بحثیپيرامون مسائل کارگری
در حالی که بورژوازی ايران در داخل و خارج از کشور به صف بندی و يارگيری تازهای دست زده و برنامههای سياسی رنگارنگی را از جيب بغل خويش درآورده، و زمينه همکاری و سازشی بزرگ را از انواع و اقسام گرايشات نظری و حزبی فراهم میآورد، کمونيستها، چپها و دمکراتهای ايرانی همچنان اسير فرقهکرائی و انحلالطلبیهستند.
يکی از موارد اختلاف نظر بين کمونيستها نحوهی سازماندهی و تشکل طبقه کارگر ايران است، طبقهای که بی شک درتمامی تحولات سياسی و اجتماعی معاصر ايران اگر آغازگر اين جنبشها نبوده، اما از پيشتازانش بوده و موتورتحرک انقلابی آن بشمار میآمده. تنها تجربه قيام بهمن ۵۷ سندی زنده بر نقش تعيينکننده کارگران ايران است. بدون اعتصاب سراسری کارگران کشورمان و کارگران صنعتنفت، سرنگونی سلطنت پهلوی ميسر نمیبود.
عليرغم تلاش و مبارزهی کارگران، اين طبقه و حاميانش از اولين قربانيان سرکوبهای حاکمان نوکيسه بودهاند. يکی از دلايل اصلی اين آسيبپذيریشديد بیشک عدم وجود يک تشکل سياسی- طبقاتی کارگری و نفوذ گرايشات رفرميستی از آن جمله احزاب و سازمانهای چپ ايرانی بودهاست. تاريخ مبارزات جنبش کارگری ايران تاريخ شکستها ، سرکوب و سازش آن نيز میباشد .اين ناکاميها به نوبه خودباعث رشد گرايشات ظاهرا چپی در جنبش کارگری ما گرديده که ديدگاههای خودرا بر جنبش خودبخودی ولی غير صنفی کارگران استوار کرده ودوران مبارزات تريديونيونی را سپری شده ارزيابی میکند.
بحث نقش کارگران پيشرو، اتحاديههای کارگری، شوراها، کميتههای اعتصاب و حزب، بر اختلافات نظری وعملی مابين گرايشات کمونيستی و کارگری افزوده تا آنجا که برای برخی از صاحب نظران جنبش پرولتری حمايت از مبارزات سنديکائی و صرفا صنفی کارگران بینتيجه و مانع تکامل سطح مبارزاتی به مرحله بالاتر يعنی مبارزات سياسی- طبقاتی است. مدافعان مبارزات اتحاديهای مخالفان خويش را متهم به بی توجهی به مبارزات روزمره کارگران کرده و معتقدند آنان با اين عملکرد موجب ايجاد فاصله مابين توده کارگران و فعالان کارگری گشته و زمينه جدائی آنان را فراهم میآورند. نتيجه در هر دو حالت يکی است و سر کارگران بی کلاه می ماند.
قصد اين سطور اشاراتی به فرمهای مختلف تشکلات کارگری به مثابه ابزار طبقاتی کارگران بر عليه سرمايهداری وبه نقش آگاهی پرولتری در ايجاد اين تشکلات است.
– تشکيلات صنفی
اتحاديهها يا تشکلهای صنفی کارگران، تشکيلاتی غيرسوسياليستی ولی ضد سرمايهداری و با اهداف رفرميستی میباشند. اتحاديههای کارگری بويژه در کشورهای سرمايهداری غربی دراثر سازش احزاب سوسياليست و رويزيونفست با نظام سرمايهداری به ابزار سازش و آشتی کارگران با سرمايهداری به مثابه”سيستم اجتماعی کاپيتاليستی” بدل شدهاند. سنديکاها در کشورهائی که سنت سوسيال دمکراسی در ميان طبقه کارگر ريشه داشته به دنبالچه اين احزاب بدل گشته و سرمايهداری همواره از اين احزاب و رابطه نزديکشان با کارگران برای استحکام پايههای روابط کارمزدی و انتقال انديشه “سازش طبقاتی” و رفرميستی سودجستهاند. گرايشات ميانهرو و اصلاحطلب در درون جنبش کارگری عملأ به ماشين فريب کارگران با هدف محدود کردن سطح مبارزات آنان به خواستهای روزمره حرفهای تبديل گشتهاند(بويژه در آندسته از اتحاديههايی که کارگران انقلابی نفوذ کمتری دارند). سنديکاها به بهانه آنکه اين تشکلها سازمانهائی برای مبارزات روزمره پرولتارياست، دائما دست و پای مبارزه طبقه کارگر را اره کرده و آنرا در قالب نظم موجود گنجاندهاند. همسوئی اتحاديهها با سيستمهای موجود در کشورهای سرمايهداری تا آنجا پيشرفت که آنان به نهادهائی غولآسای مبدلگشتند ، تعداد قابل ملاحظهای از کارگران به عضويت انها در آمده و دستگاه بزرگ بوروکراتيکی در کنار اين اتحاديهها شکل گرفت. بخش بسيار وسيعی از کارگران توسط اين اتحاديهها کنترل و رهبری میشدند، تقريبا تمامی حرکات اعتراضی کارگران اين کشورها يا مستقيمأ و يا با نظارت آنان صورت ميگرفت.در راستای سازش طبقاتی و “منافع مشترک” سرمايهداران و اشرافيت کارکری تعداد کثيری از اعضای رهبری اتحاديهها که همزمان عضو احزابسوسياليست بودند به استخدام رسمی شرکتها و تراستهای سرمايهداری نيز درآمده و عملا به حقوقبگيران سرمايداری تبديل شدند. بسياری از اين باصطلاح سنديکاليستها همزمان صاحب کرسی رياست در کميتههای مديريت و نظارت در شرکتهای بزرگ فراملی هستند.
با فروپاشی بلوک شرق، ستاره سوسيال دمکراسی و “دولت رفاه” که سنديکاها يکی از ستونهای اصلی آن بو دند رو به تيرگی نهاد.
تاريخ مصرف سياستهای “سوسيال” برای سرمايهداری سپری گشت و همراه آن سياست سوسيال دمکراسی. سنديکاها اکنون تاوان سالها خيانت رهبری خويش را با از دست دادن پايههایشان و بی اعتمادی کارگران میپردازند، پايانی که بی شک قابل پيش بينی بود.
تجربه جنبش سنديکائی هر چه بود نشان داد که اتحاديهها توانائی متشکل کردن توده وسيع کارگران را در اطراف خواستههای رفرميستی و صنفی آنان، بويژه در شرايط آرام و غير انقلابی دارا میباشند.
اين نکته که کارگران در چارچوب سنديکاها برای بهتر کردن وضعيت صنفی و حرفهای مبارزه میکنند در اساس حرکت نادرست و غلطی نيست، اما اينکه سنديکاها به مانعی در مقابل ارتقاء اين مبارزات بدل خواهند شد و مبارزات کارگران را در محدودهی مبارزات سنديکائی- رفرميستی نگاه میدارند در واقع ناتوانی اصلی سياست اتحاديههای کارگری است. همانطور که قبلا اشاره شد اگر تشکيلات کارگری نتواند از قالبهای جامعه سرمايهداری خود را فراتر بکشد و به تشکل ديگری با محتوی سياسی-طبقاتی با سمت سوی هجوم برای ماشين دولتی موجود تبديل نگردد، همانگونه که تجربه کشورهای سرمايهداری غربی نشانداده عملا به نام کارگران به ضد آنان بدل میگردد وعمر بردگیمزدی زحمتکشان را طولانیتر مینمايد.
ناتوانی سران اتحاديههای کارگری در کشورهایپيشرفتهی سرمايهداری از سازماندهی کارگران در مقابل تهاجم همهجانبه سرمايهداری به حقوق ابتدائیشان، کارگران را به فکر يافتن چاره ديگری خواهدانداخت. سرمايهداری و دول آن به ترفند جديدی برای مقابله با مبارزات در حال رشد کارگران دست زدهاند، آنها برای جلوگيری از راديکاليزه و ريشهایشدن اعتراضات کارگران سعی در ايجاد تصوروجود وضعيت فوقالعاده در جوامعشان میکنند. در حاليکه سرمايهداری غرب مافوق سودهای بزرگی از طريق خريد و فروش نفت و بورسبازی به جيب میزند، و کشورهای نفتی درآمد هنگفتی از بالا رفتن قيمت نفت کسب میکنند، کارگران اين کشورها هرروزه قربانی تصفيه های شغلی میشوند و معطل حقوقهای عقبافتاده خويش میباشند. اگر تا چند سال پيش سنديکاهها از مخالفين تزهای فوق بودند امروز بسياری از رهبران اتحاديهها در کشورهای غربی رسما از کارگران درخواست همبستگی با دولتهايشان را میکنند و از کارگران میخواهند برای درک وضعيت “حساس فعلی” دست از تقاضاهای “دستنيافتنی” بردارند.
با توجه به ناتوانی مبارزات اتحاديهای در برابر هجوم سرمايهداری به حقوق کارگران در کشورهای پيشرفته غربی دائما فرياد پشت کردن به اشرافيت کارگری و تکيه بر جنبش خود بخودی کارگران بالا میگيرد و در کنار اين تحولات، اين سوال که آيا کارگران به خودیخود دارای اين آگاهی هستند که از محدوده اهداف صنفی خود فراتر روند؟ همچنان موضوع بحثانگيزی باقی مانده است. قطعا کارگران به واسطه شرايط واقعی کارشان و تن دادن جبری به سيستم کارمزدی برای ادامه بقا خود و خانوادهشان، به درجهای از آگاهی طبقاتی دست میيابند که خواستار دگرگونی وضعيت زندگيشان و بهبود آن میباشند.
درست به همين دليل است که کارگران به تشکلهای صنفی و اتحاديهها میپيوندند. کيفيت و درجه اين آگاهی در کارگران متفاوت و تابع هوشمندی کارشان، فرهنگ و ارتباطات اجتماعیشان میباشد. اين آگاهی اما زمانی تغيير کيفی میيابد که شناخت نقش سيستم سرمايهداری در استثمار طبقه کارگر جانشين سلطهگری فرد سرما يهدار بر کارگران گرددو سمت و سوی مبارزه کارگران نه فقط برای ايجاد تحولات گذرا و کوچک که برای محو دائمی سرمايه اجتماعی و سيستم بورژوای در کل خويش و در تمامی وجوهاتش صورت پذيرد.
انکار موجوديت آگاهی خودبخودی در ميان کارگران بی شک نادرست است. ايننگرش میتواند عليرغم ظاهر دلسوزانهاش به مانعی جدی در مقابل کارگران تبديل گردد، اين تفکر به پرولتاريا به مثابه ابزارکار تغيير وضع موجود مینگرد، کارگران را به واسطه جايگاه اقتصادیشان و نقش تعيين کنندهشان در تغييرات اجتماعی تقديس میکند اما پس از تصرف قدرت سياسی مشکلات تازه آغاز میگردد.
تجارب فراوان انقلابات شکست خورده کشورهای اروپای شرقی نمونههايی از اين دست میباشد، يعنی عدم آگاهی کافی در حفظ قدرت بهمثابه طبقهای متشکل.
نقطه مقابل اين گرايش، به عکس برداشتی است که جنبش خودبخودی و خودجوش طبقه را بینياز از آگاهی پرولتری خارج از آن میداند، اين نظرمیتواند تسليم گرايشات ناپايدار و بیشکل درونی جنبش کارگری گردد که لزوما خواستار تغيير انقلابی و ريشهای نظام سرمايهداری در کليتش نمیباشد.
از سوی ديگر دستيابی به اينکه در چه شرايطی ودر چه زمانی اين گرايشات خودبخودی به سطحی بالاتر از خواستههای روزمره و صنفی ارتقا میيابد، به آگاهی واقعا موجود طبقه کارگر در جامعه نيز مربوط میگردد. مثلا در جوامعی که اکثريت کارگران همچنان ازآگاهی تخصصی بسيار کمی برخوردارند ويا سطح دانش و سواد در ميان آنان پائين میباشد و يا به کارهای سادهفکری وتکراری مشغولند که باعث رشد وارتقا آگاهی ذهنی انان نمیگردد، پروسه رشد آگاهی هر چه کندتر و طولانیتر میگردد.در اينجا نقش آگاهی بيرونی از جمله پرولتاريای پيشرو، کمونيستها و تشکلهای کارگری برجستهتر میگردد.
پس از انقلاب کبير اکتبر و پيروزی کارگران در روسيه و بوجود آمدن دولتهای غيرسرمايهداری در اين کشورها، سرمايه داری جهانی از بيم گسترش انديشههای انقلابی و جلوگيری از نفوذ سياسی و جذابيت اجتماعی اين کشورها به سياست “دولتهای رفاه” روی آورد. در عرض ٥٠ سال گذشته طبقه کارگر متخصصی در اين کشورها بوجود آمد که به واسطه خيانت احزاب سوسياليست و سوسيال دمکرات و خوش رقصی بخشی از بقايای “جنبش شصتوهشتیها”، سبزها و اتحاديههای کارگری عملا خود را جزئی از اين سيستم استثمار محسوب میکرد. اختلافات اين طبقه با اين سيستم ظاهرا به سطح اختلافات داخلی با اين سيستم تنزل پيدا کرد، حتی بخش قابل توجهای از آنان به مدافعان سرمايهداری از زاويه حفظ امتيازات خويش مبدل شدند و عملا زيرفرماندهی سنديکاها به چپاول پرولتاريای و غارت منابع طبيعی و مواد اوليه سراسر نقاط جهان توسط امپرياليسم جهانی مهر تايید زدند.
با فروپاشی بلوک شرق و از بين رفتن تهديدات آن، سرمايهداری نيز سياست “دولت رفاه” را به خاک سپرد، و کارگران ديگربار قربانی توهمات سوسيال-دمکراتيک احزاب سوسياليست و اتحاديهها گشتند. امتيازات اجتماعی که حاصل يک صده مبارزه طبقاتی و متشکل کارگران بود قدم به قدم باز پس گرفته میشود. سياست انتقال کارخانهها و توليد به مناطقی که در آنها نيروی کار ارزانتر است و قوانين کار يا اصلا وجود ندارد ويا رعايت نمیگردد ارتشی عظيم از پرولتاريای متخصص و کارمندان بيکار بوجود آورده و خواب سوسيال رفورميستها را که همکاری و سازش سرمايهداری عادل و کارگران واقعبينو عاقل را در بوق خود میدميدند آشفته کرد است وتحولات اشاره شده اخير ديگربار تصديقی بر صحت نظری آنتاگونيسم منافع طبقاتی پرولتاريا و سرمايهداری جهانی است .
وظيفه کارگران پيشرو و کمونيستها در شرايط بحرانی فعلی نه ترک اتحاديهها وسپردن سرنوشت کارگران به دشمنانشان به بهانه رفرميستی بودن اين اتحاديه ها، بلکه شرکت با برنامه برای ايجاد ارتباط با آن دسته از کارگرانی است که صرفا بخاطر بهبود وضع زندگی و تقاضاهای صنفی خويش جذب اين تشکلها میگردند، در شرايطی که مبارزات اجتماعی هنوز شعلهور نيستند وظيفه کارگران پيشرو تاثيرگذاری در تشکلات صنفی و کنترل از پائين و سازماندهی توده کارگران برای جلوگيری از رشد انديشههای رفرميستی وافشای رهبران خودفروخته اتحاديههاست. اين مهم تنها از راه همرزمی و سرنوشت مشترک همه کارگران ممکن است. شرکت در اتحاديههای کارگری برای کارگران پيشرو به معنی درجا زدن در رفورميسم نيست. انتقال آگاهی به ميان طبقه کارگر میبايست به تشکيل شوراهای کارگران با هدف سرنگونی و بدستگيری قدرت سياسی منجرگردد. رشد اعتلای اين مبارزات بی شک زمينهساز بوجود آمدن فورمهای متعالیتری از مبارزه خواهد بود که اين نيز تابعی است از شرايط اجتماعی و گسترش مبارزات دربستر آنها.
– شوراها
اساس و استخوانبندی شوراهای کارگری، کارگران پيشروی با تجربه و آشنا با آموزه های سوسياليستی است. موفقيت شوراها تابعی از ارتباط و پيوند وسيع با تودههای کارگری است، چراکه ارتقا خواستههای کارگران به سطحی بالاتر از خواستههای صرفا صنفی تنها با حمايت گسترده همان تودههای کارگری ممکن میباشد. اين امر موجب بوجود آمدن کارگران پيشرو جديدی میگردد که هم نتيجه همين جنبش خودبخوديست وهم حاصل فعاليتهای احزاب کارگری و کمونيستی در ميان اين طبقه. در هر دو حالت احزاب کارگری-کمونيستی نقش تقويت، همياری و اعتلای کيفيت اگاهی پرولتری را دارند و نه استحاله شوراها از محتوا و برنامههای کارگری و تبديل کارگران به ابزار متحقق کردن اهداف سياسيشان.
تلفيق مبارزات صنفی کارگران با آگاهی طبقاتی تنهاراه ممکن برای ايجاد تحولی ريشهای و راديکال در ميان طبقه کارگر در جهت صفی مستقل است.
شوراها و کميتههای کارگری وسيله و در عينحال آموزشگاه عملی اداره و کنترل توليد و جامعهاند.
پيوستن انقلابيون کمونيست با هدف انتقال آگاهی سوسياليستی به توده کارگران از بيرون(احزاب و سازمانهای کارگری) به طبقه در اساس نه غلط است ونه فرصتطلبانه، بردن آگاهی سوسياليستی برای فعال کردن کارگران در جهت بدست گيری سرنوشت خويش يک چيز است و تصرف رهبری اين تشکلها و تبديل آنان به اقمار اين احزاب و استحاله انها از محتوی کارگريشان چيزی ديگر.
حاصل چنين سياست نادرستی ايجادصفی مستقل از انقلابيون حرفهای سابقا کارگر میگردد که بی شک هدف هيچ تشکل کارگری کمونيستی نيست.
فراموش نکنيم که ادامه حيات سازمانهای و احزاب کمونيست فقط با پيوند آنان با طبقه کارگر ميسر است، بدون تحقق اين مهم اين تشکلها فرقههای بی پايهای را میمانند که نقشی در تغيير جهان بازی نمیکنند و جنبش کارگری بدون آگاهی سوسياليسم انقلابی نردبان ترقی به قدرت رسيدن طبقات و گرايشات غير پرولتری است.
پيوستن روشنفکران ا نقلابی به طبقه کارگر، میتواند موجب آشنائی اين روشنفکران با طبقه و آموختن از آن، آموختن بهآن و پروسهیمبارزاتی را بدنبال داشته باشد که اين طبقه را متمايز از ديگر طبقات اجتماعی میسازد و به آن توانائی تغيير وضع موجود را میدهد. “کم نيستند مربيانی که نيازمند آموزشند”.
رشد و گسترش اعتصابات و اعتراضات کارگران برای مطالباتشان از يکسو و بحران داخلی قدرت سياسی در جامعه از سوئی ديگرمعمولا به سطحی ارتقا میيابد که تشکلهای صرفا تريدیونيونی پاسخگوی آن نمیباشد در اين مرحله کارگران دست به تأسيس کميتههای اعتصاب و مبارزات سياسی میزنندکه نطفه شوراهای آتی کارگری را در خويش حمل میکند، از تشکيل اولين کميتههای اعتصاب تا تشکيل شوراهای کارگری معمولا راه طولانی نيست، – با بوجود آمدن شوراهای کارگری در کارخانهها، کارگران ناقوس پايان نظم سرمايهداری را میزنند- شوراها مقدمه دخالت و کنترل کارگران در پروسه کار و توليد کارخانههاست. با تشکيل آنها عملا دو نظام و دو سيستم در برابرهم صفآرائی میکنند، سرمايهداری و پرولتاريا. اينکه سرنوشت اين مقابله چه باشد بطور قطع قابل پيشبينی نيست.
شوراهاچون معمولا زائيده يک جنبش اجتماعی، يا اعتصاب کارگریاند از همان ابتدا دارای بار سياسی و به همين جهت کيفيتا متمايز از اتحاديهها هستند.تصور اينکه ايجاد شوراهای واقعی کارگری بدون پشتوانه تودهای و سطح معينی از رشد مبارزاتی در جامعه ممکن است بسيار نامحتمل میباشد.
شوراها چون محصول دوران خاصی میباشند، توانائیهای خاص خود را نيز دارند مثلا بسيج ميليونی توده های پرولتر و غير پرولتر. اعتلای هرچه بيشتر شوراهای کارگران ضامن آزادی و دمکراسی در آن جامعه خواهد بود.
وجود يک رابطه دمکراتيک در چارچوب شوراهای کارگری و بويژه پس از تصرف قدرت سياسی توسط کارگران، دمکراسی را به يک فرم ضروری بدل میسازد، کارگران تنها در سايه دمکراسی میتوانند به اشکال و فرمهای سياسی دست يابند که باعث استحکام حاکميت پرولتاريا و گسترش پايههای شوراهای ديگرو تربيت اقشار غير کارگری و خوردهبورژوائی گردند.
انتخابات مستقيم وعزل نمايندگان،خودگردانی، حق تعيين سرنوشت و کنترل توليد تنها در سايه دمکراسی پرولتری ممکن است. دمکراسی سلاحی برای حفظ و تحکيم ديکتاتوری پرولتریا است ونه وسيلهای غير طبقاتی از جنس بورژوائی. “دمکراسی لازم است ولی نه به آن جهت، که قبضه کردن قدرت سياسی بوسيله پرولتاريا را زائد میسازد، بلکه بر عکس به خاطر آنکه تنها دمکراسی است که اين قبضه کردن قدرت را هم ضروری وممکن می سازد.”
در پايان اين بحث بايد به وضعيت جنبش کارگری در ايران نيز اشاراتی کرد:
اين نکته که کارگران ايران همواره در دو جبهه درگير مبارزه بودهاند نبايد در چنين بحثی از قلم بيفتد. کارگران از يک سو بر عليه سرمايهداری و نمايندگان سياسی اش و از سوئی ديگر با گرايشات سوسيال-ناسيوناليست و خوردهبورژوايی درون چپ ايران دست پنجه نرم می کنند.
کم نبوده تجارب دردناک و تلخ طبقهای- کهقرار است با آزادی خويش درب آزادی را به روی بشريت بگشايد- با انواع و اقسام الگوبرداريهای غير پرولتری، هنوز فراموشمان نشده که زحمتکشان ايران چگونه در لابيرنت “خط امام”، ” جبهه مشترک ضد امپرياليستی”،”مشی چريکی”،”راه رشد غير سرمايهداری”،”تئوری سه جهان”، “اتحاد بزرگ ملی”،”شورای ملی مقاومت” و ديگر راهحلهای خردهبورژوائی از ناکجاآبادی به ناکجاآبادی ديگر گسيل می گشتند و در اين ميان شاهداز دست رفتن ياران و همرزمان خويش بودند.جالب توجه است که تعداد قابل ملاحظهای از صاحبنظران اين تئوریهای مشعشعانه امروز در ظاهر” جمهوریخواه-دمکرات و لائيک” و “جمهوریخواه- ملی” معتقد به “ناتوانی مارکسيسم در پاسخگوئی به مشکلات اجتماعی” و “شکست سوسياليسم” هستند. بعضی از اين “نوابغ” حتی از اين هم پا را فراتر نهاده و معتقدند بايد پرولتاريا را فراموش کرد و در عصر کامپيوتر و ليبراليسم سياسی – اقتصادی، طبقه کارگر جائی در تحولات اجتماعی نخواهد داشت(بگذريم که اين زوزهها همه شفاهی بوده و نگاشتهای از اين “تئوريسينهای برجسته” در اين موارد مانند کيمياست )، البته که از اين مارکسيسم ضد کارگری و ناسيوناليستی که حضرات زمانی نمايندگانش بودند بيشتر از اين هم انتظار داشتن حماقت است.
اين پديده تنها مختص جامعه ما نيست، در کشورهائی که آزادی تشکيل سنديکاهای کارگری نيز موجود بود بسياری از احزاب چپ و کمونيستی يا به کارگزاران سياست شوروی، چين، آلبانی تبديل شدند و يا به مبارزه چريکی پرداختند و به عمليات نظامی شهری دست يازيدند که عملا تشکلهای کارگری را دو دستی تسليم سوسيال-دمکراسی ويا احزاب رفرميست يوروکمونيست کرد.
– آگاهی طبقاتی (انقلابی)
گرايشاتی در جنبش کارگری آگاهی صنفی- خودبه خودی کارگران را جانشين آگاهی منافع پرولتاريا يا آگاهی سوسياليستی کرده و درکی غلط از رابطه پرولتاريا در بستر تاريخيش ارائه میدهند.
علت واقعی اينکه جنبش خودبهخودی پرولتاريانمیتواند از مانع سرمايهداری بگذرد در اين است که کارگران توانائی بررسی سرمايهداری را در بستر و اساس تاريخيش ندارند، و سرمايهداری را جدا شده و قطعه قطعه از تاريخش بررسی میکنند.مگر نه اين است که سرمايه کار را میخرد؟ مگر نه اين است که توليد بدون سرمايه و مواد خام و در يک کلام “سرمايهداری” ممکن نيست؟ اين در واقع همان برداشتی است که سرمايهداری به طبقه کارکر منتقل میسازد،برداشتی ناراست از واقعيت.
اين برداشت دائما از سوی سرمايهداری تکرار و تبليغ میشود. بخش عظيمی از اشرافيت کارگری و سوسيال دمکراسی اين وارونه گی را به برنامه سياسی خويش تبديل ساختهاند. اينکه سرمايهداری سعی در ترويج اين شکل مقطع و جزء نگر را دارد به جايگاه طبقاتی بورژوائی وی و نگاه ايدئولوژيک اين
اين طبقه مربوط میگرددو نه هوشمندی او، چرا که بورژوازی ادعای خود را بر نگرش بیطرفانه به پديدههايعنی ديدگاهی “علمی” بنيان نمینهد و از تشخيص اينکه واقعيات خود تغيير پذيرند ناتوان است. نگرش به کل پروسه در قاموس سرمايهداری نيست.
مارکس و انگلس در “مانيفست کمونيسم” بر اين نکته تاکيد دارند که طبقه کارگر در انقلابی اجتناب ناپذير عليه سرمايهداری” پيفشتاريخ زندگی بشری را به پايان خواهند برد!” سوال اين است که مفهوم “پيشتاريخ” چيست و چرا پرولتاريا گورکن آن است؟
تاريخ مبارزه طبقاتی حاکی از اين است که طبقات مسلط همواره سعی در حفظ و تحکيم سلطه خويش بر طبقات ديگر داشتهاند.
طبقه کارگر اما تنها طبقهای است که توانائی گذشتن از و نفی طبقاتی خود را دارد، اگر طبقه کارگر به سلاح ايدئولوژی پرولتری مسلح گردد آنگاه قادر است که درک درستی از وضعيت طبقاتی جامعههای موجود ارائه کند، واين آغاز پايان تاريخ طبقاتی است، سرنگونی سيستم سرمايهداری است. با اين دگرگونی پرولتاريا خود را برمیاندازد و همراه آن، آن شرايطی را که علت اين روابط وارونهاند را تصحيح می کند .
اما پيشفرض نفی خود به عنوان طبقه، سرنگونی سرمايهداری و پايان دادن به تاريخ طبقاتی توسط پرولتاريا، دستيابی به آگاهی طبقاتی يا ايدئولوژی پرولتری است، تا زمانی که کارگران اسير آگاهی برابری طلبی غير طبقاتی میباشنداز ديدگاهی غير پرولتری به جايگاه طبقاتی خويش در جامعه سرمايهداری مینگرند. برای مثال از ديدگاه کارگری که نيروی کارش را در معاملهای آزاد و داوطلبانه در برابر مزدی نه چندان مکفی می فروشد و حيات خود و خانواده اش راتامين ميکند، اين معامله لازم و ضروری جلوه میکند.
خطراين که طبقه کارگر حتی پس از سرنگونی سرمايهداری در برداشتی جزمگونه و قالبی از آگاهی پرولتری گرفتار آيد همچنان وجود دارد وتجارب شکست خورده انقلابات پرولتاريايی اين امکان را آشکارتر ساخته.
پی بردن کارگران به جايگاه اجتماعی خويش گرهگاه کليدی اين آگاهی است، کارگران برای نابودی روابط و مناسبات توليدی متکی بر مالکيت بر ابزار تولید و لذا نابودی نظام طبقاتی تلاش میکنند و اما طبقه سرمايهدار نياز به حفظ آن مناسبات و سلطهی طبقاتی دارد، همانگونه که دولت بی سلطه طبقاتی در قصههای مادربزرگ پيدا ميشود.درک اين ويژگی و آگاهی به آن، کارگران را به درجه ای از شناخت خواهد رساند که از اين طريق آن کارگران پی خواهند برد که به طبقهای متعلقند که نقش اجتماعی اين طبقه بر سلطه استوار نمیباشد و اين اولين گام در جهت آگاهی طبقاتی است اين کارگران به جايگاه اجتماعی موجودشان به بمثابه کارگر نقد میکنند و خواستار براندازی آن هستند، و اين در واقع جان کلام آگاهی کارگری آست.
پيروزی طبقه کارگر در گروی گذر وی از طبقهای اسير روزمره گی و عدالتخواه به طبقهای برای خودمیباشد اينجا طبعا نقش آگاهی برجسته می گردد، بدون اين آگاهی انقلابی، برداشت” واقعا موجود” کارگران درکی نا راست و غير کارگری است.
تشکل کارگران در حزب پرولتاريا وسرنگونی سرمايه داری و ايجاد دولت کارگری بدون سلاح
آگاهی انقلابی يا ناممکن است ويا حداکثر به سلطه ديگر طبقات به نام کارگران منجر میگردد، اين پروسهای است مداوم و با تغيير وضعيت طبقاتی کارگران تغيير ميکند و تا زمانی که دولت و طبقات موجودند اين نيز باقی میماند .
پرولتاريا با ايجاد دولت کارگری همزمان زمينهی به خاکسپاری ايدئولوژی و دولت کارگری را نيز فراهم میسازد، از آنجائی که ديکتاتوری پرولتاريا دولت دورانگذار ونادولتی است که با ايجادش بساط دولتها را در هر شکلی برمیچيند، ايديولوژی برخاسته از آن نيز ايديولوژی گذرا است ايديولوژيی که گذشتن دوران گذار به پيش تاريخ جوامع بشری میپيوندد.
“ايدئولوژی انقلابی در معنای اخص خود ايدئولوژی نيست، بلکه شيوهای از مفصل بندی روابط اجتماعی است که در آن گذار به جامعهای عاری از سلطه امکانپذير خواهد بود، و روابط اجتماعی چنان جامعهای بر پايههای آن استوار است”.
در اين مرحله حرکت طبقاتی کارگران با ناايدئولوژی(ايدئولوژی سپری شونده) پرولتاريا و نادولت(دولت سپری شونده) پرولتری به سمت جوامعی عاری از سلطه آغاز میگردد. ديکتاتوری پرولتاريا، ديکتاتوری بر بورژازی و ايدئولوژی کاپيتاليستی است و نه ديکتاتوری حزب و دسته ای بر پرولتاريا. موفقيت پرولتاريا رهائی تمامی بشريت از اين جوامع طبقاتی غير انسانی و کارمزدی است به سمت آن جوامعی که “تکامل آزاد هر فرد شرط تکامل آزادنهی همگان است.” کارگران با نقد به نقش و جايگاه خود در جامعه مشروعيت ايدئولوژی طبقاتی را به زير سوال میکشند. مبلغين ايدئولوژيهای سلطهگربرعکس حقانيت خويش را بر نقش و جايگاه اجتماعیشان بنا میکنند، به همين جهت وکلای مجلس، وزرا و سياستمداران جوامع سرمايهداری افرادی با جايگاهها و عملکردهای اجتماعی ضروری جلوه میکنند. در يک جامعه غير طبقاتی و عاری از سلطه سياست امر هر عضو اين جامعه خواهد بود و ازآنجا جايگاه ويژهای به سياستمداران تعلق نمیگيرد چراکه چنين نقش اجتماعی وجود ندارد. احزاب سياسی و حزب طبقه کارگر ديگر مفهوم و علت وجودی نخواهد داشت. اين عبارات رسوا کننده آن دسته از روشنفکران و چپ های سابق وطنی که پرچم فريبکارانه دولت غيرايدئولوژيک جمهوری خواهی افراشتهاند ودر حقيقت آگاهانه در انطرف مرز انسانی ايستاده اند و تلاش در پنهانکاری و غبارآلودن سيستم ايدئولوژيک و هژمونی طبقاتی سرمايه دارانه مینمايند.
“انقلاب مانند جنگ است و به دقت از سوی فرماندهی کل طبقه کارگر تدارک ديده میشود”همانگونه نيز ضد انقلاب از سوی فرماندهی کل بورژوازی جهانی تدارک ديده میشود، هر کس آزاد است جايگاه خود را در اين و يا آن جبهه انتخاب کند.
مجيد افسر