاره مىكنم. در قسمت بعدى به تحول و تكامل نظريهى اقتصادى ماركس و پيوستگى (يا گسستگى) مباحث گروندريسه با نوشتههاى قبلى، بهويژه دستنوشتههاى ١٨٤٤، و نوشتههاى بعدى ماركس، بهويژه سرمايه، اشاره خواهد شد و در قسمت آخر به شكلى گذرا به ربط نظرات اقتصادى ماركس در اقتصادِ جهانى شده امروز و ضرورت مطالعه و شناخت جدى ماركس اشاره خواهم داشت.
طرح هر يك از مباحث نوشتههاى حاضر، به خاطر پيچيدگىشان نياز به تفصيلهاى بسيارى دارد كه امكان طرح آنها در اين نوشتهها نيست. اما سعى بر آن بوده تا آنجا كه ممكن است به مهمترين جنبههاى كليدى اشاره شود. در استفاده از متون اصلى ماركس، تا آنجا كه ممكن بوده از ترجمههاى فارسى اين متون استفاده كرده اما در بسيارى موارد بهناچار از متون انگليسى ترجمه كردهام. در ترجمهى جملات هدف من بيشتر انتقال معنى دقيق و محتواى جمله و كمتر حفظ فرم جمله و ترجمهى عين متن (كلمه به كلمه) بوده، آزادى عملى كه مترجمان فارسى اين آثار نمىتوانستند داشته باشند.[5]
روششناسی ماركس
ماركس با آن كه وعده داده بود كه در زمينهى متد كتاب جداگانهاى بنويسد، زندگى سياسى و كار مطالعاتىاش هرگز چنين مجالى را به او نداد. اما در چندين اثر خود به طور مستقيم يا غيرمستقيم به طرح جنبههايى از روششناسى موردنظرش پرداخت. بهعلاوه، آثار اصلى ماركس همگى از متدى خاص تبعيت مىكنند كه ماركسشناسان با بررسى مشخص اين آثار جنبههاى اساسى اين متد را بازيافتهاند. پارهاى از جمله برتل اولمن،[6] روش ماركس را در تمام وسعتش، در پنج سطح هستىشناسى،[7] شناختشناسى،[8] پژوهش و بررسى، بازسازى ذهنى[9] و بالاخره عرضه و ارائهى نتايج، جستجو كردهاند. بعضى ديگر از ماركسشناسان، جنبههاى منطق تاريخ، و جنبههاى فلسفى رابطهى نمود و ذات، علت و معلول، شكل و محتوى و نحوهى تجريد و انتزاع را در متد ماركس مورد بررسى قرار دادهاند؛ از جمله رومن راسدالسكى،[10] دِرِك سىير،[11] تونى اسميت،[12] و تِرِل كارور.[13] برخى نيز اين متد را صرفا در رابطه با جنبههايى خاص از كليت اقتصاد سياسى ماركسى جستجو كردهاند. راب بيميش،[14] و جفرى پيلينگ[15] از آن جملهاند. در نوشتهى حاضر عمدتاً بر آن جنبه از متد ماركس تاكيد شده كه به نحوهى بررسى و چگونگى تجريد و انتزاع[16] پديدههاى اجتماعى و اقتصادى مربوط مىشود. اتكای نوشته عمدتاً بر متون اصلى ماركس است و در مواردى به ديدگاههاى مختلف برخى ماركسشناسان نيز اشاره شده است.
همانطور كه اشاره شد، اهميت فوقالعادهى گروندريسه، بر كنار از مباحث مختلف اقتصادى، سياسى و اجتماعى، در طرح مشخص روششناسى و شناختشناسى ماركس است. اقتصاد ماركس جزيى جدايىناپذير از كليتى است كه نظام فكرى و تحليلى او را شكل مىبخشد. از اين رو، هر بحثى در زمينهى نظريهى اقتصادى ماركس به ناچار بايد كليت يكپارچهاى كه ابعاد فلسفى، تاريخى، سياسى، حقوقى، جامعهشناسى، اخلاقى و زيبايىشناسى ماركسى را نيز شامل مىشود در نظر گيرد. اين كليت خود مبتنى بر ديدگاه روششناسانه و متدى است كه توجه به ويژگىهاى آن الزامى است.
تحت تاثير تحولات فكرى زمانه، بهويژه منطق هگلى، اين متد كلگرا[17] بر مبنايى جهانى ـ تاريخى و بر ماتريس و شبكهى مرتبط زمان ـ مكان كه تاريخ تحول مادى و تاريخ بشرى را در برمىگيرد استوار است، و پديدهها را در ارتباطى ديالكتيكى مورد بررسى قرار مىدهد. گرايش كلگرايى را از همان نخستین تلاشهاى مطالعات اقتصادى و سياسى ماركس مىتوان مشاهده نمود. براى نمونه در پيشگفتار دستنوشتههاى ١٨٤٤، كه اولين نوشتهى اقتصادى ماركس است، وی ابراز نگرانى مىكند كه چگونه مىتوان «وسعت و تنوع موضوعات» مربوط به هم را در يك اثر واحد طرح كرد بىآن كه حالت يك «سيستمگرايى دلبخواهى» را به خود گيرد. و چون اين كار را ممكن نمىبيند وعده مىدهد كه هر يك از جنبههاى مختلف را در جزوههاى جداگانه منتشر سازد، و سپس در نوشتهی ديگرى اين موضوعات را به عنوان «يك كليت مرتبط كه روابط فيمابين اجزاى جداگانه را نشان دهد»، عرضه دارد. (دستنوشتههاى ١٨٤٤ ترجمه انگليسى، ص ٦٣ فارسى، ص ٤٧.) كارى كه متاسفانه موفق به انجام آن نشد.
سالها بعد نيز در دور دوم مطالعات اقتصادى خود، در مقدمهى عمومى ١٨٥٧ و در پيشگفتار ١٨٥٩، بار دیگر بر اين ارتباط بهويژه رابطهى سياست و اقتصاد تاكيد مىكند. ماركس مىنويسد، زمانى كه مطالعهى فلسفه حقوقى هگل را آغاز كرد، به اين نتيجه رسيد كه «…روابط حقوقى و اشكال مختلف دولت، به خودى خود، و يا از طريق بهاصطلاح توسعهى عمومى ذهن قابل درك نيستند، بلكه ريشه در روابط مادى زندگى دارند كه كليت آن را هگل، به دنبال نظرات انگليسى و فرانسوى قرن هيجدهم، تحت عنوان “جامعهى مدنى” (جامعه بورژوايى) ترسيم نمود.» و بر اين اساس بود كه نتيجه مىگيرد كه «آناتومى جامعهى مدنى را بايد در اقتصاد سياسى دريافت.» (ماركس، پيشگفتار ١٨٥٨، ص٢٠)
برخلاف روش اقتصاددانان يا جامعهشناسان متعارف، كه براى هر پديده و هر مقوله معنايى مشخص، عام و دایمى در نظر دارند، و پديدهها را بىارتباط با گذشتهى تاريخى و بدون در نظر گرفتن رابطهشان با ساير پديدهها توضيح مىدهند، در دستگاه فكرى ماركسى نقطهى مقابل اين رويه را شاهديم. او در فقر فلسفه مىگويد، «اقتصاددانان روابط توليد بورژوايى، تقسيم كار، اعتبار، پول و غيره را به عنوان مقولههايى ثابت، تغييرناپذير، و ازلى تعريف مىكنند… اقتصاددانان اين مسئله را كه توليد چگونه در روابط یادشده صورت مىپذيرد شرح مىدهند. اما آنچه را كه توضيح نمىدهند اين است كه اين روابط خود چگونه توليد مىشوند، يعنى حركت(هاى) تاريخى كه آنها را به وجود آورده (مورد توجه قرار نمىگيرند)». (ماركس، فقر فلسفه، ص ١٩٩) هر پديدهاى نه تنها در وضعيت موجود و با توجه به اجزاء مرتبط درونىاش، بلكه از نظر تاريخى و در ارتباط بيرونىاش با ديگر پديدهها مورد مطالعه قرار مىگيرد. از اين رو مفاهيم در مقاطع مختلف تاريخى معانى متفاوتى به خود مىگيرند.
كلنگرى و بىانتهايى روابط تا قلب كوچكترين واحدِ كلام، تا سطح يك مفهوم و واژه نيز رسوخ مىكند. پيچيدگى نوشتارى به گونهاىست كه هر پديده (و واژهاى كه آن را بيان مىكند) در كليت خودش مطرح مىشود، بىآن كه اين كليت را بتوان عموميت بخشيد. به عبارت ديگر، مفاهيم ضمن كل[18] بودن، عمومى[19] نيستند، بلكه خاص هستند. از اين روست كه ماركس مفاهيم «به طور عام» يا «به طور عمومى» را بىمعنى و اين همانگويانه مىداند، كه مشكل تجزيه و تحليل دقيق را حل نمىكنند. چنانکه در مقدمهی ١٨٥٧ گروندريسه مفصلاً به رد مبحث «توليد به معناى عام» مىپردازد. يا در مورد مفهومى ظاهراً بسيار واضح و محورى چون «مالكيت» هيچ تعريف عمومى را نمىپذيرد و برايش مالكيت هميشه معنى بسيار خاصى دارد.
اين امر كلبودن اما عمومىنبودن در ظاهر ممكن است متناقض به نظر آيد. اما كل در نزد ماركس بعد زمانى و مكانى دارد. از نظر او «مالكيت» در هر جامعهاى نتيجه و يا «بيان» روابط واقعى توليد در آن جامعه است. در فقر فلسفه مىگويد: «در هر عصر تاريخى، مالكيت به شيوهاى متفاوت، و تحت روابط كاملاً متفاوتى شكل گرفته است. از اين رو تعريف مالكيت بورژوايى چيزى جز تشريح تمامى روابط اجتماعى توليد بورژوايى نخواهد بود». (ماركس، فقر فلسفه، ص ١٥٤) به همين ترتيب در مورد مفهوم ظاهراً واضح و كليدى «دستمزد» همين برخورد را مىبينيم. مىگويد «مزد اسمى، كه مقدار پولى است كه كارگر از فروش نيروى كارش به سرمايهدار به دست مىآورد، و مزد واقعى كه مقدار كالاهايى است كه كارگر با آن پول مىتواند خريدارى كند، هيچكدام نمىتوانند روابطى را كه در مزد موجود است، بهتمامى تبيين كنند» و اضافه مىكند كه «مزد، خود پيشفرض وجود كارِ مزدى و سود سرمايه است. اين اشكالِ توزيع (بهنوبهی خود) پيشفرض وجود شرايط معين اجتماعى توليد با خصلتهاى معين، و (نيز) روابط معين ميان عاملين توليدند.»[20] (البته ماركس خود در مورد مفهوم سرمايه، گاه عبارت «سرمايه به طور كلى» را به كار مىبرد كه در ظاهر ممكن است كه مغاير استدلالهاى خودش به نظر آيد. اما اطلاق «عمومى» در مورد «سرمايه» كه پيشينهى تاريخى در ساير شيوههاى توليد ندارد معنى ديگرى دارد كه در قسمت بعدى به آن اشاره خواهم كرد.)
اين مثالها به خوبى ابعاد وسيع معانى و بارى را كه واژههاى ماركسى با خود حمل مىكنند نشان مىدهد. خواننده هر چه آشناتر با اين دستگاه فكرى باشد ابعاد وسيعترى از اين معانى را در هر واژه جذب مىكند و سنگينى واژهها را بيشتر حس مىكند. گاه پديدههاى گوناگون و يا ماهيتهاى ناهمسان در رابطه با هم ماهيتى همسان مىيابند. مثلاً ماركس در تئورىهاى ارزش اضافى چهار پديدهى مختلف يعنى دهقان، گاو، شخم، و زمين را كه هر يك به خودى خود پديدههايى كاملا متفاوتند و نقشهاى كاملا متفاوتى دارند، در رابطه با هم، در جريان فرایند كار، بررسى مىكند و نقش همنوا و همسانشان را در اين پروسه نشان مىدهد.
بهعلاوه، در بحث ماركس از دل هر مفهوم انبوهى از مفاهيم ديگر كه جنبههاى مختلف روابط اجتماعى را تبيين مىكنند، سر برمىآورند. از مفهوم «كار» مثلاً، كار زنده، كار مرده، كار مجرد، كار منسجم، كار منجمد، كار جمعى، كار جماعتى، كار ساده، كار پيچيده، كار خصوصى، كار اجتماعى، كار مولد، كار غيرمولد، كار ذخيره شده، كار ماديت يافته و غيره، كه هر يك معنى خاصى را حمل مىكنند، منتج مىشوند. ماركس مفاهيم را در معانى متناقض خودشان نيز به كار مىگيرد. در گروندريسه مىبينيم كه توليد علاوه بر توليد، مصرف هم هست و مصرف علاوه بر مصرف، توليد نيز هست. افزون بر اين هر يك از مفاهيم ابعاد ذهنى و عينى دارند، و تازه در اذهان مختلف به اشكال مختلف ظاهر مىشوند و آنچه كه در «واقعيت» هستند، در مسير بيگانگى[21] و شئىنمايى[22] كه بعداً اشاره خواهد شد، به شكل ديگرى و «واقعىنما» جلوه مىكنند. بىدليل نيست كه نه تنها خوانندگان عادى بلكه متخصصان و ماركسشناسان مختلف نيز «قرائت»هاى متفاوتى از آثار ماركس دارند، و بسيارى از ظن خود يار يا دشمن اين نوشتهها شده و مىشوند.
حال سوال اين است كه در اين كليت مرتبط و متحول، بررسى و تحقيق را از كجا بايد شروع كرد؟ ماركس در نوشتههاى متعددى در زمینهی مسئلهى توالى منطقى مقولات در تحليل يك نظام اجتماعى، از «نقطهى عزيمت» صحبت به ميان مىآورد، واضح است كه بدون داشتن تصورى از كل، پژوهشگر و مشاهدهگر همچون نابينايى مىماند كه در جنگلى انبوه سرگشته مانده است. اما كل را نيز به خاطر آن كه از انبوه پديدههاى مرتبط متشكل شده و مدام متحول است نمىتوان در تماميتاش مشاهده كرد، و بايد از جايى آغاز نمود.
روششناسی اقتصاد سياسى كلاسيك تحت تاثير ويليام پتى كه ماركس او را پدر اقتصاد مىخواند، عمدتاً بر تجربهگرايى[23] استوار بود. اين متد كه تجربهى حسى را تنها منبع دانش مىداند، يك سلسله احكام، اصول و قوانين از نظر تجربى پذيرفته شده را به عنوان نقطهى عزيمت، مبناى تجزيه و تحليل قرار مىدهد، و آنها را با واقعيتها (فاكتها) مورد آزمايش (تست) قرار مىدهند. وسيلهى اصلى بررسى و تحقيق در اين متد، مشاهده[24] است. منطق اين متد منطق صورى است كه اصل اول آن رد «تضاد» و تناقض است: يك گزاره[25]نمىتواند همزمان هم صحيح و هم غلط باشد. در «اصل طردِ ميانه»، يك شئى يا الف است يا الف نيست. و در «اصل همانستى»[26] الف برابر الف است، و الف نمىتواند همزمان هم برابر الف و هم با آن نابرابر باشد.[27]
ماركس هم تجربهگرایی اقتصاد سياسى كلاسيك و هم بنيان منطق صورى آن را رد كرد، و تناقضهاى پرهيز از تضاد و تناقض را، از جمله در رابطه با ريكاردو و جيمز ميل، نشان داد.[28] ماركس در مقابل تجربهگرایی و منطق صورى، از يك سو منطق هگل (ديالكتيك) را با تاكيد بر رابطهى متقابل و متضاد پديدههاى اجتماعى مبناى تحليل قرار داد، و از سوى ديگر به جاى شروع از احكام كلى و مشاهدهى صرف، روش تجريد يا انتزاع را براى نقطهى آغاز بررسى پديدههاى اجتماعى برگزيد. گروندريسه و بهويژه سرمايه برجستهترين جلوهى كاربرد اين متد است، كه بعداً به آنها اشاره خواهد شد. پارهاى ماركسشناسان، از جمله رافائل اچه وريا، مدعىاند كه ماركس در آغاز و حتى در مقطع گروندريسه، از روشى تجربهگرایانه پيروى مىكرده و تجريد را نفى مىكرده است، و تنها در مقطع نوشتن سرمايه است كه تجربهگرایی را بهکل كنار مىگذارد.[29]
به نظر من اين برداشتى نادرست است كه از قرائت نادقيق مقدمهی ١٨٥٧ سرچشمه مىگيرد و در زير به آن اشاره مىكنم. (البته گفتنى است كه بسيارى از طرفداران ماركس، از جمله بسيارى از چپهاى خودمان، بىتوجه به متد ماركس، در استدلالهاى ناخودآگاهانه از متدِ تجربهگرایانه و منطق صورى پيروى مىكنند. براى نمونه در تحليلهاى ساخت اقتصادى ايران با يك سلسله مشاهدات و احكامِ منتج از تعاريفى ثابت از سرمايهدارى آغاز مي كنند، و آنها را با يك سلسله «فاكت»هاى جامعهى ايران مىسنجند، و مثلاً نتيجه مىگيرند كه يا جامعهى ايران ماقبل سرمايهدارى و يا سرمايهدارى است) بديهى است كه اين متد با روششناسی ماركس كاملا متفاوت است.[30]
ماركس بهويژه در جلد سوم كتاب سرمايه بارها تاكيد مىكند با مشاهدهى ظاهر (نمود) روابط نمىتوان به پيچيدگىهاى درونى (ذات) اين روابط رسيد. او از “اقتصاد عامیانه”[31] انتقاد مىكند كه تنها به دنبال مشاهده و تعبير ظاهر روابط توليد است، و مىگويد «اگر قرار بود نمود و ذات اشياء عيناً با هم منطبق باشند، ديگر نيازى به علوم نبود.»[32]
البته هر انتزاع و تجريدى موردتاييد ماركس نيست. در ايدئولوژى آلمانى (به همراه انگلس) پارهاى فيلسوفان آلمانى را به سخره مىگيرد و چنين مىگويد: «ابتدا تجريدى از يك واقعيت به دست مىآيد، بعد اعلام مىشود كه اين واقعيت برپايهى تجريد استوار است. اگر بخواهيد آلمانى، عميق و انديشهورز به نظر آييد، اين راه و روشى است كه بايد برگزينيد، مثلا: واقعيت: گربه موش را مىخورد، بازتاب انديشه: گربه مساوى است با طبيعت، موش مساوى است با طبيعت. پس مصرف موش توسط گربه مساوى است با مصرف طبيعت توسط طبيعت، و بنابراين مساوى است با خودمصرفى طبيعت، بر اين اساس عرضهى فلسفى واقعيت چنين است: بلعيده شدن موش توسط گربه، بر پايهى خودمصرفى طبيعت استوار است.»[33]
در زمینهی چگونگى تجريد، ماركس در مقدمه ١٨٥٧ گروندريسه، تلويحاً دو امكان فرود از انضمامى[34] به انتزاعى و يا فراز از انتزاعی به انضمامی را طرح مىكند. براى نمونه مىگويد در حوزهى علم اقتصاد «به نظر مىرسد راه درست اين است كه با آنچه كه واقعى و انضمامی است، و پيششرطى بالفعل دارد، مثلا . . . با مبحث “جمعيت” (“كه پايه و موضوع تمامى عمل اجتماعى توليد است”) شروع كنيم»[35] اما مىگويد با دقت بيشتر، اين روش را نادرست خواهيم ديد. چرا كه «جمعيت بىتوجه به طبقات اجتماعى متشكلهی آن، انتزاعى بيش نيست. و طبقات نيز بدون توجه به عناصر سازندهشان، (يعنى) كارِ مزدى و سرمايه بىمعنى خواهند بود، و اينها نيز خود مبتنى هستند بر مبادله، تقسيم كار، قيمتها و غيره». «بر اين اساس اگر از جمعيت آغاز كنيم، برداشتى آشفته[36] از كل خواهيم داشت، و (در اين صورت) با تجزيه و تحليل مشخصتر بهتدريج به مفاهيم سادهتر مىرسيم: بر اين اساس از (سطح پديده) انضمامی كه براى خود متصور شدهايم به (سطح) انتزاعهاى سادهتر و سادهتر حركت مىكنيم، تا به سادهترين تعينات[37] برسيم. از نظر ماركس اين متد بهخودىخود كافى نيست و آن را به اقتصاددانان قرن هفدهم منتسب مىكند.
اما ماركس روششناسی ديگرى را در ادامهى اين متد طرح مىكند، و آن ادامهى حركت بالعكس، يعنى حركت از انتزاعهاى ساده به سوى انضمام پيچيده است. مىگويد «وقتى كه به اين (از انضمامی به جزيىترين مفهوم) رسيديم، حركت (بالعكس) خود را آنقدر ادامه مىدهيم تا به (مفهوم) جمعيت بازگرديم، اما (اين بار) نه به مثابه يك كلِ يكپارچهى آشفته، بلكه به مثابه كليتى غنى از تعاريف و روابط». (پرانتزها و تاكيدها از من است) براين اساس است كه كليت دوبارهسازى مىشود و آنچه كه ماركس آن را «متد صحيح و علمى اقتصاد سياسى مىخواند، “… از مفاهيم سادهاى همچون كار، تقسيم كار، نياز، ارزش مبادله، آغاز مىكند، و به (مفاهيم وسيعى) چون دولت، مبادلهى بينالمللى، و بازار جهانى ختم مىشود.»[38]
ماركس در جاى ديگرِ مقدمهى ١٨٥٧ نقطه عزيمت ديگرى، يعنى شروع از رانت زمين، را طرح مىكند، و باز به همين سبك آن را نادرست مىداند. چرا كه رانت در نظام سرمايهدارى تابعى از اين نظام است، و او درك آن را بـدون درك سرمايه غيرممكن مىداند. حال آن كه درك سرمايه بدون رانت زمين كاملا ممكن است. سرانجام نتيجه مىگيرد كه «سرمايه هم نقطهی شروع و هم نقطهى پايان است…»[39] در جاى ديگر طرح مىكند كه «در وهلهى اول من از “مفاهيم”[40] شروع نمىكنم. به همين دليل است كه از “مفهوم ارزش” شروع نمىكنم… آنچه كه نقطهى آغاز كار من است، سادهترين شكل اجتماعى است كه در جريان آن كار ـ محصول در جامعهى معاصر عرضه مىشود و آن «كالا» است.[41]
البته مسئلهى نقطهى عزيمت در ماركس به اين سادگى حل نمىشود، چرا كه او در قسمتهاى مختلف گروندريسه، و بعدا در ساير نوشتههايش از نقطههاى مختلفى «عزيمت» مىكند، و اين مبحث گاه حالتى آشفته به خود مىگيرد و سردرگمى ايجاد مىكند. ماركس بعداً مقدمهى عمومى ١٨٥٧ را به اين خاطر كه «…پيشبينى نتايجى كه هنوز شواهد لازم براى اثبات آن به دست نيامده، (و) ممكن است… ايجاد سردرگمى نمايد…» كنار گذاشت و «پيشگفتار» معروف ١٨٥٩ را كه همراه با درآمدى بر نقد اقتصاد سياسى منتشر كرد، جايگزين آن نمود. ماركس در اين پيشگفتار مىگويد، «خوانندهاى كه مايل به دنبال كردن (نظرات) من باشد، بايد بر آن شود كه از جزء به سوى كل حركت كند.»[42] (ماركس، پيشگفتار ١٨٥٩ص ١٩) اين پيشگفتار، ضمن اهميت فراوانى كه در طرح مستقيم ديدگاه ماركس دارد، در زمينهى مسئلهى نقطهى عزيمت چيز بيشترى از عبارت فوق اضافه نمىكند، پارهاى ماركسشناسان اين جملهى ماركس را به عنوان رد نظر قبلىاش تلقى كردهاند.[43]
به نظر من، اين برداشتى نادرست است و لااقل از نظر روششناختی تناقضى بين مقدمهی ١٨٥٧ و پيشگفتار ١٨٥٩ وجود ندارد. اگر قرار بود ماركس در متد خود، بدون تصويرى هر چند «آشفته» از كل، تنها از جزء به كل حركت كند، ديگر كلنگرى در ماركس معنايى نمىتوانست داشته باشد. اين باور معروف ماركس كه كل چيزى بزرگتر از جمع سادهى اجزایش است، دقيقاً تاييد اين نظر است كه، برخلاف متد استقرايى،[44] نمىتوان از طريق شناخت يكايك اجزا و تركيب سادهى آنها به ماهيت كل پى برد. چرا كه تركيب اجزا و تاثير همكنشى[45] آنها كليتى را به وجود مىآورد كه قابلتقليل به اجزاء تركيبكنندهاش نيست. پيشرفت امروزى علوم به وضوح صحت اين ديد را تاييد مىكند كه مثلاً كليت ملكولى از مجموعهى اتمهاى تشكيل دهندهاش بزرگتر است.
ماركس ادعاى قياسى[46] بودن متد خود را نيز كه از سوى يكى از منقدين سرمايه طرح شده بود رد مىكند.[47]
متد ماركس نه استقرایى و نه قياسى، بلكه تركيبى ديالكتيكى از هر دو است: نقطهى عزيمت از جزء به كل، اما در قالب تصورى از كل صورت مىپذيرد. بر اين اساس در پيوستار بىانتهاى طبيعت و اجتماع، هر پديده در سطح موردنظر بررسى نسبت به سطح بالاتر خود، كليتى انضمامی، و نسبت به سطح پايينتر خود، كليتى انتزاعی است. به مثال ماركس در مورد جمعيت توجه كنيم كه در رابطه با كلِ بزرگتر يعنى تمامى جامعه، جمعيت پديدهاى انضمامی به حساب مىآيد، اما در مقايسه با اجزاء متشكلهاش، يعنى طبقات، پديدهاى انتزاعى است. به اين ترتيب، اگر نقطهى عزيمت تحليل، جامعهى بورژوايى (به عنوان پديدهى انضمامی خاص) باشد، باز مىبينيم كه شروع بررسى از كالا است، كه در رابطه با جامعهى بورژوايى انتزاعی و عمومى است، اما خود به عنوان انضمامی و خاص، نقطهى آغاز بررسى قرار مىگيرد، جالب آنكه وقتى ماركس در اوج بلوغ فكرى و نظرىِ خود، در سرمايه، دلِ اين ذره (كالا) را مىشكافد، چنانچه بعداً خواهيم ديد، انواع روابط و تعينات پيچيده و نهان در درون آن را آشكار مىسازد. بر اين اساس مىتوان ادعا كرد كه حتى «كالا» نيز ـ همچون «اتم» كه در ابتدا و قبل از كشف اجزای مادون اتمى، بهغلط «جزء لايتجزا» قلمداد مىشد، خود يك كليت بسيار پيچيده با اجزاء مرتبط را تشكيل مىدهد. اين نحوهى برخورد ماركس به مفاهيم انضمامی و انتزاعی متاثر از تعاريف هگلى است كه اين دو را به شكل جداناپذيرى به هم متصل مىداند.[48]
ماركس در گروندريسه و بعد در سرمايه، چنانچه اشاره خواهد شد، متدِ حركت فراز انتزاعی به انضمامی را با داشتن تصورى از كل به كار مىگيرد، البته «نقطهى عزيمت» در گروندريسه و سرمايه متفاوتند. در گروندريسه نقطــــهى عزيمت «توليد» است، ولى در درآمدى بر نقد . . . ١٨٥٩ و سپس در كتاب سرمايه، نقطهى عزيمت «كالا» است. شروع از اين دو سطح مطالعه ظاهراً با هم متناقضند. اما در واقع چنين نيست. ماركس در پاسخ به يكى از منتقدان خود به نكتهى جالبى توجه مىدهد و آن تفاوت بين دو نقطهى حركت، يكى در جريان تحقيق و بررسى و ديگرى نقطهى حركت در عرضه و ارائهى نتيجهى تحقيق است. مىگويد «متدِ ارائه (نتيجه تحقيق) بايد از متد بررسى و تحقيق متفاوت باشد».[49] او در جاى ديگرى مثال زيبايى را در زمينهى نقطهى عزيمتهاى مختلف در علوم طرح مىكند. در درآمدى بر نقد اقتصاد سياسى مىگويد: «برخلاف ساير معماران، علم نه تنها در هوا قلعه بنا مىكند، بلكه حتى قادر است كه قبل از شالودهريزىِ بنا، چند طبقهى جداگانه آن را براى سكونت آماده نمايد.»[50]
در هر صورت آنچه كه از نوشتههاى خود ماركس برمىآيد اين است كه كليتهاى موردبررسى از يك سو از اجزا و كليتهاى مرتبط كوچكترى تشكيل مىشوند، و خود جزيى از كليتهاى به هم پيوستهى بزرگترىاند. (در روششناسىهاى عصر حاضر نزديكترين متدِ مشابه به كلنگرى ماركسى ـ البته تنها در روش و نه محتوى ـ ديد نظامگرا يا ديدِ «سيستميك» است، كه پديدههاى اجتماعى و طبيعى را به مثابه يك نظام (سيستم)، كه هر يك از زيرنظامهاى[51] مرتبطى متشكل شده، و خود در قالب يك فرانظام[52] عمل مىكند، مورد بررسى قرار مىدهد). در ديد كلنگرى ماركسىT پژوهشگر ناچار است كه اين كليتها را در رابطه با هم بررسى كند و براى اين كار حركتى دو سويه را (فرود از تصورى عام از انضمام به سوى انتزاع، و فراز از انتزاع به انضمام) پىگيرى نمايد. در اين ميان بزرگترين كليت مورد نظر ماركس نظام سرمايهدارى است، و كوچكترين كليت آن «كالا» است. با تصورى كلى از نظام سرمايهدارى، (كه خود مرحلهاى از كليت بزرگتر، يعنى تاريخ توليد مادى بشر است) مطالعهى خود را از كوچكترين «سلول» آن يعنى كالا آغاز و بر مبناى آن، كليت نظام سرمايهدارى را دوبارهسازى مىكند.
مسئلهى مهم ديگرى كه از مقدمه ١٨٥٧ گروندريسه ناشى مىشود، و توجه به آن براى قرائت دقيق آثار اقتصادى ماركس لازم است، اين است كه توالى منطقى مقولات براى تحليل نظام سرمايهدارى لزوماً همان توالى تاريخى، يعنى توالى پيدايش آنها در طول تاريخ نيست. ماركس خود بهوضوح اين مبحث را در مقدمه طرح مىكند. يكى از ماركسشناسان، بهدرستى اشاره مىكند كه بحث در اينجا مربوط به تفاوت بين ديد سيستميك (نظامگرا) و ديد ژنتيك (پيدايششناسى) است. اين كه عناصر متشكلهى يك ساختار چگونه بر يكديگر اثر مىگذارند، يك بحث است، و اينكه اين عناصر چگونه پديد آمدهاند و با هم متشكل شدهاند، بحثى ديگر. عدم درك اين تفاوت مىتواند به ديدى جبرباورانه[53] (دترمينيستى)، از جمله دترمينيسم تكنولوژيك انجامد. مثلا جملهى معروف ماركس كه «آسياب دستى، جامعهاى با ارباب فئودال را عرضه مىدارد، و ماشین بخار، جامعهاى با سرمايهدارِ صنعتى». بسيارى را به برداشتى دترمينيستى از تكنولوژى سوق داده است. در اين مثال، به قول سي. جي. آرتور، «عرضهداشتن»، نه يك مقولهى تاريخى بلكه مقولهاى ساختى است كه بيانگر روابط اجتماعى متناسب با نيروى مولدهى خاصى است، و پيچيدگى اين روابط را نمىتوان به تحول سادهى تكنيك تقليل داد.[54]
اين نكتهى صحيحِ آرتور البته بدان معنى نيست كه ماركس خود از هرگونه گرايش دترمينيستى مبرا بوده. بايد توجه داشت كه ماركس در عصرى مىزيست كه پيشرفتهاى سريع علوم طبيعى و فيزيكى همهى دانشمندان را به كشف «قوانين» علمى كه به تصور آنها مىتوانست تمامى پديدههاى هستى را قاطعانه و با «دقت» علمى توضيح دهد، سوق مىداد. اين گرايش با سلطهى اثباتگرايى[55] وارد عرصهى علوم اجتماعى نيز گشت. با آن كه ديدگاه و متدِ ماركس هيچ سنخيتى با اثباتگرايى به معنى دقيق آن ندارد، اما پارهاى گرايشهاى علمگراى قاطعانهی او را در مقطعى از زندگىاش نمىتوان انكار نمود. از آن جمله، در پيشگفتار ١٨٥٩ مىگويد كه «…تحول مادى شرايط اقتصادى ِ توليد… را با دقت علوم طبيعى مىتوان تعيين كرد…»[56]
اين ديد كه بعداً به باور جدى بسيارى از پيروان ماركس مبدل شد، عارى از مسئله نيست. اولاً علوم اجتماعى و از جمله اقتصاد را نمىتوان با علوم طبيعى كه موضوع بررسىشان اشيا و روابط ارگانيك و مكانيك است، مقايسه نمود، به عبارت ديگر نمىتوان سطح پيچيدهتر و سيالتر رفتار انسانى و روابط اجتماعى را به حد سطح ارگانيك و بيولوژيك، و به حد سطح مكانيك و فيزيك تقليل داد. درست است كه سطح انسانى بسيارى از جنبههاى سطوح ارگانيك و مكانيك را همراه دارد، اما ويژگىهاى اين سطح، از جمله جنبههاى رفتارى، روانشناختى، و خودآگاهى، كليتى پيچيدهتر را عرضه مىدارد كه علوم ارگانيك و مكانيك قادر به توضيح آن نيستند. اين واقعيت در سطح بالاتر از فرد انسان، يعنى سطح اجتماع انسانى (كه از قضا هيچ نظريهپردازى در تاريخ به حد ماركس پيچيدگى اين روابط را نتوانسته نشان دهد) به مراتب مصداق بيشترى مىيابد. در مطالعات علمى معاصر، نظريهی سيستمها و سايبرنتيكس[57] كه رابطهى بين علوم مختلف و ارتباطشان را با پديدههاى طبيعى و اجتماعى بررسى مىكنند، وجوه تشابه و اختلاف بين علوم طبيعى و علوم اجتماعى را با دقت بيشتري نشان مىدهند.
بهعلاوه، علوم طبيعى نيز آن «دقت» موردنظر را هرگز نداشته و ندارند. پيشرفتهاى علوم معاصر و افزايش دانش بشرى بيش از پيش «قوانين» علمى تثبيت شدهى گذشته را در عرصههاى علوم تجربى، چه رسد به علوم اجتماعى، به زير سوال برده و مىبرد. درست است كه بعداً در اواخر قرن بيستم گرايشهاى افراطى ديگرى جايگزين علمزدگى افراطى قرن قبل از آن شد، و امروز شواهد و عوارض آن را در ديدگاههاى نسبىگرايى افراطى، شكاكيون جديد، لاادريون جديد، پسامدرنها و امثالهم مىبينيم. اما جالب آن كه با اتكا به خود متد ماركس مىتوانيم راه مناسب بررسى و تحقيق را به دور از هرگونه مطلقگرايى از يك طرف و شكاكيت صرف از سوى ديگر، بيابيم. باز جالبتر آن كه امروز اغلب كسانى كه داعيهى علم دقيق دارند، (علاوه بر برخى پيروان ماركس) همان اخلاف كلاسيكها، يعنى اقتصاددانان نوكلاسيكاند، كه بىخيال از فلاكت اكثريت جامعه بشرى، و بىتوجه به تاثير مخرب نظريههايشان بر اين فلاكتها به تصور خود پاسخ تمامى مسائل اقتصادى جهان امروز را دارند.
البته لازم به تاكيد است كه اتهام دترمينيسم بيشتر شامل حال پيروان ماركس مىشود، كه پرداختن به آنها از حوزهى بحث ما خارج است. اما در اينجا تنها كافى است اشاره كنم كه بسيارى از اين پيروان با اتكا به جنبههايى از كليت ديد ماركسى، و گاه با اتكا به نقلقولى خارج از متن از ماركس، نتيجهى دلخواه خود را مىگيرند. وسعت و پيچيدگى نوشتههاى ماركس و وجود پارهاى تناقضات در برخى از اين نوشتهها، نيز اين امكان را فراهم مىكند. براى نمونه شخص مىتواند مقدمهی ١٨٥٩ نقد اقتصاد سياسى را، ملاك استدلال خود قرار دهد. و به نتيجهى خاصى برسد. اين متن كه قطعاً معروفترين قطعهاى است كه ماركس نوشته، بهرغم زيبايى بيان فوقالعاده و قدرت تلخيص ابعاد مدل عظيم فكرى و نظرى خويش ، نوشتهاى است كه با قطعيت و حتميت بيش از حدى آغشته است. بسيارى ماركس را به خاطر اين نوشته به دترمينيسم متهم كردهاند، چرا كه از جمله تاكيد مىكند كه در مرحلهى معينى از توسعهی اجتماعى، نيروهاى مولدهی مادى جامعه به تقابل با روابط توليد موجود برمىخيزند و امثالهم. به علاوه او را با ديدى تك خطى[58] از تحول جوامع بشرى متهم مىسازند، كه گويا از نظر او همهی جوامع بايد از «دورانها»ى شيوه آسيايى، باستان، فئودالى و مدرن بورژوايى عبور كنند. (ماركس، پيشگفتار ١٨٥٩، ص ٢١). يا به همين روال با عطف به نقلقول معروف ماركس در مقدمهى سرمايه جلد اول، كه كشورى كه از نظر صنعتى توسعهيافتهتر است، به كشورى كه كمتر توسعهيافته است، تصوير آيندهاش را نشان مىدهد به همان نتيجهگيرى دترمينيستى تكخطى مىرسند.
بالعكس، آن دسته از طرفداران ماركس كه مخالف اين برداشت از او هستند، به گفتههاى ديگر ماركس تاكيد مىكنند، كه از جمله معروفترين آنها نامهى ماركس به ميخائيلوفسكى است. ماركس در اين نامه به كسانى كه «طرح كلى تاريخى پيدايش سرمايهدارى در اروپاى غربى را به نظريهاى تاريخى ـ فلسفى مسيرى عمومى مبدل كرده كه (گويا) همهى مردمان، بىتوجه به شرايطشان، ناچار به گذر از آن هستند»، محكوم مىكند.[59] اينان با استناد به اين گفته و گفتههاى مشابه در گروندريسه او را مخالف ديد تحول تكخطى و معتقد به تحول چندمسيرى مىدانند.
ترديدى نيست كه هر دوى اين ديدگاهها را مىتوان در نوشتههاى مختلف ماركس مشاهده کرد، اما تنها با شناخت دقيق از متدِ ماركس است كه مىتوان به درك واقعى او از تحول اجتماعى و اقتصادى پى برد، كه دركى است به دور از دترمنيسيم سادهانگارانه، و مبتنى است بر شناخت و تحليل دقيق شرايط اجتماعى و اقتصادى خاص و معين. در جلد سوم سرمايه او از «تنوعات بىانتهايى» كه يك زيربناى خاص اقتصادى مىتواند به خود گيرد صحبت بهميان مىآورد. تنوعاتى كه حاصل «شرايط بىشمار تجربى متفاوت، (از جمله شرايط) طبيعى، زیستمحیطی، روابط نژادى، تاثيرات تاريخى خارجى، و غيره» اند و «تنها از طريق تجزيه و تحليل تجربى شرايط مشخص قابل دركاند».[60]
براساس آنچه كه گفته شد، موضوع محورى مطالعاتى و مبارزاتى ماركس نظام سرمايهدارى، دلایل و شرايط تكوين و تحول آن، درك تناقضات درونى اين نظام و ارائهى راه برونرفت از آن است. از نظر او نظام سرمايهدارى محصول سلسله تحولات و تناقضاتى است كه مستقل از ارادهى افراد در جريان توليد اجتماعى در مراحل مختلف تاريخى، و روابط منتج از توليد شكل گرفته است. با آن كه ماركس، بهجز يكى دو استثنا، خود هرگز واژهى «سرمايهدارى» را به كار نگرفت، و بيشتر از صفت «سرمايهدارانه» استفاده مىكرد، واژهى سرمايهدارى در دستگاه اقتصاد سياسى ماركسى، هم نوعى شيوه توليد، و هم مرحلهاى از تحول جامعه بشرى را تبيين مىكند. اين شيوهى توليد بر مالكيت خصوصى وسايل توليد، توليد انبوه براى بازار و استفاده از پول به عنوان وسيلهى اصلى مبادله استوار است. وسايل توليد در دست اقليتى سرمايهدار (بورژوا) متمركز است، كه اكثريت نيروى فعال جامعه را كه هيچ وسيلهاى جز نيروى كارشان را در اختيار ندارند (پرولتاريا)، با پرداخت مزدى كه كمتر از ارزش واقعى محصول كارشان است، به كار مىگيرد. از نظر ماركس تضادهاى ذاتى نظام سرمايهدارى، از جمله تضاد بين اقليت صاحب مالكيت و قدرت و اكثريت محروم توليدكنندهى ارزش، آنارشى توليد و توليد اضافه بر مصرف: تمايل تنزلى نرخ سود به دلايل مختلف از جمله اجبار در افزايش سهم سرمايهگذارى در ماشين آلات و تكنولوژى، كه خود بر اثر رقابت سرمايهداران روى مىدهد و به استثمار فزايندهی كارگران از يك سو و بيكارى فزاينده مىانجامد، همگى بحرانهايى را سبب مىشوند كه سرانجام اين نظام را با سقوط مواجه مىسازد. اين كه تا چه حد اين نتيجهگيرىها با واقعيت منطبق بوده و يا خواهد بود، مسئلهاى است كه بعداً به آن اشاره خواهد شد. در اينجا كافى است گفته شود كه ماركس را پس از مرگش بارها مرده اعلام كردهاند و دورانش را سپرى شده خواندهاند. بايد ديد كه آيا دوران ماركس٬ در ابعاد و ديدگاههاى كلى و بلندمدتاش (و نه در بسيارى جزئيات اقتصادى و سياسى سپرى شدهاش) به پایان رسیده یا تازه آغاز شده است؟
ماركس جزئيات اقتصادى مدل خود را بهتدريج در مقاطع مختلف در نوشتههاى گوناگونى چون دستنوشتههاى ١٨٤٤، فقر فلسفه ١٨٤٧، كارمزدى و سرمايه ١٨٤٩، گروندريسه ١٨٥٧، درآمدى بر نقد اقتصاد سياسى ١٨٥٩، يادداشتهاى تئورىهاى ارزش اضافى ١٨٦٢ و ١٨٦٣، ارزش، قيمت، و سود، ١٨٦٥ و سرانجام در سرمايه جلد اول ١٨٦٧ توسعه داد.
در اين راه طولانى، همانطور كه بعداً توضيح داده خواهد شد، ابتدا تحت تاثير ديگر فيلسوفان، هگل و فوئرباخ، و ديگر اقتصاددانان بهويژه اسميت و ريكاردو بود، اما بهتدريج از آنها فاصله گرفت و سرانجام دستگاه فكرى و اقتصادشناسى ماركسى را با سنتزى از اين ديدگاهها بنا نهاد. فرديناند لاسال، از رهبران سوسياليست آلمان پس از شنيدن اين خبر كه قرار است نقد اقتصاد سياسى ماركس منتشر شود، به ماركس نوشت كه بىصبرانه منتظر است ببيند چگونه «ريكاردو سوسياليست مىشود و هگل اقتصاددان». (لاسال به ماركس، ١٢ مه ١٨٥١)
[1] کارل مارکس، گروندریسه: مبانی نقد اقتصاد سیاسی، ترجمه باقر پرهام و احمد تدین، تهران، آگاه، 1363 و 1375.
[2] کارل مارکس، دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، ترجمه حسن مرتضوی، تهران، آگاه، 1377.
[3] کارل مارکس، سرمایه، نقدی بر اقتصاد سیاسی، ترجمهی حسن مرتضوی، تهران، آگاه، 1386.
[4] ک. مارکس، ف. انگلس، گ. پلخانف، لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، گزیده و ترجمهی پرویز بابایی، تهران، نشر چشمه، 1379.
[5] بخشهايى از مطالب را مستقيماً از سخنرانىهاى خود در درس «ماركسيسم پيشرفته» (Advanced Marxism) كه در دانشكدهى مطالعات سياسى دانشگاه قبلى خود، دانشگاه كوئينز كانادا تدريس مىكردم، گرفتهام.
[6] B. Ollman, Alienation: Marx Conception of Man in Capitalist Society, Cambridge, 1971.
[7] Onthology
[8] Epistemology
[9] Reconstruction
[10] R. Rosdolsky, Making of Marx’s Capital, Pluto Press, Vol 1, 1977.
[11] D. Seyer, Marx’s Method, Harvester Press.
[12] T. Smith, The Logic of Marx’s Capital, SUNY Press.
[13] T. Carver, “Marx’s 1857 Introduction”, Economy and Society, 9-2, May 1980.
[14] R. Beamish, Marx, Method and Division of Labour, U. Illinois Press.
[15] J. Pilling J. Pilling, Marx’s Capital: Philosophical and Political Economy, Routledge & K. Paul.
[16] Abstraction
[17] holistic
[18] total
[19] General
[20] W. H. Shaw, Marx’s Theory of History, Stanford U. Press, P.32
[21] Alienation
[22] Reification
[23] Empiricism
[24] Observation
[25] Proposition
[26] Identity
[27] براى توضيح تفاوت منطق صورى و منطق هگل در فارسى نگاه كنيد به و.ت. استيس، فلسفه هگل، حميد عنايت، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی (چاپ هفتم، 1381) صص٣٤٢-٣٢٠.
[28] Pilling, Marx’s Capital: Philosophical and Political Economy, Routledge & K. Paul, pp.26-40.
[29] R. Echeverria, “Critique of Marx’s 1857 Introduction”, Economy and Society, 7-4, 1978.
[30] Pilling, p.27
[31] Vulgar
[32] K. Marx, Capital Vol. III, Progress publishers, p.313.
[33] C. J. Arthur, (ed.), The German Ideology & Other Selections, Intl Publishers, p.6.
[34] Concrete
[35] گروندريسه انگليسى، ص ١٠٠، فارسى ص ٢٥
[36] Chaotic
[37] Determinations
[38] ماركس، گروندريسه، مقدمه، انگليسى، ص .١٠٠ فارسى ص ٢٦
متاسفانه اين مبحث در ترجمهى فارسى گروندريسه به هيچوجه دقيق برگردانده نشده و برداشت درستى از آن ارائه نشده است. مترجمان به اين قسمت از متن انگليسى نيكولاس ايراد مىگيرند كه «ترجمهى آشفتهاى است كه در آن از دو روش بحث مىشود». ايراد ايشان به اينكه اين بحث در متن انگليسى آشفته است ايراد درستى است، اما نه به خاطر طرح بحث «دو روش» كه در واقع مدنظر ماركس در اين نوشته است. با آن كه اصل پيشنويس تا حدودى اين مبحث را به طور نامشخص طرح مىكند، و همين امر سردرگمىهاى بسيارى را در غرب نيز دامن زده، اما اصل بحث روشن است ديگر ترجمههاى انگليسى اين مقدمه از جمله ترجمهى ديويد مك للان D. McLellan، و ترجمه سى. جى.آرتور، C.J. Arthurاين قسمت بسيار حساس و پيچيده را تا حدودى روشنتر از ترجمهى نيكولاس طرح مىكنند. (د. مك للاند، ص، ٣٥٣_٣٥١ سي .جى آرتور، ص ١٤٠) بايد اميدوار بود كه در چاپ بعدى اصلاح لازم در متن فارسى صورت گيرد.
[39] گروندريسه فارسى، ص ٣٤
[40] Concepts
[41] Marx, Κ. “Marginal Notes on Wagner” in T. Carver, Karl Marx: Texts on Method, Harper and Row, New York, 1975, p.201.
[42] K. Marx, “1859 Preface”, A contribution to the Critique of Political Economy, Intl Publishers. P. 19.
[43] از جمله:
M. Nicolas, “Introduction”, Grundrisse, Vintage, 1973, p.38
R. Echeverria, “Critique of Marx’s 1857 Introduction”, Economy and Society, 7-4,1978, p.335
[44] Inductive
[45] Synergy
[46] Deductive
[47] ماركس، پسگفتار چاپ دوم آلمانى، سرمايه جلد اول، فارسى، ص ٥٨.
[48] براى تعريف جامع اين دو مفهوم در دستگاه هگل نگاه كنيد به مايكل اينوود، ديكشنرى هگل، ص ٣١_٢٩).
M. Inwood, A Hegel Dictionary, Blackwell, 1992, pp. 29-31
[49] ماركس، پسگفتار چاپ دوم آلمانى سرمايه جلد اول، ص ٢٨ انگليسى، ص ٦٠ فارسى
[50] ماركس، درآمدى بر نقد…، ص ٥٧.
[51] subsystem
[52] Supra-system
[53] Deterministic
[54] C. J. Arthur, (ed.), The German Ideology & Other Selections, Intl Publishers, p.33
[55] Positivism
[56] ماركس، پيشگفتار ١٨٥٩، ص٢١
[57] Cybernetics
[58] Unilinear
[59] ماركس به ميخائيلوفسكى، ١٨٧٧
[60] ماركس، سرمايه جلد سوم، ص ٧٩٢-٧٩١